وقتی مینویسم کمتر رنج میکشم.
حمال طلا: واژههای هدر رفته - نقد تحلیلی فیلم حمال طلا
«حمال طلا» فیلم واژهای نو و شنیدنیست. از همین واژهی «حمال طلا» بگیر تا «سَواله» و «قالکاری» که هرکدامشان به تنهایی میتوانند دست کارگردان هر فیلمی را بگیرند. واژههایی که دکمه شدهاند ولی کت فیلم به تنشان چفت نمیشود و از سر فیلم زیادند. فیلم با تمرکز بر کثیفیها سعی دارد دل و رودهی ما را بیرون بکشد و جلوی صورتمان آونگوار تکان دهد و از خواب بیدارمان کند. وقتی که کارگران فاضلاب برای پول یک روز کارگری مجبور به جستن در فاضلاب میشوند. وقتی که رضا، لویی را در همان فاضلاب زیر مشت و لگد میگیرد و دهان لویی از عن و گوه پر میشود و رضا سراسیمه به همان دهان، تنفس مصنوعی میدهد و وقتی که لویی سوالهی طلا را میخورد تا مگر خوشمزه باشد تمام این موارد بازنمایی حالات بدبختی انسان است. بازنماییهایی که اگر با قصهی قرص و محکم همراه میشد فیلم را چند پله بالاتر میبرد.
فیلم، داستانِ رضا نامیست که اول، طلا حمالی میکند؛ دوم، در چاه فاضلاب الماس قدیمی را میجورد؛ سوم، سکه دلالی میکند. نه رضای فیلم در هیچکدام از این کارها موفق است و نه کارگردان در خلق و ارتباط این سه داستان و پرداخت آنها. نه داستانهای اصلی فیلم بهم ارتباط دارند و نه خرده داستانها در راستای هدفی واحد بهکار گرفته میشوند. داستانهای اصلی باز گذاشته نمیشوند و تمام میشوند برای همین کمکی به التهاب فیلم نمیکنند. البته درواقع تمام نمیشوند چون بههرحال پول نزول را باید بپردازند و مسالهی فاضلاب هم پا برجاست. ولی رفتار بازیگرها در فیلم چنین چیزی را به آدم القا میکند. جای هرکدام از داستانهای فیلم را میتوانی با یکدیگر عوض کنی و آب از آب تکان نمی خورد. دکتر محسن یارمحمدی میگفت که همیشه شلوغی برابر با پری نیست. این فیلم مصداق شلوغیهای کمعمق و بیارتباط با هدف فیلم است که زمان فیلم را پر میکند ولی فیلم را پر نمیکند.
رضا در این داستانها همراهی هم دارد که لویی صدایش میزنند. لویی خنگ است و خدایش رضاست. در کنار رضا احساس بینیازی میکند. سابقهی اینگونه زوجها را بسیار در فیلمها دیدهایم و هم نمونههای موفق فراوانی داشتهایم و هم ناموفق. در بعضی صحنهها این دو نفر زوج خوبی را تشکیل میدهند و شیرین میشوند ولی قطعا جزو نمونههای موفق این مدل نیستند.
فیلم تصویر دارد خوب هم دارد. برخلاف فیلمنامهاش که لال است و اگر حرف میزند گنگ است تصویرش خوب حرف میزند. دوربین کارگردان امیدِ رضا و لویی را در فاضلاب الک میکند، در اتوبان فریاد شادیشان را پرواز میدهد، شیرینیِ تخممرغها را در آتشهای سرخ همسایههایشان به زبان میچشاند و در مزایدهی چاه فاضلاب با آن نمای دوربین سر بالا، سعید آقاخانی را قدرتمند میکند. از این نماهای خوب فیلم کم ندارد. تورج اصلانی که سابقا فیلمبردار بوده در این فیلم به خوبی قدرتش را به رخ میکشد و در واقع همین تصویرگریاش فیلم را نجات میدهد. البته گاهی نماهایش طولانی میشود که آن هم عیب صد در صد متوجه تصویرش نیست و از قصهایست که دوربینش جوهر کافی برای نوشتنش ندارد. ولی اصلانی میتوانست با همگام کردن و کوتاه کردن نماهایش ریتم را حفظ کند. مثلا نماهایی که رضا در حال گوش دادن صدا و تصویرهای مربوط به همسر گذشتهاش است. تمام اطلاعاتی که این نماهای زاید به ما میدهند تکرار همین نکته که قبلا همسر داشته و آن را هم چندبار قبلا در دیالوگها فریاد زده است. یا صحنهای که رضا از حمام میآید و کارگردان مثلا میخواهد لولای قضیهی کود انسانی را محکم کند. کاش که محکم میکرد ولی موفق نمیشود چون این لولا اساسا ناچیز است انگار میخواسته بگوید دیدید از کود انسانی اخبار هم انتقاد کردم.
فیلم در جاهایی دست به نقد جامعه میزند که اگر از چند شعاری که میدهد بگذریم خیلی در امر نقد، ناموفق نیست. کارگران کارخانهای که تعطیل شده و خرابههایش خانهی آنها شده؛ رضا حمال طلایی که با سابقهی درخشانش آه در بساط ندارد؛ نوسانهای طلا و سکه که گران میکنند صاحبانشان را و ارزان میکنند کارگران بینوا را؛ نزول خواری که حکومت میکند و چند بادیگاردش سوزن را از لباس نفری که میخواهد به خدمت اربابش برسد مییابند. طلا فروشهایی که چه طلا گران شود و چه ارزان سود میکنند.
