مشق های نوشتن را اینجا میگذارم
فیلمنامه " تنهایی " نوشته منصور سجاد
1. کوچه-روز- خارجی
تصویر نزدیک و خالی یک دیوار دیده میشود؛ ناگهان سرِ نردبانی چوبی و کهنه به دیوار تکیه داده شده و صدای غژ و غژ نردبان چوبی که کسی در حال بالا آمدن از آن است به گوش میرسد؛ چند لحظه بعد دستان نسبتاً چروکیدهی یک پیرمرد در حالی که از دو طرف نردبان چسبیده، وارد کادر میشود. در یکی از دستهایش دستمالی سفید رنگ هست.
در تصویر، از بالای شانه پیرمرد، پلاکِ اسم کوچه که بر روی دیوار در بالا و کنار نردبان نصب است و سر و گردن پیرمرد که موهایی سفید و جوگندمی دارد و باد موهایش را آهسته پریشان میکند نشان داده میشود. بر روی پلاک، نوشته شده: «بن بست دیدار»؛ لکههای دوده ناشی از آلودگی هوا بر روی پلاک اسم کوچه دیده میشود.
مردی حدوداً پنجاهساله و قد کوتاه که ریش نیز دارد و از اهالی محل است وارد کوچه میشود و چند قدم بعد با دیدن نردبان و پیرمرد بر بالای آن، قدمهایش را تندتر میکند.
همسایه ] با تعجب [ آقای «عزتی» مشکلی پیش اومده؟ بازم که رفتید بالای نردبون!
پیرمرد ] نگاهی از بالا به او میاندازد و با تأنی و بیمیل به جواب دادن[ دارم تمیزش میکنم،
همسایه ] با حیرت و شک[ واسه چی هِی میری اون بالا؟ آخرش میافتیها...
پیرمرد، جوابی نمیدهد و دوباره با دستمالی سفید شروع به تمیز کردن پلاک اسم کوچه میکند. مرد، چند ثانیهای با حالت تأسف و انزجار به پیرمرد و کارهایش مینگرد؛ بعد نگاهی به چپ و راست انداخته و در حالی که شانههایش را از روی بیاعتنایی بالا میاندازد راه میافتد و داخل یکی از خانههای آن کوچه میشود.
پیرمرد درحالی که با یک دست، محکم از کناره نردبان نگه داشته و سعی میکند تعادل خودش را حفظ کند همچنان دستمال سفید بزرگی را که در دست دارد روی پلاک اسم کوچه میکشد و بعد به دستمال نگاه میکند.
در تصویر نزدیک، دستمال سفید پر از لکههای سیاه و چرک شده است. صدای هواپیمایی که در حال گذشتن از بالای آن منطقه است به گوش میرسد و صدا هر لحظه زیادتر میشود.
پیرمرد به آسمان نگاه میکند و در حالی که نور خورشید چشمانش را میزند سعی دارد که به سمت صدای هواپیما برگردد.
آسمان و هواپیمایی که غرق در نور خورشید از فاصلهای نزدیک با صدای بلند عبور میکند نمایش داده میشود.
ناگهان پیرمرد که تعادل خودش را از دست داده بهسختی تعادلش را بر روی نردبان حفظ میکند. چند ثانیهای بیحرکت ایستاده و بعد نفس راحتی میکشد و به آهستگی با پایین رفتن از نردبان از کادر خارج میشود
2. قبرستان- روز-خارجی
تصویر نزدیکِ همان دست نسبتاً چروکیده بر روی سنگ قبری گرد گرفته که طرح صورتی زنانه و نسبتاً مسن بر روی آن نقش بسته است و قطرات ریز باران کمکم آن طرح صورت زنانه را خیس میکند نمایش داده میشود.
صدای رعد به گوش میرسد و همزمان دوباره صدای عبور یک هواپیما از بالای آن منطقه شدت میگیرد.
پیرمرد سرش را بالا گرفته و با قیافهای حسرت آلود به دور شدن هواپیما مینگرد و همزمان صدای هواپیما کم و کمتر شده و سپس ریزش باران شدت میگیرد و دوباره صدای رعد شنیده میشود.
3. خانه پیرمرد- شب- داخلی
اتاق پیرمرد که در آنجا نشسته اتاق محقری است که در محل نشستن او رختخوابش کپه شده و به آن تکیه داده، چند ظرف، این سو و آن سو به چشم میخورد.
یک میز در گوشه اتاق قرار دارد که روی آن لیوان، پارچ آب و یک گلدان پر از گلهای مصنوعیِ گرد گرفته، مقدار زیادی پاکت نامه و تعداد زیادی تمبر پستی با یک تلفن کهنه سیاه رنگ دیده میشود.
یک نایلون فریزر که در داخل آن دفترچه بیمه و چند نوع قرص وجود دارد روی میز است. یک سطل روباز آشغال که پر از تکه پارههای پاکتهای نامه است در کنار میز دیده میشود.
بر روی دیوار رنگ و روغن و قدیمی اتاق یک نقشه بزرگ چسبانده شده که در گوشه آن نوشته شده «نقشه استانبول» و چهار قاب عکس در اطراف آن به چشم میخورد. در نور لامپ زرد رنگ اتاق در قاب عکس اول، زنی که عکس همسر پیرمرد است، دیده میشود.
در قاب سمت راستِ عکس آن زن، عکس یک رزمنده که در کنار دیواری پر از ترکش ایستاده است به چشم میخورد. در قاب سمت چپ، عکس یک پسر جوان که کم سن و سالتر از عکس آن مرد رزمنده است با بلوز اتو کشیده، صورت سه تیغ و عینک با تیپ روشنفکری دیده میشود، در پایین عکسِ زن پیرمرد، یک قاب خالیِ عکس به دیوار نصب شده است.
پیرمرد در گوشهای از اتاق در حالی که به رختخواب کپه شدهاش تکیه داده نشسته است. یک آلبوم بزرگ و کهنه عکس را که کنار دستش است برداشته و باز میکند در میان آلبوم، یک پاکت نامه کهنه با تمبرهای خارجی که باز شده است دیده میشود. پیرمرد کاغذ نامه را که از خوانده شدن زیاد، چین و چروک شده از داخل پاکت نامه در میآورد و نامه را میخواند.
صدای اسفندیار سلام بابا جون من دیروز تونستم مرز رُو هر طور که شده رد کنم امروز هم این نامه رُو نوشتم که بِگم الآن توی ترکیه هستم از اینجا با گیتی حرف زدم، گیتی گفت که توی آلمان پیگیر همون امکانی هست که شاید بِتونه با استفاده از اون من رُو ببره پیش خودش. بیشتر از این فعلاً چیزی معلوم نیست من دارم کارهای بعدی رفتن از اینجا رُو انجام میدم. از اینکه تو و مامان رُو توی زمان جنگ تنها گذاشتم من رُو ببخشید، حلالم کنید اگر که نتونستم به حرفتون گوش کنم. دست تو و مامان رُو میبوسم. پسر شرمندَت: اسفندیار. (امیدوارم که این نامه به دستتون برسِ چون باید به کس دیگهای بِدم پستش کنه بازم میبوسمتون.)
پیرمرد، کبریتی روشن کرده و سیگاری میگیراند. سرش را مستأصلانه به دیوار تکیه میدهد، به روبرو به جایی که قابهای عکسها و نقشه استانبول به دیوار نصب شده خیره میماند؛ چند لحظه بعد، چشمهایش را در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده میبندد.
دوباره صدای هواپیما در خاموشی شب طنین افکن میشود و لحظه به لحظه شدت میگیرد؛ اخمهای پیرمرد در هم فرو میرود انگار که دارد زجر میکشد. صدای هواپیما به اوج خود میرسد، ناگهان پیرمرد با شتاب برمیخیزد و کمی لنگ لنگان به سمت پرده پنجره میرود آن را کنار میزند ولی گیرههای پرده خراب است کنار زده نمیشود، ناچار پرده را بلند کرده و از پشت شیشه پنجره به آسمان شب نگاه میکند.
نمای یک هواپیما در شب با چراغهای ریز قرمز و چراغهای خانههای کلان شهر که سوسو میزنند دیده میشود، پیرمرد به هواپیما نگاه میکند، هواپیما عبور کرده و صدای آن کمتر میشود و نور چراغهای کوچکش ریزتر تا این که ناپدید میشود.
پیرمرد، ناامید و مغموم به سمت میز میرود و از یکی از ورقهای دارو، قرصی را در میآورد و آن را با آب میخورد. به سرِ جای خودش برمیگردد، مینشیند و دوباره سیگاری را با کبریت روشن کرده، ضبط صوت قدیمیاش را روشن میکند.
صدای گوینده برنامه «گلها» «رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل/ از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل»
پیرمرد در حالی که سرس را به دیوار تکیه داده به خواب میرود.
4. خانه پیرمرد- روز- داخلی
پیرمرد، عینک نسبتاً کلفتی به چشم دارد و یک پاکت نامه سربسته در کنار دست او دیده میشود. یک موبایل از مدلهای قدیمی نوکیا نیز در کنار نامهها به چشم میخورد.
تقریباً بالای سر او یک قفس قناری کهنه و کمی کج که بدون پرنده است وجود دارد.
او یک پاکت نامه تازه را برمیدارد و پشت آن آدرس مینویسد. تصویری نزدیک از خط درشت و نسبتاً لرزان پیرمرد نمایش داده میشود. بعد از نوشتن آدرس بر پشت پاکت نامه بدون اینکه داخل آن پاکت، کاغذ نامه بگذارد محل چسب آن را با زبانش مرطوب کرده و پاکت نامه و تمبر آن را میچسباند و سپس یک پاکت نامه دیگر و موبایلش را که کنار دستش است برمیدارد و از جا بلند میشود.
5.الف) روبروی یک صندوق پست- روز- خارجی
پیرمرد، به پشت یکی از نامههایی که در دست دارد نگاه میکند. تصویر نزدیک، نوشتههای پشت نامه را که خط درشت و نسبتاً لرزان پیرمرد است نشان میدهد:
پیرمرد ] به حالت نجوا آدرس پشت پاکت نامه را برای خودش میخواند[
تهران- منطقه 19- خیابان فرجی- بن بست دیدار- پلاک 3- منزل کریم عزتی... درسته... ] پاکت نامه را بعد از کنترل دقیق آدرس آن داخل صندوق پست میاندازد[
5. ب) ورودی استانداری تهران- روز- خارجی
نمای تابلوی استانداری تهران و بخشی از ساختمان آن نمایش داده میشود. پیرمرد دارد به تابلوی استانداری تهران نگاه میکند.
5. پ) استانداری تهران-روز-داخلی
نگهبان ورودی با کی کار داشتید پدر جان؟
پیرمرد ] با اکراه نگاهی به سرتاپای نگهبان میاندازد[ من میخوام با آقای استاندار صحبت کنم، تشریف دارن؟
نگهبان ] با تعجب پوزخندی میزند[ با استاندار؟! میخوای استاندار رُو ببینی؟، وقت ملاقاتتون کی هست؟!
پیرمرد ] با ناراحتی[ من موضوع مهمی رُو باید به اطلاع آقای استاندار برسونم، اول رفتم دفتر ریاست جمهوری، گفتند کاری که شما دارید مربوط به ما نیست، گفتند برو استانداری یا شورای شهر تهران مشکلت رُو بگو.
نگهبان ] کمی ملایمتر برخورد میکند[ پدر جان باید اول، وقت بگیرید، برای ملاقات با استاندار اگر وقت دادند توی تاریخ و ساعتی که براتون تعیین میشه باید تشریف بیّاری تا بِتونی استاندار رُو ملاقات کنی.
پیرمرد پس اگر الآن نمیتونم ببینمشون لااقل برای فردا به من یک وقت ملاقات بِدید تا بِتونم استاندار رُو ملاقات کنم.
نگهبان وقت ملاقات رُو من نمیدم باید بِری از اینترنت فرم ملاقات با استاندار پر کنی. وقتی بررسی و موافقت شد باهات تماس میگیرن بیایی ملاقات استاندار.
پیرمرد حالا شما یِه لطفی بکن من تا اینجا اومدم اجازه بِده بِرم داخل شاید تونستم راضیشون کنم.
نگهبان ] سرش را با ناراحتی از اینکه نمیتواند پیرمرد را حالی کند تکان میدهد[ باید به مدیر دفتر استاندار مراجعه کنید، ]به نامهای که پیرمرد در دستش دارد و به قیافه خسته او نگاه میکند و انگار که دلش برای او سوخته باشد[ اگر نامه داری میتونی به دفتر ایشون تحویل بِدی حالا استثنائاً میفرستمت داخل.
پیرمرد دست شما درد نکنه ممنونت میشم.
نگهبان یک دقیقه اینجا باش تا برگه ورود بنویسم. اسمتون چیه؟
پیرمرد عزتی
نگهبان عزتی خالی که نمیشه، چیه عزتی؟
پیرمرد چیه عزتی یعنی چی؟
نگهبان ] کلافه [ بابا، پدر جان اسم کوچیکت چیه، ببینم کارت ملی داری؟ اگر نداری نمیتونم بفرستمت داخل.
پیرمرد خب از اول میگفتی کارت ملی میخوام کارت ملی دارم بفرما ] دستش را داخل جیبش میکند ولی انگار نمیتواند کارت ملی را پیدا کند تا اینکه در جیب دیگرش کارت ملی را مییابد و به نگهبان میدهد[
نگهبان، داخل دفتر حراست میشود، پیرمرد او را از فاصله و ا ز پشت شیشه بخش حراست در حالی که مشغول نوشتن برگه است نگاه میکند.
نگهبان ] برگه را از قسمت گیشه کوچکی که در حراست وجود دارد بیرون میآورد [ برگهتون رُو بگیرید. مستقیم دست چپ.
پیرمرد برگه را از نگهبان میگیرد و به سمتی که نگهبان گفته حرکت میکند.
5. ت) اتاق مدیر دفتر استاندار- روز- داخلی
پیرمرد در حالی که معلوم است از سگ دو زدن خسته شده در حالی که نامه را به طرز مأیوسانهای در دست دارد وارد اتاق میشود.
پشت میز، مرد تنومندی که ریش کمی هم دارد نشسته و دارد با تلفن همراهش با شخصی به اسم حاج آقا صحبت میکند.
در اطراف اتاق، چندین نفرِ دیگر در سکوت محض نشستهاند و منتظر نوبتشان هستند.
پیرمرد برگه نگهبانی و نامه را روی میز مدیر دفتر استاندار میگذارد.
صدای اعتراض دسته جمعی حاضران نوبت شما نیست پدر جان... نوبتت نیست... از صبح اینجاییم...
توجه یکی از کارمندان مدیر دفتر استاندار به پیرمرد جلب میشود.
کارمند کارِتون چیه پدر جان؟ باهاتون تماس گرفتن؟
پیرمرد نه من کار واجبی با آقای استاندار دارم از دفتر رئیس جمهور گفتن بیام اینجا...
کارمند ] با تعجب سراپای پیرمرد را ورانداز میکند[ کارِتون چیه؟
کارمند، نامه پیرمرد را که روی میزِ مدیر دفتر گذاشته برمیدارد و آن را باز میکند، مدیر دفتر همچنان سرگرم صحبت با تلفن همراهش است. کارمند با خواندن چند سطر از نامه نگاهی حاکی از تعجب و غیرطبیعی بودن به پیرمرد میاندازد.
6. کافی نت-روز-داخلی
داخل یک کافی نت چندین میز و صندلی و کامپیوتر به چشم میخورد، در یکی از میزها سه دختر نشستهاند و با بگو و بخند در حال گشت زدن در اینترنت هستند در گوشهای دیگر چند مرد در سنین مختلف بهتنهایی مشغول کار با کامپیوتر هستند.
پیرمرد مقابل میز و کامپیوتر صاحب کافی نت ایستاده، در پشت سرِ صاحب کافی نت در کاغذ A4 قیمت خدمات مختلف کامپیوتری بهطور درشت نوشته شده است.
صاحب کافی نت کدوم سایت پدر جان؟
پیرمرد سایت تهران... نه یِه چیز دیگه هم داشت ] در جیبهایش دنبال چیزی میگردد و تکه کاغذی را از جیبش بیرون آورده روی میز صاحب کافی نت میگذارد[
صاحب کافی نت با تردد، کاغذ یادداشت پیرمرد را برمیدارد و نگاهی به آن میاندازد.
