نسل همیشه ترسیده



عزیز دلم
تو ترسیدی
تو همیشه ترسیدی
تو از اینکه پدر بزرگت کمونیست بود میترسیدی
تو از اینکه بابا در جوانی اش چندباری ویسکی خورده میترسیدی
تو از اینکه مادرت از تو راضی نباشد میترسیدی
تو از اینکه پزشک خوبی نباشی میترسیدی
تو ازاینکه وزن اضافه کنی میترسیدی
تو از اینکه مادر خوبی نباشی میترسیدی و بار ها با جدیت از من پرسیدی ایا مادر کاملی بوده ام یا نه؟
تو از اینکه همسایه ها دیش ماهواره را ببینند میترسیدی



تو از همسایه ی سر کوچه ی محله ی کودکی هایت میترسیدی چون دیگران میگفتند در جوانی اش در زندان های شاه بازجو بوده

تو از نوار کاست های پر شده از صدای هایده و گوگوش که دایی نوجوانت قبل از شهید شدنش در کمد قایم کرده بود میترسیدی



از صدای خندیدن بلند و آوار خشم پدرت میترسیدی


تو از نامه های عاشقانه ی خواهر ۱۳ ساله ات میترسیدی

تو از مدیر مدرسه ات که موی بافته شده ات را به جرم بیرون افتادن از مقنعه برید میترسیدی

تو از ناظم دبیرستانت که زنی درشت اندام بود وهمیشه سیاه میپوشید وحشت داشتی

میگفتی دختر سه ساله اش میان بمباران جنگ در جنوب زیر آوار مانده و حالا آن زن عاری از هرگونه حسی بوده

تو از زنگ تلفن که اخبارش ناگوار بود میترسیدی

از بوی کافوری که از گلزار می امد صبح ها که در راه مدرسه بودی، میترسیدی







تو از تجربه و ریسک کردن ترسیدی
از شیطنت دوستانت در جوانی میترسیدی
از تجمعات دانشگاهی‌ وقتی دانشجو بودی میترسیدی

عزیز دلم
از تکه اکلیلی که در نوجوانی هایت توی جیب بزرگ مانتویت قایم میکردی که بمالی پشت پلکت میترسیدی

از آن لاک رنگ و رو رفته ای که در ۲۰ سالگی برای اولین بار زده بودی میترسیدی

تو میگویی از اینکه در کودکی در روضه ها گریه ات نمیگرفت میترسیدی
از اینکه تنها در کوچه ی خالی قدم بزنی میترسیدی
از اینکه تنها در اتوبوس بنشینی میترسیدی
از بار گناه عاشق شدن میترسیدی
از اینکه قبل از ازدواج رسمی بار ها یواشکی با بابا قرار میگذاشتی میترسیدی
از اولین باری که بوسیده شدی میترسیدی





تو از من میترسیدی
از اینکه ترس توی دلم جا ندارد میترسیدی

از موی من
از ترقوه ی بیرون افتاده از لباسم
از حرف هایی که میزدم
از سوال های که میپرسیدم
از خشمم و ناسزاهایی که در عصبانیت نثار باور های دینی میکردم
از پسر خاله ی نظامی ات که شاهد بحث های سیاسی من بود،میترسیدی

از اینکه به تو میگویم مردن در جوانی برایم جالب است
از اینکه پسر کوچکت بیش از حد تحت تاثیر من است
از اینکه در استاندار های تو و جامعه هرگز جا نشدم
میترسیدی
و من به این فکر میکردم چقدر عجیب است آدمی از زاده ی رحم خودش بترسد

آخ عزیز دلم میبینی؟
من ناتوان تر از این بودم که ترس را از قلب مهربانت بزدایم
ناتوان تر از آنکه جوانی سوخته ات را به تو باز گردانم
ناتوان تر از دقیقه ها و ساعت ها و نظم بی شرافت تاریخ.