فکر کردن با صدای بلند درباره یک فیلم: پلاتفرم یا حفره

تقریبا دو سالی می شود که غیر از تک و توک سرگرمی هیچ فیلمی ندیده ام. نه اینکه دوست نداشته باشم، یا حوصله نداشته باشم یا فرصتش پیش نیامده باشد یا هر دلیلی دیگری. نمی توانم! این نتوانستن هم نه از آن جنس رهبانیت های از دماغ فیل افتادگی همه چیزدانی که چیزی در شان من وجود ندارد، یا همه دستشان در یک کاسه است، یا سینما ابزار تسلط سرمایه داری بر روح و روان انسان هاست یا سینما فقط آیزنشتاین و بهانه هایی از این دست که الان هر ننه قمری که انتهای سینما برایش جوکر و بتمن بوده و سه گانه جنگ ستارگان را در فاز تینیجری دیده و برای رفقایش تعریف کرده، فضای شبکه های اجتماعی را پر کرده است. واقعا هیچ کدام از این ها نیست. چیزی از جنس خستگی و اضطراب و میل عمیق زندانی خودفریبی که نمی خواهد بپذیرد یا می خواهد فراموش کند که داخل یک سلول انفرادی یک در دویی محبوس شده است و هر روز به شوق اینکه این روز روز آخر است و همه چیز تمام می شود و دیوارهای سلول می شکند و ... از خواب بیدار می شود و می بیند باز همان چند قدم بیشتر نمی تواند از جایی که بیدار شده است دور شود.

هر صبحی که بیدار می شود، باید بپذیرد که یک روز دیگرپیرتر شده است، فرسوده و فرتوت و عادت کرده شده است ولی دیوارهای سلول همچنان سر جای خود ایستاده اند. سینما بعضی وقت ها نقش آن آینه توالت رنگ و رو رفته و رسوب بسته داخل سلول انفرادی را بازی می کند. نگاه می کنی و خودت را می بینی که پیر شده ای، دندان هایت زرد شده، مردمک چشم هایت همرنگ پتوی کف سلول شده و خودت؟ مگر می توان از دیوار پشتی تشخیص اش داد؟ برای محکومی که باید سال ها در داخل سلول زندانی بماند چه چیزی هولناک تر از آنکه به خودش داخل آینه سلول نگاه کند؟

وقتی می گویم نمی توانم یا عصب های بدنم نمی کشد یا اضطرابم به حدی تشدید می شود که نمی توانم فیلم ببینم از تخمه ژاپنی یا چسفیل یا تسبیح دور دست یا تیله بازی هایی که به شکل فایل ویدئویی هستند حرف نمی زنم. فیلم هایی که زندگی را بالا می برند، بزک می کنند، به زور رنگ و دوربین و لوکیشن و موسیقی های فریبنده و چهره های افسونگر و بدن های هوس انگیز و خنده ها و گریه هایی که به زور صد من آرایش و اسکناس روی چهره ها ساخته اند و می خواهند کثافتی را که لایش دست و پا میزنیم را خوش طعم و خوش عطر و خوش منظره جلوه دهند، نیست. سینمایی که عین همان آیینه داخل سلول انفرادی، همان کثافت را، همانطور که هست، حتی بدتر از آنچه که باید باشد، با تمام چرک و رسوباتی که روی سطح آیینه نشسته است، تکه تکه بر می دارد و از یک زاویه حساس به صورت ات می کوبد.

لزوما آنچه که آیینه من است شاید آیینه دیگری نباشد. شاید آن چیزی را که من در مضحک ترین و دم دستی ترین فیلمی که از دست یک کارگردان دست چندم آفریقایی می بینم و به خودم می لرزم آن دیگری در شاهکارهای غول های سینمای موج نو هم پیدا نکند و بر عکس. سینما و فیلم دیدن یا نگاه کردن به یک تابلو نقاشی یا دست کشیدن به گونه سنگی مجسمه ای یا حتی خیره شدن به چشم انداز غروبی از طبقه سوم یک آپارتمان همین پایین شهر دود گرفته، اتفاقاتی بیرونی نیستند که بتوان خط کش دست گرفت و برانگیختگی احساسی هر کسی را در نسبت با آن سنجید. نسبت آدم ها با زیبایی یا هنر یا حادثه، مانند برانگیختگی یک مواجهه یا یک هم آغوشی است. می تواند لحظه ای که باید اتفاق بیفتد اتفاق بیفتد و یا به ده ها دلیل مانند همه لحظه ها و ثانیه های دیگر زندگی سپری شود و چیزی از آن نفهمیم.

بهانه دیدن این فیلم برای من پیام کوتاه یکی از رفقای قدیمی بود. یک جمله:
«رفیق یادم رفته بود چند وقت که کجا داریم زندگی می کنیم! ناراحت بودما. عذاب می کشیدم، اما شوکه نمی شدم دیگه! انگار با یه چک محکم دوباره بیدار شدم.»
هر بهانه و دافعه ای بود را کنار گذاشتم و خودم را مجبور کردم فیلم را ببینم. یک ساعت و نیم بدون پاوز کردن همه اش را دیدم.

