تداعی و هم‌آییِ خوانش‌ها: چه باید کرد؟

بسیار صبر کردم تا آتشِ این روزهامان اندکی سرد شود و بعدش بیآغازم نوشتن را. اما به‌ناگاه بادِ سمومِ دیگری وزید و آتشْ گُر گرفت و کلمه خودش را تحمیل کرد.
ای دل! چرا ز وسوسه‌ام بس نمی‌کنی؟
ای عقل! می‌شود که نیایی به یاری‌ام؟!


پیش از خواندن

یک خواهش: لطفاً این یادداشت را کامل بخوانید. یا اگر هم ناقص خواندید، قضاوتی نکنید و کامنتی نگذارید. چرا؟ چون با خواندنِ بخش‌هایی از این متن ممکن است گمان کنید نویسنده‌اش یک سلطنت‌طلبِ بَراَنداز است که جمهوریِ اسلامی را ساقط‌شده می‌خواهد؛ و با خواندنِ بخش‌هایی دیگر، او را یک ماله‌کِشِ ساندیس‌خورِ تماماً موافقِ جمهوریِ اسلامی بدانید (تا این حد متعارض!) و برای همین می‌گویم کامل بخوانید تا تصویرِ نسبتاً واضحی از موضعِ نویسنده به دست آورید. می‌گویم "نسبتاً واضح" چون این ذهنْ هنوز گُنگ و مِه‌آلود است و شفافیتِ چندانی دربارۀ وضعیتِ پیچ‌آلودِ ما در آن یافت نمی‌شود. با این حال، سعی کرده‌ام کوره‌راهی در این صحرای پوشیده از اِبهام باز کنم و با احتیاطی که گاهاً به بی‌احتیاطی مبدل می‌شود، در آن قدم گذارم.

یک پوزش: اندکی درازتر از آن شد که فکر می‌کردم. اما خب سخت نگیرید. بخوانید؛ شاید خواندنی باشد.


خواندن

«صفر»

از کجا باید شروع کرد؟ حقیقتاً که نمی‌دانم. همه‌اش شروع است. و انگار فعلاً پایانی فرا نخواهد رسید. به کسی گفتم ما داریم تاریخ را زیست می‌کنیم. خودِ خودِ تاریخ. البته تاریخی که غیررسمی است. و یحتمل بخشِ بزرگی از آن در هیچ یک از کتاب‌های مجوزدارِ موردتاییدِ حکومت، در آینده، روایت نخواهد شد. اگر هنوز تا آن موقع، که این دوران دیگر به تاریخ پیوسته است، این حکومت پابرجا باشد. که هیچ بعید نیست نباشد؛ و هیچ هم بعید نیست باشد.

همیشه گِلِه داشتم که چرا دورانِ جوانیِ من التهابِ خاصی ندارد. چرا مثلاً جوانیِ من در دهۀ هشتاد یا قبل از آن واقع نشده بود. امّا الآن باید به خودم یادآور شوم دورانِ جوانیِ همۀ جوانانِ ایران، و جاهایی دیگر که شبیه به ما هستند، تا زمانِ نامشخصی در آینده، ملتهب و پر از واقعه‌های سیاسی و اجتماعی خواهد بود. و الآن که سرگذشتِ خودمان را می‌بینم، واقعاً برایم سوال است که چه چیزِ این التهاب جذاب است؟ خاصّه که افقِ امیدبخشی برای آن نمی‌توان متصور بود؟!

ما داریم در جامعۀ ریسک زندگی می‌کنیم. جامعه‌ای که آن قدر سرعت و شدتِ اتفاقات و حوادث بالاست که رنگِ آرامش و آسایشِ ذهنی را نخواهیم دید. اگر هم شکافی بین این پیشامدها به وجود بیاید، در واقع تنفسی دودآلود است برای دورِ بعدی. مثلاً کرونا شکافی ملتهب بود که برخی دیگر وَرَم‌ها را موقتاً خواباند. و موجدِ تغییرات و تحولاتِ بسیاری در جامعه شد. و نهایتاً بعد از کرونایی که سیطرۀ چندجانبه‌اش بر زندگی‌هامان بیش از دو سال طول کشید، شهریورِ 01 وصل شد به قبل از اسفندِ 98. یعنی انگار بازی دوباره از سر گرفته شده است. و ناآرامی، مسیرِ خود را یافت و آن دو سال سکونِ نسبی را جا گذاشت و متصل شد.

بسیار نوشته‌اند در این دوران. و خواهند نوشت. همه دست به کار شده‌اند. من هم اندکی برای مقابله با حس جاماندگی، و بسیاری برای این که بفهمم خودم با خودم چندچند هستم و حرف حسابم چیست، و متوسطی نیز برای نشان‌دادنِ یک نقطه نظرِ متفاوت به دیگران، خواستم چیزی بنویسم. "متفاوت" از این نظر که من حتی اگر صرفاً صحبت‌ها و تحلیل‌های دیگران را تکرار کنم، باز هم چیزی در این چرخه از خودم و زیست‌جهان‌ام به آن‌ها اضافه کرده‌ام. پس بی‌شک هر موضعی متفاوت است.

در این نوشته، «من» بسیار مهم است. از این نظر که نگارنده از موضعِ محدود و ناکافیِ خویش، و با توجه به مشاهداتِ میدانی و مطالعاتِ پراکنده‌اش صحبت می‌کند. هر روایتی از وقایع پیرامون، بسیار می‌تواند شخصی و نامطمئن باشد. و این را خواننده باید مد نظر داشته باشد.

«یک»

من در تمام این چهل و چند روز، بیش از هر جا، در دانشگاه بوده‌ام. و باید بیش‌تر از هر چیز راجع به موضع دانشجویان و نقش دانشگاه حرف بزنم. پس محوریتِ بحث، دانشجو و دانشگاه است.

از جایی به بعد، روند اعتراضات و رهبریِ آن‌ها به عهدۀ دانشجو گذاشته شد؛ یا بهتر است بگویم دانشجو خودش این روند را بر عهده گرفت. چون پیش از ایفای نقشِ دانشجویان، فرد یا گروه یا صنف خاصی داعیه‌دارِ این جنبش نبود. همان‌طور که الآن دانشجویان، خود را نه رهبر یا پیش‌بَرَندۀ جنبش، که جزئی از آن می‌دانند. و همین اول کار می‌توان ایدۀ "انقلاب" یا "سرنگونی" را که برخی هدفِ این جنبش و اساساً هدفِ غاییِ هر جنبش و اعتراض و تحرکی در ایران می‌دانند، تا حد زیادی غیرمنطقی و ناممکن دانست. چون انقلاب و یا سرنگونیِ یک حکومت، و زیروزِبَر ساختنِ جامعه، نیاز به یک ایدئولوژیِ جایگزین و یک پیش‌بَرَندۀ رسمی و مشخص دارد. نیاز به گروه یا گروه‌هایی دارد که از یک آرمانِ متفاوت و جدی صحبت بکنند و به عبارتی آن انقلاب را رهبری کنند و پیش ببرند. مثلاً کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، فاشیست‌ها، ژاکوبن‌ها، روحانیونِ شیعه، بورژواها و ....

اساساً انقلابِ تمام عیار، بر اساس ایدئولوژی بنا می‌شود. و در نگاهی تاریخی، باید به این نکته معترف باشیم که ما در عصرِ پَسامدرن زندگی می‌کنیم. عصری که ایدئولوژی‌ها رنگ‌باخته و طاقچه‌نشین شده‌اند. علل زیادی می‌توان ذکر کرد که ایدۀ انقلاب به معنای مدرنِ آن در ایران (و یحتمل کشورهای دیگر)، عملاً ممکن نیست. یکی از این علت‌ها همان فقدانِ ایدئولوژیِ نیرومند است.

