فارغ التحصیل رشته مدیریت.مینویسم از همهچیز و همهکس.
زندگی در خاورمیانهی پر از حسرت!
در میان آوار غمهایی که به سرم میریزد ، به سرنوشت نامعلوم و ناشناختهی خودم فکر میکنم.به تواناییهایم،به جغرافیایی که ناخواسته درآن به دنیا آمدم و به دردهایی که هر لحظه و درهرجا به من تحمیل شد تا شاید جوانی در آن سر اروپا و آمریکا به من بنگرد و در دلش بگوید که خداروشکر در این جغرافیا به دنیا نیامده و بفهمد که مشکلاتش خیلی ناچیزتر از مشکلات یک جوان خاورِمیانهای است و از آن سمت من به ویترین زندگی آنها بنگرم و در دلم حسرت ناچیزترین آرزوها را بخورم و در دلم بگویم کاش در این جغرافیا به دنیا نمیآمدم. خواستهی منِجوان با جوانِ آن سر دنیا یکی است؛ نبودن در جغرافیای پر از درد و پر از حسرت.
به دنیا و جبرِ آن و بی رحمیِ آن فکر میکنم. به آن جملهی معروفِ « هیچ چیز در دنیا عدالت ندارد » و « اینها همه آزمایش های الهی است» و سوال هایی که پشت این دوجمله هست به دیوارهی روح و مغزم چنگ میزنند و دنبال پاسخِ مربوط به خودشان هستند و من هم طبق معمول با واژههای امید و تلاش و آیندهی پر نور و توکل به خدا و سرنوشت و هزاران کلمهی دل گرم کنندهی دیگر، سرِ خودم و سوالهای بی جوابم را گرم میکنم.
اما خوب میدانم که من هم میتوانستم مثل جوان آمریکایی در خیابانهای نیویورک قدم بزنم و به دنبال معشوق خود بروم و از مغازههای لوکس ِپر زرق و برق آنجا عبور کنم و ته دلم قرص باشد که هرچه که بشود، هر ناامیدی ای که بر من بتازد، میتوانم با خیال راحت و بی پروا و در آزادی کامل در خیال راحت در جامعهام باشم و فقط دغدغهی مشکلات شخصی خودم را داشته باشم ، بدونِ آنکه مشکلات فرهنگی و اجتماعی جامعهام را به دوش بکشم. اما نشد که بشود ؛ یا نشد که بشود بدونِ سختی و نگرانی بتوانم به اروپا و دیگر مناطق سفر کنم و میدانم که باید جانم کنده شود تا حداقل کشوری به من اجازهی ورود بدهد؛ در این سرِ دنیا حتی باید برای گذرنامهی معتبر بجنگی، برای اثبات به آن سر دنیا، که ای مردمان چشم آبی و رنگی و ای دارندگان معتبرترین پاسپورت و گذرنامهی دنیا؛ ماهم انسانیم و هویت داریم.ولی میدانی؛ نشد که بشود.
نمیدانم اسمش را تقدیر و سرنوشت یا آزمایش الهی بگذارم یا اصلا نمیدانم دیگر جوامع تصوری از مشکلات این سرِ جغرافیا دارند یا نه ولی نشد که بشود انسان های این جغرافیا دل گرمی و خیال راحت و دغدغه های ناچیز را به آغوش بکشند. این سرِ دنیا که ما در آن هستیم چه زن و چه مردِ آن ، برای زندگی جان کندهاند و روحشان پینه بسته است همچون دستهای پینهی بستهی کار کردهی اکثر ِ پدران و مادرانمان.
نمیدانم حتی بنظر میرسد مشکلات آن سر دنیا لوکس تر از مشکلات این جغرافیایی است که من و تو درآنیم. نمیدانم؛ نشد که بشود.
شاید باید با این نشد که بشود ها زندگی کنیم و به فکرهای دل گرم کننده ی داخل مغزمان دل ببندیم و به این فکر کنیم که خدا قصد امتحانِ صبر ما را داشته و سرنوشت زندگیِ ما جان کندن و تلاش طاقت فرساست.
سوالهای مغزم تازیانه میزنند. نمیدانم چه شد که این شد و نمیدانم از کجا آمدم و به کجا خواهم رفت ولی عبارت «نشُد که بشود» تا ابد بر دیوارهی قلب و روح و مغزم حک شده است.
میدانی ؛ تلخ است.باور کن. نشد که بشود.
فاطمه یعقوبی
مهر ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
فیلمهای اقتباسی; فرشتههای جهنمی یا شیاطین بهشتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه مهاجرت کاری من به آلمان - بخش دوم (گرفتن جاب آفر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه شروع برنامه نویسی من