درباره فیلم TENET؛ آخرین اثر از نولانی که دیگر نولان نیست!

من احتمالا نه، ولی اگر بروید و از آن خوره های سینمایی که تاریخ این هنر پر رنگ و لعاب را با هزار و یک اسم فیلم و بازیگر و ژانر و سبک و تاریخ اکران و غیره و غیره از حفظند بپرسید، برایتان از "کریستوفر نولان" چیزهایی می گویند که شنیدشان و دانستن شان به ما، یعنی من به عنوان نگارنده این متن و شما به عنوان خواننده آن کمک میکند و مسلما خالی از لطف نیست این که بدانیم نولان طومار بلند و بالای فیلمسازی اش را از سر کدام خط شروع کرد، آن را با چه عبارتهایی ادامه داد و حالا که آخرین جمله را نوشته و نقطه پایانی را هم حک کرده (حداقل تا دو سه سال فعلی چون به هر حال نولان کارگردان پر کاری نیست) کارنامه اش دقیقا در چه وضعیتی قرار دارد. به خاطر همین به عنوان مقدمه، تاریخ فیلمسازی نولان را برایتان نه از دیدگاه فنی و سینمایی، بلکه از منظری کاملا شخصی مینویسم تا قبل از صحبت کردن درباره تنت به عنوان آخرین اثر نولان در پرده سینماها، کمی درباره فرآیند فیلمسازی این کارگردان بیشتر بفهمیم.

شما را نمیدانم، ولی شخصا در خردسالی و حدود ده یازده سال پیش، با اولین قسمت از سه گانه شوالیه تاریکی کریستوفر نولان یعنی فیلم بتمن آغاز میکند با این کارگردان آشنا شدم. راستش را بخواهید برای من درک روایت نولان از نحوه تولد بتمن، به عنوان کودکی هشت نه ساله کاری آسانی نبود و مجبور بودم که حفره های ایجاد شده در برداشتم از فیلم را با تصورات و تخیلات خودم پر کنم ( و خب فکر کنم حق داشتم به عنوان طفلی صغیر از ضرباهنگ تند و دیوانه وار فیلمهای نولان جا بمانم، دی: D:) و این مسئله دقیقا نولان را در نقطه مقابل دیگر آثار ابرقهرمانی رایج آن روزها، همانند سه گانه اسپایدرمن سم ریمی قرار میداد که با وجود این که تلویزیون با آن سانسورهای عجیب و غریبش در آن وقتها تنها منبعی بود که میتوانستم از آن، این آثار را به تمشا بنشینم، با این حال هیچگاه هم در فهمیدن جریان اصلی آنها به مشکل برنخوردم. با وجود تمامی این تفاسیر ولی این ریتم تند و داستان به مراتب پیچیده تر بتمن آغاز میکند نسبت سایر آثار ابرقهرمانی هیچگاه باعث نشد از این قهرمان تیره و سیاه پوش بدم بیاید و حتی در همان زمان هم وقتی که در مدرسه ابتدایی با دوستانم درباره تایتل "بهترین فیلم ابرقهرمانی که در کل عمرتان دیده اید، کدام بوده" صحبت میکردیم، خیلی راحت اثر نولان را به تمامی آن آثار ساده تر ابرقهرمانی ترجیح می دادم. این علاقه من به نولان ادامه داشت، به طوری که سال ها بعد و در دوران نوجوانی کمتر فیلمی از کارنامه هنری این فیلم باقی مانده بود که من به تماشای چند باره اش ننشسته باشم. در آن زمان حتی آثار کمتر دیده شده ای نظیر ممنتو، پرستیژ، بی خوابی و... هم در پلی لیستم بشدت محبوب بودند، چه برسد به اینسپشن و شوالیه تاریکی که با بازی بشدت حیرت انگیز هیث لجر فقید در نقش جوکر قرار بود نقطه ی اوج اپرای سینمایی باشکوه نولان را بنوازند. ( تاکید میکنم که هنوز و پس از روی پرده آمدن بیشتر از سی فیلم ابرقهرمانی از دنیاهای سینمایی مارول و دی سی که بعضی از آنها یدک کش القاب بزرگی نظیر " پرفروشترین فیلم تاریخ سینما" هستند، بهترین فیلم ابرقهرمانی ای که دیده ام همین شوالیه تاریکی نولان است.) با این وجود، گل سرسبد این جریان "خوره نولان شدن" برای من فیلم میان ستاره ای بود. اثری که با قاطعیت میتوانم بگویم در زمانی که آن را دیدم تاثیر عمیق و شگرفی روی من گذاشت و آنقدر بعضی از مهمترین تصمیمات زندگی ام را مدیون آن هستم که حالا، با قاطعیت میتوانم بگویم اگر اینجا به جای این که به عنوان دانشجوی ادبیات عشق شعر و داستان، به عنوان یک دانشجوی سال دوم مهندسی مکانیک که برای مطالعه هر چه زودتر قوانین ترمودینامیک و قوانین مربوط به انرژی و آنتروپی بی تاب است دست به کیبورد شده ام و دارم برایتان تحلیل های صد من یک غاز مینویسم، بخش عمده ای از این اتفاق به خاطر همین میان ستاره ای است. اثری که اگر بگویم آنقدر آن را دیده ام که نمیدانم چند بار، به هیچ وجه اغراق نکرده ام؛ اگر بگویم بارها و بارها فیلمنامه اش را خوانده ام و هنوز هم بعد این همه مدتی که از اکران آن گذشته ساندترک های آن در بالای جدول پلی لیست موسیقی ام قرار دارند، دروغ نگفته ام. یکی از معدود فیلمهایی که به خاطرش به این تن دادم که برخی از شماره های آرشیو مجله دانستنیهایم را به خاطر کثرت دفعاتی که به مطالعه مقاله های تحلیلی از نکات علمی فیلم گذرانده ام مخدوش کنم.