من منتقد سینما نیستم و غیر از چند مقاله کوتاه که در مورد سینما خوانده ام حقیقتا چیز زیادی از فرم و تکنیک و تاریخ آن نمی دانم. این فیلم را هم یکبار دیدم و از آنجایی که فکر میکنم جنس خوب آن است که در همان مواجهه اول زخمش را به آدم بزند و دوباره دیدنش تنها شاید چند سال دیگر برای یک یادآوری یا شوک یا باز کردن زخمی دیگر معنا داشته باشد، حتی برای نوشتن این متن هم به خودم زحمت ندادم یک بار دیگر مروراش کنم. آنچه که می نویسم نه درباره فیلمی که داخل فایل ویدئویی یک ساعت و نیمه که محصول کل کل یک ساعت و نیمه من با فیلم است. احتمال دارد ترتیب زمانی، معنای کاراکترها، نوع روایت، ارتباط آدمها با یکدیگر یا حتی دیالوگ های آن را اشتباه بازگو کنم. مرد جا افتاده ای را پیرمرد دیده باشم، زنی را دوجنسه تشخیص دهم، جمله بی اهمیتی طنین پر بسامدی در ذهن من داشته باشد و هر تناقض دیگری. اما در این سطح، وفادار بودن به روایت آن فایل ویدئویی ابدا اهمیتی ندارد. چون وقتی من فیلمی را می بینم، دیگر کارگردان و حتی خود فیلم مرده است. هر هدف و ایدئولوژی پیدا و پنهانی که در ساز و کار ساخته شدن و صنعت فرهنگی که منتقدان آن را می کوبند و چه از تئوری های توطئه ای که احمق هایی مانند مبلغان ایدولوژی ج.ا در تختخواب یک فیلم یا رنگ موی بازیگر زن آن پیدا می کنند، در این مواجهه فردی می توند دود شود و به هوا برود. آنچه که در این مواجه و روایت فردی برای من مهم است و اشتراک آن با آن دیگری می تواند معنا دار باشد، آن چیزی از آن است که عقل و احساس و تمام قوای شناسنده من برای خود کرده است و شاید حتی بر خلافت نیتی که تمام عوامل فیلم داشته اند، جهان من را به صورت دیگری تغییر دهد.

و اما من و این فیلم:
من با یک دیالوگ یکهو داخل فیلم پرت شدم:
- سه دسته آدم وجود داره. اونهایی که بالا هستند. اونهایی که پایین اند و اونهایی که سقوط می کنند.

یا به دلایلی که دست خودت نیست، تصادفی که میتواند هر چیزی از تاریخ و جغرافیا و خانواده و طبقه و ... باشد، بالا هستی. یا به دلایلی که باز هم دست خودت نیست، پایینی. بالا رفتنی وجود ندارد. یا می توان در حفره فرو رفت یا خود را پرت کرد به عمق آن، سقوط کرد. ساختار حفره بسیار صلب است. یک ماهی که فرد در آنجاست نمی تواند جز خوردن یا پریدن کار دیگری بکند.

پیرمردی که جمله اصلی ورود به فیلم را از زبان او ادا می شود، تمام تناقضات ساختار حفره را تا آخر به گونه ای که آنها را درونی کرده است، با خود دارد. انگار تعادل اخلاقیات و منطق خاص زندگی کردن در حفره را یکجا حمل می کند. تمام سوراخ سنبه های حفره را می داند. می داند که بالایی یا پایینی ها چه نسبتی با هم دارند. نه تنها می داند بلکه دقیقا اولین شرط بقایی که از این دانستن ها بلافاصله به دست می آید را زندگی می کند. گزاره ای که تکرار می کند و ابدا دوست ندارد کس دیگری آن را تکرار کند:
- بدیهی است. واضحه!

رفتارش دم دستی ترین تصمیم بعد از این جمله است. اگر اخلاقی رفتار می کند، از جنس سیستم است. -هشت روز زنده نگه می دارم و بعدا می خورم و تازه گوشتت را به خودت هم می دهم. اگر جنایت می کند هماهنگ با حفره است و برای آن می تواند با ارجاع به حفره منطق دندان شکنی بیاورد.

