مروری کوتاه بر فیلم Arrival

ورود تنها راجب حضور غیر زمینی ها در دنیا نیست ، Arrival توانایی بازی با احساسات انسانی را دارد . سوالی که هر کس در طول فیلم از خود می پرسد ، " اگر من نیز سرنوشت خود را از قبل می دانستم ، به دنبال پذیرش بودم یا تغییر ؟ "

بعد از حضور دوازده شی عجیب فضایی در زمین ، انگار دیگر اخبار دنیا به فراموشی سپرده می شود ، تمام دنیا در وحشت آخر الزمانی فرو می رود ، زندگی مختل می شود ، سیاست همه ی کشور ها مثل هم نیست ! کشور های جنگ طلب به تکاپو افتاده و خود را برای جنگ با موجوداتی که هیچ شناختی از آن ها ندارند آماده می کنند.

تمام دنیا در وحشت آخر الزمانی فرو می رود
تمام دنیا در وحشت آخر الزمانی فرو می رود

فیلم هیچ عجله ای برای پیشبرد داستان ندارد ، گام به گام مخاطب را با وقایع آشنا می کند و درین راه بازی زیبای " ایمی آدامز " کمک شایانی می کند ، زندگی می تواند تلخ باشد اما در همان تلخی می تواند پر از لحظات شیرین باشد ، هیچ کس نمی تواند پاسخ قطعی دهد که تلخی غالب است یا شیرینی !

"لوییز" که جزء بهترین زبان شناس های حاضر است برای برقراری ارتباط با این موجودات غیر زمینی خوانده می شود ؛

اولین کلمه : " انسان "

اولین کلمه :
اولین کلمه : " انسان "

بعد از آن با اسم خود ، اهمیت زبان و برقراری ارتباط در تمام فیلم بیان می شود ، شاید نصف دشمنی ها بر پایه ی عدم فهمیدن منظور دو طرف باشد ، همانطور که زبان و گفتگو مهم است گاهی هم کافی نیست گفتگو تنها یکی از راه های بیان احساسات است و در صورت نبود زبانی برای صحبت کردن گاهی بدون گفتگو نیز می توان احساسات را منتقل کرد ، مثل چسباندن دست به شیشه و تلاش برای لمس .

لوییز برای ارتباط با ابت و کاستلو ( اسم هایی که ایان روی این دو موجود می گذارد ) تحت فشار است .اکثر کشور ها قصد برقراری ارتباط با این موجودات بیگانه را ندارند بلکه تنها به سوال " هدف شان از آمدن بر روی زمین چیست ؟" می پردازند و از همان اول آن ها را به عنوان دشمنی که به دنبال انقراض انسان هاست فرض می کنند ، چین به دنبال جمله ی نظامی ست و متحدانش را راضی میکند . . .

"یادته برای بومی ها چه اتفاقی افتاد؟ یک نژاد پیشرفته تر تقریبا منقرضشون کرد ! "

لوییز به تلاش برای ارتباط با این دو موجود ( ابت و کاستلو ) ادامه می دهد و در طی این تلاش ها شاهد صحنه هایی از آینده هستیم ، صحنه هایی که در آخر فیلم به ارتباط زیبایشان با داستان پی میبریم .بیگانه ها پیام اصلی خودشان را به دوازده قسمت تقسیم می کنند که برای فهمیدن پیام به اطلاعات کسب شده توسط هر 12 شی نیاز باشد ، به نوعی به کمک و هماهنگی کل جوامع بشری نیاز است ، که البته هماهنگی کل ابر قدرت های خودخواه جهان کاری بسیار سخت است .

زمان برای بیگانه ها غیر خطی ست وما نیز زمان را درسرتاسر فیلم به صورت غیرخطی میبینیم؛کارگردان با ضرافت در تمام فیلم سعی بر درک زمان از دید بیگانه ها دارد ؛ مانند لحظه ای که لوییز می خواهد با ژنرال شانگ تماس بگیرد ؛ در واقع آینده ی خودش را می بیند و براساس تصمیمات آینده ، حال را پیش میبرد.

ورود به داستان حضور بیگانه ها بسنده نمی کند ، در لابه لای اتفاقات نمایانگر عشق مادری همراه با یأس است ، یأسی که ناشی از دانستن است ، همه ی ما می دانیم که بلاخره روزی مرگ به نزد خودمان یا عزیزانمان می آید ، اما کیست که تمام مدت با قطعیت بداند کی چه اتفاقی می افتد و باز آرام و قرار داشته باشد ؟

انتخاب لوییز شاید از نظر خیلی ها اشتباه باشد اما لوییز پذیرشش را اینگونه بیان می کند :

"با اینکه از این سفر آگاهم و می دونم به کجا میرسه ، با آغوش باز می پذیرمش و هر لحظه ش در آغوش می گیرم "

می توان یکی از مهم ترین پیام های این فیلم را در دیالوگ زیر خلاصه کرد :

" اگه میتونستی تمام زندگیت رو از اول تا آخر ببینی ، چیزی رو تغییر میدادی؟؟؟

شاید بیشتر چیزی رو بگم که احساسش میکنم ."