نميخواهم حالا و در اين ستون از ميان ستاره اي بتي بسازم و القابي بدهم كه لايقشان نيست، ولي اگر قرار باشد به اين فيلم و يا به طور كلي آثار نولان به چشم آثاري نگاه كنم كه قرار است در ابتداي زندگي مان به عنوان يك فيلمباز دست ما را بگيرند و به ما ثابت كنند كه دنياي تصاوير چقدر حيرت انگيز است، اشتباه نكرده ام. مسلما نولان آنقدرها هم كارگردان كالتي نيست. سينماي علمي تخيلي اش هيچگاه تنه به تنه آثار كارگرداناني نظير استنلي كوبريك و آندره تاركوفسكي نزده و در بلاك باستر هايش هم چيزهاي زيادي از بهترين فيلمهاي اسپيلبرگ و يا حتي پيتر جكسون كم دارند. اما چيزي كه در مورد نولان غير قابل انكار است، همين يك جمله رو به رو است: "نولان سينما را ميفهمد". نولان آن الفباي اجي مجي لا ترجي كه باعث شده هنر هفتم اينقدر جادويي به نظر برسد را ميداند. حتي اگر خودش هم نتوانسته باشد به آن كمال مطلوب از آرايش تصاوير در ذهنش برسد، حداقل ميتواند به مخاطبهايش سر نخ را بدهد و به آنها كمك كند تا بفهمنند واقعا روي اين پرده عظيم نقره اي دنبال چه چيزي ميگردند. ميتواند با اينتراستلارش كاري كند تا عاشق نه تنها سينما، بلكه مفهوم "علمي تخيلي" شويد و تا آخر عمر آثار آيزاك آسيموف را ورق بزنيد يا نسخه هاي سينمايي اقتباسي مختلف سولاريس، قصه نوشته شده توسط استانيس لاولم را با لذت و اشتهاي تمام ببلعيد. ميتواند جستجويي را در شما آغاز كند و آن جستجو هم ختم شود به يك ماجراجويي در دل دنياي كلمات و تصاوير. يك ماجراجويي در دل آثار سينماي كلاسيك و لمس ابهت اپراي باشكوه فضايي استلي كوبريك، يا دنياي سايبر بانكي مخوف ريدلي اسكات در فيلم بليد رانر و خواندن هزاران هزار كلمه از نويسندگان بزرگي نظير آرتور. سي. كلارك، فليپ. كي. ديك و غيره و غيره. نولان براي من از اين منظر شبيه هاگريد است در دنياي هري پاتر. هر چند كه همه ميدانيم هاگريد يكي از ضعيفترين و پر دردسر ترين ساحران دنياي جادوگري و همچنين از ساده ترين معلمان مدرسه هاگوارتز است و هيچگاه هم به گرد پاي اساتيدي نظير سوروس اسنيپ، پرفسور مك گوناگال و آلبوس دامبلدور نميرسد، اما حتي اگر از وسواسي ترين خوانندگان هري پاتر هم بپرسيد، با وجود تمام قصه ها و شخصيت ها و ديالوگهاي اين هفتگانه، بعيد است اينكه ديالوگ " تو يك جادوگر هستي هري" يكي از شيرين ترين جملاتي كه در اين كتابها خوانده اند، را انكار كنند . نولان هم دقيقا همين است. نه مثل كوبريك افسانه است، نه مثل تاركوفسكي و اسكات خاص و جريان ساز، ولي به عنوان كسي كه براي اولين بار جهان علمي تخيلي را به من معرفي كرده، مثل همان جادوگر غول پيكر و ريشو كه با چترش به آجرهاي ميخانه ديگ سورزاخ ميزند و دري به جهان حيرت انگيز جادو باز ميكند، دوست داشتني و ماندگار است.

