آقای (سابقاً) راوی
انزوا
این روزها بسیار مینویسم. راحت و بیوسواس. هوس عجیبی پیدا کردهام برای ثبت اتفاقات و روزمرگیهایم. چیزهایی که حتی خیلیهاشان برای خودم نیز اهمیتی ندارند. البته در پشتِ این تقلا برای ثبت، عقلانیتی نهفته است. اینگونه نیست که از روی کجاحوالی و بیهدفی بنویسم و خود را سرگشته و بیتاب بیابم. هرچند که مییابم، اما با این کار درحقیقت هم میخواهم عادتِ پرنویسی را در خود تقویت کنم (و یحتمل از منافعِ ناخودآگاهاش بهرهمند شوم) و هم مجالی ایجاد کنم برای بازنگری. الآن را که ثبت کنم، در آینده میتوانم برگردم و به گذشتهام و دقایق و جزئیاتاش نگاهی بیندازم. و ببینم حال و روزم چگونه بوده است. و از برداشتهای خودم نسبت به وضعیتِ جامعهای که در آن به سر می بردهام، مطلع شوم. و ببینم جهان از منظرِ من چگونه بوده است.
اساساً ثبت و ضبط چیز خوبی است. مثلاً چند روز پیش یکی از همین نوشتههای ویرگولم را میخواندم. که فضایش شدیداً افسرده و "آخرِ خطی" بود. و بعد خندهام گرفت که خب در این چند ماه که از نوشتنِ آن نوشته میگذرد تا حالا، دوباره به همان حال برگشتهام. هرچند که تفاوتی در مختصاتِ این حالِ بد ایجاد شده است و حقیقتاً آپگرید شده است. اما هر چه فکر کردم دقیقاً یادم نیامد چرا چنان حالی داشتهام. یعنی دلیلِ واضح و مشخصی برای آن نیافتم. ولی خودِ آن حالِ بد را و آن حس را، تقریباً بهشکلی واضح به یاد آوردم.
شاید این ثبتِ روزها که پیش گرفتهام، خیلی هم دیری نپاید و مثلاً به یک ماه هم نکشد؛ ولی خب این دلیل نمیشود که از نوشتنِ تکتک کلماتِ این روزانهنگاریِ مدتدار، اندک لذتی نبرم و خوش نباشم. گاهی اوقات زور میزنم تا عادیترین و روزمرهترین پیشآمدها را که حتی اسم پیشآمد را هم شاید نتوان بر آنها نهاد، بنویسم و قصهای از دل آن بیرون بکشم و چیزی به آن اضافه کنم. و تحلیلی کنم و نکتهای بگویم برای خودم. و خب نگاه هم که میکنم، میبینم حتی این پیشآمدهای ناجدید و ناجذاب نیز، مسیرهای فتحنشدهای در دل خود دارند. و آنقدرها هم تکراری نیستند که گمان میکنم. اما خب گفتم که؛ باید مثل زایمان طبیعی زور بزنی تا بیرون بجهند. و ممکن است در این حین، قید کار را بزنی و عُقَّت بگیرد.
بیشک قصد ندارم این نوشتهها را جایی منتشر کنم. ولی حفظ و نگهداریشان میکنم. دست کم برای خودم. حرفهایی بسیار شخصی در آنها میزنم. که برای هر کسی جز خودم شاید بدفهمی به بار آوَرَد. چه کسی به جز خودِ آدم، به خودِ آدم نزدیکترین است؟ هیچکس. بقیهاش شعر و ادبیات است. یا این که علیرضا قربانی در قطعۀ "پُل" میگوید "از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن"، با این که خیلی زیباست و شخصاً بارها با آن ارتباط گرفتهام و خواهم گرفت، اما میدانم که تنهابودن فقط برای خودِ خودِ آدم است. تنهایی که قابل تقسیم نیست. در این جا دارم تاحدی حرفهایم را در این نوشته نقض میکنم. باکی نیست. آدم باید نقیض و تضادهایش را بپذیرد و به تغییرات آری بگوید. اصلاً فایدۀ تجربه همین است. به قولِ مرحومِ تروتْسکی، برنامهها و چشماندازها در سایۀ تجربه، این عالیترین معیارِ خِرَدِ بشری، سنگ محک میخورند و تصحیح میشوند.
