زادروزی که هر چه بود، مبارک نبود.

گفت: شاهچراغ

گفتم: زاهدان

گفت: کدام زاهدان؟

گفتم: همانی که دَرَش کشتار به راه افتاده بود.

گفت: مگر داریم؟

گفتم: آری

گفت: آه یادم آمد.همان زاهدانی که کشته شدگانش که هر روز آمارشان مثل برنج محسن ری می‎کند؟ اوف بر تو! غرب‌گرایِ برهنه طلب! آدم آن طور که از هموطنان نادان و غافلی مثل شما می‌خورد از دشمن نمی‌خورد.


گفتم: چرا دختران معترض را به حوری بهشتی و پسران را به کسانی تشبیه کردی که فقط به دنبال شهوتشان به خیابان‌ها می‌آیند؟

گفت: اگر کسی از راه برسد و نظر شما را بخواند نمی‎داند که شما جزئی از یک کلّ را گزینش کرده‎‌ای و آن را بهانه‎ای برای زیر سوال بردن بنده کرده‎‌‌اید. و این ترفند کودکانه، کهنه و نخ‎نما شده‎ای است که دوستانتان هم متاسفانه به کرات آن را به کار می‎گیرند.

گفتم: کسی که تا اینجا برای خواندن نظر من می‌آید حتما قبلا آن لینک‌های اسپم‌وار شما را دیده و می‌داند ماجرا از چه قرار است، نیاز به گزینش کردن نیست.

گفت: اسپم را دوستان شما کردند! من فقط زیر پست‌های مرتبط پستم را لینک کردم!

گفتم: وقتی یکی درمیان در زیر کامنت‌های یک پست لینک پست شما باشد، اسپم می‌شود.

گفت: خوب است حرفت تغییر کرد.


گفتم: قتل‌عام‌ها

گفت: منافقین (مجاهدین خلق) هم زیاد جنایت کرده‌اند. (برای آنهایی که هشتگ نه به اعدام می‌زنند!)

گفتم: اعدامی‌ها که فقط مجاهدین خلق نبودند! هزاران اعدام دیگر داشتیم! لینک

گفت: معلوم است که شست و شوی مغزی شدی! غرب‌گرا، منابع غربی‌ات را برای خودت نگه دار!


گفت: سی ربیع الاول

گفتم: ربیع الاول امسال بیست و نُه روزه بود.

گفت: ویکی پدیا را نگاه کن!

گفتم: ویکی پدیا مگر غربی نبود؟! اوف بر تو! تقویم های ایرانی و سایت‌های ایرانی را بنگر! امسال ربیع الاول سی نداشت! حداقل من نمی‌بینم؛ نکند این هم تقصیر رسانه‌های غربی‌ست، بخاطر آنها کور شدم.

گفت: تبریک به تو، حداقل خودت می‌دانی چه بر سرت آمده.

و هزارات گفتم و گفت‌های دیگر…


سه تقویم را سه بار چک کردم، بیست نُه را، سی ندیدم. عجیب بود، این که چون راست را، دروغ ندیدم، نادان خوانده شدم، عجیب بود. البته عجیب بودنش عجیب نیست. این روز‌ها هر چه هست، عجیب است. در روزگاری زندگی می‌کنم که بخاطر سوگوار بودن برای قتلِ‌عام همشهری‌هایم غرب‌گرام و متهم (به طور عامیانه فوش می‌خورم) می‌شوم اگر سوگم را برای کشته‌شدگانی که تنها صنممان -که صنم کوچکی هم نیست- کشور مشترک است ابراز نکنم.

من کور شدم. برای درمانم یک ساندیس بیاورید. شنیده‌م فواید بسیار دارد. زمانی که بخاطر حاکمیت، آنتی بیوتیک هم دیگر در کشور پیدا نمی‌شود، ساندیس جبرانش می‌کند. مگر نه؟ ساندیس بدهید، شاید کوران را هم بینا کند. بینا‌ها را که خیلی وقت است کور می‌کند.

جالب آنجاست که می‌گویند چهلم مهسا روز خوبی برای حمله بود چون همه تقصیر‌ها به گردن حکومت می‌افتد. آخر اگر می‌خواستند تقصیرها به گردن حکومت بیوفتد چه نیاز بود اعلام کنند کار آنها بوده؟

و کسانی هستند که خون شهدا رو به گردن مردمی می‌گذارند که خیابان‌ها را شلوغ کرده‌اند؛ می‌گویند "اگه مردم فضای کشورو متشنج نمی‌کردند، همچین حمله‌ای اتفاق نمی‌افتاد!" به فضای کشور کاری ندارم، ولی در زاهدان وقتی آن طور "قتل عام" رخ داد کسی در خیابان در حال شعار دادن برای "برهنگی" نبود.