درمورد بازیهای فیلم باید گفت که به دل مینشینند. آدم بدبختی رضا و چلمنی لویی را میفهمد و دوست دارد موفق شوند. البته گاهی خونسردی رضا با آنکه در منجلابی گیر کرده آدم را متعجب میکند ولی باز هم این ایراد بیشتر متوجه فیلمنامه است تا بازیگر. بازیگران فیلم خاکستریاند و از این لحاظ فیلم واقعیت را تصویر کرده است. رضا در لحظاتی از فیلم خوب نقش عامهی مردم را به عهده میگیرد: اخبار گوش میکند ولی نه کامل و فقط آن جاهایی که برایش خوب است؛ با یک خبر میرود اعتبارش را خرج میکند و خودش را در معرض بدبختی بیشتر قرار میدهد؛ برای چاه فاضلاب پول نزول میکند ولی فکر نمیکند اگر الماسی نباشد از طلایش چقدر در میآورد؛ به طور خلاصه مثل تمام ما پیر خودش را در میآورد و بیگدار به هر آبی میزند تا خودش را نجات دهد. البته زودباوری و خوشخیالی برای رضایی که عمرش را توی بازار بوده و چم و خم کاسبی را بلد است شاید خیلی هم خوش ننشیند ولی این را میگذاریم به حساب اینکه رضا فقط گردنکلفت بود و در بازار هم فقط از زورش استفاده میکرده و جنسش بازاری نبوده.
به غیر از نکتهی بالا، منطق واقعیت فیلمنامه در بعضی جاهای دیگر هم میلنگد. چاهی که رضا در مزایدهاش برنده میشود به گفتهی خودش 15 میلیون طلا میآورد و با احتساب دوبرابرش 30 میلیون. چطور میشود پایهی مزایده 30 میلیون است و یکی از افراد تا 50 میلیون هم بالا می رود؟! مگر خبر ندارند به صورت تقریبی چه قدر از ان عایدشان می شود! در جایی دیگر که رضا به عنوان حمال طلایی معتبر وضع زندگیاش با کارگران بدبخت کارخانه فرقی ندارد. ممکن است جواب بدهیم که طلاق گرفته و زندگیش را زنش برده ولی در همان ویسهای زنش می فهمیم در همان هنگام هم ماشینی نداشته و بدبخت بیچاره بوده است، بالاخره اگر آدمهای فیلم با کار هم فرقی ندارند پس چرا کارگران کارخانه برای شندرغاز پول کارگری لهله میزنند.
فیلم با این همه داستان و خرده داستانی که میسازد باز هم خوشریتم نیست. در خیلی از دقایق فیلم از ریتم میافتد و حوصلهی آدم را سر میبرد. یک دلیلش میتواند پرداخت نکردن شخصیتها باشد. چون ما از شخصیت رضا هیچ نمیدانیم؛ از گذشتهاش کم میدانیم؛ از اهداف آیندهاش هم چیزی نمیدانیم به همین خاطر مجبوریم خودمان از مردم عادی چیزی به او تعمیم دهیم. به علت همین تختی و کمعمقی شخصیت باعث میشود به عنوان مخاطب، رضا را با فاصله ببینیم و این فاصله از جایی به بعد برای آدم تکراری میشود. شخصیت اصلی و ضدقهرمان فیلم که این قدر غریبه باشد تکلیف بقیهی شخصیتها معلوم است! دلیل دیگری هم که میتوانست به ریتم کمک کند استفاده از ضربه و تعلیق باشد که فیلمنامه راه به هیچکدام نمیدهد. ضربهها و بدبختتر شدن شخصیتها آنقدر سرسرکی رد میشوند که آدم فرصت همدردی با شخصیتها را پیدا نمیکند.
سعید آقاخانی، ژاله و نزولخوار مثلثی که میتوانستند ریتم و قصهی فیلم را بهتر کنند ولی کارگردان به هر دلیل اصرار در هدر دادنشان داشته است. در مورد سعید آقاخانی میگوییم که قصهاش تمام شد و طلبش را گرفت. اما از التهاب و ترس نزولخوار هم هیچ استفادهای نشده است. نزول را مثل نقل و نبات میگیرد و ما اثری از ترس بازگشت پولش در چهرهی رضا نمیبینیم. ژاله هم که معلوم نیست از چیِ رضا خوشش میآید میتوانست نیرومحرکهای برای رضا باشد تا شک و تردید را بیشتر در برنامههایش ببینیم. البته از ژاله برای کلیشه کردن آخر فیلم خوب استفاده شد. رضا مثلا خیلی مرد و لوتی بود که پول او را پس داد؟! یا چون پول خیریه بود این کار را کرد؟! هرکدام را که بگوییم هم درست است و هم غلط چون فیلم در این باره چیزی به ما نمیگوید و مثل خیلی جاهای دیگر اختیار را به تخیل مخاطب میدهد!
انتهای فیلم هم واقعا پایان خوبی نبود. هر پایانی که مربوط به یکی از عوامل قصه میبود کاندیدای بهتری از این غافلگیری نابجا بود. چه توسط نزولخوار اذیت یا کشته می شدند؛ چه بهخاطر چکها زندانی میشدند؛ چه سر مرز مثل بیشتر فیلم ها قاچاقچی کلاهشان را بر میداشت و حتا چه اینکه با موفقیت از مرز خارج میشدند از این پایان بهتر بود. البته این مورد آخر اگر میبود جایی برای نصیحت و پند و اندرز دادن فیلم نمیماند! در پایان باید بگویم که حمال طلا بخاطر سوژهاش ارزشمند است ولی بهخاطر قصه و پرداخت ضعیفش ارزشش گران نیست.
حسین رهاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و انتخاب زبان برنامه نویسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه یک برنامه را در لینوکس حذف کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چیزهایی هست که نمی بینیم...نگاهی نئوفرمال به فیلم پاراسایت