بله. برای همین آدم باید تنهاییاش را قدر بداند و حفظ کند و آن را محترم بدارد. و هیچکس را به آن راه ندهد. درِ ذهن را باید قفل زد. چون حقیقتاً یکسِری ذهنیات و فرضیات و توصیفات، فقط برای خودِ آدم عادی و محترم است. به محضی که دیگران بفهمندش، کار تمام است. شاید پس از مرگ باید آنها را بیابند و بخوانند. که البته دربارۀ موردِ خودم، این شخصیاتی که نوشتهام بیارزشتر (چه از نظر ادبی و چه محتوایی) از آن است که کسی بخواهد بخواندشان. با حداقلِ تواضع و خودشِکنی میگویم.
دوست داشتم دربارۀ وضعِ زندگیِ این روزهایم نیز بنویسم. شاید این همان فرصتی باشد که پیش از این انتظارش را میکشیدم. بُریدگی از فضای مجازی. یک بریدگیِ اجباری و ناخواسته. پس چرا از آن استفاده نمیکنم؟ ندانم. تازه امروز بود که به این فکر افتادم که نکند این همان برههای باشد که دنبالاش میبودم؟ پس چرا حرص میخورم از این که اینترنتم قطع و دستم از فضاهای مجازی کوتاه است؟ بنابراین باید کمتر حرص بخورم و از این محرومیت و حصرِ اجباری استفاده کنم. نکتهاش این است که یک حس عقبافتادگی به آدم وارد میکند. و اصلاً شاید آن حرصخوردن ناشی از همین باشد که پس وضع جامعه چه میشود؟ نمیتوانی در بیخبری بمانی که. باید آمارِ کفِ خیابان را از رسانههای غیررسمی و محلی گیر بیاوری. و ببینی این "جنبشِ در کفِ خیابانْ عقیم"، به کجا خواهد کشید. ببینی که چه کسی چه گفت و چه کسی چه کرد و چه تصمیمی گرفت. ببینی که (دست کم در برخی حوزهها) ما کرۀ شمالیتر هستیم یا کرۀ شمالی ماتَر؟ ما طالبانتر هستیم یا طالبان ماتَر؟ و آیا حکومت میتواند این دو دوستِ گرامی را از رو ببرد و گوی سرکوب و خفقان و تمامیتخواهی را از آنان برباید و جلو بزند یا خیر.
ولی نهایتاً همهاش روی مخ است. چه خبر بگیرم چه نگیرم نتیجهاش یکی است. پس همان بهتر که نگیرم و سر در برفِ بیخبری و ناآگاهی فرو ببرم. که البته هم من و هم همه میدانیم که درصد زیادی از این پیگیریها و حسِ همراهیهایی که به آدم دست میدهد و گمان میکند که خیلی مفید واقع شده است، کَشک و پشم هم نیست. و فقط حسِ عقبماندن از قافله را در ما جبران میکند و در واقعِ امر، تاثیر و فایدۀ چندانی نه برای خودمان و نه دیگریها ندارد؛ که ضرر دارد.
تا حدی هم میشود گفت که از این وضع دارم لذت میبرم. دست کم آزردگی ندارم از این که مثلاً از ابتدای تشدیدِ فیلترینگ، واتساپم وصل نشده است. با این که تلاش هم کردهام برای اتصال، لکن جوابگو نبوده است. و خب من طبعاً از تلاش دست کشیدهام. و حالا حقیقتاً جای خاصی نیست که بخواهم آن را روزانه و ساعتانه چِک بکنم. و خب این را البته به صورت بیهودهای برای ویرگول پیاده میکنم. و بیش از پیش و به صورت بیمارگونی روزانه آن را چک میکنم. و نمیدانم دنبال چه چیزی هستم. علیالقاعده و به علل مختلف، الآن باید کلاً اینجا را رها کرده باشم و در بهترین حالت دیگر به آن سر نزنم. در بدترین حالت نیز حذف حساب. اما با وجود تهوعِ جاری در این فضا، هنوز دوام آوردهام و با بیشرمی در آن مینویسم و برای کاهشِ حالِ بدی که از آن میگیرم، تجدید نظری در مختصاتاش کردم. و سعی کردم زنجیرهای قواعد و روابط اجتماعی و ملاحضاتِ احمقانه را پاره کنم و بیرودربایستی، کسانی را باز هم بهدلایلِ متفاوتی از فهرستم حذف کنم و کسانی دیگر را اضافه. حس خوبی دارد. یک حس رهاییِ احمقانه و کاری جدیدکردن به آدم میدهد.
