فیلمی که هیچ کس ندید...

توی دوران راهنمایی یک کتاب فیلمنامه نویسی گیر آورده بودم و تلاش می کردم بخوانم اش! نمی دانم چقدرش را خواندم. ولی یادم هست از روی یکی از داستان های کیهان بچه ها یک فیلم نامه نوشتم! درباره پسری بود که پولش را جلوی بانک ازش دزدیده بودند و می خواست دزد را گیر بیندازد...

آن فیلمنامه بزرگترین قدم من بود برای فیلم سازی...بعد ها همیشه ایده هایی یک یا دوخطی می نوشتم ولی هیچ وقت بزرگ تر نمی شدند...هیچ وقت کار جدی تر نمی شد...وقتی داشتیم می رفتیم دانشگاه، بهتر است بگویم وقتی پشت کنکوری شدیم این علاقه بیشتر شد...اما باز هم ...

یادم هست تابستان بعد از سال سوم دانشگاه توی ساختمانی که عمویم داشت می ساخت کار می کردم...چندتا افغانی توی تیم ساخت بودند...یکی نگهبانی بیست و چهار ساعته بود... اسمش فاضل بود...دو تاشان کارگر بودند...یکی شان نمی دانم پاسپورتش چه داستانی داشت که باید هر ماه یک بار می رفت لب مرز پاسپورتش را مهر می کرد و بر می گشت...دوتایشان هم استادکار شده بودند و زن و بچه داشتند اینجا...یک روز یکی شان که از همه هم کم سن و سال تر بود با یکی دیگه شان سر طالبان بحث شان شد...یکی میگفت طالبان خوب است آن یکی می گفت بد است...آن گفت و گو و آن روزهایی که با همه آن دوستان افغان در آن ساختمان نیمه کاره گذراندم علاقه مندم کرد دوربینم را بیاورم و ازشان فیلم بسازم...مستند...باز هم جرات نکردم...دو سال بعد باز عمویم داشت ساختمان می ساخت و باز هم یک نگهبان افغان داشت که از قضا آدم خوش مشرب و خوش تعریفی هم بود...شیرعلی بود اسمش...باز وسوسه شدم...ولی باز کاری نکردم... باز هم عملا قدمی بر نداشتم...پشت کنکور ارشد بودم و چندماهی وقت آزاد داشتم...خیلی با خودم کلنجار رفتم...نشد...

یک چیزی را جا انداختم...سال چهارم دانشگاه بودیم...تازه سه پایه ای برای دوربین عکاسی ام (یک کنون دی ۶۰ که سال ۹۰ خریده بودمش ۱۶۰۰) هدیه گرفته بودم و داشتم توی زمین روبروی خابگاه دانشگاه تستش می کردم...پسر همسایه داشت آن دور و بر پرسه می زد...یهو یه ایده ای زد به سرم...دوربین را گذاشتم روی فیلم برداری و ازش پرسیدم سوژه نداری برای فیلم ساختن؟!

یک جورایی کیارستمی طور و البته آماتوروار همین کار را با چند نفر تکرار کردم...یک فیلم مستند تک نفره...فقط با یک دوربین...بدون حتی میکروفون...بدون برنامه...بدون هیچی...همان سال پشت کنکور که کلی وقت داشتم تدوین اش کردم...اسمش شد «سوژه»...فقط دو سه نفر دیدندش...

رفتم ارشد را هم خواندم...دو سال گذشت...تمام شد...یادم هست اسفند بود...تازه فارغ التحصیل شده بودم و هول بودم دفترچه ام را بفرستم و بروم خدمت...سر این که واکسن اجباری قبل از اعزام را روزهای زوج یا فرد فقط می زدند، ثبت درخواستم یک روز عقب افتاد و به خاطر همان یک روز، اعزامم از برج چهار افتاد برج شش...نمی دانم چه شد آن موقع... زد به سرم یک مستند بسازم...نمی دانم چرا...فکر می کنم ترس برم داشت که دیگر بروم سربازی زندگی آن قدر جدی می شود که مثل قبل ترها وقت و آزادی نخواهم داشت...حس کردم این دیگر آخرین فرصت است... که دیگر زمانی برای تجربه کردن نخواهم داشت بعد از شروع سربازی...در واقع بعد از پایان زندگی دانشجویی و همه وقت های آزادش...یک جورهایی ترسیدم حسرت اش برای همیشه به دلم بماند...