صاحب کافی نت ] با صدای بلند از روی کاغذ یادداشت میخواند و انتهای کلامش را آهستهتر و سریعتر میگوید[ ثبت درخواستها و آرزوها در وبسایت «تهران من» متعلق به شورای شهر تهران به آدرس اینترنتی... ]شروع میکند در پشت کامپیوتر به تایپ کردن[ نوشته: «تهران شهر آرزوها، برای تهران آرزو کن» ]با کمی تعجب و حالت مواجه شدن با موضوعی کم ارزش و عجیب و غریب در قیافهاش[ خب کارت ملی همراهتون هست؟
پیرمرد در جیبهایش دنبال کارت ملی میگردد ولی کارت ملی را پیدا نمیکند، انگار که مطلبی را به خاطر آورده باشد مضطرب میشود.
پیرمرد کارت ملّیم... کارت ملّیم رُو توی استانداری جا گذاشتم ... نگهبان اَزم گرفت ... پس نداد...
صاحب کافی نت ] پس از چند لحظه مکث نگاهی به سرتاپای پیرمرد میاندازد [60 هزار تومن میشِه پدر جان داری بِدی؟
پیرمرد 60 هزار تومن؟ حالا... حالا لطفاً شما با من ارزونتر حساب کن؟
صاحب کافی نت من اَرزون گفتم وگرنه اصلاً نباید درخواستت رُو ثبت کنم... حالا چون تا اینجا اومدی برای شما تخفیف میدم شما 50 تومن بِده.
پیرمرد ] با ناراحتی ولی با حالتی مجبور دست به جیبش کرده و پول در آورده و مبلغی را که صاحب کافی نت خواسته روی میز او میگذارد[ بفرمایید فقط خواهشاً طوری ثبت کنید که به دست مسئولان برسه.
صاحب کافی نت ] با لبخندی موذیانه [خاطرتون جمع باشه من طوری ثبت میکنم که ردخور نداشته باشه حالا بگو چی بنویسم؟
صدای خندههای گاه به گاه سه دختر جوان که پشت یکی از سیستمهای کافی نت، سرگرم وبگردی هستند شنیده میشود.
پیرمرد پاکت نامهای را که به استانداری برده بود از جیبش بیرون میآورد و کاغذ نامه را از آن خارج کرده به سمت صاحب کافی نت دراز میکند، ولی صاحب کافی نت کاغذ را از او نمیگیرد؛ کاغذ به طرز مأیوسانهای در دست پیرمرد باقی میماند.
صاحب کافی نت اسم؟
پیرمرد کریم عزتی
صاحب کافی نت تاریخ تولد؟
پیرمرد 1323
صاحب کافی نت شغل؟
پیرمرد بازنشسته تأمین اجتماعی
صاحب کافی نت وضعیت تأهل؟ تعداد فرزند؟
پیرمرد ] قیافهاش درهم میرود، مکث میکند[ زنم مرحوم شده... پسرم مفقودالاثرِ... اون دوتای دیگه هم رفتن...
صاحب کافی نت ] با کم حوصلگی و بدون اینکه بداند پیرمرد دقیقاً چه میخواهد بگوید[ نوشتم متأهل... حالا خودت بگو یا بخون من بنویسم...
پیرمرد ] نامهای را که همچنان در دستش مانده به عینکش نزدیک میکند[
خدمت استاندار محترم تهران، سلام علیکم، احتراماً اینجانب کریم عزتی ساکن منطقه 19 شهر تهران درخواست دارم
صاحب کافی نت یواشتر بخون پدر جان بذار تایپ کنم
پیرمرد ] با سرعت کمتری میخواند و صاحب کافینت بهسرعت تایپ میکند[ لطفاً به دلیل ناراحتی اعصاب و زنده شدن خاطرات فرزندانم که یکی مفقودالاثر و دو تای دیگر از ایران رفتهاند دستور فرمایید مسیر پرواز هواپیماهایی را که از روی منطقه 19 تهران به مقصد کشورهای خارجی عبور میکنند را تغییر دهند چون هر لحظه حس بدی به من دست میدهد و این احساس بد میتواند خدایی نکرده موجب حادثهای ناگوار برای پروازهای هواپیماها بر فراز منطقهای که من در آنجا ساکن هستم شود. یا اگر این امر مقدور نیست کلاً پرواز هواپیماها بر فراز منطقه 19 را ممنوع اعلام فرمایید. امیدوارم با درک حال من مساعدت بفرمایید. با احترام: کریم عزتی.
صاحب کافی نت پس از پایان تایپ گفتههای پیرمرد، خیره به او نگاه میکند و در چهرهاش علامت اینکه با فردی دیوانه یا دارای اختلال حواس روبرو است پیداست.
صاحب کافی نت پدر جان درخواست که نه ولی آرزوت رُو ثبت کردم انشاا... که شورای شهر تهران تو رُو به آرزوهات برسونه... ] صدای خنده و هرهر و کرکرِ آن سه دخترِ نشسته در کافی نت بلندتر به گوش میرسد[ نوشتم پدر جان تموم هست، ارسالش هم کردم.
پیرمرد کی معلوم میشه؟
صاحب کافی نت چی کی معلوم میشه؟
پیرمرد نتیجه نامه من؟
صاحب کافی نت ] با نیشخندی بر لب[ اینجا در این مورد چیزی ننوشته پدر جان
پیرمرد چطور چیزی ننوشته؟ باید به هر حال جواب بِدن
صاحب کافی نت ] با همان نیشخند[ توی این سایت نوشته شورای شهر تهران آرزوهایی که بیشترین تعداد درخواست را داشته باشند یا آرزوهایی رُو که بیشترین تعداد لایک رُو داشته باشند بررسی میکنه اگر دیگران هم به تعداد زیاد آرزویی که تو داشتی رُو داشته باشن شورای شهر بررسی میکنه...
پیرمرد ] با لبخندی مغموم[ پس یعنی حالا حالاها نمیشه... کمی مکث کرده و برمیگردد و با ناراحتی از کافی نت خارج میشود ]صدای خندههای مسخره سه دختر نشسته در کافی نت هنوز به گوش میرسد[
7. کوچه-روز-خارجی
چند مأمور شهرداری در کوچهای که خانه پیرمرد در آن واقع است در حال تعویض پلاک نام کوچه که «دیدار» است هستند و نام جدید کوچه را که پلاک بزرگتری نیز دارد به نام «بن بست شهید حسرتی» را در دست دارند. یک نردبان فلزی در پای محل نصب پلاک توسط مأموران شهرداری گذاشته شده و از خانه یکی از همسایگان پیرمرد که همان «آقای حسرتی» است نیز کابل برق کشیدهاند.
یکی از مأموران شهرداری در بالای نردبان فلزی در حال کندن پلاک قبلی و رول پلاک کردن پلاک و نام جدید کوچه بر سطح دیوار با دیرل است. «آقای حسرتی» هم دور و بر مأموران شهرداری میپلکد و گاه کمکشان میکند.
پیرمرد در حالی که خسته و مغموم است به داخل کوچه میپیچد نگاهش به زمین است و بعد از چند ثانیه که از دور مأموران شهرداری را میبیند ابتدا قدمهایش سست میشود و با دقت بسیار زیاد و با حالتی هراسان به آنها نگاه میکند و بعد از چند لحظه شروع میکند به رفتنِ سریع به طرف مأموران شهرداری طوری که حالت راه رفتن او تقریباً تبدیل به دویدن میشود.
پیرمرد ] با عصبانیت شدید فریاد میزند[ چی کار دارید میکنید؟ کی به شما اجازه داده اسم کوچه رُو عوض کنید؟ بیا پایین ببینم...
آقای حسرتی ] جلو میرود که مانع مداخله پیرمرد شود[ آقای عزتی آروم باشید لطفاً، آقایون از طرف شهرداری و اداره پست اومدن...
پیرمرد ] چشمش به پلاک قبلی (بن بست دیدار) که بر روی زمین افتاده است میافتد و با ناراحتی و هراس آن را از روی زمین برمیدارد و به اسم جدید کوچه نیز نگاه میکند[ از تو انتظار نداشتم آقای حسرتی... اسم کوچه رُو عوض میکنی که چی؟ که بِگی شهید دادی؟ ]اخمهای آقای حسرتی بیشتر درهم میرود و حالت تهاجمی میگیرد[
آقای حسرتی یعنی چی؟ مثل اینکه باز حالتون خوب نیستا؟ اینا چه حرفاییِ داری به هم میبافی؟ باز خیالاتی شدید مثل اینکه؟ خب، برادرِ من شهید شده برای خاطرهَش درخواست دادم که اسمش رُو روی کوچه بن بست بذارن...
پیرمرد ] با فریاد [ اگر برادر تو شهید شده پسر من هم مفقودالاثر شده و من نمیذارم اسم کوچه رُو عوض کنی تا از اون یکی بچههام هم بیخبر بمونم...
مأمور شهرداری حاج آقا شما ماشاا... سنی اَزتون گذشته ما براتون احترام قائلیم وگرنه اگر کس دیگهای بود به جرم ممانعت از انجام وظیفه ازتون شکایت میشد، شما اگر اعتراضی هم دارید میتونید به شهرداری منطقه مراجعه کنید درخواست بِدید بررسی بِشه... لطفاً بفرمایید تشریف ببرید ما اینجا وقت اضافی نداریم...
نما از دور، ادامه جر و بحث پیرمرد با مأموران شهرداری و آقای حسرتی را نشان میدهد، سپس پیرمرد درحالی که پلاک قدیمی کوچه را در دست دارد از آن جمع جدا شده و به سمت خانه خودش میرود.
مأمور شهرداری ] از پشت سر خطاب به پیرمرد[ حاجی! پلاک رُو کجا میبری؟
پیرمرد توجهی به او نمیکند و بعد از چند قدم بهسرعت درب خانهاش را باز کرده و وارد خانه شده و درب را محکم پشت سرش میبندد، مأمور شهرداری به سمت پیرمرد حرکت میکند و با صدای بلند داد میزند.
مأمور شهرداری آهای با توأم... حاجی...!
8. الف) خانه پیرمرد-روز- داخلی
پیرمرد با سرعت داخل خانه شده و نفس زنان در حالی که پلاک کهنه نام کوچه را در دست دارد وارد اتاق میشود، در همین هنگام زنگ درب خانه به صدا در میآید.
پیرمرد بیشتر هراسان میشود و دنبال جایی برای قایم کردن پلاک نام کوچه میگردد به این طرف و آن طرف نگاه میکند؛ سرانجام آن پلاک را در پشت لحاف و تشکش که در گوشهای از اتاق روی هم تلنبار شده پنهان میکند، دوباره زنگ در سه چهار بار پشت سر هم زده میشود و با مشت به در میکوبند صدای همان مأمور شهرداری که با پیرمرد کلنجار رفته بود شنیده میشود که چیزهایی میگوید باز زنگ در زده میشود؛ پیرمرد از اتاق بیرون آمده و توی راهروی خانه بدون صدا شروع میکند به گوش دادن.
بالاخره صداها فروکش کرده و کمی بعد سکوت بر همه جا حاکم میشود، پیرمرد خسته و کوفته وارد اتاق شده و کمی آب از لیوان روی میز میخورد یک قرص از ورق دارو بیرون میآورد موقع خوردن لیوان آب دوباره چشمش به تصویر همسر و پسرانش میافتد، قرص را از دهانش به سطل فلزی روباز آشغال که در زیر میز است تف میکند و در حالی که لیوان در دستانش میلرزد آن را روی میز میگذارد و خم شده سرش را روی میز و دستانش میگذارد.
8. ب) خانه پیرمرد-شب-داخلی
پیرمرد روی فرش اتاق در کنار لحاف و تشکهای تکیه داده شده به دیوار خوابش برده، در کنارش موبایل قدیمی، پاکتهای نامه و یک آلبوم بزرگ عکس دیده میشود که باز مانده است.
چهره پیرمرد کمکم محو شده و رؤیایی که دارد میبیند نمایش داده میشود:
پیرمرد در زمان میانسالی همراه با همسر و دو پسر و یک دخترش در محیطی با نورپردازی رویا گونه دیده میشوند. انگار که به یک پیکنیک خانوادگی رفته باشند. در یک چمنزار در گوشهای چند پتو پهن شده و وسایل غذا و پیکنیک به چشم میخورد. پدر خانواده در حال توپ بازی با دو پسر و یک دختر خود است. بچهها با خنده در حال بازی «وسطی» هستند و توپ را با دست پرتاب میکنند وقتی که توپ به کسی که در وسط قرار گرفته اصابت میکند میگویند: «تو سوختی» و شخصی که توانسته توپ را به فردی که در وسط قرار دارد بزند، خودش در جای او قرار میگیرد.
بازی همین طور ادامه دارد تا اینکه نوبت به پسر جبهه رفته پیرمرد که پسر بزرگتر او است میرسد؛ او در وسط قرار میگیرد و یکی دو بار توپ را به طرف او پرتاب میکنند تا اینکه پیرمرد توپ را پرتاب میکند و توپ به پسر جبهه رفته برخورد میکند، رنگ صحنه خاکستری و کابوس گونه میشود و همه یک لحظه میایستند.
پسر مفقودالاثر پیرمرد بابا؟ من سوختم؟ ] یک لحظه همه چیز ساکن و ساکت است. پسر به بدن خود نگاه میکند[ بابا؟ من سوختم... من سوختم... سوختم... ]صدای پسر کمکم اکو شده و نما به چشمان او نزدیک و داخل چشمان پسر بزرگ میشود. صحنه پسر در میان آتش در لباس سربازی که در حال سوختن و دست و پا زدن است نمایش داده میشود. پسر فریاد میزند[ سوختم... سوختم...
پیرمرد هراسان و با وضعیتی آشفته از خواب میپرد به طرف لیوان نیمه پرِ روی میز میرود آن را برمیدارد و به طرف قاب عکس پسر مفقودالاثرش پرتاب میکند و با همان حالت پریشان و نفس نفس زنان با یک دست به میز تکیه میدهد و پس از چند لحظه از پارچ آب روی میز لاجرعه مقدار زیادی آب مینوشد.
کم کم آرام میشود ولی در این لحظه صدای هواپیمایی که درست از بالای آن منطقه میگذرد بلند و بلندتر میشود پیرمرد دوباره بهسوی پنجره اتاق میرود باز پرده گیر میکند و کنار زده نمیشود پرده را بلند کرده و پشت پنجره میایستد دوباره یک هواپیما با چراغهای چشمک زن قرمز در تاریکی شب از بالای آن منطقهای که پیرمرد در آنجا است عبور میکند.
9. خانه پیرمرد-روز- داخلی
پیرمرد در رختخواب کهنهای خوابیده است. در بالای سر او قلم و کاغذ، عینک، چند پاکت نامه و صفحات کاغذ سفید به چشم میخورد.
صدای هواپیمایی که از فاصله نزدیک عبور میکند به گوش میرسد و پیرمرد کمکم از خواب بیدار میشود. برای چند لحظه چشمانش را به سقف میدوزد و با حالتی خسته در حالی که قیافهاش از شنیدن صدای هواپیما در هم فرو رفته از جایش بلند میشود.
پیرمرد در آشپزخانه در حالی که چندین ظرفِ نشسته و مقداری پوست تخم مرغ بر روی ظرفشویی؛ داخل ظروف دیده میشود، برای آماده کردن صبحانه کتری را پر از آب و اجاق گاز را روشن کرده و کتری را روی آن قرار میدهد؛ سپس یک سیگار از پاکت سیگارش که روی میز چوبی کهنه که در آشپزخانه هست برمیدارد و با کبریت روشن میکند و با حالتی اندیشناک انگار که چیزی یادش آمده باشد به راهرو و به سمت درب خانه میرود.