و در آن فضای متشنج، بار دیگر زاهدان به پاس خون‌های ریخته به پا خواست. تعداد شهدا کم از شاهچراغ نداشت این بار هم. نت باری دیگر قطع شد. چه بگویم؟ زاد روزم مبارک بود؟

شما میگین "زن، زندگی، شهادت"
ما می‌گیم "زن، زندگی، آزادی"
تفنگاتونو بدین به ما همه به اون چیزی که می‌خوان می‌رسن!
پاسارگاد رو تعطیل کردن که شاهچراغ حمله‌ی تروریستی شده؛
حالا خود شاهچراغ بازه :))))

تاریخ نوشته: نُه‌شنبه، 42 آبان :))


از هفته‌ی قبل داشتم یه متن می‌نوشتم برای تولدم؛ بنظرم به اون درجه از "امید به زندگی" رسیده بودم که بخوام چنین متنی بنویسم. چند روز بیشتر طول نکشید تا نابود شد. بنظرم متن قشنگی می‌تونست باشه. نمی‌تونم کاملش کنم؛ بعید می‌دونم هرگز دیگه بتونم کاملش کنم. حسش نمیاد. برای همین ناکامل همین‌جا می‌زارمش.


بیست دلیل

یک | تو هیچ وقت به اندازه‌ی کافی خوب نیستی

اینکه مدام به خودمون می‌گیم خوب نیستم تاثیر خیلی فاجعه‌ای توی روحیه داره. کمال گرایی فقط وقتی خوبه که در جهت بهتر شدن باشه نه در جهت سرکوب.

یه پژوهش بود راجع به سیب زمینی؛ میگفت یه سیب زمینی رو نصف کن بذار توی دو تا قوطی مشابه و توی مکان‌های مشابه، هر روز به یکی شون توهین کن و از اون یکی تعریف کن. بعد از چند وقت اونی که داشته به توهینا گوش می‌کرده، می‌پوسه ولی تیکه‌ی دیگه سالم می‌مونه.

هی بهمون میگن "انسان اشرف مخلوقاته" ولی بعید می‌دونم اتفاقی که داره برامون میوفته خیلی با چیزی که سر اون سیب‌زمینی میاد فرق داشته باشه. شاید تنها دلیلی که هی به خودمون میگیم اشرف مخلوقات، پوسیدگی از غروره؟ سیب زمینیا هم وقتی دارن با هم حرف میزنن خودشونو اشرف مخلوقات حساب میکنن؟

دو | بقیه هم هیچ وقت به اندازه‌ی کافی خوب نیستن (بخش I)
سه | بقیه همیشه بیشتر از کافی خوبن

مهم نیست چی کار کنی هیچ وقت تعداد آدمایی که ظاهر زندگی‌شون از باطن زندگی تو بهتره تغییری نمی‌کنه.

چهار | زمان هرگز به اندازه ی کافی زیاد نیست
پنج | تو به انداز‌ه‌ی کافی بی‌توجهی نمی‌کنی

یکی از بهترین راه‌ها برای مرگ دریجی، فکر کردن راجع به افکار مردم نسبت به خودته؛ افکار دیگران به تو ربطی نداره.

شش | بقیه به اندازه‌ی کافی خوب نیستن (بخش II)

حرف‌های دیگران هم به تو ربطی نداره. بقیه می‌تونن احمق، بی‌فکر و شاید عوضی باشن و این باعث میشه حرفایی که راجع به تو می‌زنن لزوما درست نباشه. پس تفکر راجع به چیزایی که میگن، نه تنها احمقانه‌ست، بلکه آسیب زننده‌ست.

هفت | محیط به اندازه‌ی کافی متنوع نیست
هشت | محیط به اندازه‌ی کافی ثابت نیست

هر وقت برنامه‌ای می‌ریزی مدام به دلایل مختلف بهم می‌خوره.

نُه | تو "حق تلاش کردن" رو نداری مگه اینکه قبلش موفق شده باشی

بعضی وقتا واقعا مهم نیست کی باشی یا چقدر برای رسیدن به یه هدف تلاش کرده باشی؛ از نظر اطرافیان (مدرسه) تو داری وقتتو تلف می‌کنی. اگه می‌خوای المپیاد شرکت کنی، داری وقتتو تلف می‌کنی چون آخرش قرار نیست هیچی بشی با المپیاد.

به هیچ عنوان بهت کمکی نمی‌کنن چون نمی‌خوان در راه بدبخت کردن خودت شریک جرمت باشن. مدام بهت میگن که راهی که داری انتخاب می‌کنی اشتباهه و فقط منتظر میشینن تا گند بزنی و بعدش بهت بگن که "بهت که گفتیم!"

وقتی داشتم برای معافیِ المپیاد با مدیرمون حرف می‌زدم سوال جالبی پرسید "مگه المپیاد رتبه آوردی تا حالا؟" آخه آدمِ حسابی، اگه رتبه آورده بودم که نیازی نداشتم بیام با تو چک و چونه بزنم برای یه نیم ساعت وقت اضافه.

