روزهایمان...!؟


ایام با بی میلی می گذرند. روز ها زود چشمان خود را می بندند و به خواب می روند. حتی خورشید هم از ما رو می گیرد.

دلِ آسمان گرفته است و سعی می کند با باریدن خودش را از غم خالی کند.

اتوبوس خسته است و راه نمی رود که مبادا خستگی های درونش بیرون بریزد.

مدرسه تهی از شادی ست. مکانی که زمانی جای شوخی و خنده همکلاسی هایم بود. همان هایی که بیشتر زندگی ام را همراهشان سپری کردم.

دانش آموز، دیگر علاقه و توانایی آموختن ندارد. روی نیمکت پوسیده و افسرده ای نشسته؛ به همه چیزِ زندگی فکر می کند اما به هیچ چیزِ درس فکر نمی کند.

معلمِ فهمیدهِ هندسه می فهمد. تا حدی درک می کند. می خواهد که بخنداند و تلخی را کم کند، اما جز چند پوزخندِ زوری چیزی عایدش نمی شود. افسوس که هیچ کمکی از دستش ساخته نیست.

ساعت قدیمی روی دیوار هم نیرویی برای دویدن ندارد و کار را از پیش نمی برد. بی حوصلگی دانش آموزان را می بیند، ولی او هم توان کمک رساندن به این جماعت نیمه خاموش را ندارد.

حتی ماژیک هم خسته است و نمی نویسد و نمی نویسد و نمی نویسد، تا صبر معلم هندسه را هم لبریز می کند. بُتِ صبر هم فرو ریخت.

تنها زنگِ پیرِ مدرسه است که امید ها را احیا می کند. گویا انقلابی در قلب مدرسه به پا شده. روحیه ها بهتر می شوند.

اما تا کِی؟؟ آیا زنگ آخر مدرسه است یا زنگ دیگری نیز در راه است؟؟ آیا روزهایمان..؟؟