دانشجوی کامپیوترم. اما بیشتر به سئو و تولید محتوا و مدیریت منابع انسانی و غیره مشغول و علاقهمندم. . اهل فعالیت مدنی و کتاب
فیلمهای اقتباسی; فرشتههای جهنمی یا شیاطین بهشتی
تا حالا پلیس بودی؟ تا حالا تو آمریکا بودی؟ جنگ جهانی اول رو دیدی؟ تا حالا مغول بودی؟ تا حالا پیرمرد بودی؟
این سوالهارو تند و تند میپرسید و منتظر جواب من نمیموند. اما اینقدری فرصت داشتم که به جوابهاشون فکر کنم:
نه نبودم...
نه نبودم...
نه نبودم...
خندید و پرسید " تا حالا زن بودی؟". ولی من مطمئنم که تا حالا زن هم نبودم.
این سوالهارو وقتی که رفته بودم پیش مشاور کتاب، اون آقای مشاور ازم پرسید ( آره منم نمیدونستم مشاوره کتاب وجود داره اما خوشحالم که فهمیدم).
چند تایی سوال دیگه پرسید تا اینکه منم مثل شما حوصلهام سر رفت; بعد چند ثانیهای مکث کرد و گفت چطوری میتونی وقتی زن نبودی، زن بودن رو تجربه کنی؟ با خودم گفتم خب طبیعتا وقتی زن نیستم زن بودن رو هم تجربه نمیکنم دیگه. انگار ذهنم رو خوند و ادامه داد: چطوری میتونی وقتی زندگی یه نفر رو تجربه نکردی در موردش نظر بدی یا درکش کنی؟
از اینجا انگار تو مغزم یه پرانتز خیلی بزرگ باز شد. پس پرانتز باز:
//و یه عالمه چیزایی که در مورد تکثرگرایی خونده و شنیده بودم اومد تو ذهنم.//
بذارید خیلی ساده واستون توضیح بدم؛ اگه خانم هستید و تا حالا رانندگی کرده باشید احتمال زیاد رفتارهای بدی رو بخاطر جنسیتتون تجربه کردید. تو اون لحظه هزار تا فکر میاد تو سر آدم میتابه که مگه من چه گناهی کردم؟ چرا باید یه آدم غریبه اینقدر منو آزار بده؟ این فکر ها روزها و سالها جمع میشه و شما رو به یه عصبانی دائمی میکنه. از طرفی هم تو دراز مدت اعتماد به نفستون رو پایین میاره.
اگه هم آقا هستید شاید دیده باشید خانمهایی رو که تا بحث سربازی میشه میگن بابا سربازی که خیلی باحاله و من اگه میتونستم میرفتم. خب همین جمله واسه به جوش اومدن خونمون کافیه.
اما وقتی عصبانی میشی به جای اینکه بهتر درک بشی فقط بیشتر سرخورده میشی: چیه بابا یه کار سخت میخوای تو عمرت انجام بدی; حالا مث بچه ننهها توقع داری همه واست اشک بریزن؟!... خانم خیابونو بند آوردی و به جا اینکه راهو باز کنی نشستی گریه میکنی؟! خب اگه نمیتونی برو تو خونه بشین پشت ماشین لباسشویی.( بابت بازگو کردن این حرفا عذر میخوام)
خب شمایی که داری این متن رو میخونی یا خانمی یا آقا؛ یه نگاه به مثالی که واسه جنس مخالفت زدم بنداز، بشین یکم فکر کن ببین واقعا همه جوانبش رو سنجیدی؟ واقعا مشکل طرف رو درک کردی؟
دو سال عشقتو نبینی آسون نیست؛ دو سال شغلت رو ول کنی و وقتی برگشتی از صفر شروع کنی آسون نیست؛ حالا اینارو که همه میدونن. اما دو سال یه عالمه سرهنگ و سروان تموم تلاششون رو بکنن تا شخصیت تو رو با خاک یکسان بکنن و تو نتونی به هیچکس اعتراض کنی واقعا آسون نیست.