یک پاکت نامه از شکاف مخصوص نامههای پستی به داخل خانه انداخته شده و پشت درب خانه دیده میشود. پیرمرد با لبخندی خفیف که ناشی از خرسندی است نامه را از زمین برمیدارد و به داخل اتاق رفته و در کنار رختخوابش مینشیند نامهای را که از پشت درب خانه برداشته نگاه میکند، نما، از نزدیک، آدرس پشت پاکت نامه را که به خط پیرمرد است نشان میدهد: «تهران- منطقه 19- خیابان فرجی- بن بست دیدار- پلاک 3- منزل کریم عزتی»
بدون آن که نامه را باز کند با لبخندی تلخ آن را پاره میکند و یک پاکت نامه خالی برمیدارد به درون آن نگاه گرده و بدون آنکه نامهای در داخل آن قرار بدهد با زبانش محل چسب پاکت نامه را خیس کرده و آن را میچسباند و پشت آن نامه دوباره همان آدرس را مینویسد: «تهران- منطقه 19- خیابان فرجی- بن بست دیدار- پلاک 3- منزل کریم عزتی» و به پاکت نامه تمبر میچسباند.
پیرمرد برمیخیزد و پاکت نامه را در جیب کتش میگذارد. دوباره مینشیند سیگار دیگری روشن میکند؛ ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد به آشپزخانه رفته و میبیند که کتری آب جوشیده و روی شعله ریخته و گاز خاموش است و صدای شیر گاز که باز مانده از اجاق گاز به گوش میرسد.
شیر گاز را میبندد؛ زنگ درِ خانه به صدا در میآید، پیرمرد به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه میکند و با حالتی که انگار عادت روزانهاش در همین ساعت باشد به سمت راهرو رفته و درب خانه را باز میکند.
مرد پستچی ] مردی 30 ساله با قیافهای شبیه به آدمهای تودار و رفتاری ظاهرسازانه سوار بر موتورِ اداره پست که دو نامه در دست دارد[ سلام آقای عزتی خوب هستید؟ دیروز روزش نتونستم بیّام، یِه نامهی دیگهتون رُو قاطی اکسپرسها شب انداختم داخل منزل، زنگ در رُو نزدم، نبودید دیروز؟
پیرمرد سلام] پیرمرد با دیدن دو نامه در دست پستچی چند لحظه به آنها خیره مانده و بعد بهسرعت نامهها را میگیرد، به پشت پاکت نامه اول و بلافاصله به پشت پاکت نامه دومی نگاه کرده و با ناراحتی پاکت نامه دوم را به سمت پستچی دراز میکند[
ببین رسول جان، تو جای پسر من هستی... اگر یادت باشه چند بار باهم مفصل حرف زدیم... من نمیخوام نامههایی که از آلمان برام میاد بیّاری. مگر اینکه مال کس دیگهای باشه من منتظر خبری از پسر بزرگم سهراب یا نامهی اسفندیارم، نه منتظر نامه کسی که باعث رفتن اسفندیار شده... گفته بودم که بِهت... من که چند بار گفتم، نامههای دخترم رُو برام نیار... ] با حالتی ناراحت و بغض کرده یکی از نامهها را به پستچی برمیگرداند و پستچی آن را میگیرد[
پستچی ] با حالتی ظاهرسازانه[چشم آقای عزتی هر چی شما بفرمایید، واقعیتش تا حالا چند تا نامه از آلمان از همین آدرس براتون اومده چون گفته بودید دور بندازم، همشون رُو انداختم دور ولی گفتم شاید نظرتون عوض شده باشه خواستم یِه بار دیگه نامهی دخترتون رُو خدمتتون بِدم...
پیرمرد ] مغموم[ گیتی یِه وقتایی دختر من بود اون وقتا که راه خودش رُو میرفت و برادرش رُو هم از راه به در نکرده بود...
مرد پستچی چشم، حالا مطمئن شدم که نمیخواهید نامههاش رُو بگیرید، چشم، اینم میندازم دور ] نامه را داخل جیب بغلش میگذارد[
پیرمرد ] همچنان مغموم[ راستی پلاک کوچه رُو عوض کردن... ]با نگرانی[ یِه وقت نامههای پسرام که قرارِ به اسم قدیمی کوچه بیّاد اشتباه نشه؟!
مرد پستچی نه آقای عزتی، مگر من نباشم وگرنه تا من هستم مطمئن باشید که هر روز سرِ موقع، نامههاتون میّاد.
پیرمرد ببینم آقا رسول! چطور میتونم اسم کوچه رُو که عوض کردن دوباره برگردونم به اسم اولش؟ تو بلدی؟ کجا باید رفت گفت؟ اداره پست؟
مرد پستچی راستش، هم به اداره پست مربوط میشه هم به شهرداری ولی شما بهترِ اول بیایید اداره پست منطقه. میشناسید که؟
پیرمرد آره اداره خیلی رفتم، بلدم.
مرد پستچی یِه درخواست بنویسید بِرید اداره پست منطقه توی دبیرخونه آقای «خوش طینت»، دایی من هست؛ اونجا کار میکنه بِگید از طرف رسول اومدم اون راهنمایی میکنه که چی کار کنید...
پیرمرد ] زیر لب تکرار میکند[ آقای خوش طینت... اداره پست... خیلی ممنونم اَزت... راستی یِه دقیقه صبر کن... ] پیرمرد داخل خانه میشود و بعد از چند لحظه در حالی که در دستش مقداری پول هست به دم در برمیگردد[ بفرما آقا رسول این مبلغ ناقابل خدمت شما...
مرد پستچی ] با لبخند نگاهی به پول میاندازد [ خیلی ممنون آقای عزتی شما همیشه زحمت میکشید، دیگه شرمنده نکنید ما رُو...
پیرمرد من هر روز به تو زحمت میدم، بگیر لطفن] پستچی پول را میگیرد و در جیبش قرار میدهد[ فقط قربانت مواظب باش به خاطر آدرس کوچه که عوض شده نامههای من یِه وقت سرگردون نَشن... البته من خودم هم کنترل میکنم.
مرد پستچی نه آقای عزتی مطمئن باشید تا من مأمور پست محله شما هستم نامههاتون سرِ وقت خدمتتون تقدیم میشه ولی اگر یِه وقت ادارهست دیگه، منطقة مأموریت من رُو عوض کنن اون وقت دیگه نمیتونم قول بِدم... بازم ممنونم امری نیست؟
پیرمرد ] در قیافهاش از حرف آخر پستچی نگرانی پیدا میشود و چند لحظه مکث میکند[ خیلی ممنون در امان خدا
مأمور پست با موتور حرکت کرده و دور میشود، پیرمرد دم درِ خانه رو به کوچه با سری پایین انداخته شده به فکر فرو رفته است.
10. کوچه- روز –خارجی
تصویر نزدیک و خالی همان دیوار اشکی و تیرهرنگ آغاز فیلم مشاهده میشود؛ ناگهان دوباره سرِ نردبان چوبی و کهنه به آن تکیه داده شده و صدای غژ و غژ نردبان چوبی که کسی در حال بالا آمدن از آن است به گوش میرسد؛ چند لحظه بعد دستان نسبتاً چروکیدهی پیرمرد در حالی که از دو طرف نردبان چسبیده، وارد کادر میشود.
پیرمرد با پلاک قبلی اسم کوچه (بن بست دیدار) بالای نردبان رفته است.
بهزحمت پلاک را به سر نردبان تکیه میدهد؛ به کمرش یک جا ابزاری پارچهای مثل کمربند بسته، میخ دراز و چکش را از آن خارج کرده و به دیوار میکوبد یکی دو بار موفق نمیشود تا اینکه میخ در دیوار فرو میرود سپس میخ دوم را کنار میخ اول به دیوار میزند و بعد میخ سوم را در وسط دو میخ به دیوار میکوبد پلاک «بن بست دیدار» را با سیم آلومینیومی به میخها میپیچد و روی دیوار نصب میکند؛ کمی آنطرفتر پلاک و اسم کوچه جدید (شهید حسرتی) به چشم میخورد.
نما هر دو پلاک اسم کوچه را با هم نشان میدهد.
11. خانه پیرمرد-شب-داخلی
پیرمرد به لحاف و تشک جمع شده در گوشه اتاق، تکیه کرده است. یک ورقه تمبر و چند پاکت نامه و یک باکس سیگار در کنار او دیده میشود یک پاکت سیگار نیز به چشم میخورد؛ پیرمرد باز هم دارد به یکی دیگر از آهنگهای برنامه «گلها» از ضبط صوت کهنهاش که روشن است با صدایی آهسته گوش میکند:
صدای ضبط صوت «همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی/ چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی».
پاکت سیگار را برمیدارد و با انگشتانش داخل آن سیگار جستجو میکند و متوجه میشود که سیگار آن تمام شده است. باکس سیگار را برداشته یک پاکت سیگار جدید از آن بیرون آورده و پاکت سیگار جدید را باز میکند و سیگاری میگیراند به چهار قاب عکس که متعلق به همسر، دو پسر و یک قاب عکس خالی که در روبروی او به دیوار نصب است نگاه میکند.
یک پاکت نامه دیگر برمیدارد و پشت آن شروع به نوشتن آدرس میکند. سپس برمیخیزد تا بخوابد؛ رختخوابش را پهن میکند؛ صدای زنگ تلفن به گوش میرسد؛ پیرمرد ناگهان مکث کرده و گوشه لحافی را که در دست دارد رها کرده و با عجله به سمت تلفن میرود و گوشی را بهسرعت برمیدارد.
پیرمرد الو...؟!
فاطمه ] فاطمه زنی حدوداً 45 تا 50 ساله با تیپ خانهدار نشان داده میشود. در هنگام صحبت تلفنی، بهتناوب، تصاویر پیرمرد و فاطمه نمایش داده میشود[ سلام خان داداش... منم فاطمه، نخوابیده بودی؟
پیرمرد سلام فاطی ... حالت چطورِ؟ نه بیدار بودم هنوز... بچهها چطورن؟ ناهید؟ اِاِ... مهدی؟
فاطمه دستبوست هستن خان داداش... لاهیجان نبودم رفته بودیم مشهد، دو ساعتی میشه برگشتم... دلم تاب نیاوُرد تا فردا صبر کنم برای همین این موقع شبی مزاحمت شدم. چطوری؟ خوب هستی انشاا...
پیرمرد چه خوب، زیارت قبول باشه انشاا... آقا جواد چطورن؟ سلام من رُو برسون.
فاطمه سلام رسوند خدمتت، رفته ماشین رُو بذاره پارکینگ بیّاد، راستی، خان داداش نایبالزیاره تو هم شدیم با اجازهَت برای رسیدن خبر از سهراب و اسفندیار تا اشک توی چشمم داشتم ریختم روی ضریح امام رضا ] صدایش بغض میکند[ انشاا... از امام رضا طلب کردم تا آخر امسال بچههات رُو به تو و به ما برسونِ
پیرمرد ] مغموم [خدا عمرت بِده خواهر، خدا تو رُو از خواهری کم نکنه. سهراب که حسم به من میگه شهید شده با این همه نمیدونم شاید هم نه... چی بِگم؟ برای اسفندیار خیلی ناراحتم اگر اون زمان از ترس سربازی فرار نمیکرد خارج، اگر میرفت سربازی، ] آهی میکشد و صدایش حالت بغض پیدا میکند[ حتی اگر اسیر هم میشد باید تا سالها پیش برگشته بود. تقصیر گیتی بود، اون سرش از اول بوی قورمه سبزی میداد... چی بِگم؟ گذاشت فرار کرد خارج نشست پای تلفن به اسفندیار زنگ زدن. تقصیر دخترم بود که تنها پسری که برام مونده بود رُو هم اَزم گرفت...
فاطمه نه خان داداش تو رُو خدا ببخشش نادونی کرده الآن خیلی پشیمونِ اون طورها هم که شما فکر میکنید نیست، گیتی هر ماه بیشتر برای پرسیدن حال شما به من زنگ میزنه دفعه قبل باز به من التماس کرد که یِه بار دیگه به بابا بگو که تلفنهای من رُو قطع نکنِ؛ گفتم دیگه نمیتونم بگم خیلی گفتم، ولی خان داداش! میگفت اونجا رفته سفارت ایران تقاضا کرده که برگرده ایران...
پیرمرد (با لحن متعجب و کمی خوشحال) تقاضا داده به سفارت ایران که برگرده؟ خُب... چی گفتن بِهش؟!
فاطمه برای گیتی هم توی حرم امام رضا دعا کردم بلکه طوری بشه کاری به کارش نداشته باشن برگرده پیش شما، گیتی گفت که خیلی وقت هست که اقدام کرده فعلاً امروز و فردا کردن ولی گفت زیاد طول نمیکشه بهزودی جواب نهایی رُو بِهش میدن... ] آهی عمیق میکشد[ اگر برگرده برای شما هم خیلی خوب میشه؛ خدا رباب رُو بیامرزِ به هر حال این بچهها یادگار اون هم هستن، شما هم به خاطر آرامش روح مادرشون به خاطر رباب، گیتی رُو ببخش بذار باهات صحبت کنه...
پیرمرد ] سکوت کرده و به فکر فرو رفته، کمی کلافه است [
فاطمه الو؟ خان داداش... الو؟
پیرمرد خدا خیرت بده آبجی حالا باشه... بذار ببینم چی کار میتونم بکنم...
فاطمه راستی خان دادش زنگ زدم خونه آقا یعقوب، همون خدمتکاری که دفعه قبل گفتی خیلی خوبه، همون رُو گفتم تا آخر این هفته بیّاد برای نظافت و کارهای خونه، گفتم شب قبلش بِهِت زنگ بزنِ هماهنگ کنه.
پیرمرد تو چرا باز زحمت میکشی از لاهیجان زنگ میزنی؟ شمارش رُو دارم یادم بود... یکی دو روزی مشغول چیزای دیگه شدم یادم رفت، فقط فردا اداره پست کار دارم، بقیه هفته خونهَم ولی نباید زحمت میکشیدی فاطمه جان.
فاطمه خواهش میکنم داداش من هم توی دنیا شما یک برادر رُو دارم وظیفهَم هست... راستی قرصهای اعصابت یادت نمیره که؟ مرتب میخورین قرصهاتون رُو داداش؟
پیرمرد ] کلافه [ آره خواهر جان، میندازمشون...
فاطمه خدا رُو شکر، حتماً قرصهات رُو سرِ وقت بنداز... دیگه وقتت رُو بیشتر از این نمیگیرم، ببخش دیروقت زنگ زدم، امری، کاری نداری خان داداش؟
پیرمرد قربانت فاطمه در امان خدا مواظب خودت و بچهها باش به آقا جواد هم سلام برسون...
فاطمه بزرگی شما رُو میرسونم، من و جواد هیچ وقت اون همه محبتهایی رُو که اون وقتا در حق ما کردی از یاد نمیبریم...
پیرمرد اینا چه حرفاییِ فاطی... به امان خدا مواظب خودتون باشید.
فاطمه شبت بخیر خان داداش خداحافظ.
پیرمرد خداحافظ...
پیرمرد گوشی را میگذارد و به قاب عکس خالی در روبروی دیوار زل میزند ، نمای عکس سهراب پسر مفقودالاثر و کوچکترش، بعد تصویر پسر مهاجرت کردهاش اسفندیار و بعد نمای عکس همسرش، رباب نشان داده میشود.
صدای هواپیمای در حال عبور شنیده میشود و پیرمرد با قیافهای که انگار میخواهد گریه کند چراغ اتاق را خاموش میکند.
12. خانه پستچی (رسول)- شب- داخلی
داخل یک آپارتمان تقریباً 45 متری با آشپزخانه اوپن فسقلی نشان داده میشود در یک سمت، در کنار محل نشیمن، دری باز هست که در آنجا حمام و توالت فرنگی دیده میشود و کمی آن طرفتر درب رنگ و رو رفته آپارتمان قرار دارد.
رسول روی شعله گاز پیکنیک در حال پختن غذا است، یک کنسرو لوبیا و دو عدد تخم مرغ را داخل ماهیتابهای که روغن آن آب شده میپزد.
نما از نزدیک، غذا خوردن رسول را نشان میدهد؛ ناگهان انگار چیز سفتی به دندانش خورده باشد، از دهانش با درد و ناراحتی لقمه را در آورده و متوجه میشود که جسم کوچک سختی در غذا بوده، ناراحت، بشقاب را کنار میزند به آشپزخانه رفته و شیر آب را باز کرده دهانش را میشوید. برگشته و مستأصل و ناامید پشت به دیوار و در حالی که یک پایش را دراز کرده مینشیند و به فکر فرو میرود.
13. کوچه-روز-خارجی
درب خانه باز میشود و پیرمرد از خانه خارج شده به سمت بالای کوچه حرکت میکند.