اگر همه اینها را دارم به شما می گویم پیش خودم چند دلیل دارم: اول اینکه دوست دارم با این کار، از همین حالا خودم را از این اتهام که نقدهای تند و تیزم به آخرین دستپخت نولان، به این خاطر است که من هیتر او هستم و از او نفرت دارم تبرئه کنم؛ تا نشان دهم چه قدر نولان را دوست داشته ام و چه قدر آثارش برایم مهم و قابل احترام بوده اند و در عین حال چه قدر در حال حاضر به خاطر مسیر غلطی که دارد روی آن پافشاری میکند و مشخص نیست که دقیقا چه زمانی قرار است از آن دست بردارد عمیقا متاسفم و دوم اینکه همانطور که قبلا هم گفتم، خیلی مهم است که به گذشته ها برویم و بفهمیم ردپای علل این معلول نابسامانی که اسمش شده است تنت، دقیقا از کجای باقی آثار نولان سردر می آورد.

تنت مجموعه ای است از تمام اشتباهات این سالهای نولان، منتها در ورژنی گسترده تر و بزرگتر. بگذارید رک بگویم: تنت فیلمی است که به غیر از دستاوردهای فنی اش در زمینه اکشن و خلق لحظات نفسگیر و پر زد و خورد حادثه و اکشن و اکشن و باز هم اکشن، دلیل دیگری برای آنکه بشود آن را دید، ارائه نمیکند. فیلمنامه آخرین ساخته کریستوفر نولان در بدترین شرایط ممکن قرار دارد. البته نولان قبلا هم ثابت کرده بود میتواند بدون یک فیلمنامه درست و حسابی سه ساعت فیلم بسازد و باز هم منتقدان را راضی کند (بله منظورم دانکرک است) ولی در اینجا و در تنت مخاطب در تمام طول فیلم حتی به آن گرهی که باید باز شود، به آن چرا، به آن علامت سوال لعنتی که در انتهای قصه باید بتواند از دیدگاه خودش جملاتی را به عنوان پاسخ مقابلش بنویسد، نمیرسد. این انتظار برای هیچی مخاطب را عصبی میکند. حداقل مرا عصبی میکند. اینکه دو ساعت و نمیدانم چند دقیقه کلی اکشن عجیب و غریب و مو به تن سیخ کن را در انتظار یک منطق داستانی درست و درمان تماشا کنم، اما فیلم بدون هیچ توضیحی از کنار همان کاخی که خودش از همان اول هم از هیچی ساخته بودتش، عبور کند و در انتها هم انتظار داشته باشد با مشخص شدن اینکه نصف بلاهایی که دارد سر شخصیتها می آید را خودشان سر خودشان درآورده اند مو به تنم سیخ شود و بگویم " واو، عجب نبوغ حیرت انگیزی" و تحت تاثیر موسیقی پایانی اش قرار بگیرم مرا عصبی میکند.


