علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
درباره فیلم "پدر خوانده" اثر فرانسیس فورد کاپولا
پدر خوانده را چند بار در ایام نوجوانی و شباب دیده بودم، و از داستان مافیایی آن همان جنس لذتی را برده بودم که اکثر جوانان می برند. پس از سالها مجددا آن را دیدم، اما چیزی که اینبار در این فیلم دیدم به کلی با دفعات قبل فرق می کرد! مسلما فیلم تغییر نکرده بود، بلکه من در طول سالها و بر اثر تجربیات زندگی تغییر کرده ام.
اولین سکانس فیلم از کلوزآپ روی صورت یک مرد ایتالیایی - آمریکایی شروع می شود، و اولین جمله ای که می شنویم این است: "I believe in America" (من [ارزشهای] آمریکا را باور دارم). سپس متوجه می شویم که این مرد در حال بازگو کردن داستان زندگی خود به دون کورلئونه، یا همان پدر خوانده است. می گوید که به آمریکا آمد و سعی کرد مثل یک آمریکایی واقعی زندگی کند. به دخترش آزادی داد. دخترش بزرگ شد و با فرهنگ آمریکایی بار آمد. روزی دوست پسر آمریکایی اش به دنبالش آمد و او را برای گردش با خود برد. بعد هم به اتفاق یک پسر آمریکایی دیگر به دختر این مرد ویسکی خوراندند. وقتی که مست شد خواستند از او سوء استفاده کنند. اما دختر اجازه نداد و شرافتش را حفظ کرد. در نتیجه آن دو پسر به دخترش حمله کرده و طوری او را مورد ضرب و شتم قرار دادند که چهره اش برای همیشه دفورمه شد.
مرد داستان را ادامه می دهد. او مانند یکی آمریکایی خوب و واقعی به دادگاه میرود تا در دفاع از دخترش از آن دو پسر شکایت کند. دادگاه آن دو پسر را به پنج سال حبس محکوم میکند، اما بلافاصله حکم را به حالت تعلیق در می آورد، و نتیجتا مجرمین آزاد می شوند. پدر دختر مضروب احساس می کند مانند یک دلقک احمق وسط دادگاه ایستاده و ضاربین دخترش دارند به ریشش می خندند. همانجا رو به همسرش کرده و می گوید، تنها راه رسیدن به عدالت این است که به دیدار دون کورلئونه برویم.
چیزی که در سراسر فیلم رویت می شود تجربیات انسانهایی است که در حال گذار از فرهنگ و ارزشهای سنتی به فرهنگ و شیوه زندگی مدرن آمریکایی هستند. بحران هویت در بسیاری از سکانس ها، منجمله همان سکانس آغازین، به وضوح موج میزند. دون کورلئونه، پدرخوانده و رئیس یک باند بزرگ و قدرتمند مافیا است. او هم یک آمریکایی ایتالیایی تبار است، اما اصلا علاقه ای به ارزشهای مدرن و آمریکایی ندارد. در عوض، با تمام وجود پایبند ارزشهای سنتی است که از عقبه فرهنگی ایتالیایی خود کسب کرده. خانواده برای او رکن اصلی در کلیه امور زندگی است. به یکی از پسران خانواده سفارش می کند" آیا برای خانواده ات وقت می گذاری؟ مردی که برای خانواده اش وقت نگذارد اصلا مرد نیست". با وجود ثروت و قدرت بسیار زیادی که دارد، دوست دارد شخصا به میوه فروشی برود و یک پاکت میوه خریداری کند و با دست خودش برای خانواده اش به منزل ببرد، و اتفاقا همانجا هم مورد سوء قصد قرار می گیرد.
مایکل، پسر دون کورلئونه، ابتدا از کارهای پدرش و امورات خانوادگی دوری کرده و با دوست دختر آمریکایی اش وقت می گذراند. به نظر می رسد که تحت تاثیر محیط دانشگاه و اطرافیانش بیشتر خوی آمریکایی پیدا کرده است. در اثر ماجراهای پس از سوء قصد به پدرش ناچار می شود مدتی به سیسیل در ایتالیا رفته و مخفی شود. جالب است که با مشاهده جامعه سنتی سیسیلی، خوی آمریکایی از سرش پریده و با اشتیاق به خواستگاری یک دختر سیسیلی رفته و دوست دختر آمریکایی اش را هم فراموش می کند. اما سیر حوادث بعدی او را ناچار می کند نه تنها به آمریکا باز گردد، بلکه اینبار برعکس گذشته وارد مسیری شود که نهایتا او را جانشین پدر خواهد کرد. گویی شخصیت بچه گانه و خام آمریکایی او تحت تاثیر دو عامل پخته تر می شود. اول درگیر شدن در جریانات درگیری با خانواده های مافیایی دیگر، و دوم تجربیات و مشاهداتی که بیرون از آمریکا، در سیسیل، یعنی زادگاه پدرش، به دست آورده.