«دو»

دانشجویان از جایی به بعد به شکلی غیرمستقیم پیش‌بَرَندۀ اعتراضات شدند. و پایگاهِ عمدۀ اعتراضات از خیابان، به دانشگاه‌ها کشیده شد. دانشگاه جایی است که از اواخر دورانِ ریاستِ خاتمی به بعد، هم غیرسیاسی شد و هم غیرسیاسی‌اش کردند. غیرسیاسی شد چون اصلاح‌طلبانی که با وعده‌هاشان دانشجو را به سمت خود کشیده بودند، و دانشگاه را به یکی از پایگاه‌های اصلیِ طرفداری و حمایتیِ خود تبدیل کرده بودند، عمل‌کردشان، طرفداران را ناامید کرد. و دانشجوها از جایی به بعد، به جای تشویق و هورا، مردی که تجلیِ خواسته‌ها و مطالبات‌شان بود را، هُو کردند.

اما محافظه‌کاران دانشگاه را غیرسیاسی کردند، چون دیدند که برای تن در ندادن به خواسته‌ها و مطالباتِ نسل جوانِ متفاوت‌خواه و نوگرا، و حفظ وضع موجود و "امنیت" که مدام به بهانه‌های مختلف پیراهنِ عثمان‌اش می‌کردند، یکی از مهم‌ترین اقدامات این است که دانشگاه را اخته کنند. دانشگاهِ تمدن‌سازِ مدنظرِ حکومت، یک مکانِ علمیِ آرام و بی‌خطر بود و هست. جایی که دانشجو سوای از حواشی سیاسی و اجتماعی به کار خود ادامه می‌دهد و سرش را از خاکِ سرد، در نمی آوَرَد. دانشجو در دانشگاه نباید بداند کفِ خیابان، کف شهر، در میانِ کوچه‌ها چه خبر است. باید "سرش به درس و مشق‌اش گرم باشد". دانشگاه گلخانه‌ای است برای پرورشِ دانشمندانِ علومِ (تجربی، مهندسی و انسانیِ) اسلامی؛ کسانی که بتوانند پرچمِ اسلام را در دنیای عِلم، عَلَم کنند.

پروژۀ اخته‌سازیِ دانشگاه در دستورِ کار بوده و هست (و ویژه‌تر از همه، اخته‌سازی و بی‌خطرسازیِ علومِ انسانی). نمونه‌ای عینی از این دیدگاه نسبت به کارکرد و ساختارِ دانشگاه را، در بخشی از بیانیۀ دو تشکلِ شبه‌دانشجوییِ یکی از دانشگاه‌ها می‌توانیم بخوانیم: «همان‌طور که در وقایع سطح شهر، معاندین با ایجاد تخریب و آشوب، مخل نظم و امنیت جانی و روانی جامعه گردیدند، در دانشگاه هم، عده‌ای دانشجونما ضمن هنجارشکنی، تخریب و فحاشی، باعث سلب امنیت و آرامش سایر دانشجویان گردیده‌اند. دانشگاه محلی برای کسب علم و فضیلت، بیان اندیشه‌ها و شکل گرفتن گفت‌و‌گوی نخبگانی است و اعتراض دانشجو نیز می‌بایست در چارچوب قوانین و با رعایت ادب و حرمت دانشگاه باشد.»

به‌کارگیریِ برچسب‌هایی نظیرِ معاند و مخل و هنجارشکن و غیره، کار را برای "جمع‌کردنِ آشوب" و محکوم‌کردنِ دانشجویانِ متفاوت از "دانشجویانِ انقلابی" راحت می‌کند. در این بیانیه، هرگونه اعتراضی و شعاری که با عقایدِ این تشکل‌ها هم‌خوان نباشد، فحش و مخل امنیت و آرامش تلقی می‌شود. و اساساً شعاردادن مگر در روزهای تقویم‌پسند و لطیفی نظیرِ 22 بهمن و 13 آبان و روزِ قدس و امثالِ این‌ها مجاز نیست. یا راهپیمایی فقط باید برای تشییعِ جنازۀ شهدا و اربعینِ امام حسین (ع) و دیگر مناسبت‌های مذهبی باشد. در غیر این صورت، دانشگاه فقط و فقط برای درس و فضیلت است. یا برگزاریِ تریبون‌های مثلاً آزادِ پوشالی و بی‌ثمر و سیستم‌پسند.

امّا همان‌طور که دیده‌ایم، این بار انگار قضیه فرق دارد. و محاسبات دگرگون شده است و نارضایتیِ چنین تشکل‌هایی، و یا گروه‌ها و اشخاصِ منتسبِ دیگر، نشان از این دارد که یک چیزی متفاوت و جدید است و در نتیجه: ناخوشایند و نامناسب.

فرشتۀ مرگ در حالی مهسا را برای قبضِ روح، نشان کرد که او هم جوان بود و هم پوششِ مطلوبِ حاکمیت را بر تن نداشت و مهم‌تر از این‌ها، در جوارِ منادیانِ دین و اخلاق و ارشاد بود. چیزی را تجربه کرد که بسیاری از دانشجویان نیز، دختر و پسر، تجربه‌اش کرده‌اند: محکومیت و تهدیدشدن و مجرم‌شدن به‌خاطرِ نوعِ پوشش.

این‌جا البته باید متغیر جنس را و تاثیرِ بالای آن را، در موضوع دخیل بدانیم: او دختر بود. زن نه؛ بلکه دختر. دختری که عرصه را سال‌هاست بر خود تنگ می‌بیند. و عاقبت آن‌قدر دوام می‌آوَرَد تا خسته شود و تسلیم شود و: زن شود. زن این جا کسی نیست که باکرگیِ خود را از دست داده و سن‌اش از 40 رد شده است، یا چهره‌اش شاداب و زیبا و بدن‌اش جذاب نیست، بلکه کسی است که درگیرِ زندگیِ روزمره می‌شود. خانه‌نشین می‌شود. بچه‌دار می‌شود. مناسباتِ پدرسالارانه را در خود درونی می‌کند و می‌پذیرد و دیگر تقلا و مبارزۀ چندانی نمی‌کند و از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترین نمودهای فردیت و شخصیت‌اش می‌گذرد (در سطورِ قبل من انتهای طیفِ نابرابریِ جنسی را توصیف کردم. و این بدان معنا نیست که وضعیت، همه جا و همیشه این چنین است. با اشاره به نهایتِ یک وضعیت، وضعیت‌هایی با شدتِ کم‌تر نیز در ذهن نقش می‌بندند. این مورد را برای برخی توصیف‌های دیگری که در این متن می‌آید، باید مدنظر داشت.)

امّا این بار دختران، می‌خواهند دختر بمانند. قصد ندارند زن بشوند و آرام بگیرند. و حالا برای حمایت از این دخترِ 22سالۀ ازدست‌رفته در یک چنین موقعیتی، دانشجوها، سکوتِ چندسالۀ خود را شکستند و همراهی کرده و می‌کنند. و به جان خریدند رنج‌های مقاومت و اعتراض در جامعۀ خفقان‌زدۀ ایران را.

بیدار شو خواهر؛
در دنیایی که «مهساها» با خونِ خود،
فرمانِ آزادیِ ملتی را بر صفحۀ تاریخ می‌نگارند،
تنها لبِ گلگون و چشمِ مخمورْ داشتن، شرطِ زن‌بودن نیست.
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد

«سه»

حال سوال این است که دانشجویان دقیقاً چه می‌خواهند؟ در این جا باید رَوَندِ طی شده در اعتراضاتِ دانشگاهی را بررسی کنیم. مبنای من رخ‌دادهای دانشگاهی است که در آن درس می‌خوانم. و مسیرهای طی‌شده در آن در چهل و چند روزِ اخیر. که البته می‌توان تا حد زیادی این الگو را در دیگر دانشگاه‌های ایران، با در نظر گرفتنِ تفاوت‌ها و شدت و ضعف‌ها، پذیرفت و بررسی کرد.