کاش میتوانستم خودم را نیز از فهرستِ خیلی جاها و فضاها حذف کنم و کسی دیگر را، یا اصلاً هیچکس را، جایگزینِ آن کنم. این چند وقت، بسیاری کارها و حرفهای پشیمانکنندهای کرده و زدهام. که نمیدانم چرا چنین شد. شاید سختیِ شرایط و وضعیت، قدرت تصمیمگیریِ درست را از من سلب کرده بود و نتوانستم سبک و سنگین کنم کُنشها و واکنشهایم را. یا هر چه. ولی کارهای اشتباهِ زیادی کردهام. که خب خدای را شکر، عمدۀ آنها فقط به ضرر خودِ من بودهاند و نه کسی دیگر. و این خوب است که پیامدهای اشتباهاتِ انسان، فقط گریبانِ خودش را بگیرد.
دلم میخواهد حرف بزنم. بیشتر از اینها. و بنویسم. خیلی خیلی بیشتر. شاید راحتترین کار در این روزها برایم نوشتن باشد. و حرفزدن با خودم در حینِ نوشتن و از مجرای نوشتن. و از خیلی کارهایم فرار میکنم و میروم سراغِ پوشۀ روزانهنگاری و مینویسم. میروم انتهای کلاس مینشینم و بیتوجه به استاد و درس و دیگران، مینویسم. تنها حسی که این روزها نیست، حسِ خواندنِ چیزی است که "درس" خوانندش. و امیدوارم زودتر برگردد. چون نیازش دارم. بدجوری قهر کرده و رفته است.
میگفتم؛ درواقع نوشتن، در وهلۀ اول، دیالوگ با خویشتن است. اولین مخاطبِ هر نوشته، خودِ نویسنده است. نویسنده خودش را، نقشبسته در میانِ کلمات، بر صفحۀ روبهرویش میبیند. و من بسیار نیاز داشتهام به این کار در این روزها. که با خودم حرف بزنم. جدیترین حرفهایم را. همان حرفهایی که با هیچکسِ دیگر نتوان زد. خب طبیعی است دیگر. وقتی آدم در کنار دیگری، خواه دوست یا دوستدار یا هر کسی دیگر، قرار میگیرد، باید هزاری قواعد و هنجارها را رعایت کند. هرچند هم که با او نزدیک باشد. نزدیکترین. معلوم است که از خویشتنِ خود فاصله میگیرد و درگیرِ ظواهر میشود. نمیدانم؛ شاید هم بشود که آدم بتواند با غیر از خودش نیز، آنقدر خودی بشود که خودیترین حرفهایش را با او نیز بزند. نظری در این باره ندارم. و تجربهای نیز.