در تصویر بعدی از پشت یک در شخصی نامعلوم که از لای در به کوچه و به پیرمرد نگاه میکند و انگار که او را زیر نظر گرفته باشد، نمایش داده میشود.
پیرمرد به سر کوچه محلی که پلاک کوچه قرار دارد میرسد، چند ثانیهای میایستد و به پلاک کوچه که دو تا است نگاه میکند، یکی پلاکی که خودش نصب کرده و دیگری پلاکی که شهرداری نصب کرده بود؛ سپس دوباره به راه میافتد. دوباره تصویر شخصی نامعلوم که دارد از لای در، کوچه و پیرمرد را دزدکی تماشا میکند نشان داده میشود.
14. کنار صندوق پست-روز-خارجی
یک صندوق پست واقع در خیابان، نمایش داده میشود و بعد صدای قدمهایی که نزدیک میشود به گوش میرسد. دست نسبتاً چروکیده پیرمرد نشان داده میشود که نامهای را به داخل صندوق پستی میاندازد و بعد از یکی دو لحظه، صدای قدمهایی که دور میشود به گوش میرسد.
15. اداره پست- روز- داخلی
پیرمرد، داخل اداره پست میشود، افراد زیادی در مقابل باجههای کارمندان صف کشیدهاند و در وسط محوطه هم چند نفر، بر روی میزهایی که قرار داده شده سرگرم پر کردن فرم و نوشتن آدرس بر روی پاکتهای نامه هستند.
نما از دور پیرمرد را نشان میدهد که به طرف قسمت اطلاعات رفته و چیزی از مسئول آن قسمت میپرسد و کارمند مذکور با دست، سمتی را رو به بالا نشان میدهد.
پیرمرد به سمت دیگر آن محوطه بزرگ که پلههایی به طبقه بالا دارد رفته و از پلهها بالا میرود.
در تصویری نزدیک، پیرمرد در حالی که نفسش دچار تنگی شده نشان داده میشود. میایستد و چند لحظه بعد، روی پله برای رفع خستگی مینشیند.
زنی با مانتو و مقنعه سرمهای که در سینهاش آرم اداره پست به چشم میخورد و نسبتاً مسن است در حال پایین آمدن از پلهها متوجه نفس تنگی پیرمرد میشود. قیافه این زن، به زن مرحوم شدة پیرمرد شباهت زیادی دارد؛ آن زن لحظهای درنگ کرده به اطراف نگاه میکند، انگار که دنبال کسی یا کمکی بگردد؛ ولی انگار فکرش بهجایی نمیرسد.
کارمند زن ] با تردد [حاج آقا حالتون خوب نیست؟
پیرمرد ]بهصورت زن نگاه کرده و متحیر به قیافه او خیره میشود، تصویر چهره زن کل کادر را پوشانده است. در یک لحظه پیرمرد وارد زمانی که زنش زنده بود میشود و زنش را در حالی که با لبخند، صحبت میکند بدون اینکه سخنش شنیده شود، میبیند.[
صدای کارمند زن حاج آقا حالتون خوب نیست؟
پیرمرد در تصویر ظاهر میشود و مجدداً بهجای چهره همسرش چهره زن کارمند را میبیند. پیرمرد تکانی خورده و کمی به خود میآید. زن با سرعت از پلهها پایین میرود و بعد از چند ثانیه دو کارمند حراست به سراغ پیرمرد میآیند.
مامور حراست ] در حالی که کمک میکند که پیرمرد از جایش برخیزد[حاج آقا حالتون خوب نیست؟
پیرمرد ]در حالی که سعی میکند سر پا بایستد[ چیزی نیست... بهترم...
مامور حراست با کی کار داری پدر جان؟
پیرمرد ] در حالی که در زیر لب تکرار میکند[ با کی کار دارم؟!
مامور حراست ] با شک به پیرمرد نگاه میکند[ بیایید طرف آبخوری، یِه آبی به دست و صورتتون بزنید بعد بِگید با کی کار دارید کمکتون کنیم...] پیرمرد همراه با دو کارمند پست به سمت پایین پلهها حرکت میکند.[
16. دبیرخانه اداره پست- روز- داخلی
در اتاق دبیرخانه دو کارمند در پشت دو میز جداگانه نشستهاند و گاهی ارباب رجوع برای شماره زدن به نامههایشان به آن اتاق وارد و از آن خارج میشوند.
پیرمرد در کنار یکی از میزها که در قسمت بالاتر اتاق است نشسته، کارمند پشت آن میز، شخصی است که حدود 50 ساله دارد و آدم جاافتاده و تیپ کارمندی است. یک پاکت نامه روی میز بین او و پیرمرد قرار دارد. پیرمرد در حال خوردن چای است.
کارمند دبیرخانه (آقای خوش طینت) بله رسول آقا به من گفتن که چنین کاری براتون پیش اومده، ولی واقعیتش تقسیمبندیهای مناطق و اسم کوچه خیابونها چیزی نیست که فقط در اختیار اداره پست باشه، دوماً اون بخشی از کار هم که به اداره ما مربوط میشه کارشناسهای خودش رُو داره... حالا ببخشید چه اصراری هست که میخواهید اسم کوچه همون اسم قبلی باشه؟ جسارت نشَه ولی فکر نمیکنید که همین حساسیتها باعث میشه که حالت ضعف بِهِتون دست بِده؟
پیرمرد ] در حالی که استکان چای را که نوشیده است روی نعلبکی قرار میدهد[ جناب «خوش طینت»، واقعیتش ماجراش درازِ حالا انشاا... باشه یِه وقت دیگه اگر شد خدمتتون عرض میکنم... حالا یعنی اصلاً امکانش نیست که اسم کوچه رٌو به حالت اولش برگردونیم؟
آقای خوش طینت ] نگاهی پر از شک به پیرمرد میاندازد و پاکت نامه را که روی میز او است برمیدارد[ حالا من نامه شما رُو شماره میزنم خودم میبرم اتاق معاون ببینم چه دستوری میدن، فقط امروز چون تشریف ندارن نمیتونم، من شماره تلفن میدم شما یک هفته دیگه با من تماس بگیرید لطفاً. ]روی یک برگه کوچک، یادداشتی مینویسد و به پیرمرد میدهد[
پیرمرد ] پیرمرد در حال گرفتن یادداشت[ ممنونم از لطف شما، خیلی شرمنده کردید بنده رُو... با اجازهتون من مرخص میشم ]پیرمرد کمی دلگیر از جا برمیخیزد و کارمند نیز نیمخیز شده و با او دست میدهد[خداحافظ شما.
پیرمرد بعد از خداحافظی از اتاق خارج میشود، کارمند دبیرخانه سری تکان داده و دوباره شروع به نوشتن دفتر دبیرخانه میکند.
17. راهروی خانه پیرمرد- روز- داخلی
پشت درب کوچه از راهرو خانه نمایش داده میشود، در پای درب کوچه یک پاکت نامه افتاده است. بعد از چند لحظه صدای چرخیدن کلید، در قفل درب به گوش میرسد؛ در خانه باز شده و پیرمرد داخل خانه میشود، در دستش مقداری نان، بستههایی که خرید کرده و نایلون پر از تخم مرغ هست. چشم پیرمرد به نامهای که پای درب خانه قرار دارد میافتد با عجله آن را برمیدارد و موقع برداشتن نامه، نایلون تخم مرغ از ارتفاع کم روی کاشی راهرو میافتد، صدای شکستن تخم مرغها به گوش میرسد؛ پیرمرد با ناراحتی پاکت نامه را برگردانده به آدرس آن نگاه میکند و بیشتر ناراحت و ناامید شده و پاکت نامه را در دستش مچاله کرده در جیب کتش فرو میکند و بسته تخم مرغ را از زمین برمیدارد و به آشپزخانه میرود. وسایل را روی میز گذاشته و شیر آب را باز میکند که دستهایش را بشوید.
در همین هنگام زنگ درب خانه به صدا در میآید و پیرمرد کلافه در حالی که سر و صورتش را هنوز خشک نکرده درب کوچه را باز میکند.
همان همسایه، به نام آقای حسرتی، دم در خانه است و با لبخند سعی در ظاهرسازی دارد.
آقای حسرتی سلام آقای عزتی خوب هستید سلامتید انشاا... التماس دعا داریم.
پیرمرد ] از دیدن آقای حسرتی ناراحت شده سعی میکند ظاهر خود را حفظ کند[ سلام... ممنون خوبید شما؟
آقای حسرتی ببخشید بد وقتی مزاحم شدم البته حدود یِه ماه قبل با چند تا از همسایهها مزاحمتون شدیم، انگار اون موقع بعضی دوستان طوری حرف زدن که باعث شد خدمتتون سوءتفاهم پیش بیّاد و به هر حال مشکلات بعضی از اهل محل و خودِ من، همین طور حل نشده باقی بِمونه؛ برای همین گفتم خصوصی خودم خدمتتون بیّام ولی این بار با یک پیشنهاد جدید...
پیرمرد ] با نگرانی [چه پیشنهادی؟!
آقای حسرتی ] با لبخندی چاپلوسانه سرش را جلو میآورد و با صدایی آهستهتر نزدیک گوش پیرمرد میگوید[ ببین آقای عزتی! من متری 500 هزار تومن خونهی شما رُو بالاتر از خونه سهنفری که توی این کوچه ملکشون رُو به من فروختن میخرم، دیگه از این بهتر توی هیچ جای تهران نمیتونی معامله کنی، قبولِ؟! ]با چشمانی امیدوار و لبخند ساختگی به پیرمرد زل میزند.[
پیرمرد ] سرش را به نشانه کلافگی به یک سمت خم میکند[ آقای حسرتی! چرا متوجه نیستی من قصد پولِ بیشتر درآوردن از شما رُو ندارم من نمیخوام نه به این خونه دست بزنم و نه اینجا رُو بفروشم...
آقای حسرتی ] ناراحت از اینکه تیرش دارد به سنگ میخورد، اخمهایش درهم میرود[ آخه چرا عزیز من، قربون شکل ماهت بِرم؟ چرا با ما راه نمیایی؟ آخه کل قیمت ملکهای اینجا رُو خونهی تو آورده پایین، عقب نشینی نمیکنی خونه رُو هم که نمیفروشی؟ آخه این چه کاریّه؟ ]اوقاتش لحظه به لحظه تلختر میشود[
پیرمرد دفعه قبل هم به شما و به جمعتون گفتم، من نه میفروشم نه عقب نشینی میکنم.
آقای حسرتی ] از کوره در میرود[چی چی نمیفروشی؟ من دارم بِهت میگم متری پونصد تومنم اضافه بر قیمت بِهِت میدم تو باز میگی نه میفروشم نه عقب نشینی میکنم؟ این که نشد رسم همسایگی آخه...
پیرمرد نمیتونم یعنی نمیخوام دست به اینجا بزنم؟
آقای حسرتی آخه چرا؟ آقای محترم؟ اینجا خونه کلنگی شده آقای عزتی! داره میریزه رو سرت اون وقت تو پیشنهاد به این خوبی رُو هم قبول نمیکنی؟ اَکّی هِی... بخشکی شانس... چرا نمیفروشی؟
پیرمرد آقا جان اصرار میکنی پس بِدون من تمام دلخوشیهام توی این چاردیواری بوده، اون وقت میخوای بذارم بِرم از اینجا یا میخوای خرابش کنم؟ نه نمیتونم...
آقای حسرتی ] ناگهان منفجر میشود، با داد و بیداد[ چی چی نمیتونم؟ حالا که این طور شد تموم محل امضا جمع میکنم از طریق شهرداری... ببین! یا میکشی عقب یا میفروشی به خودم، اینجا رُو هر طور شده خراب میکنم، حالا ببین کی گفتم بِهِت...
پیرمرد نه میکشم عقب نه میفروشم... هیچ کس نمیتونه به این خونه دست بزنِ...
آقای عزتی همچنان سرگرم داد و بیداد است که ابتدا یک مرد جوان و بعد یک مرد میانسال از دو خانه واقع در آن کوچه بیرون آمده و به طرف آقای حسرتی در جلوی درِ خانه پیرمرد میروند و سعی میکنند آقای حسرتی را آرام کنند.
آقای حسرتی ] با داد و بیداد خطاب به همسایهها[آقا جون یا ایهاالناس یکیتون بیّاد این رُو از خر شیطون بیّاره پایین... من دیگه عاصی شدم از دست این...
تصویر دورِ بگو مگوی آقای حسرتی، پیرمرد و همسایهها همراه با صدا و جملات درهم و برهم نمایش داده میشود.
18. خانه پیرمرد- شب-داخلی
پیرمرد به لحاف و تشک جمع شده در گوشه اتاق تکیه داده و دارد به نوار ضبط صوت قدیمیاش که آهنگ ایرانی سنتی از آن پخش میشود گوش میکند. موبایل پیرمرد که در کنار دست و نزدیک پاکت نامهها و ورق تمبر است زنگ میخورد.
پیرمرد ] انگار یکه خورده باشد، یک لحظه چشم به موبایل، ماتش میبرد و بعد بهسرعت، گوشی را برداشته و با یک لحظه تعلل به خاطر پیدا کردن دکمه وصلِ تماس، جواب میدهد اما از شدت هیجان فقط میتواند بگوید: [ااِاِس...
صدای مردی جوان سلام جیگر! کجایی پس؟!
پیرمرد ] با صدایی لرزان[ اِاِ... اسفندیار؟ تویی بابا؟!
صدای مرد جوان ] با لحن شاکی از اینکه شماره را اشتباه گرفته[ شِت... اسفندیار کدوم گوری بود پیری! ]تلفن از آن سو قطع میشود. [
پیرمرد انگار هنوز گیج است و دقیقاً نمیداند چه کسی زنگ زده است؛ گوشی را دو سه ثانیه نگه میدارد و بعد آن را کنار دستش روی فرش میاندازد.
سیگاری روشن میکند و آلبوم عکس بزرگی را که در کنار اوست برمیدارد، آن را میگشاید و ورق میزند.
تصاویر عکسهای درون آلبوم که پیرمرد را در سالهای جوانی و میان سالی با همسر و سه فرزندش نشان میدهد، دیده میشود.
عکسها به ترتیب تاریخ از کهنه به جدید در آلبوم چیده شده و از نزدیک نمایش داده میشوند:
یک عکس دو نفری از پیرمرد و همسرش در ایامی که تازه ازدواج کرده بودند.
یک عکس در حالی که او، همسرش و دو پسر و یک دخترش که همگی کوچک هستند در کنار دریا گرفتهاند.
عکسی که سهراب، فرزند مفقودالاثر شده پیرمرد در جبهه گرفته است.
عکسی از اسفندیار پسر دوم پیرمرد در حالی که در کنار یک اتوبوس دستش را به علامت خداحافظی بلند کرده است، از منظر چشم پیرمرد، نمایش داده میشود.
در همین هنگام خاکستر سیگار پیرمرد روی آلبوم میریزد و چند ثانیه بعد قطره اشکی روی آلبوم عکس میچکد.
چشمان پیرمرد سرخ شده است؛ او پک دیگری به سیگارش میزند و آن را در جاسیگاری بغل دستش خاموش میکند. دوباره آلبوم را ورق میزند، در یکی از صفحات آلبوم، تمامی عکسها در داخل کاور آلبوم به شکل پشت و رو گذاشته شده و مشخص نیست که آن عکسها تصویر چه کسی یا چه چیزی هستند.
پیرمرد، آلبوم را دوباره ورق میزند، اما انگار که حسی به او دست داده باشد آلبوم را به عقب ورق زده و چند ثانیه درنگ میکند و بعد با انگشتانش یکی از عکسهای پشت و رو را از داخل کاور آلبوم درآورده و برمیگرداند.
عکس، متعلق به چهره دختر او گیتی است در کنار پسر دومش اسفندیار، گیتی در عکس، بهطور مشخصی از اسفندیار بزرگتر است.
عکسهای دیگر را نیز یکییکی از کاورهایش در آورده و برمیگرداند همه آن عکسها متعلق به همان دخترش گیتی است که آنها را در آلبوم پشت و رو قرار داده بوده.
در ادامه، پیرمرد به عکسی از دخترش که با عینک روشنفکری در زمان دانشجویی با چند نفر دوستان شبیه به خودش انداخته با مشتهای گره کرده انداختهاند، نگاه میکند.