هیچکس دلش نمیخواد از تجربیات عادی که بقیه آدما دارن محروم بشه. هیچکس دلش نمیخواد وقتی هنوز کاری رو شروع نکرده همه بهش بگن تو نمیتونی چون زنی. هیچکس دلش نمیخواد بخاطر جنسیتی که هیچ نقشی تو انتخابش نداشته مسخره بشه یا پایینتر از بقیه در نظر گرفته بشه.
اما همه این آدمایی که دوس ندارن حال خودشون خراب بشه دقیقا مسبب حال خراب بقیهاند.
تازه کاش قضیه فقط در این حد بود. سیاستمدار و مسئول هفتاد ساله ای که تمام عمرش مشغول عبادت بوده و جز حاج خانومش با خانم دیگهای سر و کار نداشته طبیعتا اینکه خانما بخوان دوچرخهسواری بکنن واسش نه تنها قابل پذیرش نیست بلکه قابل درک هم نیست(بهش حق بدین. واقعا به نظرش این کار ضرورتی نداره. اما خب به ما چه که نظر اون چیه؟). اما همین که به نظر ایشون این امر کار خوبی نیست کافیه تا دوچرخهسواری واسه نصف جمعیت ایران ممنوع بشه.
راستش ما ایرانی ها یادمون رفته باید همدیگه رو درک کنیم. و من سعی کردم با مثال سربازی آقایون و رانندگی خانمها نشون بدم خیلی از سیاستهامون و اتفاقات کلان مملکت تحت تاثیر همین درک نکردن هست.
و همه این ها برمیگرده به "تکثرگرایی". تکثرگرایی یا پلورالیزم به طور خلاصه بر این تعریف استواره که باید گوناگونی رو پذیرفت. باید در دین، سیاست و سایر مباحث بپذیریم که نقطه نظرات دیگران مثل ما نیست و اصولا و اساسا نباید مثل ما باشه. واسه مطالعه بیشتر میتونید به توضیح تکثرگرایی دینی و تکثرگرایی سیاسی تو ویکی پدیا مراجعه گنید اما من قصد دارم مقالهام رو ساده نگه دارم.
پرانتز بسته شد.
.
مشاور: کتاب بخون.
یهو به خودم اومدم و دیدم هنوز وسط جلسه مشاورهام
خلاصه تموم اون حرف ها که آیا مغول بودی یا نه و پولاریزم و کوفت و زهر مار این بود که باید کتاب بخونم.
حالا ربطش با کتاب چیه؟ بیاین قبول کنیم پیرمرد های غرغرو گاهی غیرقابل تحملترین موجودات روی زمیناند. من قبلا واقعا بهشون حق نمیدادم به هرچیزی گیر بدن و عقاید خودشون رو به ما تحمیل کنن... تا اینکه رمان معروف " مردی به نام اُوه" رو خوندم. این رمان به من کمک کرد با لحظه لحظه سختی های زندگی یکی از همین پیرمردها همراه بشم و فهمیدم چی شد که اخلاقش اینجوری شد. فکرهای پشت تک تک حرکاتش رو خوندم و فهمیدم گاهی چقدر تفکراتم بهش شبیهه و چقدر احتمال اینکه خودم یه اُوه غرغرو بشم زیاده :)
در مورد خوندن داستانها و رمانها من خودم تا به حال اینقدر قانع نشده بودم. همیشه به عنوان یه تفریح و رفع خستگی روح بهش نگاه میکردم. وقتی روحم از دنیایی که توش گیر افتاده خسته میشد، مینشستم روی صندلی، کتاب رو باز میکردم و بهش اجازه میدادم پرواز کنه به هرجا که دوست داره. اما حالا فهمیدم رمان خوندن ما فقط یه فعالیت تفریحی و فرهنگی نیست; دنیا به رمان خوندن ما نیاز داره. آره عزیزان من؛ درست شدن این دنیا خیلی کارا لازم داره که یکیش خوندن "جنگ و صلح" و "مردی به نام اُوه" و حتی حتی شاید "من پیش از تو" و "من پس از تو" هست ( به هر حال هر کتابی ارزش یه بار خوندن داره. بعدشم من قرار شد تکثرگرا باشم و قبول کنم سلیقه و تفکر آدما با من فرق داره پس دیگه به کتاب های جوجو مویز غر نمیزنم).
