آرتیست
تحلیل و بررسی فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک
“من را در مونتاک ملاقات کن”
بررسی و تحلیل فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» اثر میشل گوندری
· خلاصه داستان
جوئل و کلمنتاین همدیگر را در کنار ساحلی که برای تفریح رفته اند میبینند و با هم دیگر دوست میشوند. جوئل شخصیت منضبط و قانون مندی دارد ولی کلمنتاین روحیات آزادتری دارد و همیشه الکل مصرف میکند و ظاهر شلخته تری هم دارد.
نزدیک ولنتاین جوئل متوجه میشود که کلمنتاین به یک مرکز پاک کردن حافظه رفته و او را از حافظهاش پاک کرده است و حالا او را نمیشناسد. جوئل نیز تصمیم میگیرد کلمنتاین را از حافظه خود پاک کند. همهی وسایلی که مربوط به کلمنتاین است را جمع میکند و به مرکز تحویل میدهد و شب قرار میشود حافظه او پاک شود.
در مسیر پاک سازی حافظه جوئل حالت خودآگاه پیدا کرده و با کلمنتاین درون مغزش تصمیم میگیرد که جلوی این کار را بگیرد. تلاشهای زیادی میکند ولی موفق نمیشود و صبح که بیدار میشود چیزی از کلمنتاین را به خاطر ندارد. یک حس غریبی نسبت به هر روز دارد و به جای سر کار تصمیم میگیرد به کنار ساحل مونتاک برود. در آنجا با کلمنتاین که حالا برایش غریبه است آشنا میشود و در راه برگشت کلمنتاین و جوئل متوجه میشوند که کلمنتاین جوئل را از حافظه اش پاک کرده. جوئل از او جدا میشود و در خانه خودش هم متوجه میشود که او هم کلمنتاین را پاک کرده است. آنها تصمیم میگیرند از هم جدا شوند چون پایان کارشان را میدانند ولی یک لحظه دست از این کار میکشند و تصمیم میگیرند با هم دیگر بمانند.
· مقدمه
فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک داستان یک عشق است. عشقی که سعی میشود به کمک تکنولوژی پاک سازی خاطرات خاموش شده و از حافظهها محو شود ولی در جایی که همهی امیدها قطع شده است، دوباره مثل آتش زیر خاکستر گُر میگیرد و زن و مرد را دوباره به هم میرساند.
اما این فیلم چگونه این مسیر را به تصویر میکشد؟ پیچیدگیهای هزارتو مانند فیلمنامه مهم ترین نقطهی قوت فیلم است. فلش بکهایی که هر چه فیلم به جلو میرود در دل هم به عقب زده میشوند و گذشتهی شخصیتهای اصلی را وا کاوی میکنند.
هر چند سیر کلی داستان با یکبار دیدن به خوبی مشخص میشود ولی فیلم به قدری در جزئیات با ظرافتهای خاص جلو میرود که نیازمند رمزگشاییهایی است تا دقت نظر فیلمنامه نویس و کارگردان به خوبی مشخص شود. از این رو نیاز است تا تک تک عناصر و اجزاء مورد بررسی قرار گیرند تا کارکرد آنها در دادن پاسخ به سوال محوری فیلم مشخص شود.
· متن اصلی
فیلم هزارتویی در مورد عشق است. عاشقهایی که با شور و حرارت شروع میکنند و در روزمرگیهای زندگی از هم سیر میشوند. انگار نه انگار که حلقهی وصلشان یک پیوند و احساسات عاطفی عمیق بوده است. ولی آیا با همهی اینها باز هم فرصت تکرار عشق را به هم نمیدهند. آیا مسیر مهم تر از پایان نیست؟ فیلم به صراحت به ما میگوید که در عشق نباید به پایان نگریست باید در لحظه زندگی کرد و از بهم زدن رابطه به صرف مشکلات و اختلافات کوچک چشم پوشی کرد. مشکلات همیشه وجود دارند.
روایت فیلم به صورتی غیر خطی است که در طول فیلم جایگاه عشق واقعی و جاذبهی آن را روایت کرده و جایگاه آن در مغز و پرداختن به این مسئله که میشود آن را از ذهن پاک کرد به پیش میرود.