در ابتدا، مثل بسیاری دیگر از گروه‌های جامعه، دانشجوها نیز سلسله اتفاقاتِ منتهی به مرگِ مهسا را محکوم کردند و در عزاداری و سوگِ او خود را شریک دانستند. مواردی مثل گشت ارشاد، پلیس امنیت اخلاقی، برخوردِ حکومت با حجاب به‌مثابه یک امرِ نظامی و نه فرهنگی، اجباری‌بودنِ حجاب و چنین چیزهایی در صدرِ شعارها بود. اما اندکی بعد، اعتراضات و تجمعاتِ دانشجویان، همگام با تغییراتِ روندِ جنبش در کفِ خیابان، گسترش یافت. و دامنۀ الفاظ و مفاهیمِ مورد انتقاد و اعتراض نیز، وسیع‌تر و متفاوت شد: محکومیتِ دیکتاتوری، ابراز انزجار از سازمان‌هایی مثل بسیج و سپاه به علتِ سرکوبِ خشنِ معترضان و محکوم‌کردنِ اساتید به‌خاطرِ سکوت و همراهی‌نکردن با معترضان و دانشجویان. و در فازِ بعدی، موجِ جنبش به سمتِ انقلاب و سرنگونیِ حکومت و ابرازِ انزجار از اشخاصِ بلندپایۀ حکومت و متشابهاتی کشیده شد. و البته همۀ این‌ها در یک بازۀ فشرده و نه‌چندان طولانی اتفاق افتاد. همان‌طور که شدتِ اعتراضات در خیابان افزایش می‌یافت، در دانشگاه نیز، به شکلی دیگر، این چنین می‌شد.

یک مسئله: مهم است که از خود بپرسیم چرا در مواقعِ نارضایتیِ عمومی، اعتراض و حرفِ مردم، از اصلاح به سمت انقلاب و سرنگونی پیش می‌رود؟ منظور این که دیری نمی‌پاید که ملت، از موضعِ کنارِ دولت بودن، به موضع مقابلِ آن بودن تغییرِ زاویه می‌دهد و خود را در بن‌بستی می‌بیند که زندگی در آن ناممکن است و تنها راه این است که با بولدوزر، از روی دیوارِ تَهِ این بن‌بست رد شود یا به کوچه‌ها و بن‌بست‌های دیگر (مهاجرت) فکر کند.

شاید یکی از دلایلِ چنین اتفاقی، این باشد که 1.این ملت هیچ امیدی ندارد. و رؤیایی را برای خود متصور نیست. امیدی به تغییر، اصلاح، همدردیِ حاکمیت و شنیدنِ حرف‌هایش ندارد. رؤیایی برای آینده؛ برای سال‌های دور.

دلیلِ دیگر بی‌شک همان 2."دُژمن" است که هر چه می‌شود گاه و بی‌گاه پای آن را وسط می‌کشند. و در واقع پای آن، شوربختانه، وسط نیز بوده و هست و خواهد بود. و کارش هم چیزی جز موج‌سواری و بهره‌گیری نیست. اما دُژمن تنها دلیل نیست. و نمی‌توان همۀ اتفاقات را گردنِ آن انداخت. دُژمن (مگس) «روی زخم می‌نشیند؛ زخم را خوب کنید، زخم را نگذارید به وجود بیاید. ما اگر مشکل داخلی نداشته باشیم، نه این شبکه‌ها می‌توانند اثر بگذارند، نه آمریکا می‌تواند هیچ غلطی بکند.»

باید قبول کنیم که همان‌قدر که حکومت در داخل با اصلاحات مخالف است و روی مواضع‌اش، مصرانه و نابخردانه پافشاری می‌کند، دُژمن نیز در خارجِ ایران تشنۀ این است که اصلاحی صورت نگیرد و سرمایۀ اجتماعی با سرعتِ بیش‌تری سقوط کند و پیوند و تعاملِ دولت و ملت به ضدیت و تقابل تبدیل شود و هرگونه اعتراضی به اغتشاش بدل شود. فلذا از قدرتِ رسانه‌ایِ خود و نفوذِ بین‌المللی‌اش و توانایی‌های اقتصادی و نظامی‌اش استفاده می‌کند تا بتواند خود را به آرزوی‌اش، یعنی سرنگونی و پایانِ جمهوریِ اسلامی، نزدیک کند. این است که ما در یک وضعیتِ به شدت آچمزطور قرار گرفته‌ایم.

دست کم من گمان می‌کنم که از طرفی، ایدۀ انقلاب و سرنگونی (بر فرضی که عملی بشود؛ که البته بسیار بعید است) مخرب است و به نفع هر کسی باشد، به نفع ما، یعنی مردمِ ایران، نیست. از طرفِ دیگر، ایدۀ اصلاحات و تجدیدنظرهای اساسی نیز، که تنها راهِ نجات است، از سوی قدرت‌مندان و سردَم‌داران پذیرفته نمی‌شود. و خب در چنین وضعیتی، عدۀ بسیاری از ایدۀ سرنگونی طرفداری می‌کنند. با این که خود می‌دانند جایگزینی برای حکومت فعلی سراغ ندارند. و فقط می‌خواهند سفرۀ این مُلّاها جمع شود تا ببینند بعدش چه می‌کنند. تا حد زیادی حق دارند. چون خسته‌اند و درمانده. و بی‌حاصل و بی‌امید. و زخمی و آزرده‌خاطر. و از پسِ یک چنین احوالاتی است که خیزشی صورت می‌گیرد. در رَحِمِ رخوت است که همیشه نطفۀ پویندگی و شوریدگی بسته می‌شود. و از این روست که نمی‌توان مردمِ درمانده را که کاسۀ مُداراشان به ردیفِ سیم‌های انتهایی نزدیک شده است (و نه هنوز سیمِ آخر)، با یک ژستِ فرادستانۀ متفکرانۀ نوستاراداموس‌گونه، مُشتی تودۀ فریب‌خورده یا عده‌ای مُزدورِ خبیثِ ساواکی و انگلیسی و صهیونیست و اِمریکایی خواند. این فَوَران‌هایی که در این سال‌ها فواصل‌اش کم‌تر و کم‌تر شده است، هشدارهایی است برای چارۀ قبل از فاجعه که شاید بتوان با برچسب‌زنی‌های مختلف و با شیوه‌های رنگارنگ آن‌ها را هُل داد زیرِ فرش، امّا عاقبت‌اندیشی یعنی به فکرِ روزی باشیم که ممکن است چیزی از این فرش نمانده باشد. یا اگر هم مانده باشد، کسی را نتوان به زیرِ آن هُل داد.

که البته انتظارِ یک چنین فهمی را نباید از یک چنین حکومتی داشته باشیم. چه، به قولِ کسی، هوش و شعورِ اجتماعیِ حکومت بسیار پایین‌تر از این حرف‌هاست.


«چهار»

بسیاری از دانشجویان نیز، دقیقاً در یک چنین موقعیتی قرار گرفته‌اند. فقط می‌خواهند این حکومت برود. چرا؟ چون راهِ دیگری نمی‌بینند. آن‌ها حتی در برخی از جزئی‌ترین انتخاب‌هاشان نیز، حقی ندارند. مثلاً برای پوشش باید جواب پس بدهند و مجازات و جریمه شوند. پوشش شاید از نظرِ برخی افراد، امری ساده باشد و آن‌قدر جاروجنجال نداشته باشد. اما وقتی شما در قامتِ یک خانم، که هیچ علاقه‌ای به پوشاندنِ سر و گردن‌ات و یا جاهای دیگر نداری، و هر روز برای بیرون‌رفتن باید این امرِ الزامیِ غیرمنطقی را رعایت کنی، و یا تذکرات و رومخی‌های دیگر را به جان بخری، قطعاً رنجور خواهی شد.

