فیلمی که نمی خواهد زنده بماند

تماشای سریال پروسه پیچیده ای است. مثلا شما نمی دانید که قرار است با مجموعه بزرگی از شخصیت های خاکستری رو به رو باشید یا با مجموعه ای از دیالوگ های سفید و سیاه تیپیکال؟ به همین سبب دل بستن به سریال کار مشکلی است .و باید اصلی که در روابط عاطفی رعایت می کنیم اینجا هم رعایت شود: «تا طرفتو کامل نشناختی، بهش دل نبند!»

وقتی قسمت های اول سریال «می خواهم زنده بمانم» را دیدم، طوری به وجد آمدم که حتی در استوری اینستاگرامم از آن حرف زده و کلی هم تعریف کردم. اما هرچه گذشت بیشتر به این نتیجه رسیدم که دلبستگی ابتدایی ما کاملا امری مخل و آسیب زننده بود. فضاسازی نسبتا خوبی که برای نشان دادن حال و هوای اوایل انقلاب داشت و دیالوگ هایی که نشان دهنده مهر و محبت خالصی بین دختر و پسر مذکور بودند، ما را به این جهت می برد که با فیلم جذاب و خوش ساختی رو به رو هستیم که شخصیت پردازی هایش در جهانی متفاوت با جهان «شهرزاد» اتفاق می افتد. البته الان حتی اگر بخواهم قائل شوم این سریال قصد تقلیدی از سریال شهرزاد هم داشته است، تقلیدی بسیار ناموفق و ناقص بوده است.

اول از همه وقایعی که به شدت خام و دم دستی انتخاب می شوند. هر شخصیت اولین گزینه پیش روی خودش را با بررسی کودکانه ای انتخاب می کند. به نظر می رسد نویسنده به اولین چیزی که به ذهنش رسیده تمسک جسته و آن را به روی کاغذ آورده است. اساس این فیلم علاقه گنگ و بی منطقی است که از جانب فردی به نام شایگان نسبت به دختر یک مجرم ایجاد می شود. اما عجیب تر از آن موافقت ناگهانی و غافلگیرکننده پدر اوست که بعد از آن اصرار دارد شایگان را نام «شوهرت» صدا کند.

در سمتی دیگر که فیلمنامه تلاش داشته قصه ای جذاب را در توازی قصه اصلی بیان کند، پسری جوان را می بینیم که در صدد است رضایت و علاقه خانم دکتر زیبای را به خودش جلب کند. تلاش های مسخره و دم دستی او مدام با تمسخرهای خانم دکتر و گرایش مبتذلی رو به رو می شود. اما سرانجام زن با او همراه شده و به بدترین شکل ممکن خام دستانه ترین دروغ را به او می گوید که: من بچه ای دارم که اون ور دنیا منتظر منه . این دروغ با پرده برداری بدوی تری تکمیل می شود. زمانی که موقع بیل زدن به زمین زن می گوید این دروغ را گفته تا خودش از چیزی فرار کند!!!


شخصیتی که به عنوان همسر اول شایگان انتخاب می شود، یکی از عجیب ترین کاراکترهایی است که نویسنده ای تلاش داشته به تصویر بکشد. زنی که بیشتر از عاشق و دلخسته، ترسناک و رعب انگیز به نظر می رسد. مشخص نیست این زن به خاطر تدیّن زیادش به دختر جوان توصیه های اکید و وثیقی دال بر حفظ حجابش می کند، یا از ترس به گناه افتادن شوهرش چنین با غیظ و غضب او را به پوشیدن جوراب ضخیم و سرکردن چادرش وا می دارد؟ وقتی مرد اظهار می کند: «من با شما خوب حرف نزدم» زن مثل یک زامبی به صورتش خیره شده و می گوید: «من چیزی یادم نمیاد.» از نحوه ادای جملاتش حتی زمانی که با یکدیگر در کلبه خالی و خلوتی وسط یک جنگل زیبا به سر می برند، هول و اضطراب حاصل از احتمال دوست داشته نشدن به جان مخاطب می ریزد.


در صحنه قتل عماد که همه انتخاب های قصه به جرات می توان گفت ابتدایی ترین ها و ساده ترین اشکال ممکن بوده اند، فیلم نامه به اوج فضاحت می رسد و خنده ای که حاصل از استهزاء آن است، قابل کنترل نیست. اول از همه مفتاح دستور می دهد عماد را با تیر بزنند، بعد قاتل را آبکش می کند، بعد سراغ جسد نیمه جان عماد رفته و می گوید اگر بگوید کاوه کجاست او را زنده می گذارد. وقتی هم عماد مردن در سکوت را به لو دادن کاوه ترجیح می دهد، آخرین نفس هایش را با دست هایی که بر گردن او می گذارد، از او سلب می کند. مطمئنا نویسنده در لحظاتی که مشغول خلق چنین شخصیت ضد و نقیضی بوده است، با لبخند رضایتی به کار عجیب و جذاب خود نظاره می کرده اما خبر نداشته که تصویری کردن شخصیتی که ضعیف ترین بنیادهای پرداخت را هم ندارد، هرگز نمی تواند پرده از یک فرد دوقطبی یا مالیخولیا یا خودشیفته بردارد. بلکه تنها مخاطب را به این یقین میرساند که نویسنده چیزی از آنچه خود می خواسته بیان کند، نمی داند.

در آینده قسمت های بیشتری از سریال را بررسی خواهیم کرد. البته این بررسی ها به صرف تخریب یک سریال نمی انجامد. بلکه تلاش ما این است که با ارائه و آسیب شناسی از یک نسخه منفی و طرح اشکالات دقیق آن، سعی کنیم از این ورطه ها دور شده و خود را به الگوی صحیح شخصیت پردازی نزدیک کنیم. شاید اگر نکات لازم را رعایت کنیم و بیاموزیم که چگونه باید یک عشق شکست خورده را به تصویر بکشیم، در لحظه ای که بازیگر و صدا و سایر عوامل فیلم سازی تلاش جانکاهی می کنند تا از هدیه دادن تاج گل عروس به یک دختر فال فروش، اشکی از مخاطب بگیرند، بیننده حداقل به خنده نیفتد.