Stay Foolish ٫ Stay Hungry
داستانِ کوتاه | آقشام گلن
تمام روز را خوابیده بودیم. تا گردن فرو رفته بودیم زیر پتوهای نرم و باد سَردِ کولر با گرمای دور و برمان میجنگید. تلفیقی از تابستان و زمستان. آفتاب وسط آسمان را ندیدیم. حتی آفتاب وقتِ غروب را هم ندیدیم. وقتی بیدار شدیم همهجا تاریک بود. پنجره را که باز کردیم، آسمان مُشتمُشت باد گرم پاشید روی صورتهای پف کردهمان. باد، پرده را تا سقف اتاق بالا برد و ما زل زدیم به سیاهی. به پایانِ روزی که تمامش را خواب بودیم.
ما تمام روز، تمام ساعتهایی را که خواب بودیم، انتظار میکشیدیم کسی صدایمان بزند. توقع داشتیم یکی بفهمد دونفر باید میبودند که نیستند. بعد گوشیش را بردارد، تماسی بگیرد، پیامی بدهد.
باد گرم خودش را میزد به دیوارها. به تشکهای پهن. به پتوهای مچاله شده. ما به این بادهای گرم میگوییم «گرمشِ باد». پشت این گرمشِ بادها همیشه، طوفان میشود و باران شدیدی میگیرد. در وجودمان گرمشِ باد عظیمی بود. باد گرمایش را فوت میکرد روی صورت دو آدمِ فراموششده. زل زدیم به صفحه گوشیمان و خندیدیم؛ زل زدیم به خودمان و خندیدیم. ما نمیخواستیم قولمان بشکند. ما جنگندههای پشت خندهها بودیم. یک دفعه دلمان آشِ دوغ خواست. چپیدیم توی آشپزخانه. با هم دل دادیم و هرکسی گوشه کاری را گرفت. یکیمان ظرفهای از شب مانده را شست و یکی بساط آش را علم کرد. زیر لب آوازهای غمگین خواندیم و سعی کردیم اشک نریزیم. هی الکی و بیخودی لبخند میزدیم. ما آدمهای حساس و بهدردنخوری بودیم که بهمان چنین حالی کرده بودند. این را روز قبل، یک بنده خدایی وقتی خیار میجوید و باد کولرِ بالای سرش با گرما میجنگید، به ما گفته بود.
وقتی خیار جویده شدهاش را قورت داد، گفته بود:
«سعی کنیم جنس دلمان را عوض کنیم».
گفته بود:
«جنس دلمان نازک است. باید برایش روکش بدوزیم. روکشی ضخیم. غیرِ قابلِ نفوذ در برابر احساسات ناپایدار».
گفته بود:
«آدمهای حسّاس به هیچ درد جامعه نمیخورند. آدمهای لبریز از عاطفه باید سرشان را بگذارند زمین و بمیرند».
ما تمام روز سرمان را زمین گذاشته بودیم، امّا نمردیم.
سفره را روی تشکها پهن کردیم. باد و پرده میرقصیدند. ما کاسهکاسه آش خوردیم. داغیاش رو زبانمان رد تاوَل میگذاشت. گرمایش در درونمان یک جهنم برپا کرده بود که باد کولر هم حریفش نبود. قاشققاشق آتش قورت میدادیم انگار. ما جدا از اینکه آدمهای حساسی بودیم، جدا از اینکه قلب حساس و بدون روکشمان به درد جامعه نمیخورد، مرضهای دیگری هم داشتیم. یکیش همین سیر نشدن در زمانهای ناراحتی بود. ما آش میخوردیم و سیر نمیشدیم اما؛ زمان غصه و ناراحتی تَه معدهمان سوراخ میشد.
شب قبل، یکی که جویدن خیارش تمام شده بود به ما گفت:
«آدمهایی که با هر تِقی، صدای تُروق اشکشان در میآید، آدمهایی که متاسفانه قلبشان بیشتر از مغزشان کار میکند، چه باری میتوانند از دوش انسان بردارند؟ کجا میتوانند کمک باشند وقتی خودشان بارند؟ قلم و نوشتن کجای این دنیای گَندگرفته را نجات میدهد؟ یک روز اگر نباشند، فراموش میشوند؛ خودشان، قلمشان، آن مهربانی کوفتیِ توی قلبشان، یک روزه مَحو میشود».
گفت:
«لطفا با این حجم احساسات، بارِ ما آدمهای به قول شماها سنگ را بیشتر نکنید».
ما بارهای بر دوشِ سنگها، آجیل خوردیم، کمی بعدترش چای لیوانی با کلی شکلات و ویفر. در لابهلای همین خوردنهای محکومشده و بیوقفه همگان، نگاهی به گوشیهایمان میکردیم. هنوز یادمان در خاطر کسی تلنگر نزده بود. شب به نیمه رسیده بود و ما با فکهای دردگرفته از جویدنهای مکرر، به آسمان ورمکرده از بادهای گرم، چشم دوخته بودیم و همچنان میجویدیم.
ما جدا از احساسیبودن و سیرنشدن در مواقع ناراحتی، در نظرشان یک مشکل دیگر هم داشتیم. آن هم هی زرت و زرت به خود و دیگران قولدادن بود.
شب قبل از روزی که تمامش را بخوابیم، دقیقا بعد اینکه کسی که خیارش را میجوید و ما را زیر کلماتش لِه میکرد، رفت؛ به هم قول داده بودیم که دیگر از بیرحمی آدمها گله نکنیم. از این زندگی که دارند روزبهروز سختترش میکنند، شاکی نشویم. از اینکه عشق و مهرمان مثل دستمان نمک ندارد و در دل کسی ردی نمیگذارد، غُصه نخوریم. اصلا به جهنم که کسی دوستمان ندارد. با شنیدن خبر قتل و خودکشی، از فقر، بغض نکنیم؛ گریه نکنیم. احساس نوشتههایمان را کم کنیم. اصلا دیگر ننویسیم. برویم توی غارمان. هی زخممان را بلیسیم، هی دردمان را ببلعیم. کلمهدرمانی را کنار بگذاریم. حالا توی یک شبی که شدت گرمِشِ باد تکانتکانش میداد، کنار بساط آش دوغ و پوستهای میوه و شکلات سعی میکردیم سرسختانه روی قولمان بمانیم تا باری بر دوش کسی نشویم.
اما نشد..
سفیدی روز که پخش شد توی آسمان، حرف و گله و بغض که قِل خورد توی تلخی گلویمان، دنبال کاغذ و خودکار گشتیم. طوفانِ بعد بادهای گرم آغاز شد. دوباره ترقِ اشکمان درآمد. این را هم صادقانه بگویم، ما کم اراده هم بودیم. این هم یک مرض دیگرمان بود.
خلاصه ما بارِ بر دوشِ منطقیها هم یک روز به کار دنیا میآییم. این را مطمئنم.
پینوشت: آقشام گَلَن یعنی: غروب آمده... . در این نام غربتی هست.
- از کتابِ «آتش، بدونِ دود»
«... و این بچهها وقتی که در تلاش برای شکلدادن دنیایشان هستند و رویشان تف میکنید، به دخالتهای شما ایمناند. آنها خود کاملا از وضع زندگیهایشان آگاهاند...»
مطلبی دیگر از این انتشارات
تحلیل فیلم ترمینال ساخته استیون اسپیلبرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینستاگرام و سانسور
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا دیدن فیلم هشت و نیم فلینی واجب است