هر چه باشد این قصه سیکل مانند همان فرمولی است که نولان در خیلی از آثارش پیاده کرده. چرخه ای که شخصیت اصلی در یک نقطه از آن ایستاده و پس از کلی جنگولک بازی و ادا و اطوار، میفهمد که کل قصه از خودش شروع میشده و به خودش هم ختم میشده است. این فرمول را بگذارید در تابع افتتاحیه آثار نولان، تا بفهمید دلیل جذابیت بسیاری از آثار او چیست. ( البته منظورم از این دلیل، چیزی غیر از موسیقی های حیرت انگیز، حیرت انگیز و باز هم حیرت انگیز هانس زیمر است.) نولان در افتتاحیه هایش عادت دارد تا مخاطب از همه جا بی خبر را در یک شات عطیم و پر از رنگ و لعاب قرار بدهد. رهایش کند در صحنه ای که کاراکترها، چیزهایی را میدانند کاو نمیداند و او را از همان ابتدا در مسیر درک داستان، یک پله پایین تر از تمام شخصیتهای فیلم قرار بدهد، طوری که حتی باهوش ترین بییندگان هم همواره به خاطر عدم اطلاع کافی از پیرنگ، همیشه از جریان داستان یک قدم عقبتر بمانند و مجبور شوند فیلم را برای درک بهتر دوباره ببینند. فقط کافیست تا آغاز اینسپشن، سه گانه شوالیه تاریکی، دانکرک و... را با خودتان مرور کنید تا بفهمید منظورم چیست. ولی این دفعه دیگر هیچ کدام اینها جواب نمیدهد. فرقی نمیکند که نولان چه قدر روابط علت معلولی را در خودش جای داده باشد. فرقی نمیکند که چه قدر با زمان بازی کرده باشد، از دو طرف کشیده باشدش تا کش بیاید یا زور زده باشد تا فشرده شود؛ هر کدام از اینها تا یک زمانی شاید برای متاثر کردن مخاطبان کافی بودند، ولی دیگر نه. واقعا نه. اگر فیلم یا سینما برای من در یک سری روابط علت و معلولی خلاصه میشد شاید میتوانستم از تنت لذت ببرم، ( البته نه، فکر کنم در آن صورت هم به جای این کار میرفتم به دکه محلمان و یک جدول هزارتو میخریدم و با همان خودم را سرگرم میکردم) ولی حالا که دیگر همه ما با این ساختار آشنا شده ایم، حالا که دیگر این الگو برای حیرت زده کردنمان در چنته چیزی ندارد، دیگر میتوان گفت که دوران این مدل فیلمسازی ( تاکید میکنم، فقط این مدل فیلمسازی) برای نولان به سر رسیده است. مثل همان شعبده بازی که خودش در فیلم پرستیژ درباره اش حرف میزد؛ همان شعبده بازی که دیگر همه تمام رازهایش را بلدند و دیگر کسی برای نمایشهایش تره هم خرد نمیکند. حداقل میتوانم با قاطعیت بگویم که این مدل، برای من به عنوان یکی از مخاطبان نولان چیز راضی کننده و جذابی در خودش ندارد. نولان باید بفهمد که پیچیدگی لزوما به معنای عمیق بودن نیست. نه اینکه از این حرفها منظورم این باشد نباید فیلمی وجود داشته باشد که درک کاملش، مستلزم دوباره دیدنش باشد. نه، اتفاقا تا دلتان بخواهد عاشق چنین آثاری هستم و فیلم چشمه دارن آرنوفسکی، به عنوان نمونه ای از این فیلمها در لیست بهترین آثار سینمایی زندگی ام نقش برجسته ای دارد. ولی دقیقا حرف من همین است که همه این معماها و همه این علامت سوالهایی که در ذهن مخاطب پدید می آیند و او را مجبور میکنند به اینکه فیلم را یکبار دیگر از ابتدا ببیند، باید پشتوانه متنی قدرتمندی در فیلمنامه داشته باشند. پشتوانه ای محکم که مثلا در همین فیلم چشمه از آرنوفسکی، رابطه عاشقانه قدرتمندی است که میان شخصیتهای اصلی فیلم وجود دارد و چیز ترسناکی مثل مرگ روی آن سایه انداخته و تلاش عاشق برای رهانیدن معشوق و رهانیدن رابطه شان از سرنوشت مختوم به جدایی است که شاکله اصلی فیلم را میسازد. نولان باید به خاطر بیاورد دلیل موفقیت اثری مثل اینتراستلار نه پیچیدگی آن بلکه روابط میان کاراکترها است. باید متوجه شود اگر هنوز که هنوز است ملت برای جوکری که در " شوالیه تاریکی" بر روی پرده سینماها آورد سر و دست میشکنند، شخصیت پردازی جذابی است که فیلم از آن بهره میگیرد. ای کاش نولان همه اینها را به خاطر می آورد و حاضر نمیشد یک مشت شخصیت یک بعدی را بریزد داخل فیلمنامه. شخصیتهایی که اصلی ترینشان هم حتی فاقد اسم و رسم دقیق است و وقتی هم که کسی از روابط میان اجزای فیلمنامه سوالی در سرش نقش می بندد، در طی یکی از دیالوگها پاسخ میدهد: "سعی نکن بفهمیش، فقط حسش کن." انگار که مثلا رویش نشده بنویسد: " بنشین از این همه اکشن خفن لذت ببر و سوال زیادی هم نپرس".

