فیلم Prisoners و مسئله سهمگین شر در فلسفه و الهیات

از سکانس‌های آخر فیلم، این مونولوگ‌های عجیب پیرزن است. پیرزنی که همراه با همسرش زمانی به‌شدت متأله و مومن بوده‌اند تا زمانیکه کودکشان سرطانی سخت میگیرد. هرچه تضرع میکنند، گویی پدر مقدس برایش اهمیتی ندارد. کودک از دنیا می‌رود. مرد و زن ناگهان دچار انقلابی میشوند. "کودکان مردم را می‌دزدیدیم و می‌کشتیم تا پدر و مادرهایشان کافر شوند. این اعلان جنگ ما به خدا بود". هولناک است. نه؟ "شر" از پیامبران بزرگ تا خرده متدینین و حتی فلاسفه‌ی بزرگ را همیشه به چالشی عظیم کشیده است. چه ابراهیم نبی که باید سر از تن فرزند خود جدا میکرد و ایوب (ع) که اسطوره‌ی تحمل شر بود، چه حسین(ع) که تمام شُرور و تمام وجودات شَرور بر او به یک جا یورش بردند، چه منی که دچار شرور ریز و حقیرانه در حد خودم میشوم.



اما برای من، شر هرچند سهمگین است، سیاه است، مانند سیاه‌چالی مینماید که انگار کسی برای کمک به تو آنجا نخواهد آمد، اما برای من، مفهومی بسیار دقیق از نظر فلسفیست. در غرب (و شاید در تمام دنیا) به قول پلانتینگا، شر همیشه از آن مسائلیست که متدینان را آزار داده، هرچند با آن مشکل فلسفی هم نداشته باشند، باز هم شر از آن دوراهی های حساس است که همه افراد در آن محکم به تفلسف نمیچسبند و شاید دچار انقلابی اساسی و احساسی شوند و گویی خنجری از دوست بر پشت است. در شرق اما، برخورد با شر عجیب است. شر مایه‌ی تقرب است! هرساله در دهم محرم میلیون‌ها مسلمان گرد هم می‌آیند که حول یک موضوع الهی تر شوند؛ "شر". در فلسفه‌ی ملاصدرا، شر کاملاً به رسمیت شناخته شده نه مثل بعضی مکاتب عرفانی که با بی‌سلیقگی از همان اول منکر وجود شر شده‌اند. بله، نتیجه‌ی هردو دستگاه در آخر اشتراکاتی دارد اما اگر پدری که در سانحه‌ای به همسر و دخترش تجاوز شده و آنها به قتل رسیده‌اند این را بشنود، شاید از کوره‌ای که تا همین الآن هم به زور در نرفته در برود و آن انقلاب سهمگین پیرزن فیلم رقم بخورد. ملاصدرا شر را عدمی میداند نه معدوم و بین این دو خیلی فرق است. در نظر صدرا وجود تشکیکی است. اما یعنی چه؟ یعنی درجه‌بندی دارد! طیف است و نه صفر و یک. مانند نوری که شدید و ضعیف دارد. پس بعضی واقعیت‌ها (ابژه) و حقیقت‌ها (سوبژه) از بعضی دیگر کم‌تر وجود دارند؟! بله! اینکه چرا و اثبات فلسفی او چیست، در این مقال نمی‌گنجد اما "شر" اکنون در پدیدار شناسی صدرایی کم‌تر مبهم است. به هستی‌هایی با درجه وجودی خفیف تر "شر" میگویند. یعنی شر عدمیست(گویی وجود قاطی شده با عدم است) اما معدوم نیست(یعنی اصلا چیزی به عنوان مصداق نداشته باشد و توهم محض ما باشد).

