منیژ کاش من یاس بودم

دیوانه‌ها هنوز می‌رقصند؟

گفت: "بلا نسبت شما، زنا دیوونه شدن"

دیوانه‌ها ایستاده بودند آن طرف خیابان. چهار پنج نفر بودند. یک کدامشان که موهای بلند و سرخ داشت روی جعبه تقسیم برق ضرب گرفته بود و بقیه هم صدایش می‌خواندند.

مرد داشت ماشینش را پارک می‌کرد. به زور می‌خواست خودش را وسط دوتا ماشین جا بدهد و نصفه و نیمه از پارک زده بود بیرون و از همان جا پشت فرمان محو تماشای دیوانه‌ها شده بود. دوباره گفت: "به خدا دیوونه شدن"
ایستاده بودم کنار خیابان و می‌خواستم تماشایشان کنم. این روزها چشم برای دیدن کم می‌آورم. گفتند اعتراضات شده صد روز. این صد روز چشم برای دیدن کم آوردم. زورم به نوشتنش نمی‌رسد. تکه‌تکه گوشه و کنار یادداشت می‌کنم تا یادم بماند.

یادم مانده اولین دیوانه‌ای که توی زندگی‌ام دیدم، پیرزن همسایه‌مان بود. یک وقتی آخرهای عمرش، دیوانه شد. کاری به کار کسی نداشت. اصلن هیچ چیزش شبیه دیوانه‌ها نبود. همان جوری بود که تمام هفتاد هشتاد سال قبلش بود. لاغر، با کمری صاف و خال سیاه روی لُپش. فقط از یک روز بی‌روسری آمد توی کوچه. با موهای یک‌دست سفید و کوتاه. از همان لحظه که اولین همسایه موهایش را دید، از همان قدم اول که از در خانه‌اش بیرون گذاشت و چیزی روی سرش نبود، شد "دیوانه"

ما همیشه محکوم به دیوانگی بودیم. هر بار که زنی می‌خواست جور دیگری باشد، هر بار می‌خواست شکل خودش باشد، هر بار "حرف شنو" نبود، هر بار آواز خواند، هر بار رقصید، هر بار خواست زندگی کند و آزاد باشد، هر بار رفت روی بلندیی‌ای ایستاد و خواست پرچمدار باشد اسمش شد دیوانه.

دیوانه‌ها را به جادو محکوم می‌کردند. به کافر بودن. به نااهل بودن. دیوانه‌ها را حبس می‌کردند. جایی دور از شهر. از آدم‌ها جدایشان می‌کردند تا "دیوانگی" چیزی باشد دور از تمدن عاقل و پر قدرت شهر.

حالا صدواندی روز گذشته. آتش روشن است و دیوانه‌ها در سرگذشت تاریخ خواهند رقصید.

نیاز به معرفی هست؟
نیاز به معرفی هست؟
من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم. یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد... نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ را، بعد ستاره‌ها را. بعضی وقت‌ها چندتا گل یاس از توی باغچه می‌چیند و می‌گذارد لای موهاش.
یک بار گفتمش: "منیژ کاش من یاس بودم. خوش به حال یاس‌ها."
تهران در بعد از ظهر _ مصطفی مستور