چهره پیرمرد نشان از اندوه و خستگی زیاد او دارد. از جا برمیخیزد و از کیسه فریزری که داروهایش در آن قرار دارد قرصی در آورده و آن را با آب میخورد. در همین لحظه صدای هواپیمایی که در حال عبور با فاصله نزدیک است به گوش میرسد و هر لحظه شدت میگیرد، پیرمرد انگار که تحت شکنجه باشد سرش را بین دو دستش میگیرد و چراغ اتاق را خاموش میکند به نظر میرسد که صدای هقهق مختصری میآید ولی صدای گریه قطع میشود.
19. بیرونِ خانه پیرمرد- روز- خارجی
تصویر خانه پیرمرد که ساختمانی قدیمی در بین آپارتمانهای نسبتاً بلند است در حالی که خورشید در حال طلوع است و رفت و آمدهای روزانه شروع شده نمایش داده میشود.
20. کنار صندوق پست-روز-خارجی
همان صندوق پست زردرنگ در کادر تصویر قرار دارد؛ بعد صدای قدمهایی که نزدیک میشود به گوش میرسد. دست نسبتاً چروکیده پیرمرد نامهای را به داخل صندوق پستی میاندازد، او این بار دستش را روی صندوق پست گذاشته و مکث میکند و بعد از چند ثانیه از کادر خارج شده و صدای قدمهایی که دور میشود به گوش میرسد.
21. خانه پیرمرد- شب-داخلی
پیرمرد در جای همیشگیاش در اتاق نشسته و در حال سیگار کشیدن است و ضبط صوت قدیمی او یکی از آهنگهای قدیمیاش را با صدای کم پخش میکند. او آخرین پک را به سیگارش زده و آن را در جاسیگاری خاموش میکند.
یک پاکت نامه را برداشته و پشت آن آدرسی مینویسد، پاکت نامه بدون اینکه نامهای داخل آن گذاشته شود، توسط پیرمرد بسته میشود و پشت آن با خط درشت، آدرس: تهران- منطقه 19- خیابان فرجی- بن بست دیدار- پلاک 3- منزل کریم عزتی نوشته میشود.
صدای هواپیما باز از فاصلهی نزدیک آمده و شدیدتر میشود... پیرمرد با هر دو دست، سرش را میان دو دستش میگیرد، انگار که دارد زجر میکشد...
گوشیِ همراه او که مثل همیشه در اتاق، کنار دستش قرار دارد زنگ میخورد. سریع گوشی را در دست گرفته و به شماره نگاه میکند و جواب میدهد؛ صدای هواپیما رفتهرفته کم میشود.
پیرمرد بله؟!
یعقوب ]یعقوب با لحن افراد روستایی حرف میزند و تیپی روستایی نیز دارد[ سلام آقا عزتی من یعقوبم... شناختی؟
پیرمرد ] انگار که چیز چندان مهمی نباشد هیجانش از بین میرود و با تأنی جواب میدهد[ سلام یعقوب آقا...
یعقوب چند روز پیش همشیرهتون به خانمم زنگ زده بودن برای اینکه بیاییم نظافت گفتم اول اَزتون یِه خبری بگیرم...
پیرمرد آره خبر دارم... فردا میایی؟... باشه... فردا خونهَم...
یعقوب آقا عزتی! راستی دفعه قبل گفتی که لحاف و تشکها باشه برای دفعه بعد این دفعه اونا رُو هم باید بشوریم حالا اگر دیدم دیر میشه میگم از خونه یکی دو ساعت بَرا کمک بیّان.
پیرمرد ] کمی مردد است [حالا راضی به زحمت بیشترتون نیستم ...
یعقوب حالا برای شما دستمزد دو نفر حساب نمیکنیم کمتر حساب میکنیم...
پیرمرد ] مردد ولی مجبور[نه منظورم حسابش نبود... حالا خُب خودت بیا اول یِه کاریش میکنیم...
یعقوب چَشم، فردا سر هشت، هشت و نیم اونجام... کاری ندارین؟
پیرمرد باشه... منتظرم ... خدافظ ] تلفن همراهش را قطع کرده آهسته روی فرش میاندازد.[
22. خانه پیرمرد- روز- داخلی
تصاویر کوتاه چندگانهای از یعقوب (خدمتکار) در حالی که دارد تمامی اتاقها، راهرو، انباری کوچک و حیاط بسیار کوچک خانه پیرمرد را تمیز میکند نشان داده میشود، یعقوب هر بار با مشاهدهی ریخت و پاش محلی که میخواهد تمیز کند، سرش را به علامت نارضایتی از آن شرایط تکان میدهد.
در تصویر آخر از این سلسله تصاویر، پیرمرد در گوشهای از اتاق که فرش آن تا نیمه کنار زده شده است نشسته و دارد سیگار میکشد صدای زنگ درِ خانه به گوش میرسد، یعقوب، در راهروی منتهی به درب خانه در حال جارو کردن و تمیزکاری است. پیرمرد به راهروی خانه رفته و درب خانه را باز میکند.
مرد پستچی (رسول) ] در حالی که بر روی موتور اداره پست، پاکت نامه را بهسوی پیرمرد دراز کرده است[سلام آقای عزتی، خوب هستید.
پیرمرد ] در حالی که نامه را از او میگیرد[سلام آقا رسول، خیلی ممنون، تو چطوری؟ خوب هستی؟
مرد پستچی ممنونتم، راستی آقای عزتی رفته بودید اداره پست نه؟
] برای چند ثانیه تصویر یعقوب که در راهروی خانه مشغول تمیزکاری است ولی دارد به صدای گفتگوی پیرمرد و مرد پستچی گوش میدهد نشان داده میشود[
پیرمرد آره خیلی ممنون از تو و آقای خوش طینت، خیلی شرمندهَم کردن.
مرد پستچی خواهش میکنم، راستش صبح پهلوی آقای خوش طینت بودم حالتون رُو میپرسیدن مثل اینکه توی اداره پست یِه کم سرتون گیج رفته بوده انشاا... که موردی نباشه
پیرمرد نه چیزی نبود مال قرصای تازهمِ... نمیسازه بِهِم...
مرد پستچی سلامت باشید؛ ضمناً ایشون گفتن که فعلاً جواب نامهتون در باره اسم قبلی کوچه نیومده، گفتن هر وقت جوابی اومد یا خودشون یا از طریق من خبرتون میکنن.
پیرمرد ] با نگرانی چند لحظه به فکر فرو میرود دچار استرس میشود[پس اینطور... پس خودم یِه کاریش میکنم.... ممنون... راستی اون آشناتون که برنج شمال میفروخت هنوز هستش؟ میبینیش؟
مرد پستچی حجت رُو میگید؟ بله اگر امری داشتید باز هم در خدمتتون هستم.
پیرمرد ممنونتم رسول جان اگر شد اَزش یِه کیسه از همون برنج قبلی که آورده بودی برام بگیر، هزینه و زحمتش رُو هم بگو الآن برات بیّارم...
مرد پستچی چشم حتماً اجازه بِدید اول اَزش بپرسم ببینم چند هست... اگر همون قبلی بود میگیرم اَزش براتون میّارم...
پیرمرد ممنونتم رسول جان خیر از جَوونیت ببینی ... درسته که پسرام رُو دیگه پیش خودم ندارم ولی واقعیتش حس میکنم که تو پسرم هستی ] ناگهان انگار که احساساتی شده باشد چشمانش پر اشک میشود[ بیا بذار به یاد اسفندیار و سهرابم صورت تو رُو ببوسم ]با بغض صورت مرد پستچی را میبوسد[
مرد پستچی ] یک لحظه حالتی میگیرد انگار که از نزدیک شدن پیرمرد به خودش چندشش میشود ولی بعد بهسرعت حالت خودش را تغییر میدهد و حرکتی نمیکند[شما هم جای پدر من هستی آقای عزتی، راستش من هم بعد از به رحمت رفتن پدر و مادرم خیلی تنهایی کشیدم، قَبلَنا گفتم که بِهتون... واقعیتش دیگه هیچ چیزی برام اینجا ارزش نداره... حالا سرتون رُو درد نمیّارم من برنج رُو میپرسم خبرش رُو براتون میّارم...
پیرمرد خدا حفظت کنه ممنونتم رسول جان...
مرد پستچی قربانت پدر جان... ] با موتور حرکت کرده و بوق موتور را به صدا درمیآورد و از کوچه پیرمرد دور میشود[
23. خیابانی فرعی. روز. خارجی
مرد پستچی (رسول) با موتورِ اداره پست در کنار یک خیابان فرعی میایستد و نامهای را از جیب بغلش خارج کرده و به این سو و آن سو آن نگاه کرده و بعد پاکت نامه را باز میکند.
در تصویر نزدیک، یک نامه و عکس یک زن در محیطی خارج از شرایط مکانهای عمومی ایران نشان داده میشود پستچی تایِ کاغذ نامه را باز کرده و میخواند:
صدای گیتی ] همراه با تصویر نامه در دست مرد پستچی[ «سلام باباجون میدونم و حس میکنم که نمیخواهی هیچ وقت من رُو ببخشی اگر من در حق خودم و اسفندیار اشتباه کردم ولی خُب این اشتباه رُو دارم جبران میکنم و باز مثل همیشه اَزت خواهش میکنم که من رُو ببخشی، فقط یک فرصت کوچیک دیگه از بابای خودم که دلش رُو شکستم میخوام. دوستت دارم بابا جون: گیتی.»
مرد پستچی بعد از خواندن نامه آن را در جیب میگذارد و چند لحظه به فکر فرو میرود. نمای مرد پستچی از نیمرخ، سوار بر موتور نشان داده میشود که انگار تصمیم مهمی گرفته باشد، سپس گاز میدهد و از کادر تصویر خارج شده و در زمینه افق آسمانِ خیابان، هواپیمایی که با صدای بلند در حال اوج گرفتن است دیده میشود.
24. خانه پیرمرد- روز- داخلی
پیرمرد در گوشهای از اتاقش که بیشترِ وسایل آن برای تمیز شدن، توسط یعقوب خارج شده روی یک پتو نشسته و ضبط صوتش را باز کرده است و دارد سیگار میکشد.
یعقوب بدون اینکه پیرمرد متوجه ورود او شود وارد اتاق میشود و با دیدن حال و روز او که روی یک پتو در کنار ضبط صوت دارد سیگار میکشد و به فکر فرو رفته است سرش را به نشانهی تأسف تکان داده و سرفه میکند، پیرمرد متوجه ورود او میشود.
یعقوب ببخش آقا عزتی خواستم بِگم که خودم وسایل خواب رُو شستم دیگه نگفتم از خونه برای کمک بیّان.
پیرمرد دستت درد نکنه یعقوب خان زحمت ما با شماست؛ متوجهم... تا غروب اگر کارای دیگه رُو هم تموم کنی ممنونت میشم.
یعقوب دستت درد نکنه... خدا شاهدِ خیلی جنگی کار کردم حالا بقیهاش رُو هم سعی میکنم امروز تموم کنم... ولی اگر اجازه بِدی من یِه توک پا میرم این نزدیکیها یِه لقمه نون بخورم برگردم...
پیرمرد انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشد... اِ اِ... یعقوب خان ببخش من پاک یادم رفته بود... حالا یِه کار کن، همینجا با هم یِه لقمه میخوریم نرو بیرون... وایسا الآن ترتیبش رُو میدم... ] با تأنی و خستگی از جایش برمیخیزد.[
25. خانه پیرمرد-روز-داخلی
پیرمرد و یعقوب در آشپزخانه نشستهاند و تازه خوردن غذایشان تمام شده و پیرمرد ظرفها را برای شسته شدن روی هم تلنبار میکند.
یعقوب در حال نگاه کردن به کارهای پیرمرد است و در قیافهاش حالت تأسف و ترحم دیده میشود، باز سرش را در حالی که پشت پیرمرد به او است به نشانه تأسف خوردن بر وضعیت پیرمرد تکان میدهد.
پیرمرد از قوری چایِ روی کتری که بر شعله اجاق گاز قرار دارد برای خودش و یعقوب چای میریزد و یکی از استکانهای چای را روبروی یعقوب میگذارد
یعقوب ] در حالی که نیم خیز شده و با لحنی که در آن فضولی وجود دارد[آقا عزتی شما که نباید زحمت این کارا رُو بکشید که ... والله راضی به زحمت شما نبودم شرمنده کردید...
پیرمرد ] انگار که فکرش جای دیگری باشد[ نه بابا...
یعقوب انشاا... بچهها، آقازادههاتون سر میزنن دیگه بِهِتون...
پیرمرد ] پیرمرد انگار که کمی دستپاچه شده و یکه خورده باشد[ پسرام... دخترم... یعنی سهراب که مفقودالاثر هست... اسفندیار هم سالها پیش گذاشت رفت.
یعقوب ] با اظهار همدردی مصنوعی[ آخی... خدا رحمتشون کنه! غم آخرتون باشه...! من نمیدونستم... پس حالا دخترتون حتماً سر میزنه دیگه بِهتون نه آقا عزتی؟
پیرمرد ] ناراحت از فضولی و کج فهمی خدمتکار[... یِه وقتایی ... آره... حالا آقا یعقوب چایّت رُو بخور سرد نَشه...
صدای هواپیما که در حال عبور از بالای آسمان خانه است به گوش میرسد و صدا هر لحظه بیشتر میشود، حال روحی پیرمرد دگرگون میشود و پشت میز آشپزخانه در حالی که نشسته است، سرش را بین هر دو دستش میگیرد، انگار که در حالت زجر کشیدن است؛ یعقوب با حیرت به پیرمرد نگاه میکند...
یعقوب ] از جایش ابتدا نیم خیز شده و بعد بلند میشود[آقا عزتی! حالتون خوبه؟
چند لحظه تصویری نزدیک از چهره پیرمرد نشان داده میشود و آن تصویر محو شده و صحنهای مه آلود که در آن پیرمرد با پسر دومش اسفندیار خداحافظی میکند نشان داده میشود...
صدای یعقوب ] صدای هواپیما کم و کمتر میشود و صدای یعقوب هر بار بیشتر به گوش میرسد[ آقا عزتی... آقا عزتی...
پیرمرد یک طرف صورتش را روی میز آشپزخانه گذاشته و دستهایش پهلوی سرش قرار دارد. در ادامه، تصویر پرتاب شدن آب توسط یعقوب به صورت پیرمرد و مختصری جهیدن او از جایش مشاهده میشود
یعقوب آقا عزتی؟ بهتری؟!
پیرمرد ] میخواهد برخیزد[چیزیم نیست، تموم میشه الآن، حمله عصبیِ، قرصای فشار خونم رُو باید بخورم... نخوردم.
یعقوب ] با دست مانع از جا بلند شدن پیرمرد میشود[نه آقا عزتی! شما پا نشو... بگو قرصاتون کجاست من براتون میّارم...
پیرمرد ] در حالی که آهسته دوباره روی صندلی مینشیند[یعقوب دواها توی اتاق کنار تاقچه قابای عکس... توی یِه نایلون فریزره...
یعقوب از آشپزخانه به اتاق پیرمرد میرود و دور و بر را نگاه کرده به چهار قاب عکس آویخته شده از دیوار نزدیک میشود و نایلون داروها را که در تاقچه پایین قابهای عکس است پیدا میکند.
یعقوب موقع برداشتن داروها به یکایک قابهای عکس مینگرد و تصاویر نزدیک و کوتاه از سه قاب عکس و یک قاب خالی نشان داده میشود.
صدای پیرمرد ] از آشپزخانه[ پیدا نکردی یعقوب؟
یعقوب ] بهسرعت با نایلون داروها به سمت خروجی اتاق میرود[ پیداشون کردم آقا عزتی... اومدم. ]یعقوب از اتاق خارج شده و وارد آشپزخانه میشود و داروها را به پیرمرد میدهد.[
پیرمرد یکی از داروها را از نایلون بیرون آورده و قرص را از روکش آن جدا میکند، یعقوب بهسرعت از پارچ آبِ روی میز به داخل لیوان، آب میریزد و به دست پیرمرد میدهد و او قرص را همراه با آب میخورد و نفسی تازه میکند.
یعقوب آقا عزتی! میگم بهتر نیست دکتری، بیمارستانی، جایی سر بزنی؟
پیرمرد نه یعقوب... دکتر رفتم... هر یکی دو روزی اینجوری میشم یِه جور ناراحتی اعصاب دارم حملههاش وقتی دلش خواست میگیره خود به خودم خوب میشه... میذاره میره. دردِ ولی مثل اولادِ بیوفا نیست که برای همیشه بذاره بِره...
