نانوا هم جوش شیرین می زند...
شب را ارزان فروختم
شب را
به قیمت ناچیزی
به فردا فروختم
کمی خواب خریدم
و با باقیمانده اش
سرخوشی گرفتم
هرچند فردا
هیچ یک را
به خاطر نداشتم
برای روشنایی روز
کسی سکه ای نمی داد
بلکه این تاریکی بود
که قیمت فراوانی داشت
پس به ناچار
تا شب
بیهودگی ها را نظاره می کردم
و می دیدم
مردم چگونه پیر می شوند
گورها چگونه دهان باز می کنند
تا هر چه بیشتر
شکم خود را سیر کنند
و آنها که شبی برای فروش نداشتند
سر انجامشان
قبرستانی روشن بود
من آخرین شب هایم را
خیلی ارزان فروختم
پس عجیب نیست که روزی ناگهان
پای زندگی ام بلغزد
و در یک طلوع دیگر
در پایان خود
جاودانه شوم
با سال ها بدهکاری
که به فردا
مقروض بوده ام
کارنامه ای تکراری
از کارهای تکراری
تنها باقیمانده من خواهد بود ...
3 شهریور 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروسی می کنیم تا فیلم بگیریم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد فیلم خانه پدری | انکار جنسیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسب درامد از ارزهای دیجیتال