یا مثلاً دانشجویانی که نمی‌توانند در سلف، در کنارِ دوستانِ ناهم‌جنسِ خود غذا بخورند، اذیت می‌شوند. الآن برخی می‌گویند: «نگاه کن دانشجوی مملکت را که چه قدر حقیر فکر می‌کند و بدبخت است و به سطح حیوان تنزل کرده است و گیرِ یک غذاخوردن با ناهمجنس است و این روسری اذیت‌اش می‌کند.» آرام باش دوستِ نامحترمِ من؛ چطور ممکن است یک حکومتی، چنین حق‌های بدیهی‌ای را از شهروندان‌اش سلب کند، و آن وقت مثلاً برابریِ اقتصادی و آزادی بیان و مطبوعات و غیره را برای جامعه به ارمغان بیاورد؟ این حق‌ها اصلاً هم حقیر نیستند. بلکه کوچک هستند. و از بس که سرکوب شده‌اند و برای آزادسازی‌شان مقاومت ورزیده شده، امروزه به یک خواستۀ مهم برای دانشجو یا جوانِ این جامعه بدل شده‌اند. پس کسی حق ندارد مسخره کند. دختری که سال‌ها برای همین حق کوچکِ خود جنگیده است، یا نجنگیده و فقط تحمل کرده است، و اَنگِ هرزه و پاپَتی را بر تن و روحِ خود دوام آورده است، حال کاملاً خود را محق می‌داند که بگوید: «هیز تویی هرزه تویی دخترِ آزاده منم.»

او الآن یکی از الزاماتِ آزاده‌بودن را در اختیاری‌بودنِ پوششِ خود و آزادیِ روابط‌اش می‌داند. اما خیال نکن به همین‌ها اکتفا می‌کند. او هم‌گام با این موارد، دغدغۀ رفعِ تنگناهای قانونیِ مردسالارانه را نیز دارد. برای حق طلاق نیز می‌جنگد. برای حق حضانت. برای حق خروج از کشور بدونِ اجازۀ همسر. برای زایمانِ سزاریَنِ آسان و نه زایمانِ با چماق و به‌زور، طبیعی. برای داشتنِ حقِ سقط جنین در مواقع ضروری و مشخص. نه نگه‌داشتنِ فرزند به هر قیمتی؛ حتی به قیمتِ جان. برای مخالفت با کودک‌همسری. برای محکومیتِ کاملِ پدرانِ قاتل، شوهرانِ شکنجه‌گر و زورگو. برای حقِ حضور در پُست‌های مدیریتی و سیاسیِ کلانِ کشور. او دغدغۀ فقر نیز دارد. دغدغۀ علم و پیشرفت و توسعه. دغدغۀ اقتصاد و اجتماع و برابری. اما این‌ها دلیل نمی‌شود که دغدغۀ پوششِ آزادِ خود را نداشته باشد.

یک مسئله: چند نفر از زنانِ روشن‌فکر و فعالِ سیاسی و اجتماعی، که یکی از دغدغه‌های بالا را برای جامعۀ زنان دارند، موافقِ حجاب اجباری هستند و برای آزادسازیِ آن نجنگیده‌اند؟ چند نفرشان می‌گویند حق طلاق باید به زن داده شود، امّا زن در انتخاب پوشش باید مطیعِ امرِ حکومت باشد؟ روشن است که کسی که از حق طلاق دفاع می‌کند، یا از حق حضانت، از حقِ انتخابِ پوشش نیز دفاع می‌کند. هرچند همیشه استثنائاتی وجود دارد. اما بحث این است که این تلاش‌ها برای آزادسازیِ حجاب، به هیچ وجه جدا و منفکِ از دیگر دغدغه‌ها نیست. همۀ این‌ها در امتداد هم، در یک مسیر قرار دارند. کسی حق ندارد این تقلاها را حقیر بخواند. حقیر آن کسی و آن گروهی است که با کارها و محدودیت‌ها و سرکوب هایش، امروزه، در سال 1401 خورشیدی و 2022 میلادی، هنوز عده‌ای را برای پوشش‌شان مورد ضرب و شتم و خشونت قرار می‌دهد. و شاید از قصد (کسی چه می‌داند؟!)، پوشش را آن‌قدر پُررنگ کرده است، و آن را به مانعی بزرگ تبدیل کرده است، تا دیگر گشایش‌ها در جامعۀ زنان و برای زنان، ایجاد نشود. بله. حجاب بهانه است؛ هم بهانۀ خارج‌نشینانِ سر در آخُرِ غرب و استکبار، و هم بهانۀ داخلی‌های پدرسالارِ مذهب‌زده و ترسان از تغییر.

این نوع نگاهِ چندساحتی به مقولۀ اعتراضات برای آزادسازیِ حجاب، می‌تواند قضیه را روشن‌تر کند. و آن‌گاه تقلیل‌گراهایی که جوانان را پَست و حقیر و جوجه می‌خوانند، ساکت و خاموش سازد. هرچند اینان همیشه مجرایی برای تولیدِ صدا می‌یابند؛ یا می‌سازند.

دانشجو یا شهروندی که به موقع اعتراض، خَس و خاشاک خوانده می‌شود و رسماً به چپ یا راستِ کسی هم گرفته نمی‌شود و فقط از این نظر اهمیت دارد که سوژه‌ای برای دست‌گیری و اعتراف‌گیری و انداختن در زندان و ستاره‌دارشدن است، خود را محق می‌داند که بگوید: «خس و خاشاک تویی، لایقِ این ف.ا.ک تویی» و انگشتِ وسط‌اش را به سمتِ انتظامی‌ها و بسیجی‌ها و سپاهی‌ها نشانه بگیرد.

این مصادیق ما را به این‌جا می‌رساند که اصلاحات جواب‌گوی دردِ ماست و براندازی راه‌کار و جوابِ مناسبی نیست. و فقطِ پاسخِ واهی و ناگزیرِ مردمِ خستۀ ما به این وضعیت است. و حتی درصد زیادی، یا شاید اکثریتِ دانشجویان (و بقیۀ مردم) نیز این را می‌دانند. اما الآن، از فرطِ درماندگی، متفق‌القول آن را صدا می‌زنند.

«پنج»

پس از آن سیری که اعتراضاتِ دانشجویی طی کرد، موردی دیگر نیز به فهرستِ الفاظِ اعتراضی اضافه شد: «دانشجوی زندانی، آزاد باید گردد.»

یک نکتۀ جالب: وقتی دانشجویی به یک رَویه اعتراض دارد، او را سریعاً به نهادهای امنیتی فرا بخوان یا به‌ناگاه او را دم در خانه‌اش، دم در خوابگاه، وسط خیابان یا در موقعیت‌های مختلفِ دیگر، بِرُبا. آن‌گاه است که اعتراضِ به رَویه، تبدیل می‌شود به اعتراضِ به حکومت در کلیت‌اش. لبۀ شعار و انتقاد، تیز می‌شود. و یک دانشجو، تبدیل می‌شود به یک خانواده و گروهی از دوستان و اقوام.

مادۀ 45 از آیین‌نامه حقوق دانشجو: حق رسیدگی به تخلفات دانشجویی در شوراهای انضباطی
یگانه مرجع صالح رسیدگی به تخلفات دانشجویان، شوراهای انضباطی است و هیچ مرجع دیگری حق دخالت در این امر را ندارد. شوراهای انضباطی عبارت اند از: شوراهای انضباطیِ دانشگاه (شورای انضباطیِ بدوی و شورای انضباطیِ تجدیدنظر) که در دانشگاه‌ها مستقر است و شورای انضباطیِ مرکزی که در وزارت علوم مستقر است.
(حق؟ شوخیِ بسیار بامزه‌ای است رَئیس.)