دیگر چه بگویمممممممممم؟ نمیدانم. آهان. آری. همان بحث را ادامه بدهم که دلم میخواست جایگزین کنم خودم را با نیستی. و پاک کنم همه چیزم را. مثلاً این خیلی لذتبخش است که در این ویرگول، میشود همۀ کنشها و فعالیتهایت را از صفحه محو کنی. تکتک کلیکهایت. همۀ لایکها و نظراتت. خیلی امر جذابی است. اصلاً قیاس کنید با زندگیِ حقیقی؟! تا بفهمید چقدر قفل است در واقعیت. و گویی اینجا خواستهاند این میلِ مرموزِ بشر به این که بتواند با یک کلیک اثراتِ خودش را در دنیا پاک کند، به رسمیت بشناسند و ارضا کنند. در دنیای واقعی که نمیتوان چنین کرد. دست کم در اینجا باید یکبار امتحاناش کرد. اما خب واضح است که تو فرضاً بتوانی اثرات مستقیم و عینیِ خودت را هم از بین ببری، اثرات غیرمستقیم و ذهنی را که نمیتوانی از بین ببری؟! میتوانی؟ نه والله. خود را میتوان فراموش کرد؛ اما خود را نمیتوان فراموشاند. هرچند که کسی هم زیاد نشناسد تو را. یا خیلی شلوغ نکرده باشی در جایی. باز هم هستند کسانی که تو را به یاد میآوَرَند.
این است که باید با آن شاعرِ فلسطینی، همو که میگفت: "فراموش میشوی؛ گویی که هرگز نبودهای" وارد گفتوگو شویم. آیا واقعاً این چنین است؟ یا دست کم به راحتی این چنین میشود؟ دوستِ من؛ گاهی اوقات هم باید تلاش کنیم که فراموش شویم. جوری که "گویی که هرگز نبودهایم و اتفاق نیفتادهایم". گویی که هرگز خیلی کارها را نکردهایم و خیلی حرفها را نزدهایم. التماس کنیم از دیگران که فراموشمان کنند. که یک بار، فقط یک فرصتِ محدود به ما بدهند تا خودمان را آن گونه که میخواستیم، و نه آنگونه که مجبور شدیم، بسازیم و رشد بدهیم. اصلاً رشد و ساخت هم هیچ؛ کلاً رهامان کنند. و تمامِ تصاویرِ ما را در ذهنشان پاک کنند. یک کلام؛ آرامش گمانم در ناشناختگی و اکتفا به حداقلِ ارتباط است.
بله دوستِ من. این چنین است. باز هم میخواهم حرف بزنم. بر من خرده نگیر. آدم هر چقدر بیشتر بیرون از خانه باشد، برایش در خانه ماندن سختتر است. این را این روزها که هفتهای سه_چهار روز به صورت کامل دانشگاه و بیرونِ خانهام حس کردهام. انگار مدام میخواهی بزنی بیرون از خانه. خاصه که آرامشِ چندانی هم در خانه نداشته باشی. و بر ذهنت نیز رنگی از آسایش پاشیده نشده باشد. و خاصتر از آن این که پاییز نیز باشد. و مخصوصاً که چاوشی هم بخوانَد "دیگه هر تنگِ غروب این دلِ مجنون تنهاست..." دیگر اوضاع بیچارهکننده میشود.
البته سیگار نیز گاهاً وسوسهکننده است. ولی خب هر چه فکر میکنم مزۀ سگ میدهد. خاصه این نوعی که من اصرار بر کشیدنش دارم و رنگ و بوی شدیدتری دارد. و خب دربارۀ سیگار، باید گفته شود که اگر مزۀ دهانت سگیتر از مزۀ آن نباشد، نمیتوانی تحملاش کنی. میگیری چه میگویم؟ باید یک چیزی باشد که متعاقباش سیگار را بر آن سوار کنی. با این حال خیلی هم با سیگار ارتباطی نمیگیرم. با این که سگِ دهانم اخیراً خیلی بدمزه شده است. و کلاً در حال حاضر جذابیت چندانی ندارد برایم. ولی خب گاهی میچسبد. بروی و یک تکنخ بگیری. و با کبریتی که گاهاً و برای مبادا در جیب داری، آتشی بسازی و دودی هوا کنی. سیگارکشیدن نیز مناسکی دارد. من معتقدم سیگار را باید در سکونِ مطلق کشید. در موقعیتی که حرکتِ چندانی در هوا وجود ندارد. تا بتوانی لغزشِ دود را در هوا به خوبی مشاهده کنی. یک دوستی دارم که گاهاً سیگار میکشد. با کبریت. گفتم چرا از فندک استفاده نمیکنی؟ گفت با کبریت اگر سیگار را آتش بزنی، طعم چوب را حس میکنی. رنجِ بیشتری هم دارد تا روشن شود. فندک از بَدَویَّتِ کار میکاهد و سازهوار میکند کار را. راست میگفت. این را از او به یاد دارم. که الآن نمیدانم کفِ تهران و حوالیِ پلِ گیشا دارد چه میکند. باید زنگی بزنم او را. امیدوارم بکنم اینچنین.