اگر بخواهیم روایت فیلم را به صورت خطی بازنویسی کنیم میتوانیم آن را به چهار بخش تقسیم کنیم:
1. آشنایی آنها برای اولین بار.
2. شروع روابط عاشقانه بین آن دو و فراز و نشیبهای بینشان.
3. مراجعه کلمنتاین به مرکز پاکسازی حافظه و سپس مراجعه جوئل به آنجا.
4. آشنایی دوباره این دو باهم بدون به یاد داشتن خاطرات قبلی.
فیلمنامه نویس ساختار روایت را متکی بر دو زمان حال و گذشته طراحی کرده است. یعنی رفت و برگشت از زمان حال به گذشته و از گذشته به حال. آنچه از فلاش بکها به صورت کلی میدانیم این است که برای ارائهی حادثهای که در گذشته رخ داده بود، به کار میرود، آن هم تنها در یک مورد و صرفا جهت یادآوری شخصیت. اما در این فیلم، تمامی ساختار فیلم بر مبنای این رفت و برگشتها شکل میگیرد.
نقطه عطف اول فیلم در جایی است که جوئل متوجه میشود کلمنتاین او را از حافظه اش پاک کرده است و سپس او هم تصمیم میگیرد همین کار را انجام دهد. تصمیم جوئل بیشتر از آن که شجاعانه باشد، منفعلانه به نظر میرسد. او به جای جبران کردن گذشته و خطاهای احتمالیای که در رابطه با کلمنتاین داشته، تصمیم میگیرد کاری مشابه با نامزدش انجام دهد. او نیز حافظهاش را پاک میکند. اگر کلمنتاین تصمیم میگیرد که حافظهاش را پاک کند به دلیل ویژگیهای روحی و شخصیتی اوست. اما جول یک شخصیت درونگراست که بیشتر سعی دارد زندگی را با مفروضات از پیش تعیین شده خود از سر بگذراند، بنابراین وقتی چنین تصمیمی میگیرد بیشتر داستان را در معرض گسست و تصنع قرار میدهد.
نقطهی اوج فیلم جایی است که جوئل اواسط کار، با مرور خاطرات مشترک، میفهمد که تصمیش برای پاک کردن خاطرات کلمنتاین، تصمیمی قلبی نبوده و صرفا به خاطر حرص و انتقام از کلمنتاین ، این کار را انجام داده؛ پس میخواهد فرایند را متوقف کند؛ ولی این کار برای جول که بیهوش است، فقط با کمک کلمنتاینی که درون ذهن اوست انجام میشود.
کلمنتاینِ درون ذهن جول، با ایدهها و پیشنهادهایی که میدهد، به جول کمک میکند تا از خواب مصنوعی بیدار شود و کار را متوقف کند. یکی از این پیشنهادها این است که برای اینکه کلمنتاین از ذهناش پاک نشود، جول باید او را به خاطراتی ببرد که بدون کلمنتاین آن را ساخته. و چون آن خاطرات بدون او بوده، دکتر نمیتواند به آنها دست پیدا کرده و آن را نابودشان کند ولی موفق نمیشود.
نقطه عطف دوم هم جایی است که مری منشی دکتر هاوارد متوجه میشود که از قبل یک رابطه با دکتر داشته و حافظه اش پاک شده است. از این جا به بعد هدایت داستان به دست مری میافتد، اوست که تصمیم میگیرد با گذاشتن نوارهای قبل از پاک کردن حافظه، افراد را از رابطه عاطفیشان در گذشته آگاه کند.
سکانس شروع و پایان فیلم از عناصر یکسان تشکیل نشده اند که بشود تغییر را به خوبی نشان داد ولی فیلم اینگونه پیش میرود که اگر میانه را برداریم میتوانیم یک داستان دو پرده ای ببینیم. پردهی سوم فیلم با فلش بک و فهمیدن اینکه اینها همدیگر را از ذهن هم پاک کرده اند کامل میشود.
