«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
جرم بزرگ کوچک | یادداشتی بر فیلم دیکتاتور بزرگ (آقای چارلی چاپلین)
وقتهایی است که عمق یک فاجعه را میخواهیم تعریف کنیم، که چه ظلم بزرگی شده، که چه بدبختیای(!)، چه خاکبرسریای(!)، اما هر چه تلاش میکنیم بدتر میشود و گند میزنیم تو موضوع!
چطور میشود که آدم حرفی را که میخواهد بزند، نمیتواند بزند؟ یا درست نمیزند؟ اونطور که در قلبش است نمیزند؟ چرا خراب میشود؟
این موضوع از فنبیان و بلد بودن نیست، اگر برامون مهم باشد، خب یاد میگیریم! کاری ندارد! ولی چرا وقتی سینما بلد نیستم، با سینما حرف میزنیم (سینمای ایران)؟ چرا نمیرویم یادش بگیریم؟ در واقع: "از کوزه همان برون تراود که در او ست"! اینجا هم مشکل رندی و بلد بودن یا نبودن نیست، مسئله بودن یا نبودن چیز دیگری ست، بودن یا نبودن دردودل؟ مسئله این است.
در "دیکتاتور بزرگ" حداقل از نظر کدی و تیکهای، چه چیزی کاشته شدهاست؟ چرا باید از "هیکلن" متنفر باشیم؟ مگر او چکار کرده؟ به چه کسی ظلم کرده؟ وقتی به خونه ما حمله میکند و یهودیها را بیرون میکند که، خودش هم نیستند، سربازانشان هستند(!)، بعد چنان فحش و دریوری نثار این سربازان میشود که، خب یربهیر نمیشویم؟ بعد برخورد با این موضوع است که کار را خراب میکند.
توصیف این ویژگی، این است که شعاری و پوستی ست، ادایی ست؛ یعنی ما الکی میگوییم که به فلانی ظلم شده، میخواهیم بزور مخاطب را قانع کنیم که چنین شده، تبلیغ چیزی را میکنیم که واقعیت ندارد و مخاطب نمیبیند. مخاطب جرم و جنایت نازی را نمیبیند ولی فحش خوردنش را میبیند، این با او چه میکند؟ هیچی. مخاطب باید جرم و جنایت نازی را ببیند، فیلم هم به نازی فحش ندهد، مخاطب خودشان فحش میدهند! اصلا لازم نیست! شما اون پستی و پلشتی رو که میخواهید، باید با سینما نمایش بدهید، بیان کنید، عرضه کنید، تبلیغ کنید، بعد مخاطب خودش میگیرد و حل است! تأثیر گرفته، برایش مهم شده، قبول کرده و... تمام ماجرا؛ نباید حرف مقدم بر عمل شود.
چیزی که در "دیکتاتور بزرگ" و آثاری که غالبا شعاری اند هست، برعکس است! یعنی حرف مقدم بر عمل است! اول حرفش را میزنیم، بعد یک چیزی الکی نشان میدهیم که مثلا عمل است! چنین است دیکتاتور بزرگ! شما بیشتر با حرف سرکار دارید تا عمل و بیشتر با دیالوگ تا تصویر؛ پایان فیلم هم دیالوگ است، نمایی در کار نیست، همه جای فیلم هم یا دیالوگ است یا بازیها و واکنشهایی که ادایی ست و واقعی نیست، یعنی منطبق بر واقعیت (جنایت) نیست که منطبق با خواسته (زدن زوری جنایت) است. چنین است که حرکاتی در فیلم میشود که واقعا معنای اون چیزی که جناب چاپلین میخواستند را نداده، اعمال ظاهری و اداهایی ست که میخواهد نماینده و نشانه چیزی باشد و به چیزی برسد، بنابراین قلابی ست و دروغین (اگر نیت دورویانه باشد) یا اگر نیت خالص و صاف است (مثل دیکتاتور بزرگ) پس خواست شما برای صاف و خالص بودن زورکی و چپانی ست و شما زوری و یکدفعه میخواهید خوب باشید، "متانت زورکی"، بنابراین میشود گفت نیتتان هم مشکلی دارد.
مثل وقتی میماند که من بخواهم زوری و با "یاعلی!" "یا علی!" خودم را "علیای" و "معالحق" کنم در صورتیکه ذات و باطنم چنین نیست؛ بخواهم خودم را زورکی درست کنم و با اعمال ظاهرا صالح، صالحنما و ناصالح، به هدفم برسم؛ در حالیکه نیتم و ذات واقعیام هنوز درست نشده و باید اول، از قلب با علی باشم تا عمل علی هم بیاید.