و حالا که دارد این موسیقی در گوشم پخش میشود ببینید چه زیبا میگوید، بحبح:
"در انزوای کوچه یکی ساز میزند / با من خیال کن، که به آواز میرویم..."
کلمات را قشنگ کنار هم چیده است. با این که نمیدانم چگونه باید به آواز رفت، ولی دلم میخواهد به آواز بروم. و دلم میخواهد ساززدن را یاد بگیرم. بهصورت جدی دارم به آن فکر میکنم. و احتمالاً یکی دو سال دیگر عملی شود. همین که الآن تصمیم گرفتهام یاد بگیرم، گامِ بسیار مهمی است. و طبق تجربه، این قطعیتهای ناگهانی، یک روزی واقعی میشوند. شاید گیتار را ترجیح بدهم. خیلی هم گرانقیمت نیست نسبت به دیگر سازها. و صدای زیبایی هم دارد. بند و بساط خاصی نیز ندارد. میافتی وسط کوچه و کیفش را پرت میکنی آنور و و لُختش میکنی و مینوازیاش. و پالودگیِ صوتی ایجاد میکنی. و خب باید به یک نحوی این سراسیمگیای که موسیقی در من ساخته است را به رسمیت بشناسم. و این اسارتی که در زندانِ موسیقی دارم. بد نیست دست کم یک بار دست به تجربهاش بزنم. اصلاً سوای این که به جایی برسد یا نه.
"با من خیال کن... که همه عاشقان شهر / دستی به جامِ باده و... دستی به زلف یار"
بسیار زیباست. و بسیارتر از آن، مزخرف است. کدام زلف و کدام باده. رهایش کن برود رئیس جان. کَشک است. برساختِ ذهنی است. مکانیزمِ بشر است تا از کثافتِ دنیای واقعی کَنده شود. و البته این چیزی از کثافتِ دنیای واقعی کم نمیکند؛ که تازه تحملِ آن را سختتر میکند. در عین حال که شدیداً با رویاگرایی و تخیلاتِ ادیبانه و شاعرانه زاویه دارم و آنها را موجبِ انحطاطِ بسیاری از انسانها از جمله خودم میدانم، لکن به نظرم غرقشدن در آن از لذتبخشترینِ کارهاست. چه بسا لذتبخشترینشان. بیت بعدی نیز بسیار سیاسی و تیز و کنایی و قشنگ است:
"تا صبح سر خوش از آواز کولیان / با من خیال کن... که به کام است این دیار"
به کام است این دیار؟! امید است که بشود.
هرچند آنقدر دور است و مسیر گُنگ و ناواضح که قویترین مِهشکن هم نمیتواند نویدِ آمدنِ یک روزِ خوب را با خیالِ راحت، تقدیممان کند. ولی خب... چه میشود کرد؟ آدم به امید و وَهم زنده است.
رخت بر بستم و رفتم؛
نزنید این من را...!
(قبل از کاملاً رفتن؛ این هشتادمین اثری است که از من در این فضا منتشر میشود. هشتاد تلاش. هشتادْ چندصد کلمه. شصتوچند ذوق و اشتیاقِ انتشار. و حالا رسیدیم به این جا. این من. این منِ تحولیافته در خلالِ این روزها و سالها(!). این منی که نمیرود. و هست هنوز. نمیدانم تا کی. خدایتان حافظ.)
22 مهرِ 01
دیر وقتِ شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره فیلم "پدر خوانده" اثر فرانسیس فورد کاپولا
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور از طریق آموزش آنلاین کسب درآمد کنم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
به کدامین گناه؟!