صحنهی ایستادن جوئل ایستگاه قرار و جرقهی ناگهانی ذهنی اش و کنار کشیدن از رفتن به به سر کار و رفتن به کنار ساحلی که برای اولین بار کلمنتاین را دیده بود بدون اینکه خودش به این امر خود آگاه باشد و چیزی به یادش بیاید در اوایل و اواخر فیلم تکرار شده بود و شروع و پایان گذشته و فلش بکها بود.
“من را در مونتاک ملاقات کن.” این آخرین جملهای است جوئل در ذهن خود میشنود و وقتی بیدار میشود در ایستگاه قطار ناخودآگاه او را به سمت مونتاک میکشاند. همین امر موجب به وجود آمدن رابطه دوباره انها میشود.
جوئل در طول فیلم به خاطر شخصیتی که دارد معمولاً لباسهایش تکراری است و تنوع خاصی در ان وجود ندارد. کاملاً عادی لباس میپوشد و چیزی در او جلب توجه نمیکند. همانطور که اقتضای شخصیتش هم همین است.
در لباسهای کلمنتاین یک آشفتگی و به هم ریختگی وجود دارد. او خیلی در قید و بند مرتب بودن لباسهایش نیست. مهم ترین نکته در شخصیت کلمنتاین رنگ موهای اوست. ما در این فیلم چهار رنگ متفاوت برای موهای او میبینیم. هر کدام از این رنگها توضیحی برای مرحلهای از زندگی و روابط اوست. از طرفی چون فیلم ساختار خطی منظم ندارد و به شکلی دایره وار به پیش میرود. این رنگ موها میتواند به عنوان راهنمایی عمل کند که مخاطب بتواند توالی زمان فیلم و صحنههای مرتبت به هم را به خوبی درک کند. رنگهایی که بر روی موهای کلمنتاین میبینیم چهار رنگ سبز و نارنجی و آبی و قرمز هستند.
رنگ آبی را در اول و آخر فیلم میبینیم جایی که این دو پس از پاکسازی حافظه دوباره به هم دیگر نزدیک شده اند.
رنگ نارنجی را در مواقعی میبینیم که روابط کلمنتاین و جوئل به صور کامل شکل گرفته است. هرچند پستی و بلندیهای هم دارد. رنگ نارنجی به طور کلی نماد شور و انرژی محسوب میشود.
رنگ سبز را در کنار ساحل و در اولین رابطه قبل از اینکه به پاک سازی حافظه برسند میبینیم. رنگ سبز نماد حیات و زندگی و شادابی است.
رنگ قرمز هم در صحنههایی که این دو در حال فرار از پاک شدن هستند و صحنهها بیشتر حالت فانتزی به خود میگیرند.
به دلیل اینکه ممکن بود در یک روز صحنههایی فیلم برداری شود که نیاز بود موهای کلمنتاین تغییر کند آنها برای این کار از کلاه گیس استفاده کرده بودند.
ما شاهد معرفی یک تکنولوژی جدید در فیلم هستیم. "لاکونا" نام شرکتی است که میتواند با استفاده از وسایل و اشیائی که از رابطه یا خاطرهای باقی مانده است، حافظه شما را پاک کند. در اینصورت، فردی که حافظهاش پاک شده، دیگر نمیتواند آن خاطره را به یاد آورد.
در این تکنولوژی نقاط حساس مغز فرد به کسی یا چیزی تشخیص داده میشود و این نقاط پاک میشوند. دکترهاوارد که مسئول این کلینیک است در جواب جوئل که میخواهد بداند آیا آسیبی به مغزش میرسد یا نه میگوید: این در واقع یک آسیب مغری است.
همین امر باعث میشود که فیلم ساز در یک لبهای حرکت کند. اگر نتواند جهان ذهن و جهان واقعی را از هم تفکیک دهد یا دستگاهها و شیوهی کار آنها منطقی جلوه نکند لاجرم فیلم از هدف خود دور میشود. از این رو فیلم کار سختی را پیش روی خود داشته است.
