یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
روزهای آشنایی
خورشید در حال غروبه
صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش میرسه. پسرها از بازی فوتبال برگشتند. برنده واسه دو نفر دیگه کُری میخونه.
سر وصدای بچه ها بالا گرفته، مامان مشغول اقامه نمازِ، هیاهوی بچه ها تمرکزشو بهم میزنه و مامان مجبورِ کلمات رو با صدای بلند ادا کنه تا غیرمستقیم از بچه ها بخواد ساکت بشن و بتونه نمازشو بخونه.
داداش بزرگه درحال نماز خوندنه،ما چهارنفر شیطون رفته تو جلدمون، با ادا اطوار و شکلک سعی داریم بخندونیمش و بالاخره موفق میشیم. مقاومتش میشکنه و نمازش باطل میشه.
کنار سجاده ی مامان دراز کشیدم. با هر رکوع و سجود مامان ، پر چادر نماز صورتمو نوازش میکنه و من به گل های چادر خیره شدم.
بابا، مامان، بزرگتر ها، حین نماز،وقت های بیکاری، تماشای تلویزیون، تسبیح دستشونه و زیر لب کلماتی رو زمزمه میکنند.
تسبیح شب نما توی دستامه، تو اتاق تاریک دراز کشیدم و به روشنایی تسبیح زل زدم. هنوز زمزمه ی زیر لب بزرگتر ها رو موقع رد شدن دونه های تسبیح بلد نیستم و فقط تو دستام میگیرم و مثل آونگ ساعت تکونش میدم.
چهار سالمه، هوا بارونیه، زیر سایه بون تو حیاط وایسادم. فکر میکنم خدا خونه اش میون ابرهاست و شیر آب رو باز گذاشته.
وقتی ازم میپرسند خدا رو بیشتر دوست داری یا مامان وبابا رو؟ ناراحت میشم. مجبورم به دروغ بگم خدا رو بیشتر دوست دارم.
ماه رمضون، وارد حیاط مسجد میشم. سطل های شربت شاهتوت و پرتقال تو دید من قرار گرفتند. به داخل مسجد میرم. با خواهرم و دوستام در حال انتخاب قشنگترین تسبیح و مهر برای خودمون هستیم.
صف های منظم نماز تشکیل میشه. مامان از من وخواهرم میخواد که از جامون تکون نخوریم و ساکت بمونیم. چشم انتظاریم که نمازشون رو تموم کنند تا همراهشون بریم سر سفره ی افطار و سهم شربت شاهتوت وپرتقالمون رو برداریم.
هیچ وقت نفهمیدم راز خوشمزگی ساندویچ نون وپنیر وسبزی مسجد چیه؟ چون توخونه که درست میکردم اصلا به خوشمزگی ساندویچ های مسجد نبود.
نصف شب، ناخودآگاه از خواب بیدار میشم. چراغ آشپزخونه روشنه، از گوشه ی دیوار سرک میکشم. مامان وبابا و داداش بزرگه رو میبینم که سحری میخورند. مامان سرشو بلند میکنه وچشمش به من میفته و ازم دعوت میکنه برم سر سفره، منم می پذیرم.
اومدیم حسینیه ومنتظر سینی حاوی شیرچای میمونم که بهم برسه. نمیدونم چرا یه شب هایی قرآن به سر میگیرند و من گیج خواب سرمو میذارم رو پای مامان و به خواب میرم.
ماه محرم، نمیدونم چرا همه مشکی پوشیدن؟ چرا هر شب منتظریم بابا بیاد دنبالمون که به حسینیه بریم. صدای مداحی و روضه و گریه بزرگ ترها داره میاد. نمیدونم چرا گریه میکنند. ولی من اشکی ندارم که بریزم. زل میزنم به خانم های مشکی پوش، شاید باید بزرگتر شم تا گریه کنم. بزرگتر که شدم گریه ام گرفت.