ده | هرگز نمی‌تونی بدون از دست دادن بدست بیاری
یازده | استرس، کشنده‌تر و ناکارآمدتر از اون چیزیه که بنظر میاد
دوازده | حاشیه شیرین و تلخ‌ترین بخش زندگیه
سیزده | خوب و بد معنی‌ای نداره

وقتی آدم داستان رو از یه طرف می‌شنوه، می‌تونه یک طرف رو "خوب" و یک طرف رو "بد" معرفی کنه ولی وقتی داستان از دو طرف شنیده می‌شه دیگه خوب و بدی درکار نیست. فقط مجموعه‌ای از دلیل و برهان‌هاست که برای رسیدن به منفعت شخصی، یا گروهی، گفته می‌شه.

چهارده | خوب و بد اهمیتی نداره

حتی اگه خوب و بدی بود؛ اهمیتی نداشت. وقتی تو طرف بد‌ها باشی و منافعت به اونا بسته باشه هیچ اهمیتی نداره بد کی باشه و خوب کی باشه؛ تو طرف خودتی؛ همیشه و تا ابد.

اگه طرف خوب‌ها باشی و داستان از زبون بد‌ها تعریف بشه، تو به طرز جادویی‌ای بد میشی و بد خوب.

پانزده | اصلِ دروغین

"انسان فقط یک بار زندگی می‌کنه"

با اختلاف بزرگترین دروغی که هر کسی ممکنه باورش کنه همین جمله‌ست. صرفا بعضیا مدام میگنش تا باعث بشن خودتو محدود فرض کنی و به حرفشون گوش بدی.

ماها یه بار بچگی رو زندگی می‌کنیم. یه بار نوجوونی رو. یه بار جوونی رو و... . علاوه بر اون هر کدومو چندین سال زندگی می‌کنیم.

توی بچگی و نوجوونی شاید نه، ولی توی جوونی و بزرگسالی می‌تونی کل زندگی‌تو عوض کنی. وقتی میری یه شهر دیگه کسی کاری نداره که کی بودی و چی کار کردی، می‌تونی یه آدم دیگه باشی و یه زندگی کاملا متفاوت از زندگی قبلیت داشته باشی که نه نیازی به تناسخ داره و نه به معنویاتی که ازشون بی‌خبریم. تو هزاران روز زندگی می‌کنی و هزاران تا چیز مختلفو می‌تونی امتحان کنی تا به اون چیزی که می‌خوای بررسی.

شانزده | کلیشه سازی
  • مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده.
  • هرگز تسلیم نشوید، امروز سخت است و فردا سخت تر، اما پس فردا روز روشنی برای تان خواهد بود.
  • هیچ وقت اجازه نده کسی بهت بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی.
  • و...

دلیل نپذیرفتن جملات انگیزشی این نیست که کاربردی ندارن؛ اینه که پذیرفتنشون سخته.

هفده | تو حق انتخابی نداری

وقتی به این مسئله فکر می‌کنم یه غم خاصی کل وجودمو میگیره.

هجده | پانزده سالگی

پونزده سالگی برای من توی تصمیمات و خواسته‌هایی خلاصه میشه که هرگز به سر انجام نرسیدن. برنامه‌هایی که بخاطر دلایل مختلف نابود شدن. حرفایی که می‌تونستم خیلی راحت با بی‌توجهی بهشون زندگیمو بگذرونم ولی عوضش انتخاب کردم تا بذارم روم تاثیر بذارن.

از قرار گرفتن بین دعوای دو تا دوست صمیمی تا حضور داشتن توی دعوا به عنوان یکی از طرفای دعوا. از مثل چی درس خوندن و به هیچ جا نرسیدن تا ایمان پیدا کردن به اینکه به یه جایی میرسم.

تجربه‌های کمی نبود. (هر چی باشه یک شونزدهم زندگیمه!) ولی هیچ اتفاق خاصی برام نیوفتاد و بنظرم بهترین توصیف برای این سال، این عکسه:

نوزده | پایان پانزده سالگی

پونزده سالگی یکی از فاجعه‌ترین سالای زندگیم از همه‌ی جنبه‌ها بود. کل این سال رو توی نوع‌ها مختلف افسردگی بودم. افسردگی شدید، خفیف، شدید رو به خفیف، خفیف رو به شدید، متوسط، متوسط رو به شدید، شدید رو به متوسط و... .

از لحاظ درسی، فاجعه‌ترین نمرات، از لحاظ اخلاقی یه نزول کامل و از لحاظ درونی از هر دوتا لحاظ دیگه بدتر بودم. حس می‌کنم اگه ده سال دیگه بخوام به این سالی که گذشت فکر کنم؛ چیزی یادم نیاد. (یه عادت قدیمی هست که ملزمم می‌کنن سالای بد زندگی رو از خاطراتم حفظ کنم.) ولی خب هر چی بود تموم شد و رفت.

بیست | شروع شانزده سالگی

اصلا، ابدا و به هیچ وجه منِ الوجوه نمی‌خوام دوباره سالی مثل 15 سالگی رو تجربه کنم.

بیست | مرگ بر هفتده سالگی

به دلیل نامعلومی هیچ وقت از هفده سالگی خوشم نیومد و اصلا خوش ندارم وارد بشم. اینکه دارم بهش نزدیک میشم یه ذره ترسناکه.


1401.8.7
1401.8.7