از طرفی در صحنه ای مثل خانهی کنار دریا که از هم میپاشد و موج داخل آن میاید باید حالت فانتری به صحنهها داده میشد از طرفی در بخشهایی از فیلم که به کودکی او میرویم باید این گذشته بودن زمان و مکان به خوبی مشخص شود که این کار به حد قابل قبولی صورت گرفته بود. مثلا در صحنه ای که جوئل کودک شده و زیر میز میرود ما آشپزخانهی کودکیهای او را میبینیم. این صحنهها باید به نحوی باشد که وسایل آشپزخانه و لباسها ما را به حدود 30 سال قبل ببرد.
چیدمان خانهی هر یک از کاراکترها به وضوح بیانگر شخصیت اوست. خانهی جوئل مرتب بوده و همه چیز سرجایش است ولی در خانهی کلمنتاین هرج و مرج خاصی را همانطور که در لباسهایش میدیدیم مشاهده میکنیم.
دور از ذهن نیست اگر بگوییم برجسته ترین بخش فنی فیلم طراحی صحنه منظم و حساب شده آن است. در تمام سکانسهای مربوط به پاک کردن حافظه جوئل، مثل گذر به صحنه کودکی او و بارانی که انگار از وسط خانه شروع به باریدن میکند، خانهی ساحلی که با پاک شدن تدریجی حافظه فرو میریزد و موج آب به داخلش نفوذ پیدا میکند، ظرافتهای خاص طراحی صحنه را به وضوح میبینیم. یک طراحی دقیق با دکوپاژ درست که به القای مفهوم مورد نظر یاری میرساند.
در سکانس اول کاربرد درست نور به یاری میزانسن میآید و با وجود اینکه نور به داخل خانه میتابد اما همچنان بیشتر خانه را سایه پوشانده. این تمهید کمک شایانی به مفهوم آشفتگی موجود در ذهن فیلمساز میکند. صحنهی آغازین فیلم در واقع فردای شبی است که کلمنتاین را از حافظه اش پاک کرده است وفضای سرد و آبی رنگی بر تصویر حاکم است که مخاطب را از همان اول وارد یک فاز احساسی و غم میکند. انگار که با رفتن خاطرات هرچند تلخ، رنگ و طراوت زندگی نیز از بین رفته است. از طرفی مخاطب را ترغیب میکند که بفهمد علت این اندوه چیست؟ در واقع در ایجاد یک تعلیق موثر واقع میشود.
نور در بخشی از خاطرات جوئل اهمیت بیشتری پیدا میکند و به کمک فضا سازی وهم آلود آن میآید. در صحنههایی که ما نوری نداریم و از یک منبع نوری مانند چراغ قوه به صورت جوئل نور انداخته میشود این امر را به خوبی مشاهده میکنیم.
هر دو بازیگر اصلی فیلم نسبت به فیلمهای دیگر خود نقشهای متفاوتی را اجرا کرده اند. جیم کری همیشه نقشهایی را بر عهده میگیرد که برونگراتر و فعال ترند. اکثراً کمدی هستند و از تمام اکتهای فیزیکی او کمک میگیرند. جیم کری تسلط بسیار بالایی بر صورت خود دارد. او میتواند بسیاری از معانی را با چهرهی خودش منتقل کند ولی در این فیلم او درونگراتر از این است که بخواهد این کارها را بکند.
یک رخوتی بر زندگی او حاکم است که او با بازی اش به خوبی این را نشان میدهد. این فیلم یک حرکت روبه جلویی در بازیگری او در فیلمهای جدی بعد از ترومن شو حساب میشود. ولی فیلم در فلش بک کاملا به بازی خوب جیم کری تکیه دارد و همین امر است که به کارگردان اجازه میدهد صحنههای مختلفی در دورههای سنی مختلف جوئل را درست کند.
کیت وینسلت ولی بازی برونگرا تری دارد. به خوبی نقش یک زن جوان بازیگوش و عاشق پیشه را ادا میکند. او شخصیت رهای کلمنتاین را به خوبی با اکتهای فیزیکی و نگاههایش به ما میفهماند. بالا و پایین شدنهای حالتهای روحی روانی او که بعضی جاها شکل شیدایی گونهای هم به خود میگیرد به خوبی در بازی این بازیگر منعکس شده است.