دست به کار شدم...ایده مال چهار پنج سال پیش بود...یک سالن سینمای چهل پنجاه ساله که اوایل دهه نود هم تعطیل شده بود...اولش تنها بودم...شروع کردم به حرف زدن با آدم های شهر تا ته و توی داستان اش را در بیاورم...فکر کنم دو ماهی طول کشید...منتظر بودم حسین، یکی از دوستان صمیمی ام که پشت کنکوری بود، کنکورش را بدهد بعد بهش بگویم بیاید با هم بسازیمش...هم خوش ذوق بود و هم تجربه های پراکنده ای داشت...پسرعمویم هم که دانشجو بود و در عیش تابستانی به سر می برد کشاندم بیاید پای کار...یادم هست می گفت می خواهم شروع کنم برای ارشد بخوانم...گفتمش عمرا قبل از مهر شروع کنی...راضیش کردم بالاخره...اول مرداد شروع کردیم به فیلم برداری... از انجمن سینمای جوان هم دو نفر آمدند پای کار...پسرخاله ها و پسر عمو ی دیگرم هم بودند...

خیلی داستان و روایت پیچیده ای برایش توی ذهن نداشتم...بیشتر مصاحبه می گرفتیم و تصاویر مستند از شهر و سینما...من خیلی اهل روایت و داستان و این ها نبودم...هنوز هم نیستم فک کنم...خیلی دنبال نشان دادن واقعیت بودم...بی هیچ پیرایه و رنگ و لعابی...خیلی ساده...خیلی سر راست...یکی از بچه های انجمن سینمای جوان شهرمان سال 80 شروع کرده بود به ساختن یک مستند با همین موضوع...آن موقع زمزمه های تعطیل شدن اش شروع شده بود و حتی مدتی هم تعطیل شد...آن موقع سازنده سینما هنوز زنده بود و مصاحبه اش را روی فیلم وی اچ اس داشتیم...دنبال این بودم که این مصاحبه ها را ترکیب کنم با آن مصاحبه ها و تصویرهای قدیمی...هرچند خیلی برای خودم هم روشن نبود...

یک ماه فیلم می گرفتیم...همیشه شب تا می آمدیم بخابیم نصفه شب می شد...صبح خواب می ماندیم و تا می آمدیم جمع شویم و برویم و کادر ببندیم شده بود نزدیک ظهر و آفتاب تابستان وسط آسمان بود و باید در به در به دنبال سایه می گشتیم...در همان روزهای ساخت برمی خوردیم به آدم های جدید و بی هیچ گفت و گوی قبلی می رفتیم باهاشان مصاحبه...حتی یک روز به شکل اتفاقی برخوردیم به مالکان فعلی که اصلا ساکن شهر هم نبودند و رفتیم باهاشن توی سالن سینما و آنقدر عجله ای باید همه چیز را برگزار می کردیم که با نور موبایل از سالن تصویر گرفتیم و از خودشان مصاحبه گرفتیم...

خیلی حس خوبی داشت آن روزها...به گیر و گورهای فراوانی که داشتیم اهمیت نمی دادم...از کمبودها و شک هایم نمی ترسیدم...با تمام وجود داشتم تلاش می کردم...

تا آخر مرداد درگیر بودم...روز آخر سرم را تراشیدم و رفتم خدمت...سیرجان...نیروی دریای ...دو ماه بعد آمدم از آموزشی و رفتم یگان...اوضاع که مناسب شد، دوباره شروع کردم...ساعت دو می آمدم از یگان...ناهار می خوردم و شروع می کردم به دیدن راش ها و یادداشت برداشتن...یادداشت ها که تکمیل شدند شروع کردم به برش زدن و کنار هم گذاشتن...خیلی ذوق داشتم...یادم هست اولین راف کات را که شروع کردم، هنوز به نصفه هم نرسیده بود که برای دو تا از بچه ها که خانه مان بودند گذاشتمش...هنوز یک سوم روایت هم پیش نرفته بود...ولی با توجه به وسواس های من در حذف کردن و ناتوانی ام در انتخاب، خیلی طولانی شده بود...دو سه ماه طول کشید تا رسیدم به یک راف کات دو ساعته...دیگر فکر می کردم عمرا نمی توانم بیشتر حذف کنم...واقعا از توانم خارج بود...اما نمی شد...واقعا زیاد بود...یک مستند مصاحبه محور با همچین موضوعی را مگر چقدر میشد کش داد...می شد کش داد البته؛ ولی کشش نداشت...چندین بار برای چندین نفر پخشش کردم و آرام آرام از گوشه و کنارش هرس کردم تا رسید به یک ساعت...شصت دقیقه...دیگر نتوانستم...روی یک ساعت کار را فاینال کردیم...حالا شهریور شده بود دیگر و باید آماده اش می کردیم برای جشنواره مستند حقیقت.یک آشنایی پیدا کردم روی سیستم اش برایم خروجی گرفت و فرستادیمش به جشنواره...به محمد، یکی از دوستانم سپردم برایش یک پوستر هم طراحی کردم...یک تیزر یک دقیقه ای هم برایش درست کردم...خیلی ذوق زده بودم...منی که هیچ وقت توی اینستاگرامم پست نگذاشته بودم، برای اولین بار پوسترش را گذاشتم...