یعقوب ] این بار با قیافهای که تأسف واقعی او را نشان میدهد[آقا عزتی! واقعاً خیلی براتون ناراحت شدم... من هر امری بِگی در خدمتت هستم... الآن هر کاری داری بگو برات انجام میدم.
پیرمرد نه ممنون یعقوب! الآن دیگه بهترم... پاشو اون وسایلی که تمیز کردی بیاریم داخل اتاق... یا تو به باقی تمیزکاریها برس من خودم کم کم اسبابا رُو میّارم توی اتاق...
یعقوب نه شما استراحت کنین آقا عزتی من ترتیبشون رُو میدم... ]یعقوب برمیخیزد و پیرمرد همچنان روی صندلی، مغموم نشسته است.[
26. خانه پستچی (رسول)-شب- داخلی
رسول، نامهای را که به پیرمرد قول داده بود دور بیندازد را از پاکت نامه که باز کرده بود همراه با عکس گیتی در میآورد؛ چندین نامه دیگرِ گیتی را هم با برخی عکسهای گیتی از پاکتهایشان درآورده و به آنها نگاه میکند، نامهها و عکسهای گیتی همانطور روی موکت اتاق پخش و پلا میماند؛ او آخرین نامهای را که پیرمرد از وی تحویل نگرفته بود دوباره میخواند.
صدای گیتی ] تصویر نامه در دست مرد پستچی نشان داده میشود[ «سلام باباجون میدونم و حس میکنم که نمیخواهی هیچ وقت من رُو ببخشی اگر من در حق خودم و اسفندیار اشتباه کردم ولی خُب این اشتباه رُو دارم جبران میکنم و باز مثل همیشه اَزت خواهش میکنم که من رُو ببخشی، فقط یک فرصت کوچیک دیگه از بابای خودم که دلش رُو شکستم میخوام. دوستت دارم بابا جون: گیتی.»
رسول، پاکت نامه را برگردانده و به آدرسی که به زبان خارجی روی آن نوشته شده نگاه میکند، سپس کاغذی را برمیدارد و روی یک کتاب گذاشته و شروع به نوشتن میکند.
صدای رسول ] همراه با نوشتن متن نامه به گوش میرسد[ «با عرض سلام. امیدوارم نوشتن این نامه باعث ناراحتی شما نشود. از طرف دیگر خواهش میکنم که این موضوع را به پدرتان که برای او نامههای زیادی فرستادهاید نگویید، قصد من خوبی به شما و پدر پیرتان نیز هست و خدایی نکرده قصد دخالت در زندگی هیچ کس را ندارم. من خودم اهل دردم و میدانم که تنهایی چقدر سخت است؛ راستش را بخواهید من آرزو دارم که در جای دیگری زندگی کنم. شاید اگر شد بتوانم خودم را بیشتر خدمتتان معرفی کنم.
فعلاً متأسفانه مجبورم بهطور ناشناس ولی با نیت کمک به شما و پدر پیرتان رازی را به شما بگویم، متأسفانه پدرتان نامههای شما را نمیگیرد، نه اینکه نخواند بلکه اصلاً نامههایتان را نمیگیرد. من میتوانم به شما کمک کنم که دوباره پدرتان با شما در ارتباط باشد. ببخشید که این حرف را میزنم ولی متأسفانه پدرتان در اینجا شخص بسیار تنهایی است و از مریضی رنج میبرد. من میتوانم به او کمک کنم و این کار را هم دارم انجام میدهم.
پدرتان مرا مثل پسر خودش میداند، شما هم مرا برادر خودتان حساب کنید.
امیدوارم از پیشنهادم ناراحت نشوید من صادقانه میگویم آیا شما هم میتوانید به من کمک کنید که من به آلمان بیایم؟ یا به کشور دیگری بروم؟ فکر میکنم اگر بخواهید حتماً میتوانید راه و چاه این کار را به من نشان بدهید.
امضا: برادرکوچک شما اگر که قبول کنید.
رسول، نامه را تا کرده داخل یک پاکت نامه میگذارد؛ بعد در حالی که مشخص است زبان خارجی بلد نیست، از روی آدرس پشت پاکت نامهی گیتی به پدرش، همان آدرس را روی پاکت نامه خودش کپی وار مینویسد و با قیافهای امیدوار به فکر فرو میرود.
27. خانه یعقوب- شب- داخلی
زن میانسالی که همسر یعقوب است در گوشهای از اتاق، پشت چرخ خیاطی مشغول دوختن لباس است. یعقوب در سمت دیگر اتاق نشسته است.
یعقوب بنفشه میگم دیر شد ها یِه زنگ به اون فاطمه خانم بزن بگو که رفتم خونه داداشش رُو مرتب کردم، تازه نمیدونم صلاح هست یا نه بِگیم، حال پیرمردِ خراب بود مریض احوالِ، انگار عقل سالمی هم نداره ولی تو اینجاش رُو نگو اصلاً چی کار داریم بِگیم؟ فردا آقا عزتی اگر بفهمِ حرفی زدیم به خواهرش ناراحت میشه دیگه صِدام نمیزنه، بازم هر ماه یِه چند تومنی کاسبکار میشم اَزش اون هم از دست میره.
بنفشه من میگم یِه اشارهای بزنم خوبه ولی طوری نَگم که خواهرش ناراحت بِشه یا برداره فوراً زنگ بزنِ به داداشش.
یعقوب نگو ... نگی بهترِ
بنفشه ] غرغر کنان[ از اول شب میگی پیرمرد اِلَه و بِلَه، حالا هم که میگی نگو... بذار زنگ بزنم ببینم چی میشه... جاش بود میگم.
بنفشه به سر وقت تلفن خانه میرود و شروع به شماره گیری میکند، یعقوب هم تلویزیون را روشن میکند...
صدای گوینده اخبار «تحقیقات دانشمندان حکایت از افزایش ناراحتیهای روانی در جوامع غربی دارد...»
بنفشه دِ، کم کن صدای اونو آخه مگر نمیبینی زنگ میزنم... ] یعقوب، در حالی که غر میزند صدای تلویزیون را کم میکند؛ بنفشه منتظر جواب دادن از آن سوی خط است.[
الو؟ فاطمه خانم؟ سلام. من بنفشهَم... قربان شما... ممنون شمام چطورید؟ ... چه زحمتی... فدات شم. خواستم بِگم آقا یعقوب که گفته بودید رفت امروز کارای خونه خان داداشتون رُو انجام داد، گفتم خبر بِدم.
فاطمه ] تصویر نزدیک فاطمه نمایش داده میشود[ دست هر دو نفرتون درد نکنه، انشاا... اومدم تهران زنگ میزنم بیایی، خودم هم جداگانه از خجالتت در میّام...
بنفشه زنده باشید فاطمه خانم! همیشه ما رُو زیاده از حد شرمنده میکنید.
فاطمه نه حتماً اومدم اون طرفا بهِت زنگ میزنم، خُب خان داداشم خوب بودن؟ به آقا یعقوب سلام برسونید از طرف من خیلی تشکر کن.
بنفشه بزرگیتون رُو میرسونم البته که خوب بودن خان داداشتون ولی یِه ذره مثل اینکه ] یعقوب مقابل همسرش بنفشه ایستاده با دست و حرکات بدن اصرار میکند که بنفشه چیزی نگوید و بنفشه مردد میشود و نمیداند چه بگوید[ یِه کم یعنی یِه کم قرصاشون رُو یادشون رفته بود سرِ وقت بخورن، همین.
فاطمه ] با تشویش[ قرصاش رُو سرِ وقت نمیخوره، تو رُو خدا چیزی شده بود امروز خونه خان داداشم؟ راستش رُو بگو بنفشه...
بنفشه نه به خدا چیزی نشده بود همینطور... چون پرسیدید من گفتم... مبادا نگران بشید یِه وقت زنگ بزنید به خان داداشتون!
فاطمه ] با لحنی نگرانتر[ زنگ نزنم؟ باشه بنفشه خانم ممنون که خبر دادی، باهات تماس میگیرم.
بنفشه خواهش میکنم همه چیز مرتب و روبراهِ نگران چیزی نباشید، خیلی ممنون دیگه... خداحافظ شما.
فاطمه خداحافظ ] چند لحظه در حالی که گوشی را هنوز روی تلفن نگذاشته مکث کرده و به فکر فرو میرود [
28. خانه پیرمرد- شب- داخلی
پیرمرد در جای همیشگیاش در اتاق نشسته است. ضبط صوتش با صدایی اندک روشن است. او دارد پشت پاکت نامه آدرس مینویسد، بعد از نوشته شدن آدرس در پشت پاکت نامه تصویر نزدیک پاکت نامه، خالی بودن درون آن را نشان میدهد، سپس در تصویری نزدیک، پیرمرد، خود، به خالی بودن پاکت نامه نگاه کرده و سپس درب پاکت نامه را میچسباند. تلفن خانه زنگ میزند، پیرمرد بهسرعت از جا بلند شده و مقابل قابهای عکس همسر و فرزندانش گوشی تلفن را برمیدارد و جواب میدهد. در حین گفتگو تصویرهای نزدیک پیرمرد و فاطمه بهتناوب نمایش داده میشود.
پیرمرد الو؟
فاطمه سلام خان داداش! شبت بخیر، مزاحم نشدم؟
پیرمرد ] با لحنی مأیوس[ سلام فاطمه جان خوبی؟ نه چه خبر؟ بچهها خوبن؟
فاطمه گفتم یِه زنگ بزنم ببینم خدمتکار اومد؟
پیرمرد فاطمه جان دستت درد نکنِ اومد مرتب کرد همه جا رُو، دفعه بعد من خودم بِهِش زنگ میزنم، راضی به زحمت تو نیستم از لاهیجان زنگ بزنی.
فاطمه نه خان داداش این چه حرفیه، چه زحمتی؟ راستی خان داداش! خودت چطوری چی کار میکنی؟ سیگار زیاد نمیکشی که انشاا... (خندهای تصنعی میکند)... قرصها چی خان داداش دکتر همون سه ماه به سه ماه گفته بیا؟
پیرمرد آره همون قرصای اعصاب رُو نوشته با قرص فشار خون، دو میلیون، پولِ چند جور ام آر آی دادم آخرشم حمله عصبی تشخیص داده، نوشته برای یِه دکتر اعصاب دیگه
فاطمه ] با لحن نگران[ جداً؟ به من نگفتی اون دفعه خان داداش! رفتی دکتری که گفته بود؟
پیرمرد وقت گرفتم، سر برج، وقت داده منشی.
فاطمه خان داداش! خواستم بِگم خیلی مراقب خودت باش قرصهات رُو مرتب مصرف کن، برو پارک روزا قدم بزم، یِه آقای افتخاری بود همکار قدیمیت یا آقای ایرجی... دیگه نمیبینیشون؟ با اونا قرار بذار با هم بِرید پارکی چیزی... تنها نمون.
پیرمرد ] با لحنی مغموم[ اون آقای ایرجی که مرحوم شد،... افتخاری رُو هم بعد از اینکه زنش فوت کرد، پسر بزرگش توی کانادا دکترِ، کشید بردش کانادا پهلوی خودش... ]آهی میکشد.[
فاطمه ] با لحنی نگرانتر[ خدا رفتگان همه رُو بیامرزِ، ناراحت شدم بازم سعی کن زیاد فکر و خیال نکنی ]با لحنی مردد[ راستی خان داداش خیلی مزاحمت شدم ولی میخوام بازم یِه خواهشی اَزت بکنم؟
پیرمرد چه خواهشی فاطی؟
فاطمه گیتی زنگ زده بود باز. میگفت دوباره رفته سفارت ایران، پیگیری درخواستش، برای برگشتن... میگفت میخواد با شما حرف بزنِ، ببین خان داداش حالا که میخواد برگرده شما هم باید ببخشیدش، اون که نمیتونه بدون اینکه جایی داشته باشه برگرده.
پیرمرد ] تصویر نزدیک با چین و چروکهای صورت پیرمرد نمایش داده میشود، بعد از چند لحظه مکث[ من نمیگم نیاد ولی کاش میشد اسفندیار رُو پیدا میکرد الآن این همه سال هست که اَزش خبری نیست نه تو استانبول که قرار بود از اونجا بِره اروپا و نه توی کمپهای پناهندهها، بِهش بگو بیّاد ولی یِه بار دیگه از اول دنبال اسفندیار بگردهِ ببینه چی کار میتونه بکنه... اونجا دست گیتی برای پرس و جو کردن شاید بازتر باشه...
فاطمه ] ذوق زده با قیافهای شاد در تصویری نزدیک[ خدا عمرت بِده خان داداش الساعه میگیرم شمارش رُو میگم. انشاا... که کارش رُو سفارت ردیف کنه بِتونه برگرده پیشت...
پیرمرد گیتی با ماجراجوییهاش با کشیدن اسفندیار به خارج، باقی موندهی هستی من رُو آتیش زد ولی به هر حال دخترمِ اَگر میخواد برگرده نمیتونم بِگم نه...
فاطمه ] با بغض[ میدونم خان داداش تو، هم سهراب رُو که مفقودالاثر شد دادی هم خانمت رُو که اونم هِی توی آتیش غم سهراب و جدایی از دو تا بچهی دیگش پرپر شد از دست دادی، صبر داشته باش، مصلحت الهی... حالا تو بزرگواری کردی من هم با گیتی تماس میگیرم بِهش میگم که بابات قبول کرده برگردی، مطمئنم که این تصمیمت به اون برای برگشتن خیلی روحیه میده. دستت درد نکنه.
پیرمرد خدا تو رُو برای من حفظ کنه فاطمه، اَزت ممنونم، همیشه فقط تو یار غار من بودی...
فاطمه نه این چه حرفیه تو بزرگ ما هستی بیشتر از این وقتت رُو نمیگیرم بازم خبری شد زنگ میزنم.
پیرمرد ] تصویر نزدیک[ ممنونتم فاطمه جان، مواظب خودت و بچهها باش... خداحافظ ]گوشی را میگذارد. [
29. خانه پستچی-شب-داخلی
رسول در آشپزخانه بسیار کوچک و اوپن محل اقامتش با حالتی مریض در حالی که بهسختی سرفه میکند و در دستش یک فنجان دمنوش را با قاشق چایخوری هم میزند قرصی را از روکش دارو خارج کرده و همراه با جرعهای از آن دمنوش میخورد. به محل نشیمن برمیگردد و مینشیند.
یک صفحه کاغذ را بر روی یک کتاب گذاشته خودکار را برمیدارد و به آهستگی در حالی که به نظر میرسد نوشتن آن نامه برایش دشوار است شروع به نگارش نامه میکند.
صدای رسول ] در حال نوشتن نامه شنیده میشود [ سلام گیتی خانم، امیدوارم مزاحمتان نشده باشم. این دومین نامهای است که خدمتتان مینویسم. ابتدا باید بگویم که حال پدرتان خوب است من نگفتهام که به شما نامه مینویسم شما نیز در این مورد لطفاً هنوز با پدرتان صحبت نکنید، البته قبلاً هم نوشتم میدانم که او با شما حرف نمیزند، من چند وقت پیش سعی کردم کاری کنم که او با شما تماس بگیرد هرچند هنوز موفق نشدهام ولی مطمئن باشید که به همین زودیها کاری خواهم کرد که پدرتان با شما دوباره ارتباط برقرار کند؛ تا چند روز حتماً ترتیبی میدهم که پدرتان با شما تماس بگیرد. لطفاً مرا برادر خود بدانید و شما هم بهعنوان یک انسان به من کمک کنید که بتوانم در خارج از کشور شرایط اقامت پیدا کنم. حداقل میتوانید مرا راهنمایی کنید که از کجا شروع کنم. من به کمک شما خیلی امیدوارم. امضا: برادر کوچک شما.
30. خانه پیرمرد-روز-داخلی
پیرمرد دوباره در جای همیشگی خودش در اتاق نشسته است و باز دارد پشت یک پاکت نامه خالی، آدرس مینویسد.