شاید بگویید این فراخواندن یا رُبایش، وقتی یک حکومت ببیند مخالفان‌اش خواستارِ سرنگونیِ آن هستند، طبیعی باشد. اما خب باید بگویم که این اتفاق از همان مرحلۀ اول آغاز شد. یعنی در جایی که دانشجوها اغلب به رویه‌ها اعتراض داشتند. و نه مثلاً به کلیتِ نظام. پس می‌توانیم این یکی را نیز به فهرستِ علت‌های بَراَندازانه و رادیکال‌شدنِ اعتراضات، و تغییرِ موضعِ اصلاح به انقلاب، اضافه کنیم: 3.دست‌گیری و زندانی‌کردنِ معترضان، پس از اِبرازِ خواسته و مطالبۀ خود.

یعنی نه‌تنها اعتراض شنیده نمی‌شود، و نه‌تنها اصلاح یا واکنشی همدلانه صورت نمی‌گیرد، که برخی از معترضان نیز باید حساب کار دست‌شان بیاید و سابقه‌دار شوند و زندانی شوند و در یک کلام، خفه‌خون بگیرند.

دانشجو در دانشگاه، برای این که از آزار و اذیتِ نهادهای امنیتیِ خارجِ دانشگاه در امان بماند، باید موقعِ اعتراض و تجمع، صورتِ خود را بپوشانَد. باید ماسک و عینک آفتابی بزند. و خود را از گزندِ نگاه‌های لباس شخصی‌های اطلاعاتی و سپاهی و بسیجی، یا لباس آبی‌های حراست و زوم_این‌های دوربین‌ها در امان بدارد.

ماسک حالا دیگر یک ابزارِ جلوگیری از شیوعِ بیماری نیست؛ بلکه واسطی است که یک امرِ اجتماعی_سیاسی را نمایندگی می‌کند. دانشجو باید برای حراستِ خودش از دست‌درازیِ حراستِ دانشگاه به امنیتِ مدنی‌اش، ماسک بزند و یا پیراهن‌اش را عوض کند تا سخت‌تر شناسایی بشود. در نهایت نیز، با همۀ این تمهیدات، احتمالِ گیرافتادن‌اش بسیار است.

درواقع نیروهای امنیتی، خارج از دانشگاه نیستند و ازقضا پُرشمار هم هستند. فقط پیاده یا سواره‌نظامِ زره‌پوشِ آن‌ها در بیرون از دانشگاه، پشتِ درِ دانشگاه، مستقر است؛ که آن‌ها هم در صورت لزوم و نیاز، به‌راحتی به فرماندهان و دوستا‌ن‌شان می‌پیوندند. و اصلاً فرض کنیم که نیروهای امنیتیِ خارج از دانشگاه هم وارد دانشگاه نشوند (که فرضِ محالی است) و قانونِ «ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی کشور» نیز رعایت بشود؛ چه کسانی بهتر از اعضای "تشکل‌های دانشجویی" که مخلص و مخبر هستند و فروشندگی را درونی کرده‌اند؟

در بخشی دیگر از بیانیه‌ای که در ابتدای یادداشت آوردم، این‌گونه گفته شده است که:

«همچنین به نمایندگی از دانشجویان دغدغه‌مند اعلام می‌داریم در صورت عدم برخورد مسئولین دانشگاه با هنجارشکنان، خود صحنه را مدیریت خواهیم کرد و نخواهیم گذاشت عده‌ای قلیل به حرمت‌شکنی، قانون‌گریزی و سلب آرامش دانشگاه و دانشجویان ادامه دهند.»

مشکل این جاست که این هشدار و اتمام حجت اندکی دیر به دست ما رسید! و شما اندکی زود عمل کردید! وگرنه زودتر از این ها جمع می‌کردیم و از این مرز و بوم می‌رفتیم و خراشی بر تُنگِ آرامشِ سالکانۀ شما نمی‌انداختیم.

یک نکتۀ بدبینانه: در تجمع‌ها، همه لباس شخصی محسوب می‌شوند؛ مگر این که خلاف‌اش ثابت شود. و این شکاکیت و دشمن‌پنداری در صورتِ شدت و تداوم، در سطوحِ مختلفِ روابطِ اجتماعی رخنه می‌کند و ضربه‌ای جدی به تعاملاتِ روزمره می‌زند و باعث افزایشِ بدبینی و خشونت در میانِ مردم می‌شود. این اتفاق در یک کلام و در حالتی بدبینانه: اعتمادِ اجتماعی را به‌طرزِ فجیعی حامله می‌کند.

«شش»

حالا در دانشگاه، در کنارِ خواسته‌ها و شعارهای دیگر، آزادیِ "دوستان" و "هم‌کلاسی‌ها" نیز مطرح می‌شود. یعنی بخشِ قابلِ توجهی از اعتراض، برای این است که دانشجویانِ معترضِ بازداشتی و زندانی، آزاد شوند (همین که یک دانشجو زندانی است، یعنی باید کلِ آن آیین‌نامۀ کذاییِ حقوقِ دانشجو را روانۀ زباله‌دانی کرد). و در واقع بخشی از اعتصابِ کلاس‌ها نیز به همین خاطر است. که البته حرکتِ درست و واجبی است. و برای احقاق حقوقِ پایمال‌شدۀ دانشجویان است و باید هم باشد.

اما به نظرتان در مقابل حکومت چه می‌کند؟ آفرین؛ می‌آید و از میانِ معترضین به دستگیری و بازداشتِ ناحقِ دانشجوهای معترض، کسانی را بازداشت می‌کند. شاید با خود گمان می‌کند که: «اگر چنین کنم، بقیۀ افراد حساب می‌برند و جرئت نمی‌کنند سر و صدای اضافه از خود تولید کنند و سرِ جای‌شان می‌نشیند. و از طرفی اگر دست‌گیر نکنم و فقط نگاه کنم، دانشجوها جسورتر می‌شوند و به این اختلالات و اغتشاشات‌شان ادامه می‌دهند.» این مورد دوم تا حدی درست است. یعنی اگر برخوردی صورت نگیرد، جسارتِ دانشجو و جرئت‌اش برای ادامۀ رَوَندِ اعتراضات بیش‌تر می‌شود. که البته این برخورد می‌تواند وحشیانه و نامتمدنانه نباشد. ولی متاسفانه بوده و هست.

اما جالب است که مورد اول غلط از آب در آمده است. و هر چه قدر هم از میانِ معترضان بازداشت می‌کنند، باز هم کسی چندان "حساب" نمی‌برد. و این مصداقِ همان تعریفِ رِندانه‌ای است که محمدمهدی اردبیلی از شجاعت ارائه می‌دهد: «شجاعت نترسیدن نیست، بلکه تاب‌آوردنِ ترس است. شجاعت در برابرِ ترس قرار نمی‌گیرد. آن کس که نمی‌ترسد شجاع نیست. فضیلتِ شجاعت ربطی به فقدانِ قوۀ شناختیِ ترس ندارد. صاحبِ فضیلتِ شجاعت اتفاقاً می‌ترسد و بسیار هم می‌ترسد. پس شجاع، به این اعتبار، آن کسی نیست که مطلقاً با ترس بیگانه است، بلکه دقیقاً آن کسی است که اگرچه می‌ترسد، اگرچه پروای زندگی دارد، اگرچه به عواقبِ انتخاب و تصمیمِ خود می‌اندیشد، امّا قادر است ترس‌اش را مشاهده کند، به رسمیت شناسد، با آن مواجه شود و در برابرِ آن مقاومت کند بی‌آن‌که مرعوبِ آن شود. در یک کلام، شجاع کسی است که از تجربۀ ترسیدن نمی‌ترسد.»

https://t.me/PhilosophicalHalt/809

و در این میان راه حل اصلی که همانا شنیدنِ حرفِ دانشجویان و رسیدگی به خواسته‌هاشان است، رسماً فراموش می‎‌شود.

