من فقط می‌خوام تو خوشحال باشی! نگاهی به فیلم شف (chef) فیلمی که نباید با شکم خالی دید!

فیلم‌های زیادی تا به امروز در ستایش تغذیه و اهمیت غذا خوردن ساخته شده‌اند. اما شف فیلمی است که جدای از «غذا محوری» آن می‌توان پیام‌های ارزشمندی را در لایه‌های زیرینش پیدا کرد. اول‌ازهمه باید گفت با دیدن این فیلم و تصاویر هوس‌انگیز آن قرار است بزاق زیادی در دهانتان ترشح شود!

«کارل کسپر»، شخصیت اصلی فیلم شف، آشپز ماهری است که در یک رستوران مشهور سرآشپزی می‌کند. او با این توهم که بهترین غذاهای دنیا را می‌پزد با افتخار به کارش ادامه می‌دهد. تا روزی که منتقد مشهور غذا، رمزی میشل، انتقادهای کوبنده‌ای از غذاهای او می‌کند!

جدای از مفاهیم عمیقی مثل طعم‌های مختلف غذاها، روابط دوستانه و عشق به خانواده، چیزی که این فیلم تاکید زیادی بر آن دارد، تأثیر اینترنت و فضای مجازی بر زندگی انسان‌ها است. البته باید گفت کارگردان با نگاهی کاملاً بی‌طرفانه به این قضیه پرداخته و حتی گاهی از تأثیر مثبت آن هم غافل نمانده است.

نقطه اوج داستان و البته زندگی کارل زمانی است که او انتقادهای توهین‌آمیزی از غذاهایش را در توییتر می‌بیند و تصمیم می‌گیرد که پاسخ تمام انتقادها را با زشت‌ترین کلمات بدهد ...

طبیعتاً در نتیجه فعالیت‌های ناشیانه کارل در فضای مجازی، از محل کارش هم اخراج می‌شود و بعد از گذراندن یک دوره افسردگی و ناامیدی، تصمیم عجیبی می‌گیرد. او به پیشنهاد همسر سابقش به میامی می‌رود و در آنجا کامیون آشپزی درست می‌کند و در شهرهای مختلف غذاهایش را می‌فروشد.

کارل پسرش را که ارتباط زیادی با او نداشته به همراه خود به این سفر هیجان‌انگیز می‌برد و در این سفر است که آن‌ها رابطه عمیقی با یکدیگر برقرار می‌کنند. با هر صحنه از این فیلم طعم خاصی را حس می‌کنید و به‌راحتی می‌توانید با این کمدی جذاب و احساسی ارتباط برقرار کنید.

چیز دیگری که فیلم شف را منحصربه‌فرد می‌کند، شخصیت‌هایی به‌شدت طبیعی و قابل‌درک هستند. چیزی که من را به فکر برد، موضوع «خوشحالی» و اهمیت آن در زندگی است. اینکه مهم نیست چه تصمیمی برای زندگی‌ات می‌گیری، تنها چیزی که اهمیت دارد این است که تو در زمان گرفتن آن تصمیم خوشحال باشی و تنها چیزی که در این دنیا بیشترین اهمیت را دارد این است که تو با کاری که می‌کنی حالت خوب باشد.

شاید اگر من جای کارل بودم، بعد از شنیدن آن انتقادهای تندی که از غذاهایش داشتند، آشپزی را برای همیشه کنار می‌گذاشتم و سراغ کار دیگری می‌رفتم. اما کارل آن‌قدر به خودش و کاری که می‌کرد ایمان داشت که آن انتقادها و نظرها ذره‌ای بر روی ایمانش به خود تأثیر نداشت و برعکس عقیده داشت بقیه اشتباه می‌کنند!

اینکه شخصیت‌های فیلم از دوست صمیمی کارل گرفته تا همسر سابقش مدام نگران حال او هستند و مرتب از او می‌پرسند که آیا خوشحال است؟ برایم حس عجیبی داشت. تا جایی که در بعضی از سکانس‌ها فیلم را متوقف می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم آیا من خوشحالم؟ اصلاً کاری که مشغولش هستم را دوست دارم؟ با عشق کار می‌کنم؟ به خانواده‌ام گفته‌ام که چقدر دوستشان دارم؟ اصلاً من چقدر به خودم و به مهارت‌هایم ایمان دارم؟