بازیگران محوری دیگر فیلم اعضای مرکز فراموشی هستند. دکتر هاوارد که یک فرد مسئولیت پذیر و دانشمند است. هر چند در زندگی شخصی خودش با مشکلاتی روبه روست با منشی خودش روابطی را تجربه کرده و ذهن او را نیز پاک کرده است ولی عشق این دو دوباره برمیگردد. در همینجا نیز بر مفهوم اصلی فیلم یعنی پاک نشدن عشق با رشد ابزارآلات تکنولوژیکی تاکید شده است. هرچند به صورت آشکاری نمیتوان گفت علم چقدر این فرضیه را پشتیبانی میکند. حداقل در سال 2022 که ما در آن زندگی میکنیم.
شخص موثر دیگر پاتریک دستیار پاک کردن خاطرات است. او در همین اثنا عاشق کلمنتاین میشود و وسایل شخصی و مشترک او با جوئل را که جوئل هنگام پاک سازی به مرکز داده بود را میدزدد و از این فرصت استفاده میکند و خودش را به کلمنتاین نزدیک میکند.
افتتاحیهی فیلم یک نمای کلوز از شخصیت جول است. انگار دوربین تمایل دارد به درون ذهن جول نفوذ کند و از آنجا راوی داستان فیلم باشد. دوربین روی دستی که در فاصلههای متفاوت از او قرار میگیرد و ضمن نمایش آشفتگی درونی، نسبت او با محیط را در معرض نمایش میگذارد.
بیشتر فیلم در بخشهای ابتدایی که آشنایی دوبارهی آنها را به نمایش میگذارد در نمای کلوز آپ و مدیوم شات میگذرد. تو شاتهایی که ما را با شکل گیری رابطهی آنها همراه میکند. تا این که میرسیم دقیقهی 15 فیلم و رفتنشان به دریاچهی یخ زده. جایی که کلمنتاین و جوئل روی یخها دراز میکشند و دوربین از بالا آنها را میگیرد. نمایی که برای پوستر فیلم نیز استفاده شده است و بعدها عکاسان زیادی از آن تقلید کرده اند. ترک خوردگی یخی که در کنار آنها دیده میشود زیباییهای تصویر را چند برابر کرده است. از طرفی میتواند نشان از این باشد که پایدارترین رابطهها نیز شکننده و ناپایدار خواهند بود.
به طور کلی فیلم خیلی درست از دوربین استفاده میکند و سعی نمیکند تصاویر آنچنانی و کارت پستالی بگیرد. دوربین کاملاً در خدمت داستان است و حرکت اضافه نمیکند.
در تعدادی از صحنهها ما با دو جوئل طرف هستیم. جوئل واقعی و جوئلی که به خودش خودآگاه شده و از حافظه اش بیرون آمده. این صحنهها به نحوی دکوپاژ شده اند که ما دوتایشان را باهم در یک قاب نمیبینیم.
یکی دیگر از قسمتهای جالب توجه فیلم در جایی است که جوئل در رویای خود به سراغ کلمنتاین در کتاب فروشی میرود و پسری را میبیند که مشغول بوسیدن اوست. او پسر را هیچ وقت ندیده ولی سعی میکند در رویا چهرهی او را ببیند. او را به سمت خودش برمیگرداند ولی هیچ تصوری از صورت او ندارد و صورتش به صورت تودهی گوشتی و خالی از اعضا میبیند.
یکی دیگر از سکانسهای جالب توجه فیلم جایی است که جول حرفی زده و باعث ناراحتی کلمنتاین شده است. او برای دلجویی و جبران اشتباه خود با ماشین دنبال کلمنتاین راه میافتد. بعد از این که اصرارهایش مبنی بر سوار شدن کلمنتاین موثر واقع نمیشود، درب ماشین را باز گذاشته و بعد از پیاده شدن دنبال کلمنتاین میدود. دوربین در اینجا بدون این که کات بزند چند بار کلمنتاین را خلاف جهت دویدن جول نشان میدهد و جول هر بار به جای این که معشوقاش را روبهروی خود ببیند به بالای سر خود نگاه کرده و بعد متوجه ماشیناش، زیر تابلو میشود. او دچار سردرگمی میشود و این سکانس از این نظر دارای اهمیت است که اختلاف کلمنتاین و جول به بالاترین حد خود رسیده و جول هر چقدر بیشتر تلاش میکند از کلمنتاین دورتر میشود.
