Stay Foolish ٫ Stay Hungry
داستانِ احتمالا قهرمانی در کار نیست
سریالی میدیدم که در آن دیوانگان ساکن تیمارستانی فهمیده بودند مریض نیستند، بلکه مشکلاتشان به خاطر قدرتهای ویژهای است که دارند. قدرتهایی فرازمینی که پزشکان قادر به درکش نبودند و اسمش را گذاشته بودند اختلال روانی و قهرمانها را بسته بودند به قرص و سورنگ؛ ۵بار در روز.
یکی از آنها حافظهی قویای داشت و چیزی را از یاد نمیبرد. منظورم از یاد نبردن اینکه پریشب شام چه خورده و ۷ سال پیش فلانی دم گوشش چه گفته نیست؛ میگفت میتواند همهچیز را به یاد بیاورد. حتی خاطرات قبل از به دنیا آمدنش را. میگفت تصور کن توی مایعی در سکوت و تاریکی شناور باشی و بعد با فشار پایین بیایی و گوشت استخوانت از این حجم فشار درد بگیرد و نعرهزنان سرت از حفرهای تنگ بیرون بیاید و بالاخره در اتاقی سرد و پرنور بیفتی.
مرد همهچیز را به یاد میآورد و حالا جایش در تیمارستان بود. تصور کنید اگر امکانِ باشکوه فراموشی رویمان نصب نشده بود، درگیر چه زندگی رعبآوری بودیم.
تنها دلیلی که باعث میشود بتوانیم بعد از له شدن زیر هر ضربهای و غرق شدن زیر سیلاب هر غمی و خرد شدن زیر سنگینی هر شکستی دوباره چشمهایمان را باز کنیم و دوباره روی پاهایمان سوار شویم و دوباره در را به روی شلوغی شهر باز کنیم و لای آدمها قِل بخوریم، فراموشی است.
و چه خوب که فراموش میکنیم درد شکستن استخوان را. حس تهی شدگی از ناپدید شدن ابدی انسانی پرشور از زندگی را. اضطرابِ کشندهی اولین بارها را. حس لزن و چسبندهی تحقیر شدن را. چه خوب که فراموش میکنیم کابوسهای تکراری شب را. گریهی از سر استیصال را. تپشِ قلبِ دورانِ درماندگی را. چه خوب که فراموش میکنیم حرفهای شمشیریِ در گوشت فرو رونده را. کارهای کرده و نکرده را. اشتباهات جبران شده و هرگز جبران نشدنی را.
ما با فراموشی زندهایم. اگر هر روز روز تازهای است و هر سال امید داریم به شروع سالی جدید و خوب، به خاطر این است که چرکیهای قبل را از یاد بردهایم. و چه خوب که از یاد میبریم و چه خوب که یادمان نیست زمانی در سکوت و تاریکی شناور بودیم و بعد با زور و فشار توی دستهای خونی غریبهای افتادیم و تیک تاک بمب ساعتی زندگیمان شروع به کار کرد.
همیشه فکر میکردم ما مردم غمگینی هستیم، ماتمزده و حاضربهعزا. اما حالا میدانم که همهی ما تنهایان شادی بودهایم که در پستوی خانههایمان اشتیاق را میرقصیدیم. شاید برای همین است که حالا از رقصیدن هم بغضمان میگیرد، از تماشای رقصها، از آهنگهای قری، از تاب خوردن موها و وارستگی دستها حین رقصیدن، از رقصیدن در خوشترین حالت، از کنار هم رقصیدن هم بغضمان میگیرد. رقصهایی که آخرین شادیهای کوچک شخصی بودهاند، قبل از اینکه هزاران تماشاگر غمگین هر لحظهی آن را بارها تماشا کنند.
