بی اهمیت های دوست داشتنی.

  • لحظاتی که صبح زود، چند ساعت قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشم، از پنجره به بیرون نگاه میکنم و به نظر میرسه کسی جز خودم توی کل دنیا بیدار نیست.
  • وقتایی که کتابی رو میخونم و جدای از داستان نحوه چینش کلمات و جملات کنار هم برام تحسین برانگیزه.
  • لحظاتی که یک فیلم کمی احساسی رو نگاه میکنم و پا به پای بازیگر ها اشک میریزم، همون موقع مامانم از توی اتاقش میاد بیرون و باید صورتم رو توی کوسن های مبل پنهان کنم تا چیزی از خیسیش نبینه.
  • رایحه و گرمای شیر ترکیب شده با نسکافه.
  • وقتایی که راز یک کتاب یا فیلم معمایی رو قبل از کاراکترها میفهمم.
  • نشستن توی بالکن خونه مادربزرگم.
  • وقتایی که توی پینترست می‌گردم و عکسی باعث میشه که چشم هام برق بزنن، شاید باهاش چندتا ایده هم توی سرم جرقه بزنه و بخوام راجع به حسی که بهم میده بنویسم.
  • شب هایی که با لباس راحت توی جای خودم دراز کشیدم، هوا نه خیلی گرمه و نه خیلی سرد، بالش خنکه و پتو گرم، به جز نور مهتاب نوری نیست و صدایی هم آزارم نمیده؛ اون شبهایی که بدون اضطراب صبح زود بیدار شدن به ذهنم اجازه میدم که توی دنیای خیالات به پرواز دربیاد.
  • لحظه های کوتاهی که یک اشاره جدید یاد میگیرم و برای خودم تکرارش میکنم.
  • وقتهایی که سرعت اینترنت توی یک لحظه بالا میره و میتونم تمام ویس ها و عکسهایی که دقایق طولانی براشون انتظار کشیدم رو باهم باز کنم.
  • لحظات بعد از غروبی که به عنوان نوجوون با دوست هام بیرون از خونه میگذرونم و حین خوردن غذاهایی ناسالم خیابونی به خودم اطمینان میدم که هنوز بیست دقیقه از ساعت مجازم مونده.
  • وقتایی که سراغ دست نوشته های قدیمیم میرم.
  • وقتهایی که معلم سرکلاس نمیاد و فرصت پیدا میکنم به خاطرات همکلاسی‌هام گوش بدم و بهتر بشناسمشون.
  • وقتایی که محتویات کِیس، هارددیسک یا فلش خاک خورده ای رو بعد از سالها دوباره میبینم و همراه با شیرینی خاطراتت اشک میریزم.
  • وقتی بعد از چندین سال به مدرسه ابتداییم برمیگردم و خاطراتش رو مرور میکنم.
  • وقتایی که یه بچه توی اتوبوس، مینی بوس یا ون بی دلیل سمتم برمیگرده و لبخند میزنه.
  • رنگ کردن تخم مرغ های عید.
  • وقتی که مادربزرگ کل فامیل رو به صرف غذایی که بهتر از همه مامانبزرگ های دنیا درستش میکنه دعوت به دورهمی میکنه.
  • وقتایی که ورژن جدیدی از یکی از آهنگهای موردعلاقم رو پیدا میکنم.
  • نوشتن توی سررسید صبح گاهیم؛ با دست خط غیرقابل خوندنی که حاصل از نیمه بیهوش بودن و تاری دیدمه.
  • خرید یه وسیله کوچیک اما دوستداشتنی از لوازم‌التحریری.
  • تشویق شدن انشام توسط معلم.
  • نقاشی کردن با گچ کف زمین مدرسه.
  • وقتی با اضطراب دیر رسیدن به مقصدم میدوم اما میبینم بقیه هم هنوز نرسیدن.
  • بیدار شدن از کابوس هایی که خیلی به واقعیت نزدیکن.
  • صبح های زمستونی و پاییزی که مه همه جا رو برداشته و باید پیاده به جایی برم.
  • بارون های بهاری.
  • وقتهایی که یکی از دوستام بهم میگه که دوست خوبی هستم.
  • بارهایی که در حال شستن کوهی از ظرف‌ها (برای سوپراز؟ کردن مادرم) به اپیزود جدید پادکستهای موردعلاقم گوش دادم.
  • وقتی که برای اولین بار جمله، آهنگ یا فیلمی رو به زبانی که در حال یادگیریشم دیدم و متوجهش شدم.
  • پیدا کردن شخصیت های نزدیک به خودم توی کتاب‌ها و فیلم‌ها.
  • اهدا کردن کتاب هایی که جونت بهشون وصله به کتابخونه.
  • نشستن توی قسمت هایی که مخصوص کودکان تعبیه شدن.
  • زدن دکمه ثبت سفارش بعد از خریدن چیزهایی که یه مدت طولانی میخواستیشون.
  • رسیدن بسته هات.
  • درآوردن لباسهای فصلی‌ای که تقریبا فراموششون کردی از چمدون ها.
  • وقتایی که بعد از گذرون یک زمان طولانی با آدمها به کنج خلوم خودت پناه میبرم.
  • وقتایی که نفس میکشی و فقط نفس میکشی.
دوستان به علت مشکلات مربوط به دسترسی شبکه  نتونستیم امروز پذیرایی خوبی از شما عزیزان در زمینه تصویر به عمل بیاوریم. سخت شرمسارم.
دوستان به علت مشکلات مربوط به دسترسی شبکه نتونستیم امروز پذیرایی خوبی از شما عزیزان در زمینه تصویر به عمل بیاوریم. سخت شرمسارم.


دوستان این پست عاری از هرگونه محتوایی بوده و صرفا بدان جهت نوشته شده تا بهتون بگم حالم خوبه، یکم سرم شلوغه و قول نمیدم که در آینده خلوت‌تر بشه.

اتفاقات زیادی برام افتاده، سخت ترینش از دست دادن شوهرخالم بوده؛ برای شادی روحش دعا کنید.

بی اهمیتی که خوشحالتون میکنه چیه؟