مادۀ 46 از آیین‌نامه حقوق دانشجو: حق اطلاع از اتهام
تخلفاتی که دانشجو به آن‌ها متهم است، باید در اولین فرصت به وی تفهیم شود. دعوت از دانشجو باید به صورت "کتبی" و "رسمی" انجام شود. چنان‌چه دانشجو، پس از دعوت اول، در دبیرخانه حاضر نشود، باید مجدداً به صورت "کتبی" و "رسمی" دعوت شود. تفهیم تخلفاتی که دانشجو به آن متهم است، باید شفاف باشد.
(کتبی؟ رسمی؟ تفهیم؟ این دیگر خیلی خنده‌آوَر بود رَئیس جان. سرِ مرگی آن‌قدر قانونی رفتار نکن. شبانه و مخفیانه و با ضرب‌وزور هم می‌شود دانشجو را دعوت کرد؛ بریز دور این کاغذبازی‌ها را.)

یک سوال: پس یعنی می‌گویی اگر معترضین شعارهایی سر دادند یا کنش‌هایی بُروز دادند که کلِ حکومت را نشانه گرفته و سقوطِ آن را خواستار است، قلع و قمعِ آن‌ها اشکالی ندارد؟

حکومت در این جا می‌گوید نه تنها اشکالی ندارد که واجب است. چون اصل بر این است که نظام حفظ شود. به هر قیمتی. دیگر بدبختیِ معترضانِ حقیقی و به‌دنبال اصلاح، این است که اگر بر فرض در خیابان تجمع کنند، چون تشخیصِ نفوذی‌ها و لیدرها از میان‌شان ساده نیست، همه با یک چوب زده می‌شوند. مشکل ما همین است که هیچ اعتراض و مطالبه‌ای خالص و مسالمت‌آمیز باقی نمی‌ماند. یا آن طرف دستورِ آتش می‌دهد، یا این طرف نخاله‌ها شروع به کار می‌کنند. هرچند مردم در میانۀ همین تجمع‌ها گاهاً نشان داده‌اند که جلوی تخریب و اغتشاش را نیز، می‌گیرند. و یا دانشجویان در دانشگاه‌ها. اما خب این تلاش‌ها، هرچند تا حدی جواب‌گو بوده است، اما کافی نبوده و نیست.

سوالی دیگر: این بگیر و ببندها و قشون‌کشی‌ها تا چه زمانی پاسخ‌گو است؟ آیا می‌تواند بقای یک حکومت را تا ابد تضمین کند؟

تاریخ که شدیداً به این سوال پاسخی منفی می‌دهد. از طرفی هم حکومت می‌گوید: «خب حتماً انتظار داری بنشینم و هر کسی هر غلطی که دوست دارد بکند؟ فعلاً تحت هر شرایطی، این آشوب‌ها و اغتشاشات باید بخوابد. امنیت ملی در خطر است. این غائله که جمع بشود، بعدش وقت برای گفت‌وگو و اصلاحات و نرمش زیاد است. فعلاً اولویت با امنیت و نظم است.» انتظارِ بی‌جایی است که به حکومت بگوییم ماشینِ سرکوب‌اش را در چنین وضعیتی، خاموش کند. چون او حتی اگر یک ساعت تا مرگ‌اش فاصله داشته باشد، چنین نمی‌کند.

حالا مخالفین می‌گویند: «این حکومت باید کارش تمام شود. این همه ظلم کرده و خونِ ناحق ریخته است و چندین سال است همۀ صداهای متفاوت و مخالف را در شدیدترین وضع سرکوب کرده است و هر تصمیمی که دلش خواسته است به مردم تحمیل کرده است. ما به مبارزۀ خود ادامه می دهیم تا پیروز شویم. هر کمکی هم که از هر سو به ما برسد، با آغوشِ باز می‌پذیریم. دشمنِ دشمنِ من، دوستِ من است.»

و امّا نهایت چه می‌شود؟ پُر واضح است که حکومت پیروزِ میدان است. این خشونتی که الآن می‌بینیم برای سرکوبِ معترضین و مخالفین و اغتشاش‌گران (برخلاف نظر حکومت که اغلبِ مردم را اغتشاش‌گر می‌خوانَد، باید معترف بود که در میانِ معترضینِ خیابان یا دانشگاه یا هرجای دیگر، اغتشاش‌گر نیز وجود دارد و قصدش خراب‌کاری و انحرافِ اصلِ حرف و مطالبه است) اعمال می‌شود، بخش اندکی از ظرفیت‌های نظامیِ کشور برای مقابله با بی‌نظمی و ناامنی را شامل می‌شود. بسیاری از این‌ها نیروهای غیرحرفه‌ایِ داوطلب هستند و در دست‌شان چیزی به جز تفنگ ساچمه‌ای و یا پینت بال و شوکر و امثالِ این‌ها نیست (سوای از برخی مواردی که از اسلحه‌های کشنده استفاده شده است). و در صورت لزوم، به راحتی می‌توان از تجهیزاتِ "نظامی" و "جنگی" استفاده کرد و آن‌گاه است که این پیروزیِ حکومت که گفتم، سریعاً حاصل می‌شود. همان‌طور که بعضاً در این روزها دیده‌ایم استفادۀ محدود از چنین تسلیحاتی را.

برای همین باید اولاً امیدوار باشیم خشونتِ موجود، به سطحِ بالاتری ارتقا نیابد (که با توجه به حادثۀ تروریستیِ شاه‌چراغ، احتمالش کم نیست). و دوماً باید دل ببندیم به بعد از شلوغی‌ها. چون تغییرات نه الآن و در میانۀ غوغا، که بعد از فروکِش و بازگشتِ آرامش به جامعه صورت می‌گیرد. الآن حکومت یک جور لج و لج‌بازیِ کودکانه از خود نشان می‌دهد. و هرگونه عقب نشینی از مواضع‌اش و یا عذرخواهی را شکستی تمام عیار تلقی می‌کند. هرچند اصلاً بعید نیست که بعد از آرام‌شدنِ اوضاع، هیچ تغییر و تجدیدِ نظری در هیچ زمینه‌ای صورت نگیرد. چرا که بسیار پیش از این دیده‌ایم که دستگاهِ عبرت‌گیرِ دوستانِ حکم‌ران نیاز به تعمیراتِ اساسی دارد.

«هفت»

این روزها کم ندیده‌ام که عده‌ای، از سلبریتی‌های آن سوی مرزها گرفته تا مردمانِ این سو، نیروهای سرکوب‌گر را یک مشتِ حیوانِ وحشیِ خون‌خوار و بی‌همه‌چیز می‌خوانند و هرگونه خشونتی علیه آنان را روا می‌دارند و معتقدند که آن‌ها را باید "جای فانوس آتش‌شان زد" و "آویزان‌شان کرد". این موضعِ هیجانی، خطا و نادرست است. خون را با خون نمی‌توان تمیز کرد. بسیاری از فریادها و اعتراضاتِ این روزها، به خاطر خون‌های ریخته شده و ستم‌هایی است که حکومت کرده است. حال بر فرضْ قدرت از اینان سلب شد و به دستِ کسانی که به آتش‌زدن و آویزان‌کردن علاقه‌مند هستند، سپرده شد؛ آیا دیری نمی‌پاید که چند سال بعد، عده‌ای به‌خاطر این ظلم‌ها و خون‌ها (که بی‌شک منحصر به همان آغازِ کار نمی‌مانَد) معترض می‌شوند؟ کسانی که الآن خشونت را برای به‌دست آوردنِ قدرت نه تنها بد نمی‌دانند که مجاز دانسته و تجویز می‌کنند، قطعاً در مواقعِ دیگری نیز می‌توانند این تشکیک در شَربودنِ خشونت را، از خود نشان دهند.