همهی رقصندهها دیروز آدمهایی معمولی بودند شبیه خودمان و دلشان زندگی سادهای میخواست که لازم نیست در آن نگران خیلی چیزها بود و یکی-دو نگرانی کوچک در روز برای هر آدمی کفایت میکند و قصهی زندگی شبیه افسانهای باورنکردنی نیست. اما آنها از قاب معمولی بودن کنده شدند، بیفرصتی برای دست کشیدن از زندگی و شناور و رقصان به جاودانگی پیوستند.
| برای آرمیتا: سیاست اسکیزوئید (بیاحساس)، جامعهی سوگوار
نگرش منصفانهای در رخداد تازه به قلم دکتر مهرآیین میخواندم از هانا آرنت که در یکی از صفحات کتاب «وضع بشر» به نقل از ایساک دینسن مینویسد: «هر اندوهی قابل تحمل است اگر آن را به قالب داستانی در آورید یا داستانی در باب آن بگویید.» مایکل جکسون در کتاب «سیاست داستانگویی: خشونت، تجاوز و بیناذهنیت»، معتقد است در پشت این باور آرنت یک مفروض هستیشناختی ناگفته وجود دارد مبنی بر اینکه انسانیت فردی ما همواره در فضا و زمان گسترده است و ما جزئی از یک شبکه هستیم و به زبان سیمون وی «دارای یک ریشهایم». سیمون وی معتقد بود «ریشه داشتن مهمترین و ناشناختهترین نیاز روح انسانی است»، ریشه داشتن بیش از هرچیز یک واقعیت اجتماعی است و حکایت از مشارکت فعال، زنده و واقعی ما در زندگی یک جامعه دارد.
ما به زبان ارسطو، جزئی از یک بدن سیاسی هستیم، یعنی جایی که اعمال و گفتار ما به یاد آورده میشوند و هر فرد میتواند انسانبودگی خود را آشکار کند. از اینرو، انسانبودگی ما حاصل تعلق ما به میدان بزرگ «بودن» یا حاصل گشوده شدن و پیوند خوردن زندگی ما با دیگران است. چنین جامعهای، جامعهای «عاطفی» و «احساسی» است، جامعهای که در آن انسانها در «آزادی» سعی در «خوشحال زیستن» همگانی دارند و به روایت کردن شادیها و رنج همدیگر میپردازند و مسائل عام انسانی خود چون عدالت و آزادی را به گفتوگو میگذارند. در چنین جامعهای وظیفهی سیاست چیزی جز تنظیم روابط پراحساس انسانی و تداوم بخشیدن به آن در طول زمان نیست.
جکسون اما در کتاب خود سخن از لحظاتی میگوید که «سیاست بیاحساس»، سیاستی که فاجعه میآفریند، باعث میشود مردم به روی زبان تف بیندازند و به سکوت خود به عنوان راهی اصیل برای احترام گذاشتن به زندگی نگاه کنند. در چنین وضعیتی سکوت خودخواسته ناشی از آسیب روحی تنها راه باقیمانده برای احترام به قربانی یک فاجعه است؛ این سوگواری را نباید با مرگ یکی دانست. ایرادی ندارد اگر به زبان دلوز گاه سکوت و وقفه ایجاد کنیم که این سکوت نه نشان از مرگ ما دارد، بلکه سخن از فرآیند شدن و تحول ما میگوید.
بگذار هیچکس نداند، هیچکس!
و از میان همهی خدایان،
خدایی جز فراموشی آگاه نگردد!
کامنتهای این پست را اگر راغب هستید بخوانید، شیوهی بحث افراد، کیفیت بحث و انتقاد سر حوصلهشان حقا که در مقابل این سال، شوریدهسر و چه سفرناک است:
خب حالا ببینید استخراج ایدههای مدنظرمان ازش براتان ممکنست؟ برای خودم، خواندنش با یک چنین نگاهی، لذتبخش تمام شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشنهاد یک فیلم و یک سریال
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزینه های فرصتی که از دست رفت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
وظیفه ی ادمین اینستاگرام چیه بالاخره؟!