بیایید لحظه‌ای تمام احساسات عمیق خود را در ساحت پدیدارشناسی شر کنار گذاریم و حقیقتاً آنرا
"پدیدار شناسی" کنیم. قتل چرا شر است؟ احمق بودن و جاهلیت چرا؟ در فلسفه شر را دو دسته میکنند. دسته اول ذاتا شر نیست. "شر بالعرض". نسبت به پدیداری که علت آن میشوند شر اند. مثلاً قتل. قتلِ حیوانی انسان‌نما که به کودکان تجاوز می‌کند هرچه باشد قطعاً "شر" نیست. اما قتل به ناحق چون یک هستی را به درجه وجودی پایین تر فرومیکاهد (مرگ) شر است. گفته بودم که. اگر مانند فردی نسبی‌گرا و ماتریالیست-فیزیکالیست بنگریم، در کیهان، زلزله یعنی برخورد صفحات سنگ‌کره‌ای. شر دیگر چیست؟! نه. درست فکر کنیم. شر واقعا چیست؟! تجاوز مگر غیر از مجموعه‌ای از اعمال فیزیکیست که اتفاقا با فیزیک نیوتونی هم قابل محاسبه در حدی دقیق است؟ شر برای من فیزیکالیست نسبی گرا کدام است؟! پس برای پدیدارشناسی شر چه کنیم؟ به‌نظر اگر مادی‌گرایِ حداقل رادیکال باشیم یا به ذهنیات و درکل جهان سوبژکتیو (اول شخص، ذهنی) معتقد نباشیم، فی‌الواقع شر تا حد چیزی کاملاً فیزیکالیستی و رفتارشناسانه تقلیل خواهد یافت. پس دیگر شر برای ما سنخیتی با فلسفه ندارد چون اساساً فلسفه‌های غیر پوزیتیو را قبول نداریم و نباید هم اعتراضی به شر کنیم. اما برگردیم به صدرا؛ دسته‌ی دوم "شرور بالذات" هستند. یعنی اصلاً آنکه برایشان نقشی غیر از "شر" در شرایط هرچند بسیار ویژه متصور شویم ممتنع است. مانند همین تجاوز یا ظلم یا جهل یا . . .

اینها وجوداتی بسیار ضعیف هستند. ظلم یعنی وجودی شدیداً خفیف شده از عدالت که به محض دیدنش حالمان را به هم میزند. از دور گویی نیستی خالص اند. و ما به‌عنوان وجوداتی آگاه، ذاتاً خواهان مطلق هستی هستیم. و این حس درونی که در مواجهه با شر داریم هم از همین دافعه‌ی ذاتیست. شخصاً برایم این نوع از "پدیدارشناسی شر" یعنی شر به‌مثابه‌ی "هستیِ نیستی‌آلود" بسیار بدیع بود.



در تمام زندگی برایم پدیدار "شر" مبهم بود. اما خیلی وقت است که با همین فهم ناقصی که از تشکیک مراتب دارم، بسیاری از مسائل برایم بسیار جالب پردازش می‌شوند. اما در باب احساسات درباب شر؛ مسیحیت این مشکل را از گذشته داشته است. اینکه نخست، بسیار بر نقل استوار است (تقریباً تماماً) تا عقل و دوم اینکه در "رحمانی" و احساسی کردن فضای مذهب برای ایمان شاید افراط می‌کند که البته به‌نظر من علتش همان ضعف در عقلیات است و تکیه زیاد بر روایت تاریخی و نقل‌های مختلف. شاید بگویید پس آن همه فلاسفه‌ی اسکولاریتی قرون وسطا چه؟! اولاً حقیقتاً "آن همه" نبودند و ثانیاً وقتی از تکیه بر عقل در یک دستگاه الهی-مذهبی صحبت می‌کنیم یعنی از واژه‌هایی که از دهان قدیسان الهی آن مذهب خارج می‌شود تفلسف ناشی شود و تا حتی جزئی‌ترین سطوح مذهب هم کار فلسفی عمیق و "بدیع" انجام شود نه صرفاً نقل‌هایی از ارسطو و افلاطون و فلسفه یونان. جایی که فلسفه الهیاتی اسکولاریتی در آن تقریباً متوقف شد اما فلسفه شرق در ایران و جهان اسلام کاملا بسترها جدید و نوآورانه‌ای بر آن بنا نهاد و در همان حد باقی نماند و حتی بعدتر به نقد بسیاری از یونانیان نشست و افلاطون و ارسطو را به باد نقد فلسفی گرفت. یعنی ما عیناً از دهان مسیح (ع) یا پطروس (ع) چیزی مانند خلق من لاشئ یا خلق لا من شئ فاطمه (س) بشنویم نه از زبان آگوستین و آنسلم و آکوییناس.

پ.ن: درمورد شر خیلی حرف‌ها در این دل مانده که بزنم. ایشالا در آینده باز هم چشماتونو خسته میکنم :)