درباره ی فیلم "خداحافظی های طولانی"


هربار اسم فرزاد موتمن به گوشم می خورد به یاد فیلم شب های روشن می افتم.فیلمی که چندین بار دیدمش و بازهم می توانم آن را با لذت تماشا کنم. به خوبی به خاطر دارم یکی از دوستانم که عاشق سینما و کارگردانی بود از روی فیلم، فیلم نامه را بازنویسی کرده بود. دفتری که فیلمنامه را در آن نوشته بود سر زنگ زیست دبیرستان با خودم به آخرین صندلی های ردیف بردم و مشغول شدم به خواندن و به بیان بهتر دوباره دیدن فیلم به وضوح در ذهنم. خاطرات خوبی که شب های روشن برایم ساخت مشوق خوبی بود برایم تا با دیدن اسم فرزاد موتمن به یاد آن بیفتم و بخواهم برخلاف روند این مدتم که به سختی و دیر به دیر فیلم میبینم به تماشای "خداحافظی های طولانی" بنشینم.هرچند همچنان پس از مشاهده ی فیلم شب های روشن فیلم مورد علاقه ام از موتمن ماند و جای خود را به این فیلم نداد. فیلمی به نظر عاشقانه که در بطن خود موضوعات دیگری را مطرح کرده و به چالش می کشد. ( خطر اسپویل!)

فیلم با مشکلات مردی (یحیی) برای بازگشت به زندگی عادی آغاز می شود که متهم به قتل بوده است، اما به عشق و در کنار همسرش( ماهرو) با این مشکلات دست و پنجه نرم کرده و برای بازگشت به زندگی تلاش می کند. همسری که در ادامه فیلم می فهمیم ، مرد متهم به قتل او بوده و در اوج بیماری مرد برای جلوگیری از عذاب بیشتر او، با قطع کردن دستگاه به زندگی او پایان داده. در لایه ی اول آن چه که ما میبینم حق بازگشت به زندگی، عاشق شدن و ازدواج دوباره ی فردی است که متهم به جرمی بوده و همسرش را از دست داده است. اما در اصل آن چه که از نظر من فیلم در صدد مطرح کردن آن است این می باشد که کسی حق دارد در شرایط بیماری حیات یا مرگ خود را انتخاب کند یا دیگران چنین شایستگیی را دارند؟ در واقع محور اصلی قصه از نظر من حول اوتانازی است، همان طور که می بینیم یحیی و پدر طلعت در وضعیت مشابهی بوده اند اما دو انتخاب متفاوت کرده و فیلم سرانجام هر یک از این دو انتخاب را نشان می دهد وبارها آن هارا به طور غیر مستقیم در برابر هم قرار می دهد. در این تصمیم گیری که کدام انتخاب درست را کرده اند ما تنها نیستیم بلکه یحیی هم بارها پس از شنیدن توضیحات طلعت از پدر و مادرش به فکر می رود. مثلا وقتی که طلعت می گوید که پدرش گفته گاهی هم مردها باید از خانم ها مراقبت کنند و یحیی با تردید می پرسد : یعنی پدرت هیچ وقت خسته نمیشه؟ یا وقتی طلعت از قول پدرش درباره ی مادر خود می گوید که: آقام میگه اون سهم منه، تا هست مراقبشم. یحیی هم با خواندن شعر سهراب سپهری( زندگی چیزی نیست...) برای ماهرو که در تمام طول فیلم در کنارش در خانه حضور داشت و با پررنگ تر شدن علاقه ی میان طلعت و یحیی کم کم مانند جسمش مریض تر شد و حضورش در خانه کمرنگ تر و نهایتا محو ، به همین حقیقت گردن می نهاد که شاید برای ماهرو زنده ماندن شیرین تر بوده، هرچند که این شعر از سوی دیگر به جریان داشتن زندگی برای یحیی و ازدواج مجددش اشاره داشت.

در نهایت فیلم پر از تلخی بود برای افراد مختلف حاضر در قصه و حتی طلعت.شاید تاثیرگذارترین بخش فیلم از نظر من دیالوگ یحیی در پاسخ به افسر مسئول پرونده بود وقتی که از یحیی پرسید آیا ماهرو آن گونه که خدا می خواسته مرده؟ و یحیی جواب داد: " کی می دونه خدا چی میخواد؟"