تصویر نزدیک، خالی بودن داخل پاکت نامه را که در دستان پیرمرد است نشان میدهد. پیرمرد بعد از نوشتن آدرس در پشت پاکت نامه، آن را بسته و به آن تمبر میچسباند؛ سپس از جا برخاسته و به راهروی خانه نزدیک درب منزل میرود و به کاشیهای کف ورودی درب خانه درست زیر قسمتی که نامهها همیشه توسط پستچی از شکاف درب به داخل انداخته میشود نگاه میکند، چیزی بر روی کف راهرو نیست و پیرمرد ناراحت و در حالی که دارد به فکر فرو میرود به اتاق خود برمیگردد.
31. خانه پیرمرد-شب-داخلی
پیرمرد در رختخواب خود خوابیده، نور اندکی به صورت او میتابد.
در تصویر نزدیک، چهره پیرمرد کم کم محو شده و رؤیایی که دارد میبیند نمایش داده میشود:
باز در همان محل و زمان خواب مشابهی که دیده بود است. پیرمرد در زمان میانسالی با همسر و دو پسر و یک دخترش در محیطی با نورپردازی رویا گونه دیده میشود؛ انگار که به یک پیکنیک خانوادگی رفته باشند.
دو پسر او که در سن نوجوانی هستند در حال توپ بازی هستند ول دخترش گیتی با قیافهای معصوم و غمگین در گوشهای نشسته است.
ناگهان گیتی که دختری حدود 10 ساله است برخاسته و با قیافهای معصوم و خسته به سمت پدرش میآید.
چهرهی گیتی نزدیکتر میشود و با حالتی رویا گونه تغییر میکند؛ همزمان با تغییر چهرهی گیتی، قیافه او کم کم تبدیل به حالت بزرگسالیاش میشود و صدایش نیز به صدای یک دختر جوان تغییر پیدا میکند. پیرمرد با قیافهای مبهوت در رؤیا به دخترش مینگرد و دستش را به سمت او دراز میکند اما دختر انگار که یک دیوار نامرئی بین او و پدرش حائل شده باشد با دو دست، دیوار نامرئی را لمس میکند و قادر نیست که به سمت پیرمرد بیاید و همچنان پدرش را با صدایی که کم کم اکو میشود صدا میزند.
گیتی بابا من خَستَمِ برگردیم خونه... بابا من میخوام برگردم خونه... بابا من من میخوام برگردم خونه...
صدای هواپیما که رفتهرفته شدیدتر میشود به گوش میرسد و همراه با اوج گرفتن صدای حرف زدن گیتی در خواب پیرمرد، ناگهان پیرمرد از خواب میپرد، صدای هواپیما در واقعیت وجود دارد و به اوج خود رسیده است پیرمرد هراسان از جایش برمیخیزد و لنگلنگان سراغ لیوان آب روی میز میرود؛ نور اندکی از پنجره به قابهای عکس افراد خانوادهاش و از جمله قاب خالی افتاده است، پیرمرد آب مینوشد، کمی از التهابش کاسته میشود صدای هواپیما دور شده و سکوت حکمفرما میشود، چشمان پیرمرد به قابی که در آن عکسی نیست خیره است در حالتی رؤیا مانند پیرمرد میبیند که تصویر دخترش گیتی در قاب خالی ظاهر میشود و پس از چند لحظه ناپدید میشود. او تکانی به سرش میدهد و ترسیده است.
32. خانه پیرمرد- روز- داخلی
پیرمرد در رختخواب خوابیده است، صدای شدید هواپیمایی که در حال عبور از آن منطقه است او را از خواب بیدار میکند. پیرمرد با ناراحتی برخاسته و در بسترش نشسته و به ساعت دیواری اتاق نگاه میکند، ساعت، 10 صبح است انگار که مستأصل باشد در بسترش مینشیند، سپس ناگهان انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد برخاسته و به راهروی خانه و به نزدیک درب خروجی رفته و به کف راهرو نگاه میکند تصویر موزاییکهای خالیِ راهروی خانه در نزدیک در خروجی زیر شکاف مربوط به نامه پستی نمایش داده میشود؛ پیرمرد درب کوچه را باز میکند، دورنمایی از خانه کهنه پیرمرد در بین خانههای تازه ساخت مشاهده میشود، پیرمرد یک قدم از خانه بیرون آمده و به این سو و آن سو نگاه میکند و بعد آهسته دوباره وارد خانه میشود.
33. اداره پست-روز-خارجی
در دبیرخانه اداره پست آقای خوش طینت مشغول کار است
صدای پیرمرد سلام آقای خوش طینت
آقای خوش طینت ] سرش را بلند میکند و انگار که تعجب کرده باشد با کمی تأنی پاسخ میدهد[ سلام.
پیرمرد ] با کمی تردید[مزاحمتون شدم ببخشید... داشتم از این طرفا رد میشدم گفتم سلام بِگم خدمتتون.
آقای خوش طینت نه... خواهش میکنم، اختیار دارید بفرمایید.
پیرمرد در مورد جواب درخواست تغییر اسم کوچهمون مزاحم شدم، خبری نشد؟
آقای خوش طینت ] در حالی که در بین پروندههای روی میزش دنبال چیزی میگردد[ اتفاقاً همین دیروز بود که ریاست، نامهتون رُو دادن به کارشناس بخش مربوطه.
پیرمرد چه دستوری دادن؟
آقای خوش طینت والا تا اونجایی که یادم هست نوشته بودن که: طبق مقررات اقدام شود.
پیرمرد خُب یعنی حالا چی میشه؟
آقای خوش طینت حالا کارشناس مربوطه بررسی میکنه، شما نگران نباشید قبلاً هم خدمتتون عرض کردم نتیجه قطعی که اومد من بِهتون اطلاع میدم.
پیرمرد پس اینطور ] با کمی تردید[ راستی آقای خوش طینت این آقا رسول چند روزی هست که توی محله پیداش نیست نگرانم که شاید اتفاقی براش افتاده باشه یا اینکه نامههایی که به آدرس من پست میشن مشکلی پیدا کنن؟
آقای خوش طینت راستش رسول بدجوری مریض شده رفته مرخصی استعلاجی، فعلاً دو هفته مرخصی استعلاجی هست... البته احتمالاً منطقه خدمت رسول هم عوض بِشه و پستچی دیگهای براتون نامهها رُو بیّاره...
پیرمرد ] با نگرانی[ عجب... که اینطور... میشه آدرس ایشون رُو به من لطف کنید، رسول آقا برای من خیلی زحمت کشیدن میخوام اگر آدرسشون رُو لطف کنید یِه تُک پا برم به عیادتشون...
آقای خوش طینت ] با کمی تردید[ خُب مشکلی نیست خواهش میکنم، بذارید با خودش تماس بگیرم صحبت کنید] گوشی اداره را برداشته و شماره میگیرد چند لحظهای صبر میکند کسی جواب نمیدهد[ مثل اینکه جواب نمیده یا خوابیده ]یک کاغذ یادداشت برداشته و مطلبی را در آن مینویسد و به پیرمرد میدهد[ بفرمایید هم آدرس و هم شماره تلفن آقا رسول، خدمت شما.
پیرمرد ] در حالی که دستش را برای خداحافظی به سمت آقای خوش طینت دراز میکند[ خیلی ممنونم از زحمتی که برام کشیدید امیدوارم بِتونم جبران کنم
آقای خوش طینت خواهش میکنم... اختیار دارید ] در حالی که از صندلی خود نیم خیز شده و با پیرمرد دست میدهد[خواهش میکنم لطف دارید در امان خدا.
پیرمرد خداحافظ شما] از دبیرخانه خارج میشود[
34. روبروی منزل رسول- روز-خارجی
پیرمرد در مقابل یک مغازه خواربارفروشی بزرگ ایستاده و به مغازه و به طبقهی بالای آن مینگرد. در دستش بستهای که در آن آبمیوه هست دارد. در کنار مغازه یک درب رنگ و رو رفته و کوچک آهنی هست. پیرمرد به پلاک آن درب کهنه در حالی که کاغذ آدرس را در دست دارد نگاه میکند و زنگ آن درب کهنه را میزند. چند ثانیه صبر میکند و دوباره زنگ را به صدا درمیآورد، کمی بعد در باز میشود.
رسول ] در حالی که کتی روی دوشش انداخته و بهشدت سرماخورده است در آستانه درب ظاهر میشود و با دیدن پیرمرد جا میخورد[ سَ... سلام...
پیرمرد سلام رسول... چطوری بابا جان؟ چند روزی نبودی... گفتم یِه سری بِهت بزنم
رسول سلام آقای عزتی... خوبید شما؟ خیلی شرمنده کردید... بفرمایید... بفرمایید داخل...
پیرمرد نه مزاحم نمیشم از آقای خوش طینت شنیدم که مریض شدی.
رسول نه خواهش میکنم بفرمایید لطفاً...
پیرمرد پس زیاد مزاحمت نمیشم... پیرمرد وارد خانه میشود.
رسول در جلو و در حالی که هنوز دستپاچه است و پیرمرد به دنبال او وارد راهرویی کوچک میشوند و پیرمرد کفشهایش را درآورده و با تعارفهای رسول وارد اتاق شده و رسول نیز به دنبال او وارد اتاق میشود. پیرمرد میخواهد آب میوهای را که برای عیادت رسول خریده در جایی بگذارد بهطرف کنارهی اوپن آشپزخانه بسیار کوچک منزل رسول میرود، رسول دستپاچه بهسرعت به جمع و جور کردن رختخوابش که در وسط اتاق، پهن مانده است میپردازد. پیرمرد در هنگام گذاشتن آبمیوهها بر لبه اُپن آشپزخانه ناگهان نامهها و کاغذهایی را که در آنجا گذاشته شده همراه با عکسی از دخترش گیتی میبیند؛ تصویر نزدیک از چهره پیرمرد در حالی که بهشدت ناراحت شده و خشکش زده نمایش داده میشود.
رسول ] در حالی که هنوز دارد خانه را مرتب میکند[... سعیام این هست که تا آخر هفته برگردم سرِ کار...
پیرمرد ] در حالی که بغض گلویش را میفشارد[رسول؟ تو به من قول داده بودی...
رسول ] بهطرف پیرمرد میآید و ناگهان متوجه میشود که پیرمرد نامهها و عکسهای گیتی را دیده، مبهوت و بیحرکت میماند[
پیرمرد تو به من قول داده بودی که نامههایی که دخترم از خارج فرستاد رُو پاره کنی بِندازی دور...
رسول ] با سری پایین انداخته و قیافهای مریض و درمانده چند لحظه سکوت میکند[ من... واقعیتش...
پیرمرد من رُو باش که چند سال تو رُو جای پسر خودم میدونستم رسول... دیگه نمیخوام نامههای دخترم رُو نگه داری. هر نامهای که برام اومد باید به دست خودم بِدی چه از دخترم یا چه از پسرام
رسول آقای عزتی... راستش من قصد بدی نداشتم... یعنی...
پیرمرد با ناراحتی و بهسرعت از اتاق رسول خارج میشود و رسول، ناراحت و متحیر بعد از رفتن پیرمرد سرش را تکان میدهد و با کف دست روی لبه اُپن آشپزخانه میکوبد.
35. کوچه- روز- خارجی
پیرمرد افسرده و ناراحت وارد کوچه میشود در نزدیک محل نصب پلاکهای نام کوچه ایستاده و به دو تابلو، یکی مال شهرداری و دیگری تابلو قبلی که خودش آن را مجدداً نصب کرده بود نگاه میکند.
در همین هنگام از میان دری آهنی که رو به کوچه اندکی باز شده شخصی که دیده نمیشود پنهانی پیرمرد را تحت نظر گرفته است.
پیرمرد دوباره راه میافتد و بعد از طی چند قدم وارد خانه خود میشود.
36. کنار صندوق پست-روز-خارجی
باز تصویر همان صندوق پست و بعد صدای قدمهایی که نزدیک میشود به گوش میرسد. دست نسبتاً چروکیده پیرمرد نشان داده میشود که نامهای را به داخل صندوق پستی میاندازد و بعد از یکی دو لحظه صدای قدمهایی که دور میشود شنیده میشود.
37. کوچه- روز- خارجی
پیرمرد در حال بازگشتن به خانهاش در حالی که در دستش چند نان دارد از کوچه میپیچد وقتی به محل نصب تابلوهای کوچه میرسد دوباره نگاه به سمت بالا میاندازد ولی ناگهان میایستد و مبهوت خشکش میزند، تصویرِ نزدیک، قیافه درهم و حتی هراسان او را نشان میدهد. پیرمرد به محل پلاک کوچه مینگرد فقط تابلوی جدید کوچه باقی مانده و تابلوی قدیمی که «بن بست دیدار» نام داشت کنده شده و سرِ جایش نیست و فقط سه عدد میخی که پیرمرد قبلاً برای نصب آن تابلو به دیوار کوبیده بود باقی مانده است.
فردی نامعلوم از لای دربی که کمی باز شده دوباره پیرمرد را دید میزند و پنهانی او را تحت نظر دارد.
پیرمرد انگار نمیداند باید چهکار کند؛ ابتدا چند قدم به سمت خروجی کوچه برمیدارد و سپس دستپاچه دوباره به سمت خانهاش برگشته و درب خانه را باعجله بازکرده و وارد خانه میشود.
38. خانه-روز-داخلی
پیرمرد با اضطراب زیاد در داخل خانه و نزدیک درب خروجی خانه دنبال چیزی میگردد، با دستش شکاف مخصوص انداختن پاکت نامه توسط مأمور پست را لمس میکند دوباره به همه جا نگاه میکند. تصویر موزاییکهای خالی کف راهرو در نزدیکی درب خانه به حالت چرخش از زاویه نگاه پیرمرد نمایش داده میشود.
صدای هواپیمایی که از روی خانه میگذرد نزدیک شده و هر لحظه شدت میگیرد، حال پیرمرد دگرگون شده و دوباره انگار که دارد زجر میکشد دو دستش را به دو طرف سرش میگیرد و در حالی که اندکی خم شده به دیوار تکیه میدهد، صدای هواپیما به اوج خود میرسد و سپس کمتر و کمتر میشود. پیرمرد در همان حالت، مانده است.
39. کوچه- روز- خارجی
دوباره انگار کسی از لای همان در که اندکی باز است به کوچه مینگرد.
از لای در دیده میشود که کوچه خالی است سپس آن درب، بیشتر باز شده و آقای حسرتی سرِ خود را از میان در، بیرون آورده و به این طرف و آن طرف نگاهی کرده و با لبخندی حاکی از رضایت و حالت انتقام گیری در حالی که سرش را یکی دو مرتبه به سمت خانه پیرمرد به بالا و پایین حرکت میدهد دوباره به داخل خانه رفته و در را میبندد.
40. کوچه- روز- خارجی
پیرمرد در حالی که بسیار عجله دارد از خانه بیرون میآید و هنگام رسیدن به محلی که در بالای دیوار آن، تابلوی نام کوچه نصب است چند لحظهای میایستد، با ناراحتی به تابلوی جدیدی که بهتنهایی بر روی دیوار باقی مانده نگاه کرده و با عجلهی بیشتری راه میافتد؛ از کوچه پیچیده و از نظر ناپدید میشود.
41. خیابان- بیرون مغازه تابلونویسی- خارجی
پیرمرد در طرف دیگر خیابان مشاهده میشود با صاحب یک مغازه تابلونویسی، دمِ درِ مغازه بدون شنیده شدن دیالوگ مشغول صحبت است.
تابلوساز در حال آماده شدن برای کار، بر روی یک تابلو است که آن را در پیادهرو قرار داده.
مرد تابلوساز با حرکات دست و اشاره کردن به ساعتش دارد چیزی به پیرمرد میگوید اما پیرمرد دوباره همراه با حرکات دست حرفهایی میزند، بالاخره مرد تابلوساز سرش را یکی دو بار به علامت قانع شدن تکان داده و پیرمرد هم انگار که خرسند شده باشد دستی به بازوی او میزند.
42. کوچه- روز- داخلی
آقای حسرتی از فاصله دور نمایش داده میشود که دارد زنگ در یکی از ساکنان کوچه را میزند، مردی درب را باز کرده و یک قدم بیرون میآید.
در دست آقای حسرتی کاغذ درازی شبیه به طومار و خودکاری هست و با نشان دادن آن طومار به همسایه، انگار که در باره متن آن کاغذ به فرد مورد نظر توضیح میدهد، آقای حسرتی یکی دو بار با دست به سمت خانه پیرمرد اشاره میکند و حرکات دستش نشانگر شاکی بودن است.
