بررسی و تحلیل فیلم Stranger Than Fiction

  • فیلمی از Marc Forster

· خلاصه فیلم

هارولد مامور اداره‌ی مالیات است و یک روز صدایی می‌‌شنود که کارهای او را توصیف می‌‌کنند. او به دنبال منشأ صدا می‌‌گردد و کارهایش را تکرار می‌‌کند تا آن صدا را دوباره بشنود و بفهمد از کجاست. این صدا به او می‌‌گوید که او به زودی خواهد مرد. بعد از اینکه هارولد می‌‌بیند همه‌ی حرفهای او درست از آب درآمده می‌‌ترسد و سعی می‌‌کند با مراجعه به روانشناس و روانپزشک این مشکل را حل کند. وقتی از آنها ناامید می‌‌شود سراغ یک نویسنده و استاد دانشگاه می‌‌رود. به این نتیجه می‌‌رسند که او در دل یک داستان است و فقط باید بفهمند کدام نویسنده خالق اوست. این آقای نویسنده با توجه به اطلاعاتی که دارد سعی می‌‌کند منشا را پیدا کند.

در همین بین ما در بخش دیگری زن نویسنده ای را می‌‌بینیم که مشغول نوشتن رمان خود است و در تلاش است تا بهترین پایان را برای مرگ قهرمان آن داشته باشد.

هارولد نیز به کارهای روزمره و روابط عاطفی‌ای که برایش ایجاد شده رسیدگی می‌‌کند و در ادامه راهی را پیدا کند. او عاشق یکی از کسانی که مسئول رسیدگی به امور مالیاتی او بود می‌‌شود.

او به طور اتفاقی صدای رمان نویس زنی را که در حال مصاحبه در تلویزیون بود می‌‌شنود و معتقد است این صدا همان صدایی است که در سر اوست. از طریق اطلاعات مالیاتی شماره او را گیر می‌‌آورد و با او تماس می‌‌گیرد و به دیدن او می‌‌رود. خانوم نویسنده از اینکه یکی از شخصیت هایش واقعی است به وجد می‌‌آید و از اینکه در همه ی داستانهایش شخصیت اصلی‌اش را کشته است ناراحت می‌‌شود. ولی پایان این داستان را نیز نوشته است و آن را به هارولد می‌‌دهد که بخواند. هارولد آن را نزد آقای نویسنده می‌‌برد تا او بخواند و کمک کند که یک پایان دیگر برای ان داشته باشند ولی او می‌‌گوید که این مرگ بهترین پایان است و هارولد هم وقتی دست نوشته ها را می‌‌خواند به همین نتیجه می‌‌رسد. طبق معمول کارهایش را انجام می‌‌دهد و وقتی منتظر اتوبوس است به خاطر نجات یک کودک تصادف می‌‌کند. ولی بعد می‌‌فهمیم که خانوم رمان نویس انتهای داستان را عوض کرده و او را زنده نگه داشته است.

· ساختار شکنی روايي و کاربرد زمان

جوانگ جو فیلسوف دائویی چین فلسفه‌ای را با این شعر آغاز می‌‌‌کند: دیشب در خواب می‌‌‌دیدم که پروانه ام و از گلی به گل دیگر می‌‌‌پریدم. امروز که بیدار شدم می‌‌‌اندیشم که من انسانی هستم که در خواب خود را به شکل پروانه‌ای دیدم و یا پروانه‌ای هستم که در خواب خود انسانم؟

عجیب تر از داستان ساختار مدرنی دارد ولی همچون سینمای کلاسیک به قصه گویی مشغول می‌‌‌شود. می‌‌‌توان گفت که فیلم قصه‌ای کلاسیک را به روش مدرن تعریف می‌‌‌کند.

فیلم در ابتدا ما را وارد زندگی روزمره هارولد می‌‌کند. استفاده از گفتار متن و نوشته ها و اشکال روی تصاویر و تدوین خاص اول فیلم باعث می‌‌شود که ما با یک نحو ساختار شکنی در روایت روبه باشیم. این احساس را داریم که قرار است شخصیت اصلی کارهایش را انجام دهد و ما نیز همراه آن نریشن را نیز داشته باشیم. در همین ذهنیت هستیم که هارولد نیز متوجه صدای گفتار متن می‌‌شود.

بعد از شنیدن صدای گفتار متن که کارهای هارولد را توضیح می‌‌دهد تعادل اولیه‌ی زندگی هارولد به هم می‌‌ریزد و از این پس تلاش او در ادامه برای این است که منشأ صدا را پیدا کند. او کم کم به صدا عادت می‌‌کند که یکهو می‌شنود که صدا می‌گوید او خواهد مرد. حالا هارولد از این به بعد به جای اینکه به دنبال درمان صدا باشد به دنبال منشأ صداست تا جان خودش را نجات دهد.

این خودآگاهی کاراکتر به این که یک شخصیت در دل داستانی و باید خالق اثر را پیدا کند تا جانش را نجات دهد ساختار روایی معمول را می‌شکند. این بخش از فیلم به نحوی ما را یاد فیلم ترومن شو میاندازد.

از طرفی همین که فیلم جلوتر می‌رود ما متوجه این می‌شویم که جهان داستانی با جهان واقعی یکی است. می‌دانیم جهان نویسنده و جهان داستان دوتا هستند. هرچند نویسنده اموری را از جهان خودش وام می‌گیرد و در جهان داستانش می‌اورد ولی اینها یکی نیستند. ولی اینکه هارولد می‌تواند به نویسنده دسترسی پیدا کند این یک مقوله‌ی متفاوت و بدیع است.

