اینستاگرام و افسردگی | چجوری بدون اینکه چایی‌مون سرد بشه اینستاگردی کنیم

توی یک بعدازظهر قشنگ روی تختت نشستی، چای دستته و داری از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنی و به آهنگ طلوع از سیاوش قمیشی گوش می‌کنی. رگه‌های نور خورشید اومدن توی اتاقت و نقش‌های قشنگی روی دیوارت ایجاد کردن. حس می‌کنی حوصله‌ت سر رفته. یه ندایی از ناخودآگاه تو رو می‌کشونه سمت موبایلت و بدون اینکه حتی بهش فکر کنی یا در مورد اون ندای ناخودآگاه سوال کنی می‌ری سراغ گوشیت و اینستاگرام رو باز می‌کنی تا ببینی دنیا دست کیه و کی‌به‌کیه. می‌بینی فیلان سلبریتی اینستاگرامی یه عکس از قهوه‌ش با یک فیلتر folkطوریِ قشنگ‌کننده گذاشته و زیرش کپشن نوشته

برای خودت زندگی کن و نه برای نگاه بقیه! عصر تابستونی‌تون بخیر.

هم‌کلاسیت هم با دوستاش رفته کافه و یه سلفی گرفتن که اگه کمی دقت کنی متوجه می‌شی همه‌شون برای گرفتن اون عکس گوشی‌هاشون رو برای چند ثانیه گذاشتن کنار تا توی عکس معلوم نباشه که یک ساعت گذشته رو به جای اینکه با هم معاشرت کنن، توی گوشی‌هاشون بودن و داشتن اینستاگرام بقیه رو چک می‌کردن. ولی تو که به این قضیه دقت نمی‌کنی و با خودت می‌گی:

ای بابا. همه دارن خوش می‌گذرونن و من هم اینجا نشستم تنها و بیکار و بی‌حوصله.

همینجور اسکرول می‌کنی می‌ری پایین می‌بینی چندتا از دخترهای سلبریتی رفتن بیرون و از همدیگه عکس گذاشتن و با خودت فکر می‌کنی «کاش فالوورهای من هم از ۴۰هزارتا بیشتر بشه تا بتونم با این‌ها بگردم». باز اسکرول می‌کنی و میری پایین‌تر. اون دختر باحاله که مدتیه فالو می‌کنی یه عکس از زاویه‌ی بالا گرفته از تختش و پاهاش و یه فنجون اسموتی خیلی قشنگ و یه کتاب انگلیسی از هاروکی موراکامی و زیرش نوشته

Murakami-ing away my Thursday.

و تو هم با خودت می‌گی که «ای بابا، چرا مردم اینقدر باهوش و خفن هستن و جهان‌بینی عمیقی دارن و اسموتی‌های قشنگ می‌خورن، ولی من اینجوری نیستم؟». همین‌طور اسکرول می‌کنی میای پایین و یکی در میون آدم‌ها رو می‌بینی که تو سفر و پارتی و کوفت و زهرمار هستن و عکس قشنگ از خودشون گرفتن و همه می‌خندن و شادن و…

چاییت! چاییت سرد شد! (همزمان یک کیلومتر اون‌ورتر در کافه‌ لمیز ونک، قهوه‌ی یک سلبریتی سرد شد و از دهن افتاد، بسکه ازش عکس گرفت!)

و اینجوری می‌شه که به جای لذت بردن از خلوت بعدازظهرت وارد یک تودرتوی اینستاگرامی شدی و نه چیزی یاد گرفتی و نه چیزی به زندگیت اضافه شد. فقط فهمیدی فیلان مانتو که فیلان سلبریتی پوشیده قیمتش ۴۵۰ تومنه که خب… از دست جیبت کاری ساخته نیست و فیلان سلبریتی از خمیردندون سیگنال استفاده می‌کنه که خب… معلومه به کدامین عضو بدنت دایورت می‌کنی قضیه رو!

