به جرم دختر بودن

سرم سوت می کشه از اتفاقی که افتاده نتونستم ساکت بشینم مگه میشه خودمو نویسنده بدونم و هیچی نگم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده؟

خنده داره یعنی یه خنده از روی ترس که داره چی سرمون میاد؟

دقیقا تو چه بازیه کثیفی گیر افتادیم که هیچ رقمه به یه زندگی عادی نمیخوره؟

راستش نمیدونم چی بنویسم بگم چی؟بگم این چه وضعشه؟یا بگم زندگی چقدر مزخرفه؟

یا بگم هر روز که میگذره از عادی‌ترین چیزها مثل پیاده رفتن تا سرکارم باید مثل بید بلرزم که نکنه کسی بهم چیزی بگه یا کاری کنه؟

یا بگم دیگه جایی که توش بزرگ شدم مثل یه خونه امن نیست؟

ولی واقعیت اینکه زندگی همیشه قشنگه توش پراز نوره اما میدونی چی؟ قشنگی و نورش همون آدم‌هان آدم‌های بی گناهی که روز به روز داره رفتنشون بیشتر میشه.

چرا؟جرمشون چیه؟

هیچی چون دخترن

چون که میخوان زندگی کنن

میدونی گیر یه مشت آدم‌های زندگی خوار افتادیم دست میذارن رو هرکسی که نوره و خودش زندگیه.

آره زندگی قشنگه اما نه از وقتی که روز به روز داره نور کم میشه.

کاش بتونیم کاری کنیم...


#مهسا_امینی