در واقع اگر بخواهیم نقاط عطف داستان را مشخص کنیم باید بگوییم که در همان ابتدای فیلم تعادل اولیه شکسته می‌شود و ما احساس می‌کنیم که حالا مسئله‌ی اصلی فیلم پیدا کردن منشا صداست ولی در ادامه همین هارولد با گفتار متنی که نمیداند از کجاست تعادل اولیه در نظر گرفته می‌شود و با این سخن که او هرگز به ذهنش خطور نمی‌کرد که این تغییر کوچک منجر به مرگ او شود نقطه‌ی عطف اول شکل می‌گیرد. میانه‌ی داستان در واقع تلاش هارولد و دست انداختن به راه های مختلف برای پیدا کردن منشا صدا برای جلوگیری از مرگش است. نقطه‌ی عطف دوم پیدا کردن خانوم نویسنده است که پس از آن گره گشایی ها آغاز می‌شود.

در کل فیلم هیچ فلش بکی نداریم. ولی در در طول فیلم چند صحنه داریم که در واقع در جهان داستان نیست و واقعیت نیست. بلکه تنها ساخته های ذهنی خانوم نویسنده برای پیدا کردن بهترین راه برای کشتن هارولد است. مانند صحنه‌ی افتادن از پشت بام یا خارج شدن ماشین از مسیر راه و سقوط در رودخانه. این بخشها که در ابتدا به ما این احساس را می‌دهد که واقعی هستند ولی در لحظه‌ی آخر ما را از آن خارج می‌کند یک سطح دیگری از فیلم را به وجود می‌اورد. در طول فیلم هر لحظه به ذهنم میرسید که اگر خانوم نویسنده بمیرد سرنوشت هارولد چه میشود. هارولد آیا میتواند از ذهن نویسنده خارج شود و سرنوشت خودش را رقم بزند یا نه؟!

خانوم نویسنده در واقع هیچ دخل و تصرفی در اتفاقات جهان پیرامونش ندارد. در واقع او هیچ قدرت ماورایی ندارد. ولی شخصیتش هارولد در همین جهان او به سر می‌برد. یعنی سطح خالق و مخلوق یکسان است.

اضافه کردن یک نویسنده‌ی دیگر که استاد دانشگاه هم هست و در ادبیات تخصص دارد در واقع عامل اصلی پیش برنده‌ی داستان به سمت گره گشایی است. تقریباً اصلی‌ترین راهنمایی ها برای رسیدن به ابهام هارولد همین نویسنده است.

استاد دانشگاه در جایی می‌گوید: در قدیم پایان داستان‌ها اینقدر پیچیده نبود. داستان‌ها دو پایان

بیشتر نداشتند. یا کمدی بودند که با ازدواج شخصیت اصلی تمام می‌‌شد و یا تراژدی بود که با مرگ قهرمان پایان می‌‌گرفت.این خودش باعث می‌شود یک دوراهی ای در روایت داستان به وجود بیاید.

فیلم ما را در سطح جلو می‌برد ولی کشف های بزرگی در زندگی هارولد رقم می‌خورد. او می‌فهمد برای زندگی کردن وقت ندارد و حالا باید به آن بپردازد. به عبارتی فیلم زندگی را می‌‌ستاید. زمانی که هارولد زندگی را لمس می‌‌کند و تجربه می‌‌کند و عاشق می‌‌شود حتی می‌‌تواند دانسته با مرگ هم روبرو شود.

ادبیات در فیلم به منزله‌‌ی وحی منزل است و هر آنچه که ثبت شود رخ می‌‌دهد. او به نویسنده نه اگر قدرت یک خالق حداقل قدرت یک گرداننده‌‌ی سرنوشت را می‌‌دهد. کسی که سرنوشت را در دست دارد و می‌‌تواند آن را به هر سویی دوست دارد ببرد.

اگر هر آنچه که نویسنده روایت کند در زندگی هارولد رخ بدهد می‌‌توان این را دریافت که داستانی که نویسنده در حال روایتش است داستان ملاقات یک شخصیت داستان با نویسنده‌اش است. به این شکل که نویسنده در رمان خود شخصیتی به نام هارولد را خلق کرده است و او صدای نویسنده‌اش را می‌‌شنود و در جست و جوی اوست تا التماس کند که زنده نگهش دارد. ولی وقتی در نقطه‌ای که هارولد از تلفن عمومی به نویسنده زنگ می‌زند او تعجب می‌کند. حتی برای سه بار این حرکت را تکرار می‌کند تا مطمئن شود.

فیلم شخصیت سیاه ندارد و همه‌شان به سفیدی میل می‌کنند. حتی نویسنده‌ای که مانند بیماران روانی رفتار می‌کند و تعمد دارد که شخصیت هایش را بکشد.

در بخش های پایانی فیلم استاد دانشگاه پس از خواندن رمان به هارولد می‌گوید:

"You have to die. It's a masterpiece."

"باید بمیری. این یک شاهکار است."

به نظرم در اینجا به نحوی هنر را به چالش می‌کشد. در جایی که می‌تواند اثری شاهکار خلق شود و مسئولیتی که نویسنده در قبال کارکترهایش دارد. آیا هارولد واقعاً حق زندگی را ندارد؟!

***

  • مهدی خدایی