جایی مایکل به دوست دختر آمریکایی اش می گوید که پدرش با بقیه انسانهایی که به دلیل برخورداری از قدرت و نفوذ در مقابل عده ای دیگر مسئولیت دارند هیچ تفاوتی ندارد، مانند سناتورها و سیاستمداران. دوست دختر آمریکایی اش در پاسخ می گوید: "تو که اینقدر ساده لوح نبودی. سناتورها و سیاستمداران برای پیشبرد اهدافشان آدم نمی کشند". مایکل نگاهی به دختر می کند و می گوید: "که اینطور. حالا به نظرت کدامیک از ما دو نفر ساده لوح است؟" این دیالوگ کوتاه ما را یاد این مطلب می اندازند که شعارهای عدالت خواهانه و آزادی خواهانه آمریکایی با واقعیت موجود در جامعه آمریکا دو چیز کاملا متفاوتند، و البته عده کثیری فریب شعارها را خورده و واقعیات را نمی بینند.
نکته دیگری که توجهم را جلب کرد، تفاوت میان مایکل و برادر بزرگترش است. پس از سوء قصد به دون کورلئونه، مایکل هنوز شخصیت پخته نهایی را پیدا نکرده، اما چیزهایی از خود بروز می دهد که نشان دهنده جوهر شخصیت او هستند. مثلا، با مراجعه به بیمارستانی که پدرش بستری شده، متوجه می شود همه محافظان و نگهبانان ناپدید شده اند و قطعا سوء قصد دومی قرار است اتفاق بیافتد. با وجودی که دست تنها و غیر مسلح است، با دست خالی می ایستد و از پدرش دفاع می کند، و اتفاقا موفق می شود جان پدرش را نجات دهد. همچنین در حالی که برادر بزرگترش مستاصلانه تلاش می کند راهی برای کشتن افرادی که عامل سوء قصد به پدرش هستند پیدا کند، مایکل پیش قدم می شود و مجددا یک تنه دو نفر حرفه ای را از پا در می آورد. بنابراین مایکل فردی است که اولا شجاع و نترس است، ثانیا باهوش و تیز بین است، و سوما برای خانواده اش غیرت ورزی می کند. همچنین ازدواجش در سیسیل و ارتباط مجددش با همان دوست دختر آمریکایی قبلی اش پس از بازگشت به آمریکا، نشان می دهد که انسان هرزه ای نیست و تمایلی درونی و شاید فطری به تشکیل خانواده دارد.
در مقابل اما برادر بزرگتر مایکل فرد عجول و عصبی است، و همین خصلت باعث می شود نهایتا سرش را به یک بی دقتی به باد بدهد. مضافا اینکه جایی میبینیم به دیدار یک زن فاحشه رفته و در مقابل دیدگان اطرافیانش مشغول کامگیری از آن زن است.
پس از بازگشت به آمریکا، مایکل به دوست دختر آمریکایی اش می گوید که دوره و زمانه تغییر کرده و شیوه های پدرش قدیمی شده اند. پدرش هم خبر دارد که دیگر پیر شده و دورانش به سر رسیده است. پس مایکل باید با درکی که از زمانه جدید و شرایط روز دارد راه پدر را ادامه داده و خانواده را رهبری کند. مایکل درست مانند نسلی است که با پشتوانه میراث فرهنگی غنی خود، شرایط زمانه جدید را دریافته و قدرت و عظمت موروثی را تداوم می بخشد. در مقابل مردی که در سکانس آغازین فیلم دیدیم مانند نسلی است که در برخورد با پدیده های دنیای نو دچار استحاله فرهنگی شده و عقبه خود را دور ریخته و زمانی متوجه خطای خود می شود که زندگی اش تباه شده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان های من و برنامه نویسی!!!(قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیستری جمعی و اعتراضات
مطلبی دیگر از این انتشارات
فایده انقلاب چیست؟