اینکه میگویم این اثر نولان تمامی اشتباهات آثار قبلی اش را به ارث برده شامل اشتباهات اینتراستلار هم میشود. نولان حتی در میان ستاره ای ( با وجود تمام علاقه شخصی ام به این فیلم) هم بسیاری از اوقات لحن درست را از دست میدهد. همانطور که در بسیاری از لحظات اینتراستلار دکتر برند و دار و دسته دانشمندش مدام میخواستند با اسم کلی نظریه و روابط فیزیک به مخاطب بیچاره بفهمانند در دنیای این فیلم چه خبر است، در تنت هم این اتفاق ابعاد به مراتب بدتری به خودش میگیرد. ای کاش نولان بفهمد ذهن بیینده بیچاره ای که با سودای لمس تصاویر به سالن سینما آمده، نوار کاست نیست که اسم کلی اتفاق ریز و درشت علمی و غیر علمی را مو به مو ضبط کند و برای توضیح اتفاقات آتی فیلم به آنها رجوع کند. ای کاش یادش بیاید که سینما یک مدیوم تصویری است، نه یک کتاب بلند و اگر بخواهد پیغامی را به مخاطبانش بدهد، تصاویر اولویت بیشتری دارند.

به هر حال و در انتهای این متن اگر بخواهم یک نتیجه بگیرم، ترجیح میدهم این نتیجه گیری را با یک آرزومندی عوض کنم. نمیدانم دقت کرده اید یا نه چون خودم هم به این مسئله توجه نکرده بودم، ولی حالا که به سر و پای متن نگاهی اجمالی می اندازم، میبینم که متن پر شده از هزار و یک آرزو درباره دنیای فیلمسازی نولان. هزار و یک ای کاش نولان میدانست، ای کاش به یاد می آورد، ای کاش فلان کار را نمیکرد و یا ای کاش بهمان چیز را حتما انجام میداد. در آخر و در پایان تمام این آرزوها، دلم میخواهد آرزو کنم که نولان به روزهای خوبش برگردد. برگردد به دورانی که آثار سینمایی جذاب و بلاک باسترهای عظیم میساخت و قصه های رنگارنگی را روی پرده های سینما می آورد.

ای کاش آن روزها سریعتر برگردند... ای کاش....

نقد از سیدمحمدصادق کاشفی مفرد