نزدیک چهل سالگی



پوچی گاهی اذیت می کند. حس سرگردانی و اینکه نمی دانی که آخرش چه می خواهد بشود. بدون هیچ انگیزه ای جلو می روم و فقط بعضی از روزها می شود گفت کمی حواسم پرت می شود که کجای روزگار قرار گرفته ام.

باورم نمی شود که فقط شش سال با چهل سالگی فاصله دارم در صورتی که هنوز از جوانی چیزی نفهمیده ام. انگار مثل یک کهن سال متولد شده ام و چیزی به عنوان کودکی و نوجوانی برایم وجود نداشته است. این خیلی ظالمانه است که بدون اینکه طعم خوشی را چشیده باشی، به خط پایان برسی.

زمان بی رحمانه می گذرد و منتظر نمی ماند تا تو اندوخته هایت را بیشتر کنی. منظورم همان شادی هایی است که مستحق آن ها هستی ولی روزگار بی رحمانه آن را به تاراج می برد. عدالت بی معنی می شود و انگار فقط عده ای خاص می توانند حال شان خوب باشد.

می خواهم زمان را متوقف کنم و به کودکی ام برگردم. دست خودم را بگیرم و ببرم به شهر بازی. بعد برویم برای کودکی ام هر اسباب بازی که دوست دارد را بخرم و در انتها با بستنی قیفی به خانه برگردیم. می خواهم تمام خنده های از دست رفته را برایش جبران کنم.

و حال نوبت نوجوانی ام هست که در در درد و رنجی بی پایان گرفتار شده است و می بایست این بار سنگین را از روی دوشش بردارم. این فرصت را ایجاد می کنم تا خود واقعی اش باشد و این اجازه را به او می دهم که بی پروا هرچه می خواد را فریاد بزند. برود جهان خودش را کشف کند و از بودن در کنار آدم ها لذت ببرد.

ابتدای جوانی ام اما حساس تر است. باید کمکش کنم جرات پیدا کند و آماده شود تا آشیانه ی امن خانه و خانواده را آرام آرام ترک کند. او می تواند عاشق شود و برای رسیدن به معشوقش دست به هرکاری بزند. باید به او درس شجاعت بدهم. بگویم که اگر برای عشق مبارزه نکند، باید تا آخر عمر مثل یک بازنده زندگی کند.

اما این ها فقط خیالاتی باطل است. چهل سالگی هر روز به من نزدیک تر می شود و نمی دانم در این فرصت اندک باقی مانده می توانم از جوانی استفاده کنم و طعم واقعی زندگی را بچشم یا نه.




23 شهریور 1401