جدای از این موضوع، نگاهِ فردی به نیروهای سرکوب‌گر و اطلاقِ اسامی و برچسب‌های روان‌شناختی به آنان، فقط تقلیلِ موضوع و در نتیجه انحرافِ تحلیل است. باید آمد بالاتر و سپس نگریست. و این را دانست که این نیروها، اصولاً تربیت شده‌اند که در صورت لزوم، خشونت بورزند. و به‌صورت نظام‌مند این خشونت در آن‌ها نه به‌مثابه یک امرِ عجیب و مذموم، بلکه به‌عنوان یک قوۀ مهم و کاربردی تبدیل شده است. ابزاری شده است که می‌دانند کِی باید از آن استفاده کنند. البته این اصلاً به این معنا نیست که این خشونت را نباید محکوم کرد. باید محکوم کرد. اما باید باز هم بالاتر رفت، و دید که چه شده است که این سرکوبِ خشن، نه در قِبالِ دشمنانِ ملت، که نسبت به خودِ ملت اعمال می‌شود. ملتی که درصدِ بسیار کمی از آنان اغتشاش‌گر هستند و درصد بسیاری از آن‌ها ناراضی و به‌دنبال زندگیِ آسوده‌تر هستند.

«هشت»

در این روزهای اخیر، تنها خواستۀ دانشجوها که تاحدی و به‌صورتِ موقتی، عملی شد (آن هم نه از سوی مسئولین، بلکه با تلاش و مقاومتِ خودِ دانشجوها) اختلاطِ سلف‌ها و غذاخوری‌های دانشگاه‌ها بود. و مگر داریم بی‌خطرتر و ساده‌تر و بدیهی‌تر از این خواسته؟ و مگر داریم حماقت بیش از این که تو به خاطرِ یک چنین موضوعی، مقاومت کنی و عملاً کار را به خشونت بکشی؟

در مواقع بحران و اضطرار، باید سعی کرد تا تمام تکانه‌های احتمالی را برطرف کرد تا بر تنۀ اصلیِ بحران، چیزی افزوده نشود و وضعیت سخت‌تر نشود. در میانۀ یک چنین وضعیتی، باید نرمش به خرج داد. و از حجم پافشاری‌ها کاست.

اساساً مقاومت در برابر مختلط‌شدنِ سلف چندان فهم‌شدنی نیست. دختر و پسر در کلاسِ درس کنار هم هستند، در بوفه‌ها و کافه‌ها و تریاهای دانشگاه و دانشکده‎‌ها کنار هم می‌نوشند و می‌خورند. حال چرا سلف لزوماً باید برای دختر و پسر جدا باشد؟ به‌عنوان یک نمونه، در دانشگاهی که من در آن درس می‌خوانم، سه غذاخوری وجود دارد: یک رستورانِ نیمه‌خصوصی با دو شعبه در دانشگاه، و سلفِ خودِ دانشگاه. شعبۀ دومِ این رستوران مختلط است. یعنی دختر و پسر می‌روند و غذاشان را می‌گیرند و کنار هم میل می‌کنند. اما شعبۀ یک، و سلفِ دانشگاه تفکیک‌شده است. خب چه تفاوتی است بین این‌ها؟ که آن مختلط است و این دو نیست؟ اگر بنا به تفکیک است که پس همۀ کلاس‌ها را نیز تک جنسیتی کنند. و همۀ مکان‌های دانشگاه را. و این مهم، مگر با دیوارکشی در همۀ معابر و فضاهای دانشگاه ممکن نیست. پس بهتر است که سیمان‌ها و آجرها و فرغون‌ها را بیاورند و زودتر دست به کار شوند؛ که همانا کیانِ اسلام بیش از این در خطر نیفتد.

الآن برخی دوستانِ ارزش‌دوست می‌گویند: «بله. این‌ها می‎‌خواهند اول سلف را مختلط کنند. بعد خوابگاه‌ها را. و دست‌شویی‌ها و حمام‌ها را. بعد استخرها و ورزشگاه‌های دانشگاه را. و دانشگاه را بکنند محلِ عیاشی و کثافت‌کاری. و بعد برهنگی و هرزگی را در جامعه رواج دهند.»

اما من می‌گویم اختلاطِ سلف، سوای از این که به عنوانِ امری یگانه و آسان در نظر گرفته شود، تاثیراتِ زنجیره‌وارِ مثبتی نیز دارد. اگر سلف مختلط شود، یعنی ما پذیرفته‌ایم که دختر و پسر می‌توانند و باید کنارِ هم زیست داشته باشند. زیستی که برخلافِ خواسته و میل و عقدۀ برخی مسئولین و دست‌اندرکاران، حیوانی و شهوانی و منحرفانه نیست و یک‌سری ضوابط و چارچوب‌هایی را نیز در درونِ خود دارد. و این ضوابط نه صرفاً از بیرون و نه اصلاً با چوب و چماق، که از درون و با کنترلِ درونی در افراد نهادینه می‌شوند. و تنها راهِ خویشتن‌دارسازیِ شهروندان و تربیتِ انسانِ اخلاقی، همین است که ارزش‌ها و عقاید، از مجرای برنامه‌های طولانی‌مدت و به‌روز و واقع‌گرایانۀ فرهنگی، درونی بشوند. و البته گاه‌به‌گاه تجدیدنظرهایی در ارزش‌ها باید صورت بگیرد و طبق نیاز و خواستِ جامعه، تغییراتی اعمال شود. البته نه هر خواست و میل و نیازی.

آن‌گاه می‌توان مدعی شد که تغییرِ عمیقِ نسل‌های جدید را با نسل‌های پیشین پذیرفته‌ایم و می‌دانیم که امروزه امورِ جنسی در سطوحِ مختلف، کیفیت و کمیتِ متفاوتی نزد اینان پیدا کرده است. این را در سطحی کلان‌تر برای حجاب نیز می‌توان مطرح کرد. اگر الزام به حجاب را برداریم، و البته برای این اعطایِ حقِ انتخابِ نوعِ پوشش به شهروندان، ضوابط و چارچوبی را تعیین کنیم، یعنی به فهمِ درستی از سبک زندگیِ جوانانِ زیستنده در قرنِ 15 خورشیدی رسیده‌ایم. و اگر پیشاپیش و در موقعِ مناسب به چنین فهمی نرسیم، اندکی بعدتر، مثلاً چندسال بعد، باید با خون و خشونت به آن فهم برسیم. به عبارتی: فهمانده شویم. و هیچ هم بعید نیست که آن‌گاه، عمرِ دولتِ مستعجلِ ما به سر رسیده باشد و دیگر فرصتی برای ترمیم و اصلاح نداشته باشیم.

«نُه»

«همه‌اش تقصیر شماهاست. شما اغتشاش‌گرانِ احمقْ کار را به این جا رساندید و پای داعش را به ایران باز کردید. اگر خفه‌خون می‌گرفتید و آن قدر امنیت را بر هم نمی‌زدید و هرزگی و شهوت‌رانیِ خود را بهانۀ دستِ دشمن نمی‌کردید، الآن این اتفاق نمی‌افتاد. جوجه دانشجوهای بی‌شرف و نفهم.»

این خطابه‌ای مثالین است که در این چند روزِ پس از حادثۀ تروریستیِ حرمِ شاه‌چراغ، مستقیم و غیرمستقیم با اشکالِ متفاوت، از برخی شنیده‌ام. نمونه‌اش را در زیر شاهد هستیم که یکی از دوستانِ سابقِ من، و یکی از لباس شخصی‌های بااخلاص و ناموس‌پرست و معتقد و کاربلد و مثلاً دین‌دار، خطاب به من بیان کرده است:


حقیقتاً بسیار غم‌زده شدم. و متاسف از این که روزی با این فرد، رفاقتی داشتم. و دلم بسیار سوخت که چنین بهتان‌هایی را نه فقط خطاب به من، که به بسیاری دیگر نیز، زده و خواهند زد. دلِ آدمی چه راحت می‌شکند. آری. الآن من و امثالِ من مقصر هستیم. ما در خونِ این کشته‌شدگان دست داریم. ما از داعشی و آمریکایی و اغتشاش‌گر دفاع می‌کنیم. ما گناه‌کاریم. و نه آن‌های دیگر که حالا طلب‌کارِ ما نیز هستند. آن‌های مقام‌دار. آن‌های بالادستی و تصمیم‌گیرنده و قانون‌گذار و مجریِ قانون.