تدوین فیلم با پیچیدگیهای متعددی همراه است. بسیاری از بخشهای فیلم خصوصاً در صحنههای درون ذهن جوئل به کمک تدوین شکل گرفته و عینیت معناداری پیدا کرده است. مثل صحنههایی که با سرعت بالاتر از حد معمولی میبینیم یا حوادثی که از انتها به ابتدا نمایش داده میشوند.
با وجود صحنههای زیاد و کاتهای پی در پی مشابهتهای گرافیکی از نمایی به نمای دیگر به درستی حفظ شده اند. نماهای در اندازههای مختلف خیلی تفاوتی در ماندن روی پرده ندارند و اینطور نیست که ما کلوز آپها را کمتر ببینیم و لانگ شاتها را به دلیل داشتن جزئیات زیادتر بیشتر مشاهده کنیم. بیشتر سعی شده است تمرکز ما به بخشهایی باشد و وقتی زمان کافی برای گرفتن معنای مورد نظر را داشتیم ما را از آن صحنه بیرون میکشد.
صحنه ای که شامل شکسته شدن خط فرضی و گمراهی مخاطب باشد در این فیلم دیده نمیشود و مخاطب همیشه نسبت خودش با افراد و صحنه را میداند.
فیلم به فراخور صحنههای مختلف از موسیقی استفاده میکند. در صحنههایی که جوئل و کلمنتاین تازه با هم آشنا شده اند و ما شاهد بازیگوشیهای کلمناین هستیم موسیقی، کمی سرعت و حال فان به خودش میگیرد و بار صمیمیت و سادگی صحنه را بالا میبرد.
در صحنههایی که ما در حافظهی جوئل هستیم موسیقی آرام و با صدای کم به عمق بخشی بیشتر در مخاطب کمک میکند.
در صحنههایی که جوئل میخواهد کلمنتاین را از پاک شدن فرار بدهد موسیقی تند به سرعت فیلم و حالت ماجراجویانهی آن اضافه میکند.
زمان نیز در فیلم طوری است که مخاطب آن را گم میکند. البته در ادامه متوجه میشویم که انگار فیلمساز در القای این مفهوم میکوشد که وقتی قرار است حافظه دستخوش تغییر قرار بگیرد، پس زمان نیز باید مفهوم اصلی خود را از دست بدهد.
بدون شک فیلم ساز در بیان دغدغه اصلی اش موفق بوده است. مخاطب وقتی فیلم را تماشا میکند به روشنی به این نتیجه میرسد که آیا عشقی که دارد پاک شدنی است یا نه؟ و آیا فردی را که سعی کرده از ذهنش پاک کند هرگز ملاقات نخواهد کرد؟ به خاطر همین سوالاتی که در ذهن مخاطب ایجاد میشود او هم مانند کلمنتاین و جوئل به این نتیجه میرسد که باید سعی کند در ابتدا انتخاب درستی بکند و سپس سعی کند از سختیهای رابطه به خوبی عبور کند و وظایف خودش را به درستی انجام دهد.
فیلمهای متفاوت از نظر ساختاری و فرمال امروزه رواج بیشتری یافته اند. رشد صنعت و تکنولوژی در سینما باعث شده است که این امکان به راحتی فراهم باشد و فیلمنامه نویسان از همان ابتدا بتوانند خیال خود را رهاتر بگذارند. ولی با نگاهی دقیق به فیلم متوجه میشویم چارلی کافمن نویسندهی اثر، بداعت شگفت انگیزی را در نوشتن فیلمنامه به کار برده است. همانطور که شایسته اسکار هم بوده و آن را به دست آورده است. تلفیق جهان ذهن و جهان واقعی مخصوصاً در جایی که جوئل سعی میکند و کلمنتاین را در بخشهای دیگری از خاطرات خود پنهان کند صحنههای خارق العاده ای را رقم میزند. فیلمنامهی فیلم بدون تردید از نقاط شاهکار و برجسته فیلم است.