نمیدونم چرا روز دهم حالم گرفته است. گرفته تر از عصرهای جمعه، غمگین تر از عصر سیزده به در، دلگیر تر از مسجد جمکرانی که رفتم.
دوم ابتدایی...
وارد مدرسه ی جدیدی میشم. منتظرم زنگ رو بزنند و برم سرکلاس، ولی در کمال تعجب میبینم بچه ها به نمازخونه میرند و صف نماز جماعت برپاست. چیزی از نماز بلد نیستم و مجبور میشم ادای نماز خوندن رو دربیارم.
سوم دبستان، معلم بهمون اطلاع میده که قراره برامون جشن تکلیف بگیرند. کلمه ی جشن دنیایی شادی با خودش به همراه داره. از طرف مدرسه برامون چادر می دوزند. هر روز یه ساعت معینی رو با خانوم معلم برای تمرین سرود جشن تکلیف به سالن میریم.
لبخندهای حک شده، چشمای براق، خوشحالی زاید الوصفی که برام تازگی داره.
روز جشن فرا رسیده، چادر رو ميندازم سرم و خانوم معلم بهم نزدیک میشه و چادر رو مرتب میکنه، لبخند خجولی بهش تحویل میدم.
میون صدای سوت و دست بچه ها اسمم رو صدا میزنند. بلند میشم و برای تحویل کادو به سمت معلم میرم. به محض رسیدن، خانوم معلم آغوشش رو برام باز میکنه و بوسه ای روی گونه ام میکاره و تبریک میگه.
مامان یه ردیف عقب تر از من نشسته و با چشماش منو دنبال میکنه.
تو راه خونه، من وخواهرم و دوستم با مادرامون راجب جشن حرف میزنیم. مامان برمیگرده بهم میگه : یواش یواش باید سعی کنم یه سری چیزا رو رعایت کنم و من فکر میکنم چقدر رعایت کردن یه سری چیزا سخته.
به خونه که رسیدم. کاغذ کادو رو باز میکنم و با سجاده ی قرمز رنگ مواجه میشم.
به مرور زمان، نماز رو یاد گرفتم. اما معنی الفاظ عربی رو که موقع حرف زدن با خدا به کار میبرم، نمیدونم، معنی جملات رو یادم میره. فقط طوطی وار تکرار میکنم. سر نماز حواسم به نمره ریاضی، عروسک تو ویترین مغازه که چشممو گرفته، به فیلمی که دیدم هست، وقتی با خدا حرف میزنم حواسم نیست که دارم با خدا حرف میزنم.
کتاب های دعا رو با ترجمه میخونم. به دعا اعتقاد عجیبی دارم. وقت های اضطراب و ناراحتی شعر و دعا، حالم رو بهتر میکنه.
تو مدرسه وضوخونه ساختند. بچه ها سنی وشیعه، همه با هم برای وضو میریم و کنار هم نماز میخونیم. دوستیامون رنگ صفا و سادگی و صداقت داره.
تو صف نماز، زیر چادر من و دوستم زیر زیرکی میخندیم و خدا از اون بالا حواسش هست که ما چقدر سر به هوا و بازیگوش تشریف داریم.
رفتیم مسافرت، بزرگتر ها میگن باید نماز رو شکسته بخونم.خوشحالی ریزی ته دلم چشمک میزنه.
یه سال دیرتر روزه گرفتن رو شروع کردم.
ده سالمه، امشب سومین شب از لیالی قدر هست.سوره قدر رو یاد گرفتم ولی نمیدونم شب قدر چیه...
خواهرم خوابیده و من مدام خمیازه میکشم و پلکامو تند تند تکون میدم که مبادا خوابم ببره. به خودم میگم : طاقت بیار، یه امشب رو نخواب.
صدای الغوث الغوث از گوشه و کنار مسجد بلند شده، مداح داره دعا میخونه و اشک میریزه والتماس میکنه، دلیل التماس و گریه هاشو نمیدونم. مجلس که تموم میشه، خوشحالم که بیدار موندم.