در اینجا هم باید ظلم هیکلن و ظلم نظام، با گوشتوپوست لمس شود تا در نهایت در فیلم نمایش داده شود و ما هم ببینیم و کیف کنیم و تأثیر ببریم؛ مشکل این است که چنین نیست. ما در زندگیمان و در رفتارمان ندیدیم که همسایه یهودیمان الاخونبالاخون شود، در کتابی هم نخواندیم، تصویری نکردیم، روایتی نشنیدهایم، در دل و جانمان ریشه ندوانده، ولی به دلایلی، انساننمایانه، مثلا خوب، دورویانه یا روشنفکرانه، میخواهیم راجب ظلم به بشریت دم بزنیم. ما که در قلب متأثر نیستیم، چطور در عمل و در فیلم سینماییمان باشیم؟ مجبور ایم پناه ببریم به اعمال ظاهری و شعارانه، تا قلبمان را به خودمان اثبات کنیم که نمیکنیم! چنین است که فیلم و اعمال آدم، زندگی یک انسان، یک شهروند، شعاری، نخنما و دووجهی میشود. برای همین فیلم صحنهای میکارد تا به کسی ظلم شود، ولی واقعا اون صحنه گویای ظلم نیست و ما را، برنمیانگیزاند و درگیر نمیکند؛ باید از صدق و صفای خود گفت، با خود روراست بود.
در واقع در دیکتاتور بزرگ، وضع چنین است؛ فیلم با صحنهها و خرده داستانهایی، سعی دارد چیزی را بگوید ولی حرفش را نمیتواند به دل بیننده بنشاند، شاید چون از دل نیست، "از دل برآید و بر دل نشیند"، بنابراین آدمهای یهوییای هستند، ولی هیچکدام دوستداشتنی و نزدیک به ما نیستند تا دوستشان داشتهباشیم، باورشان کنیم یا برایشان دل بسوزانیم، خودشان و شخصیت نداشتهشان همینطور، ظلمی که بهشان میشود همینطور، و هیکلنی که به آنها ظام میکند همینطور، با اینکه در اجرا و بازی قوی ست، کارگردانی فنی و ساخت کار خیلی بد نیست، از نظر فنی و ساختنی کار خوبی ست، ولی حسوروح و جانش مشکل دارد و همین، نبودن جان، ساخت و فن را هم بیهوده میکند. حرکت دوربین اگر معنایی نداشتهباشد، بازی خوب چاپلین بزرگ اگر معنایی نداشتهباشد، که چه؟ نَمَده؟
صحنهای در فیلم هست که دعوای هیکلن با ناپلونی ست، اینجا ما با دو شخصیت پویا طرف نیستیم که جان گرفته باشند و به ما نزدیک باشند، حالا با هم درگیر شوند. ما با دو تا کاریکاتور، دو تا پوسته، دو تا آدمک طرف هستیم که کوک میشوند تا چنین کنند، بنابراین کنش دراماتیک ندارند بلکه واکنش و دستوری، از سوی چیزی دارند؛ چنین است که بر مخاطب اثری ندارند و بر دل نمینشینند. ایده دیوانهکنندهای ست دعوای این دو! کیک تو صورت خبرنگار! بله عالی ست! ولی اجرا بوی نا میدهد و ذات اثر خراب است.
وقتی از خانم و دختر هم صحبت میشود، از مهر و علاقه چاپلین، شاید ضعیفترین نمونه باشد؛ نسبت به "نورهای شهر" و "عصر جدید" و "معدن طلا". اینجا خانمی را داریم که خانمی و زنانگیاش محدود است و بیشتر، سیاسیبازی و دعوای مدنیاش بزرگ است؛ چنین میشود که اینجا هم عاطفه کم است و چیز دیگری زیاد است، بنابراین صحنه پایانی که نگاه خانم هم هست درست نیست، منطقش معلوم است ولی خب، کل فیلم تأثیرگذار نیست. برای همین نگاه کردن ایشان و ژستشان، نزد تماشاچی، حتی اگر گویا باشد، گیرا نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۰۰ فیلم برتر تاریخ سینما از نگاه مسعود فراستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم نسلِ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهیت موجودی به نام برنامه نویس