خب تا اینجا حرفام هیچ ربطی به تیتر مطلب نداشت؛ خب اقتباس از کتاب همیشه یکی از کارهای رایج دنیای سینما بوده و نتایج خوبی هم داشته، چون از کتابی استفاده میشه که با استقبال روبرو شده و حداقل میدونی بخش داستانی فیلمت خوب از آب در میاد و در این بین شاهکارهای اقتباسی زیادی هم هست مثل "بر باد رفته" یا "باشگاه مشت زنی". اما طی سالهای اخیر این اقتباس کردن خیلی شدت گرفت و از منظری باعث خوشحالی شده چون آدما میگن حالا که کتاب خوندن کم شده لااقل بذاریم مردم فیلم کتابارو ببینن; اما نمیبینند دیدن همون فیلم باعث میشه مخاطب بگه خب من که همه داستان رو دیدم چرا برم چند روز وقت بذارم کتابش رو بخونم؟
حالا مشکل من با این قضیه چیه؟ مشکل من با فیلم مردی به نام اوه است ( عجب گیری بهش دادما!) فیلمش خوش ساخته و بد نیست، اما وقتی دیدمش اصلا اون چیزایی که از کتاب بدست آوردم رو بهم نداد. اصلا باعث نشد یه پیرمرد رو با اون عمق و کیفیت درک کنم و حتی اگه درک کنم نهایتا دو ساعت در معرض پیام فیلم هستم، در حالی که دنیای کتاب به راحتی ذهن من رو ساعتها درگیر خودش نگه میداره.
به نظر من تفاوت فیلم و کتاب فقط این نیست که با خوندن کتاب ما میتونیم خودمون فضا رو تجسم کنیم و با دیدن فیلم نوشخوار های ذهنی و تخیلات کارگردان رو میبینیم. این فیلم ها یه چیز خیلی پر ارزش رو از قلم انداختن و اون خوندن تفکرات شخصیت اصلی کتابه.
فیلم ها نه فرشته اند نه شیطان؛ نه خائن اند نه ناجی. فیلم ها فقط یه فضای متفاوتند که میتونیم در کنار کتاب ازش بهره ببریم اما این ماییم که داریم با فیلم با کتاب و در اصل به خودمون خیانت میکنیم. این ماییم که فکر میکنیم دیدن فیلم میتونه جای کتاب رو پر کنه و فرصت زندگی کردن یه پیرمرد غرغرو رو از خودمون میگیریم
بزودی حرف های مفصلی در مورد کتاب خوندن میزنم اما تا اون روز ازتون میخوام تلاش کنید قبل از دیدن هر فیلم اقتباسی، کتابش رو بخونید و اصلا دیدن اون فیلم رو به عنوان جایزه تموم کردن کتاب واسه خودتون در نظر بگیرید.
به امید روزی که کتاب به زندگیمون برگرده، با آرامش به راننده خانم اجازه بدیم راهش رو بره، فرمانده پادگان و سربازش با هم بشینن ملت عشق بخونن و وقتی با هم دوچرخه سواری میکنیم صدای خنده هامون خیابون رو پر کنه و حال همه رو خوب.
و یادتون باشه که ما یک بار زندگی میکنیم، اما بعضی آدما هزاران بار زندگی رو تجربه میکنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره ی فیلم "خداحافظی های طولانی"
مطلبی دیگر از این انتشارات
برنامه نویس ها، منطقی ترین ها بعد از وکلا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بله درست شنیدید... چای!