حالا که همه اینقدر شاد و شنگول و روشنفکر و خفن و زیبارو و خوش‌پوش هستن… تو چه جایگاهی در این دنیا داری؟ تو هم باید تایید بگیری از جامعه. ما نیازمند تایید و مشروعیت هستیم. پس چیکار می‌کنی؟ چاییت رو توی یک ماگ خوشگل‌تر می‌ریزی، خرت و پرت‌های روی میز رو جمع می‌کنی و می‌ریزی روی تخت، یه عروسک چوبی و یه چندتا مدادرنگی و مدادشمعی میاری به صحنه اضافه می‌کنی و خلاصه تصویر رو پر از رنگ و چیزهای باحال می‌کنی و یه عکس ازش می‌گیری و پست می‌کنی اینستاگرام و زیرش می‌نویسی: «اگه با علاقه انجامش بدی بهترین نتیجه‌ها رو می‌گیری.» شاید هم یه شعر بی‌ربط از گروس عبدالملکیان می‌نویسی زیرش. مثلن…

و دنیا آنقدر کوچک شد که از چاله‌ای که بارها از روی آن پریده بودیم، افتادیم.

قضیه به اینجا ختم نمی‌شه. حالا موقع برداشت و خرمن‌کوبی لایک‌ها و کامنت‌ها و به‌به‌ها و چه‌چه‌هاست. هی رفرش می‌کنی و هی رفرش می‌کنی و با لایک‌هایی که جمع می‌کنی ارضا می‌شی و چه بعدازظهر قشنگی رو سپری کردی. دمت گرم.

آره قضیه یه چرخه‌ی بیماره. باعث و بانیش هم خودمون هستیم. ما چیزهایی که در مورد خودمون می‌فرستیم تو اینستاگرام رو ‌فیلتر می‌کنیم. ما خودمون رو یه جور دیگه نشون می‌دیم. یه جورِ بهتر، باحال‌تر، خفن‌تر، خوشگلتر، شادتر و باهوش‌تر. و اینجاست که دوتا اتفاق می‌افته.

۱) از مقایسه‌ی زندگی خودمون با زندگی اینستاگرامی دیگران غمگین می‌شیم و هرچه زمان بیشتری رو توی اینستا می‌گذرونیم حس خوشبختی خیلی از ما دورتر میشه.

۲) سعی می‌کنیم ما هم کم نیاریم! ادمیزاد است دیگر، دوست نداره کم بیاره. پس ما هم سعی می‌کنیم زندگی‌مون رو بهتر از نسخه‌ی واقعیش نشون بدیم. و بدین صورت در این «غمگینی جمعی» مشارکت خود را اعلام می‌داریم و از خودِ واقعیمون دور می‌شیم و به جای اینکه حالِ واقعیمون رو خوب کنیم حالِ خوبِ ساختگی و مصنوعی رو پست می‌کنیم تو اینستاگرام و زیرش هشتگ می‌زنیم #ما_خیلی_خفنیم یا #ما_خیلی_باحالیم.

یکی دیگه هم عکس ما رو توی اینستاگرامش می‌بینه و اون هم غمگین میشه و واکنش مشابهی نشون می‌ده چون می‌خواد ثابت کنه اون هم شاد و باحال و خفنه. و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه. پس حواستون باشه که عکس‌های اینستاگرام فقط یه لحظه‌ی گلچین‌شده از زندگی طرفه و همه‌ی قضیه رو نشون نمی‌ده. پس چهار تا راهکار براتون دارم:

۱) اینقدر تو اینستاگرام نچرخ. گردنت درد نگرفت؟ مگه تو دلت چای داغ نمی‌خواست؟

۲) وقتی هم توش می‌چرخی بدان و آگاه باش که همه همیشه خوشبخت و باحال و روشن‌فکر نیستن. تو هم اونقَدَر بدبخت و بی‌حال و بی‌ذوق و بی‌ذکاوت نیستی.

۳) خودت باش بابا! به نظرم خیلی باحالتره اگه یکی من رو به خاطر خودِ زشت و احمق و پر از عقده دوست داشته باشه، و نه به خاطر منِ اینستاگرام. #خودت_باش #زشت_باش.

۴) کاری کن که همیشه (اوکی، اکثر اوقات) واقعن خوشحال باشی و باحال و باهوش. به جای اینستاگرام‌گردی کتاب بخون. به جای منوتو، یه چندتا فیلم مستند خوب ببین. به جای وقت گذروندن تو گروه‌های تلگرام یه کلاس درست‌حسابی برو و یه چیزی یاد بگیر. واقعی زندگی کن و همونو پست کن توی اینستاگرام.


این مطلب رو قبلن توی سایت خودم یعنی سیزدهم‌دات‌کام منتشر کردم و به پیشنهاد یک دوست اینجا هم گذاشتم.