شائبۀ "کار خودشان است" را چندان منطقی نمی‌دانم. اما دست کم این را می‌دانم که پس از این حادثۀ تلخ، یک شعفِ نسبیِ نامشهود در دلِ بلندمرتبگانِ حکومت ایجاد شده است. چرا؟ چون الآن می‌توانند از پیوندِ این اتفاق با مذهب و مناسک استفاده کنند و بدنۀ حامیانِ خود را به خیابان‌ها بکشانند و نه تنها حادثۀ تروریستی و داعش را، که همۀ اتفاقات و اعتراضات اخیر را محکوم کنند و همۀ آن‌ها را اغتشاش بخوانند و معترض و منتقد و بقیه را اخلال‌گر و معاند بخوانند و خلاصه پروندۀ کار را (موقتاً) جمع کنند. و از طرفی دُزِ سرکوب را بالا ببرند و از اسم‌های رمزِ "شهادت" و "حرم مطهر" و "هتک حرمت" و "زن، زندگی، شهادت" و "چادر خونین" و غیره استفاده کنند. می‌توانند شعر بسرایند و مداحانِ معروف و مشهور را به میادین بکشانند و دوباره خیابان را از "فریب‌خوردگان" و "اغتشاش‌گران" پس بگیرند و خلاصه به خیالِ خودشان وضع را به حالتِ عادی و مطلوب برگردانند. بعید می‌دانم اگر این جان‌ها (که سوای این که در کجا به ملکوت پیوسته‌اند، در یگانگیِ خودشان مقدس و محترم هستند) در جایی جز حرم یا مکان‌هایی شبیه به آن گرفته می‌شدند، حکومت می‌توانست تا این حد روی این واقعه مانور بدهد.

با این حال، معتقدم اصلاً باید هم روی این قضیه مانور داد. باید هم رخت سیاه بر تن کرد. عزاداری کرد. خیابان را شلوغ کرد. حقا که کم غمی نیست. کم مصیبتی نیست. امّا در کنارِ آن باید برای کشته‌شدگانِ مظلومِ کفِ خیابان هم عزاداری کرد. برای بی‌گناهانی که نه اغتشاش‌گر بودند و نه معاند. فقط شهروند بودند و ناراضی. برای کسانی که در این 40 روز جان‌باز شدند. مثلِ دوستِ یکی از دوستانِ من که در وقایعِ دانشگاهِ شریف، دو ساچمه به دو چشم‌اش برخورد کرده و به نظرتان چه اتفاقی افتاده است؟ بله؛ او الآن هر دو چشم را تخلیه کرده است و دیگر نمی‌تواند ببیند. او فقط یک دانشجوی عادی بوده است که ازقضا حضورِ پُرشوری هم در اعتراضات نداشته است. اما حال، دیگر نمی‌تواند بِدَوَد. باید با عصا راه برود. نمی‌تواند با شادی بخندد. نهایتاً لبخندی تلخ و زورکی بزند. نمی‌تواند چهرۀ خانواده و دوستان و معشوق‌اش را ببیند. و این غم، به شدت سنگین است. و البته این فقط مُشتی است که از خروارهای خونینِ این روزها حکایت می‌کند.

همۀ این‌ها توامان با هم غم‌انگیز است و برای همه‌شان با هم باید خاک بر سر کرد و سیاه پوشید و عزاداری کرد. نباید در اصلِ یکسان‌بودنِ مرگ تشکیک کرد. نوع و شکلِ مرگ بی‌شک بر میزانِ دل‌خراشیِ آن و متأثرکردنِ دیگران موثر است. اما این نباید به یک جور رانت و امتیازبخشیِ ناحق بدل شود. نباید ناموس را طبقه‌بندی کرد. زنی که در حرمِ حضرت شاه‌چراغ با تیرِ جفای یک داعشیِ ملعون کشته می‌شود، همان قدر مظلوم است که دختری معترض که کفِ خیابان به‌دنبالِ حقوقِ بدیهی‌اش بوده است و با تیرِ یک نظامی کشته می‌شود. اما در حقیقت، اولی با عزت و احترام دفن می‌شود و شهید خطاب می‌شود و دومی انکار می‌شود و هویت‌اش مخدوش می‌شود و در خفا به خاک سپرده می‌شود.

یک نکته: خیابان همان‌قدر که به طرفدارانِ نظام تعلق دارد، و آن‌ها حق دارند در آن عقاید و شعارهاشان را فریاد بزنند، به مخالفان و منتقدان و ناهم‌سویانِ با حکومت نیز تعلق دارد. و به‌رسمیت نشناختنِ این تعلقِ دوطرفه، نتیجه‌ای جُز فَوَران‌ها و خرابی‌های مضاعف و شدیدتر نخواهد داشت. مصیبتِ شیراز، نباید بهانه‌ای برای سرکوب دوچندان شود و مطالبات و خواسته‌های مردم دوباره به حاشیه رود و خفقان بیش از پیش حاکم شود. که اگر چنین شود، دیری نمی‌پاید که بحران‌های سخت‌تری گریبانِ جامعه را بگیرد.

حرف‌هایم را به پایان ببرم.

به نظرم بر خلافِ بازی‌ها و تغییراتِ سخیف و انتقادات و برچسب‌هایی که برخی روی آهنگِ شروین پیاده کرده‌اند، هنوز هم همۀ آن "برایِ"ها پا برجاست. و البته مواردِ دیگری را نیز، من می‌خواهم اضافه کنم:

  • برای همۀ شهیدانِ مظلوم و بی‌گناه و آزادی‌خواه و معترض و ضدشورش و محافظِ امنیت؛ از کفِ خیابان، تا روبه‌روی ضریح
  • برای همۀ جان‌بازان، جاماندگان
  • برای همۀ زندانیانِ سیاسی
  • برای دانشجویانِ در بند؛ برای ز.ن، دانشجوی ترمِ 5 جامعه‌شناسی که بیش از یک ماه است زندانی است
  • برای تعلیق‌شدگان؛ از تحصیل، از کار، از زندگی
  • برای محرومین؛ از رفاه و آسایش، از حقوقِ طبیعی و بدیهی، از زندگی
  • برای همۀ صداهای مخالف و غیرِ خودی
  • برای رفقای زیرِ ذره‌بین‌ام که با ترسِ تماس‌های Private Number و شماره‌های ناشناس، صبح‌هایی را شب کرده‌ و ترس را حس کرده‌اند و می‌کنند
  • برای همه‌مان؛ برای دَرکردنِ خستگی و ملالی که در وجودمان خانه و لانه کرده است
  • برای اضافه‌نشدنِ هیچ مناسبتی به تقویمِ رسمی و غیررسمی‌مان
  • برای یک پایانِ خوش...

هفتۀ اولِ آبانِ 01


پانویس‌ها:

1: فایلِ کاملِ منشورِ حقوقِ دانشجویی را می‌توانید از این‌جا دانلود کنید. خواندنش برای هر دانشجویی، خاصّه دانشجویانِ ناخوشایند و تحمل‌نشدنی و سیستم‌گریز، واجب است.

2: در نوشتن این متن، سعی کردم نگاهِ واقع‌گرایانه‌ای و چندجانبه‌ای به وقایع و وضعیت داشته باشم. حال آن که تا چه حد موفق بوده‌ام، قضاوت‌اش با شماست. منتظر نظرات و انتقادات و صحبت‌هایتان هستم. کاستی‌های متن را بر من ببخشایید و یادآوری‌شان کنید.

3: می‌بخشید که جنبۀ بَصَریِ نوشته قوی نبود. محتوای تصویریِ مرتبطی (اعم از عکس و فیلم) نداشتم که بِگُنجانم. هرچند تلاشِ چندانی هم نکردم.