دومین شوک برای من به وقت تماشای فیلم، دیدن زنی بود که سوار بر میز غذا، به طبقات پایین میرود. انگار استحکام ساختار حفره به دست کسی که بی توجه به تمام خطرات در آن پایین میرود، ترک بر میدارد. یکهو انگار بداهت فراموش شده ای را یادت می آورد که ببین با همین هم می شود پایین رفت. چیزی در روایت زندگی او جالب توجه است:
او در رویای مرلین مونرو شدن بوده و تنها بدون هیچ همراهی با یک ساز محلی به حفره آمده است. ولی بعد از سرخورده شدن از این رویا فکر می کند بچه ای دارد که باید دنبالش بگردد یا برایش غذا ببرد.
اولین تقه جدی به شخصیت ظاهرا اصلی فیلم (مرد کتابخوان) و جرقه اینکه اینجا یک چیزی درست نیست و انگار فاجعه ای در راه است، بعد از هشدارهای پیرمرد، درلحظه مواجهه اش با این زن و پایین رفتن او در داخل حفره شکل می گیرد.
زن است، آسیایی ست، به دنبال بچه ای ست، با ساز آمده و مهم تر از همه اینها، انگار عمیقتر و زودتر از همه آدمها در این حفره شکست خورده و سرخورده شده است. امیدی به بیرون رفتن ندارد. دیوانه شده، اما با حفره یکی نشده و خلاف منطق حفره رفتار می کند. دنبال چیزی می گردد که نمی دانیم هست یا نیست. واقعی است یا زاده توهم. انگار این زن نماد رویاهای شکست خورده زندگی مدرن است که ظاهرا دیگر نیستند اما هر از چندی به شکل باز کردن زخمی یا دیدن زن زخم خورده ای که به دنبال بچه اش می گردد در ما بیدار می شود. با لمس صورتش امید ضعیفی سو سو می زند که هی فلانی شاید شاید بتوان فراموش نکرد.

این زن علیه منطق فیلم است. با غریزه اش رفتار می کند. اما نه غریزه بقا. بقایی که به بقای دیگری گره خورده است. بقای یک کودک که فرقی نمی کند واقعی باشد یا توهمی. اما حاضر است به خاطر آن حتی آدم بکشد. در مقابل محبت (بر خلاف پیرمرد) حساس است. رویایی که زن دارد، با توهم زن کارمند به سگ که تنها امید یک انسان به موجودی زنده ست، فرق دارد. تا آنجا این توهم برایش آزار دهنده است که برای رها کردن زن کارمند سگ او را می کشد. عملی که تمام خودفریبی او برای ماندن و تغییر توزیع غذا را از بین میبرد و زن کارمند خودش را حلق آویز می کند.

این زن و پیرمرد، تناقض و تضاد بزرگ رویا و منطق، مکانیزم و احساس، دیوانگی و عقلانیت، غریزه و اخلاقی که همه زیر آوار تمدن و مدرنیته مانده اند را به شکل درخشانی تصویر می کند. در کشته شدن پیرمرد به دست زن، رویا در مقابل منطق و نظم حفره، اولین بار قدرت خودش را نشان می دهد.

جرقه و حس تغییری که با این شوک های پیاپی در مرد کتابخوان ایجاد شده است، به تنهایی نمی تواند کاری برای نجات فرد او بکند یا تغیری در ساختار حفره بدهد. از طرفی حس اینکه حتی به تصادف یا با اندکی تلاش و یا حتی با آوردن چاقوی سامورایی شاید بتوان درون حفره زیست بهتری داشت، دیگرانی که کتاب نمی خوانند و به ابزارهای قدرت تکیه دارند یا به منطق حفره خو گرفته اند، از پیرمرد تا تخت خواب پر از پول، از زن کارمند تا مرد سیاه پوست مذهبی را هم، از اینکه حتی لحظه ای به تغییر آن ساختار فکر کنند باز می دارد.

جلو که می رویم برای اولین بار مرد سیاه پوستی را می بینیم که با تکیه به قدرت رازوارگی اینکه از طرف خدا پیامی دارد و امید به عامل تصادفی که در طبقه 6 بیدار شده است و اندکی تلاش برای بالا آمدن و خوش بینی نسبت به طبقه بالایی ها، نه اینکه بخواهد حفره را تغییر دهد که دارد زور می زند از آن فرار کند. تمام این خوش خیالی در یک لحظه با ریدن زن طبقه بالایی بر صورتش، به چاه فاضلاب واقعیت ریخته می شود. همانند زن آسیایی، سرخوردگی از بازی کردن در منطق حفره، مرد سیاهپوست را یکباره اول ویران و بعد بیدار می کند.

این توهم زدایی اولین پیوند مرد تنومند سرخورده ای است با مرد کتابخوانی که بر خلاف روز اول چیز زیادی از حفره می داند، اکنون هم طبقه او است:
- همیشه حرومزاده ای هست که نذاره بری بالا.

- اگه بتونیم به طبقه آخر غذا برسونیم، ساختار رو خورد کردیم

در تمام سفر این دو هر لحظه منتظر این هستیم که اتفاقی بیوفتد و مرد سیاهپوست پایش بلغزد. جایی که دوستانش را می بیند و تحریک می شود که به آنها غذای بیشتری بدهد، وقتی با پیشوای مذهبی اش روبرو می شود و ممکن است او را با سلاح اخلاق از ادامه باز دارد و ...

شاید ادامه داشته باشد ....