الان که فکر می کنم برایم سوال است که چرا فکر می کردم شانس جضور در جشنواره را دارد...شاید چون نمی دانستم رقابت برای ورود به جشنواره در چه حد است...یادم نیست ولی فکر کنم هشتصد تا فیلم درخواست داده بودند... همان موقع آرام آرام متوجه شدم که بعید است...

جشنواره گذشت...جز نمایش خانگی اش برای چند تا از دوستان صمیمی و هم کلاسی های دانشگاهم جایی نمایش داده نشد...حتی توی شهرمان هم هیچ کس نگفت بیا نمایشش بده...جز یکی دونفر...یک اتفاقی هم آن وسط ها افتاد که بعدا توی ذهنم ماند...یکی از دوستان صمیمی ام که همان راف کات نصفه و نیمه اش را دیده بود حتی حاضر نشد نسخه نهایی اش را ببیند...می گفت ADHD دارد!...نمی تواند تمرکز کند...

کم کم زمان گذشت...و من بیشتر فکر کردم...و بیشتر به این نتیجه رسیدم که حاصل آن همه زمان و انرژی خوب نشده...و این که شاید من این کاره نیستم...شاید چون خیلی بازخورد مثبتی نگرفتم...حس کردم زیادی طولانی و خسته کننده و حتی شاید ساده از کار درآمده...حس کردم هیچ خلاقیتی در روایت اش نشده...هیچ داستان گویی خاصی ندارد...شده بود یک مشت مصاحبه که چسبیده شده بود به هم و وسط شان یک مشت تصاویر (و مصاحبه های!) آرشیوی...

آن موقع که داشتم می ساختم اش ولی جور دیگری نگاه می کردم...با نریشن مخالف بودم...می گفتم واقعیت باید از زبان آدم ها بازگو شود...نباید مونولوگ باشد...باید آدم های شهر خودشان داستان سینمای شهرشان را بگویند...و همین شد که مصاحبه ها زیاد شدند و طولانی...

https://www.aparat.com/v/G5eyu

الان نزدیک چهارسال می گذرد...مستندی که ساختیم، تنها اکران رسمی اش توی انجمن سینمای جوان شهر بود با حضور ده پونزده نفر که یا مصاحبه شده بودند و یا خودشان از عوامل بودند...آن را هم خودم پیشنهاد دادم...کسی نگفته بود...ولی همان روز نگاهم عوض شد...حس کردم هرچه باشد، اولین قدم بوده...کسی از من انتظار شاهکار نداشته...جز خودم البته که می خواستم با اولین ساخته ام بروم توی جشنواره...و مهم تر از آن، این بود که بعد از این همه سال تعلل و ترس و طفره رفتن و نالیدن، حداقل یک کاری کردم؛ یک قدمی برداشتم...کلی چیز یاد گرفتم...یاد گرفتم قرار نیست هرکاری می کنی همه هورا بکشند برایت...قرار نیست دنیا را زیر و رو کنی...حتی شاید قرار نیست خودت را هم راضی کنی...راضی راضی!...خوب که فکر می کنم اگر نساخته بودم اش حالا حسرت می خوردم...

پ.ن: امشب یک تدی دیدم از یک خانم ایرانی الاصل به اسم نمی دونم چی چیک اصفهانی اسمیت...درباره معنی زندگی و این ها بود...یک چیزی گفت درباره StoryTelling که البته چیزی که من فهمیدم، منظورش برداشت آدم از اتفاقات زندگی اش بود و این که چطور واقعیت های زندگی ات را کنار هم می گذاری و قصه خودت را روایت می کنی...یاد این داستان مستند ساختن افتادم و برداشت من از تجربه اش...و این که چطور می شد از یک تجربه دو برداشت متضاد کرد و دو جور مختلف برای خودت و دیگران روایت اش کرد...