بالاخره آن مردِ همسایه، طومار را از آقای حسرتی گرفته و امضا میکند.
آقای حسرتی با حرکات سر و دست از او تشکر میکند، آن شخص به خانه میرود و اقای حسرتی باز به سراغ درب یکی دیگر از همسایهها رفته و دوباره زنگ در را میزند.
43. مغازه تابلونویسی-روز- داخلی
یک پلاک که شبیه پلاکهای نام کوچهها است در دو دستِ تقریباً چروکیده پیرمرد است که روی آن نوشته شده «بن بست دیدار»، پیرمرد لبخندی بر لب دارد.
پیرمرد دست شما درد نکنه چقدر تقدیم کنم؟
مرد تابلوساز قابلی نداره پدر جان، واللا گفتم که 80 تومن خود تابلو میشه برای معطل نشدنتونم هم خودتون هر چی میدید بِدید.
پیرمرد ] دو تا 50 هزار تومنی در آورده و به طرف مرد تابلوساز میگیرد[ بفرما، دستت درد نکنه که سریع ردیفش کردی، ممنونتم
مرد تابلوساز ] با خوشحالی در حالی که پول را میگیرد[ قابل شما رُو نداشت؛ دستت درد نکنه، برکت...
پیرمرد ] در حالی که باعجله از مغازه تابلوساز خارج میشود[ خواهش میکنم.
44. پیادهرو- روز - خارجی
پیرمرد باعجله در حال راه رفتن در پیادهرو است؛ نگاهی به پلاکی که در دست دارد میاندازد، چند قدم بعد یک مغازه مرغ و تخممرغ فروشی را میبیند و میخواهد وارد مغازه شود ولی ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشد چند قدم از مغازه دور میشود و طوری که کسی نبیند دست در جیبهایش کرده و دنبال چیزی میگردد بالاخره در یکی از جیبهایش فقط یک، دو هزار تومنی پیدا میکند، نگاهی مأیوس به مغازه مرغ فروشی انداخته پول را در جیبش میگذارد و دوباره راه میافتد.
45. کوچه- روز-خارجی
پیرمرد در حالی که عجله دارد وارد کوچه شده و به سمت خانهی خودش میرود، آقای حسرتی در مقابل درب خانهی یکی از اهالی کوچه طومار در دست در حال توضیح دادن است؛ او متوجه پیچیدن پیرمرد به کوچه میشود، پیرمرد نیز کمی بعد، از دور او را میبیند ولی به روی خودش نیاورده کلید را در قفل درِ خانهاش چرخانده و وارد خانه میشود.
آقای حسرتی دارد به مرد همسایه چیزهایی با اشاره دست به سمت خانه پیرمرد میگوید.
46-کوچه -روز- خارجی
نمای نزدیک و خالی همان دیوار اشکی و تیرهرنگدیده میشود. ناگهان سرِ نردبان چوبی و کهنه به آن تکیه داده شده و صدای غژ و غژ نردبان چوبی که کسی در حال بالا آمدن از آن است به گوش میرسد؛ چند لحظه بعد دستان نسبتاً چروکیدهی پیرمرد در حالی که از دو طرف نردبان چسبیده، وارد کادر میشود.
از بالای شانه پیرمرد (که در حقیقت بالای نردبان است) پلاکی که پیرمرد از تابلوساز گرفته در کنار پلاک اسم کوچه که توسط شهرداری نصب شده نشان داده میشود. بر روی پلاک جدید چسبیده به دیوار نوشته شده: «بن بست دیدار» پیرمرد در حال بستن مفتولهای پلاک جدید به میخهایی است که از سِری قبل برای نصب پلاک به دیوار زده بود.
آقای حسرتی ] در یک حضور ناگهانی در حالی که پای نردبان ایستاده و دستش را به طرف پیرمرد رو به بالا گرفته تقریباً فریاد میکشد[ اسم کوچه رُو چرا عوض میکنی؟!
پیرمرد یکّه خورده و از روی نردبان بیاختیار بدنش را برمیگرداند و در همین لحظه تعادلش را از دست داده و از بالای نردبان سقوط میکند، آقای حسرتی که خودش نیز از سقوط پیرمرد ترسیده سعی میکند او را بین زمین و هوا بگیرد طوری که پیرمرد تقریباً روی سر او میافتد و هر دو پخش زمین میشوند... فریاد پیرمرد از درد به هوا بلند میشود...
47-بیمارستان-شب- داخلی
پیرمرد بر روی تخت با پای باندپیچیشده دراز کشیده و آقای حسرتی نیز در حالی که مچ دستش باندپیچی و بر پیشانیاش نیز چسب زخم زده شده در صندلی کنار تخت پیرمرد نشسته است. دکتر کشیک وارد اتاق میشود.
دکتر کشیک ] در حال نگاه کردن به عکس رادیولوژی بیمار است آقای حسرتی با دیدن دکتر برمیخیزد[خوشبختانه ایشون شکستگی ندارن ضربدیدگی شدید فقط توی پای راست هست؛ فعلاً تا صبح بستری میشن، بعد باید تا 10 روز استراحت مطلق و بعدش هم یک ماه مراقبت کامل داشته باشن و به پاشون فشار نَیاد. همراه ایشون شما هستید؟
آقای حسرتی ]با حالتی دمغ [ نه آقای دکتر! خدا نکنه... اطلاع دادم خواهرشون تا چند ساعت دیگه از شهرستان میرسن.
دکتر کشیک ] خطاب به پیرمرد[ پدر جان خودت افتادی از نردبون؟ دعوایی چیزی که پیش نیومده؟ ]آثار ترس بر روی چهره آقای حسرتی پدیدار میشود و در حالی که ایستاده، این و رو آن ور را نگاه کرده و دستهایش را درهم گره میکند[
پیرمرد ] با حرکت سر نفی میکند[ نه... خودم افتادم...
دکتر کشیک پس این برگه رُو امضا کن پدر جان ] برگهای را همراه با خودکار، جلوی دست پیرمرد میگیرد. پیرمرد بدون آنکه آن را بخواند آهسته و بیحال امضا میکند[
آقای حسرتی ] با لحنی از روی ریاکاری و چاپلوسی[ بازم خوب بود من داشتم اتفاقی از اونجا رد میشدم آقای دکتر. اگر نگرفته بودمش ]به دست باندپیچی شدهاش اشاره میکند[ فاتحَش خونده بود؛ یعنی خدا من رُو فرستاد که هوار شِه رو کلّهَم وگرنه آقای دکتر اگر من نبودم الآن توی مردهشور خونه بود نه اینجا...
دکتر کشیک هزینه رُو بِگید تا قبل از ساعت 8 صبح پرداخت کنن تا صبح مجدد ویزیت بِشن.
موبایل پیرمرد که در روی میز کوچک کنار تخت است زنگ میخورد.
آقای حسرتی پس تموم شد دیگه خودشون هم امضا کردن که مسئولیت خودشون بوده... من با اجازتون ] بهسرعت از اتاق بیمار خارج شده و میرود[
پیرمرد ] بهزحمت و آهسته در حالی که گردنش را نمیتواند خوب بچرخاند با دست، روی میز، دنبال موبایلش میگردد آن را یافته و با تأنی جواب میدهد[ الو...
فاطمه ] در حالی که بهتنهایی در صندلی عقب یک سواری نشسته است و هول و ولای زیادی دارد[الو خان داداش...! الآن راه افتادم، نهایت تا چهار ساعت دیگه میرسم... خدا مرگم بِده داداش ]بغض میکند[ الآن چطوری؟ دکتر عکس انداخت؟
پیرمرد خوبم... نشکسته...
فاطمه خدا رُو شکر... دارم میّام خان داداش، زنگ که زده بود همسایه یادم رفت بپرسم، آدرس رُو، آدرس بیمارستان رُو بلدی؟ الآن کی پیشت هست؟ اون همسایَت که بِهِم زنگ زده بود اونجاست؟
پیرمرد بیمارستان محسنی هستم دو خیابون اون ورتر از خونهست بپرسی نشونت میدن... ببخش فاطمه، اسباب دردسرت شدم...
فاطمه بیمارستان محسنی، آره یادم موند... نه خان داداش این چه حرفی هست که میزنی؟... الآن استراحت کن... دیگه تا برسم تهران زنگ نمیزنم... باشه... دارم میّام تو استراحت کن خدافظ... ] در حالی که دکمه موبایل را قطع میکند خطاب به راننده[ آقای راننده تو رُو خدا تا میتونی تندتر برو من مریض دارم برادرم توی بیمارستانِ الآن...
مرد راننده آبجی من چند بار گفتم که دیگه از این تندتر نمیتونم برونم من شخصی نیستم که، ما پلیسراه ساعت میزنیم...
فاطمه میخواهد چیزی بگوید ولی ناراحت منصرف میشود و با دغدغه به جلو و از شیشه به بیرون به تاریکی بیابان نگاه میکند. تصویر دورحرکت ماشین در شب در جاده نشان داده میشود.
48.سپیده دم-محوطه تاکسیهای فرودگاه-خارجی
نما همپای یک جفت کفش کتانی سفیدرنگ که گاهی گوشه چمدانی نیز در کنار آن دیده میشود حرکت میکند.
صدای یک زن ] خطاب به یک راننده تاکسی فرودگاه که پشت فرمان یک تاکسی مدل بالا نشسته است[ منطقه 19 لطفاً.
راننده تاکسی ] در حالی که انگار از شنیدن نام منطقه 19 تعجب کرده به سرتاپای مسافر، بدون دیده شدن آن مسافر در نما، نگاه میکند[ سوار شید.
49.سپیده دم-تاکسی فرودگاه- داخلی
راننده در حال رانندگی با کنجکاوی به آینه عقب و به مسافرش نگاه میکند. مسافر در نما پیدا نیست.
راننده تاکسی ببخشید منطقه 19 خیابون فرجی فرمودید دیگه بله؟
صدای زن بله...
راننده تاکسی گفتم شاید اشتباه شنیدم... چون میدونید معمولاً مسافرای ما آدرسای داخل مناطق 1 تا 6 رُو میگن... حالا البته حمل بر بیادبی نَشهها...
50.بیمارستان-صبح-داخلی
دستی زنانه دارد لیوان آبمیوه را روی تخت بیمارستان به پیرمرد مینوشاند.
فاطمه بخور خان داداش... بخور جون بگیری...
پیرمرد ] چشمانش از اشک پر شده[ شرمندهتم خواهر... این کارها وظیفه تو نیست...
فاطمه اینا چه حرفاییِ میزنی خان داداش؟ مگر من غریبهَم؟
پیرمرد تنهایی فقط برازنده خداست...
فاطمه تو تنها نیستی خان داداش... من نذر و نیازم رُو کردم به درگاه امام رضا]بهسوی بالا نگاه کرده آهی عمیق میکشد.[
پرستار وارد اتاق شده و به تخت بیمار نگاه میکند.
پرستار اسم مریض؟ آقای عزتی؟ بله؟
فاطمه ] از جا برمیخیزد[ بله خانم...
پرستار ایشون مرخص هستن این برگه رُو بگیرید حسابداری تسویه کنید بیارید تهِ سالن، اتاق 8 پهلوی من. ] برگهای را نوشته و به فاطمه میدهد.[
51.داخل تاکسی دربستی- صبح - داخلی
پیرمرد در عقب ماشین در حالی که کنار دستش یک عصای زیر بغل دارد، یک پایش را دراز کرده و پشتش را به درِ ماشین تکیه داده است. در ردیف جلو، فاطمه نشسته است که گاهی برمیگردد و برای مراقب بودن به پیرمرد نگاه میکند. تاکسی در حال حرکت در خیابانهای تهران است. از ضبط تاکسی، ترانهای از «بنان» پخش میشود: «نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟»
پیرمرد ] در حالی که گردنش درد میگیرد سعی میکند به بیرون و این ور و آن ور نگاه کند[ آقای راننده اولین فرعی بپیچید سمت راست ] کمی مکث میکند گردنش درد گرفته است[ بعدش مستقیم بِرید کوچه بن بست رُو، وسط کوچه پیاده میشیم.
راننده بعد از چند ثانیه به فرعی میپیچید. تلفن فاطمه زنگ میخورد.
فاطمه بله؟
صدای گیتی در تلفن ]با بغضی که کم کم تبدیل به گریه میشود[ سلام عمه جون... منم گیتی...
فاطمه ] با حیرت یک لحظه برمیگردد و به سمت عقب به پیرمرد نگاه میکند انگار که نمیداند باید چهکار کند و یا چه احساسی داشته باشد [سلام... چرا گریه میکنی؟
گیتی ] گیتی دختری شبیه ولی تکیدهتر از آنچه در عکسهایش دیده میشد است[ دو ساعتِ دارم زنگ در رُو میزنم فکر کنم عمداً در رُو باز نمیکنه... من برگشتم عمه جون...
فاطمه ] تقریباً صیحه میزند[ برگشتی؟
پیرمرد نیم خیز میشود و میفهمد که اتفاق مهمی افتاده است.
فاطمه یا امام رضا... کجایی الآن؟ پس چرا قبلاً به من نگفتی؟
پیرمرد ] با ترکیبی از حس هراس و امید[ کی زنگ زده فاطمه؟!
صدای گیتی در تلفن ] مغموم[ جلوی خونهمونَم خیلی طول کشید بِتونم محله رُو بهجا بِیّارم. پیدا نمیکردم خونه رُو، بابا باید خونه باشه ولی در رُو باز نمیکنه به روم، شایدم خونه نیست، خواستم مطمئن بِشم...
پیرمرد پرسیدم کی زنگ زده فاطمه؟ ] نگاهی به مسیری که طی میکنند میاندازد، ] خطاب به راننده[ آقای راننده بپیچ داخل کوچه، ]این بار با فریاد در حالی که چوب بغلش را نیز کمی تکان میدهد[ پرسیدم کی برگشته؟ اس... اسفندیاره؟ بگو... سهرابِ... بگو، بگو اسفندیارِ...
تاکسی داخل کوچه میپیچد و متوقف میشود، امتداد نما از یک جفت کتانی سفید و کنارهی چمدان به تصویر تاکسی که در چند متری گیتی متوقف شده میرسد.
فاطمه ] در حالی که از داخل تاکسی به روبرو و به گیتی نگاه میکند با بهت و با تلفظی آهسته در تلفن همراهش میگوید [ ما هم رسیدیم... ]گوشی را پایین آورده و چند لحظه از جلوی ماشین به گیتی خیره میماند[
گیتی ] در حال صحبت با موبایل توأم با بغض[ میترسیدم بابا قبولم نکنه، برای همین خبر اومدنم رُو نگفتم ولی...
پیرمرد، مبهوت به روبرو و به دختری که با چمدانی در دست، مقابل درِ خانهاش ایستاده نگاه میکند.
راننده تاکسی نمیخواهید پیاده بِشید؟!
پیرمرد و فاطمه، انگار که به خود آمده باشند حرکتی به خود میدهند فاطمه به سمت عقب برگشته و به پیرمرد نگاهی ملتمسانه میاندازد.
فاطمه ] با لحنی آرام[ خواهش میکنم اَزت خان داداش... ]یک لحظه مکث میکند[ بیا خان داداش بذار کمکت کنم.
فاطمه از تاکسی پیاده شده و در حالی که مشتاقانه به سمت گیتی نگاه میکند درب عقب تاکسی را باز میکند، پیرمرد چند لحظه مبهوت میماند؛ گیتی چمدانش را رها کرده و به سمت تاکسی میدود و با دیدن پدرش که پایش باندپیچی شده بیشتر منقلب میشود و شروع میکند به گریه کردن
گیتی بابا جون منم، گیتی...
گیتی به سمت پدرش که پای سالمش را روی زمین گذاشته و بیشترِ بدنش هنوز داخل تاکسی است میرود، فاطمه نیز منقلب شده و میخواهد گیتی را در آغوش بگیرد، پیرمرد با قیافهای آرام و انگار که «نوشداروی بعد از مرگ سهراب» به او داده باشند، ناامید به نقطهای نامعلوم خیره مانده است، فیلم با همین صحنه ایستا به پایان میرسد.
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزرگترین هک های کامپیوتری 2 دهه اخیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
نزدیک چهل سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایجاد زمانبندی در برنامه های جاوا