به نظرم در بخش ابتدایی فیلم که آشنایی دوباره کلمنتاین و جوئل را نشان میدهد نقش پاتریک کمرنگ است و درواقع مخاطب گول زده میشود. پاتریک بعد از اینکه کلمنتاین جوئل را از حافظه اش پاک میکند به کلمنتاین نزدیک میشود روابط خوبی با او برقرار میکند که این امر در انتهای فیلم به خوبی منعکس شده است ولی در ابتدای فیلم تا حدود زیادی نادیده گرفته شده است.
“من را در مونتاک ملاقات کن.” اگر چنین جملهای از ابتدا میتوانست نجات دهنده ی عشق و چراغ راه جول باشد چرا زودتر از دهان کلمنتاین خارج نشد؟ چرا این قدر ما را به عمق خاطراتشان برد؟ شاید این اشکال در نگاه اول درست به نظر برسد ولی میشود اینگونه جواب داد که راه آخر هر چقدر هم ساده باشد به این معنی نیست که همان اول به ذهن برسد.
اگرچه جوئل و کلمنتاین از هم دور میشوند و دوباره نزدیک میشوند ولی نکتهای که از لایهی زیرین فیلم به دست میاید نیاز انسان به عشق و همراهی و اجبار انسان برای ادامه جستجوی آن، علیرغم همه مشکلات است.
از طرفی میتوان این برداشت را داشت که هر چند دو شخصیت فیلم خیلی از هم دورند و در نگاه اول هیچ شباهتی به هم ندارند ولی با وجود این دوباره هم دیگر را انتخاب میکنند و با این حادثه فیلم ساز نشان میدهد که عشق را نمیشود در قالب معادلات گنجاند.
فیلم اهمیت خاطرات را در زندگی انسان پررنگتر میکند و ما را به این نتیجه میرساند که انسانها بدون خاطراتشان هیچ هستند و وقتی عمری از انسان میگذرد تنها اندوخته ی او از گذشته همین خاطرات هستند. و وقتی آنها رفتند، ما هم رفته ایم.
· نتیجه گیری
فیلم با بهره گیری از یک روایت غیر خطی و با استفاده از عناصر فرمی و روایی، داستان از بین نرفتن عشقهای واقعی را بیان میکند. میخواهد بگوید هر شخص باید اشتباهات خود را در یک تعهد دو طرفه بپذیرد.
فیلم با استقبال خوب تماشاگران و تحسین منتقدین روبه شد و برخی از شخصیتهای مطرح آن را بهترین فیلم قرن دانستهاند که این امر فی المجموع فیلم را تبدیل به یکی از محبوبترین و تکنیکیترین فیلمهای این ژانر میکند.
و در انتها صحنهی آخر فیلم، کوتاه و قابل تامل است. در این چند دقیقهی آخر، جوئل و کلمنتاین به این نتیجه میرسند که باید همدیگر را آنطوری که «واقعا» هستند دوست داشته باشند و هیچ اشکالی ندارد اگر بعضی از رفتارهای طرف مقابل، اذیتشان میکند. هیچ اشکالی ندارد که یک روز از هم بدشان بیاید و نتوانند همدیگر را تحمل کنند. مهم این است که در مسیری که دارند خوشحال اند و میتوانند لحظات خوب و عاشقانه ای را رقم بزنند.
رسیدن کارکترها و به تبع آنها مخاطبین به این پایان و درک آن، نیاز داشت که اجزا و عناصر فیلم در این ساختار غیر معمول به صورت درستی در کنار هم قرار بگیرند و هر کدام در مسیر داستان برای دست یافتن به این مفهوم کارکرد درستی داشته باشند، که ما با آنچه در این نوشته گذشت مشاهده کردیم که فیلمساز در این امر موفق بوده است.
***
[1] Eternal Sunshine of the Spotless Mind-2004
- مهدی خدایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شغل دوم ... درآمد اول !
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور نویسنده مبتذلی نباشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برنامه نویس ها، منطقی ترین ها بعد از وکلا!