ا
درباره فیلم IKiro
ویدئوی این متن رو میتونید از این اینک در آپارات ببینید.
https://www.aparat.com/v/Snj68
فیلم زیستن "ikiro" به کارگردانی آکیرو کوروساوا در سال 1952 یا 1331 شمسی خودمان و 7 سال پس از پایان جنگ جهانی دوم و فاجعه بمباران اتمی ژاپن در ژاپن ساخته شده است. از نظر سینمایی نیز فیلم 4 سال پیش از مهره هفتم شاهکار برگمان و 7 سال قبل از روانی فیلم تحسین شده هیچکاک به روی پرده رفته است. اول از هر چیز این اعداد و ارقام را گفتم تا بفهمیم، فیلم با چه پشتوانه تاریخ سینمایی و در چه وضعیتی ساخته شده است.
فیلمنامه فیلم نیز اقتباسی از رمان شاهکار تولستوی، مرگ ایوان ایلیچ است. معروف است که اقتباسهای سینمایی از آثار ادبی معروف خوب از آب درنمی آیند یا حتی در صورت موفقیت به مذاق علاقهمندان به آثار ادبی مذکور خوش نمیآیند. اما به شما اطمینان میدهم که نگارنده این سطور خود از عشاق مرگ ایوان ایلیچ است و بی گمان تیغ نگاه انتقادیاش از همه برّندهتر است اما در ادامه خواهید دید که همین نگاه نیز نخواهد برید.
اما پیش از آن که به فیلم برسیم بهتر است که داستان مرگ ایوان ایلیچ را مرور کنیم. ایوان ایلیچ کارمند یک اداره است و به تاکید تولستوی فردی بسیار معمولی است. «از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که سادهتر و معمولیتر و بنابراین وحشتناکتر از آن پیدا نمیشد.»* او که تمام روزهای زندگیاش را به مانند یکدیگر به سر میرساند، برآن میشود تا با پساندازش خانهای بزرگتر بخرد و در زمانی نصب وسایل خانه میافتد و ضربهای میبیند و دچار بیماری لاعلاجی میشود و تا پایان عمر در بالین و در حالت احتضار اطرافیانش را میبیند که مردنش را انتظار میکشند. ما از واکنش اطرافیان و اندیشه درونی او میفهمیم، ایوان ایلیچ که نماینده انسانها است بینهایت تنها است.
در فیلم زیستن نیز کانجی واتانابه کارمندی است که هر روز به پشت خروارها کاغذ میرود و به دلیل سی سال خدمت بیدریغ در اداره سر میز مینشیند و هر روز را به مانند دیروزش به پایان میبرد تا این که میفهمد سرطان دارد و این بیماری تلنگری به اوست که در آستانه مرگ روزگار گذشته را مرور کند و ببیند چه روزهایی «زندگی» کرده است. او نیز همچون ایوان ایلیچ میفهمد که در این روزها زندگی نمی¬کرده است و چه قدر تنها است اما بر خلاف ایوان ایلیچ این فرصت را دارد که به دور از بالین به دنبال زندگی بگردد. تا به این جا داستان و فیلم شباهت مفهومی بسیاری وجود دارد اما «زیستن» در جایی از رمان جدا میشود که واتانابه نه در درون خود بلکه در جامعهاش به دنبال معنا میگردد و این جا کوروساوا ژاپن روزگار خود را نقد میکند و ساختار از خودبیگانه و پوچش را به پرسش میگیرد.
واناتابه در مسیر جست و جوی زندگی به روشنفکری برمیخورد که زندگی را در خوشیهای لحظهای و کور میداند و واناتابه همراه به او به میخانهها و مجالس رقص میرود اما این او را راضی نمیکند و نه تنها شراب از آگاهی او از اجل عاجل نمیکاهد بلکه بر افسردگیاش میافزاید. تا این که روز بعد از همنشینی با روشنفکر به دختری سرزنده و ساده برمیخورد که تجسم زندگی است و در کنار او دوباره زندگی را لمس میکند. تا این که از او رمز سرزنده بودنش را میپرسد و دختر که روزگاری در آن اداره گوروار همکار او بوده است میگوید پس از خروج از آن جا برای کودکان اسباببازی میسازد و اندیشیدن به این که کودکان با دستساخته او خوشحال میشوند او را به زندگی امیدوار میکند و «ساختن» کلید ورود واتانابه به زندگی است. او با تلاش بسیار به مردم فقیری که در اداره برای ساخت یک پارک از این اتاق به آن اتاق می شدند، کمک میکند و در منطقه فقیر شهر پارکی احداث میکند و در همان پارک میمیرد. «ساختن» مفهومی کلیدی در فیلم است، در دیالوگ ابتدایی فیلم از زبان راوی و در جایی که واناتابه کاغذها را پشت سر هم مهر میکند، گفته میشود، «واناتابه از سالها پیش مرده است»
البته کوروساوا معتقد است، واناتابه تک ستارهای در این آسمان تاریک است و اگر کسی هم از وضعیت خود آگاه شود و برخیزد، در برابر سیستم پوچ و جبار محبور به تسلیم است. در صحنه مراسم ختم واناتابه، همکارانش در ابتدا مخالف تاثیر او در احداث پارک هستند اما هر چه قدر پیمانههای خود را پر و خالی میکنند و از منصبهای اداری خود فاصله میگیرند، نه تنها اذعان میکنند که واناتابه همهکاره بوده است بلکه خود را رهرو راه او معرفی میکنند. اما روز بعد در اداره باز روز از نو و روزی از نو است.
و تازه اینها همه برخی از ظرافتی است که میتوانم به آن بپردازم و این نکات به هیچ عنوان نمیتواند حق فیلمنامه را ادا کند. فارغ از فیلمنامه فیلم از نظر قابها و کارگردانی نیز بسیار دقیق است. در صحنهای که یکی از اعضای اداره به مخالفت با بقیه برمیخیزد بر اثر فشار نگاههای جمع سر خم می کند و دوربین که از پشت بستههای کاغذ او را میگیرد نشان می دهد که او رفته رفته در آن غرق میشود و همین طور صحنه تحول واناتابه که از نظر کارگردانی شاهکار است.
فیلم در صحنه پایانی و در زمان تاببازی واناتابه تکمیل میشود و به نوعی این صحنه چکیده فیلم است و شاید هم بتوان قرابتهایی میان او و ایوان ایلیچ جست.
واناتابه تنهایی و در سرما میان زمین و آسمان معلق است و تاب می خورد، اما لبخند میزند. لبخندی که از معنای وجودی و گرمای درونیاش مایه میگیرد و شاید این تمثیلی باشد برای انسانی که تنها است و در وضعیتی گذرا است و محیطش نیز رنجآور است اما خود باید زندگی و آرامش را بجوید. برای حسن ختام نیز قسمت پایانی مرگ ایوان ایلیچ را می آورم که موید همین معنا است. جایی که ایوان ایلیچ در همان وضع پیشین، در تنهایی و در بالین معنا را می یابد.
«به جست و جوی ترس از مرگ مالوف پیشین برآمد و آن را نیافت."کجاست؟ کدام مرگ؟" ترسی نبود. چون مرگی در کار نبود، به جای مرگ روشنایی بود.»**
*و**: از مرگ ایوان ایلیچ ترجمه صالح حسینی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به اتفاقات اخیر: آیا انقلابی در راه است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاثیرگذارترین فیلمهای ایرانی که دیدهام
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسب درآمد از یوتیوب ; زندگی یک یوتیوبر