نماز عید فطر، روز های عید تو بچگی روزهایی پر از اتفاقات، سرشار از شوق و حس خوب بود. اولین نماز عید فطر که رفتم. قنوت نماز رو حفظ نیستم و یه برگه دستمه از روی اون میخونم.
دوازده سالمه و این اولین نماز جمعه ای هست که شرکت میکنم. محض کنجکاوی و اینکه ببینم فضای همچین نماز جماعتی چه شکلیه، یه لحظه از صدای بلند و شعارهایی که سر دادند، جا خوردم و اوایل باورش برام سخت بود که امام جمعه موقع خطبه، سلاح به همراه داره.
زنگ های قرآن، خانم معلم ضبط صوت رو سر کلاس میاره. و میخواد ما برای یادگیری و قرائت صحیح آیات، اول بشنویم و بعد تکرار کنیم.
قرآن میخونم و خدایی که بهم میگه : آیا من برای تو کافی نیستم؟
مراسم ختم مادربزرگ، سینی حلوا و خرما دست به دست میشه. صدای عبدالباسط رو از ضبط صوت میشنوم که با همون صوت زیبا سوره ی تکویر رو میخونه.
سوره ی تکویر، لحن وصدای جادویی و بی نظیر استاد عبدالباسط، حال غریبی رو برای من به همراه داره و غمی که به جانم سرازیر میشه.
صدای اذان مرحوم آقاتی، یادآور روزهای دور اما قشنگیه که با شنیدن صداش، آرامش مهمون لحظه هام میشد.
صبح ها تو هال خونه، منتظر سرویس مدرسه نشستم.مامان هر روز شش صبح میزنه شبکه ی سه تا به دعای عهد گوش بده. کتاب رو باز کردم برای مرور دوباره ی درس ها و صدای زیبایی که دعا میخونه، موسیقی متن اون لحظه است.
بعضی از صبح ها رادیوی تاکسی، صدای صلوات سامی یوسف رو پخش میکنه و من در سکوت با لذت تمام گوش میدم.
نمیدونم از بدو تولد تا سن تکلیف، از سن تکلیف تا به دیروز، از دیروز تا به امروز، فاصله ی من با خدا چقدره؟
خدا که همیشه نزدیکه، نزدیک تر از رگ گردن...
من اما با سربه هوایی، بی حوصلگی، دروغ، اخم و عصبانیت های بیمورد، فاصله رو ایجاد کردم.
روزهایی طی شد تا با خدا آشنا شدم. هنوز هم تو همین مرحله ی آشنایی دارم قدم میزنم و جلوتر نرفتم.
از وقتی که یادم میاد، آدم ها از خدا حرف میزدند. خدا اینو دوست داره، خدا اونو دوست نداره. خدا قهرش میاد، خدا راضی باشه. از خدا بترس، تا خدا چی بخواد. خدا روشکر، خدا خیلی دوستت داره.
خدا چی میگفت؟ خدا چی خواست؟
آدم ها گاهی یه جوری کاراشونو توجیه میکنند که انگار نعوذ بالله خدا دچار سوء تفاهم شده و اینا عملشون گناه نیست.
هر کسی حرف های خدا رو یه جوری تعبیر میکنه.
بعضیا شاید هرجور که دلشون بخواد تعبیر میکنند.
روزگار فعلی ما، جسم ها شبانه روز بیدارند، این روحه که به کما رفته.
حس میکنم روزهایی هم در راهه که یکی برگرده بهم بگه :من برای خدا احترام زیادی قائلم ولی....
خدا، سه حرف، عشق سه حرف...
دوستش دارم ولی دوست داشتن کافی نیست.
من یک گناهکارم، شاید یک گناهکار از نوع معمولیش...
به امید شناخت بیشتر باید زندگی رو ادامه داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان برنامه نویس شدنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادگیری مذاکره موفق از طریق تماشای فیلم ( 6 )
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوراهی کتاب و فیلم