نقدی بر فیلم سه بیلبورد خارج از ایبینگ،میزوری(2017)

میلدرد و دیکسن ارام و بدون هیاهو بر روی تابهای بیرون از خانه میلدرد نشسته اند که روزی دخترکی با ان بازی کرده است.این دو خیلی خوب بازی را بلدند،بازی مسخره و تحقیر و شکست دادن یکدیگر را،بازی ای که هر چند دقیقه یکبار در ساختمان روایی فیلم عیان میشود و شعله های اتش را به هر سو پراکنده میکند، اما این بار میلدرد نه ان چشمان درنده را دارد و نه دیکسن کله خری منحصر به خود را.چه بین این دو اشنای قدیمی گذشته که به صلح رسیده اند؟

فیلم با مه اغاز میشود،در جاده ای فرعی و سه بیلبورد قدیمی و بلا استفاده و جنگلی ساکت.همه چیز ناامیدکننده و اندوه بار و مرده است.بیشترین امار تصادف ماشینها  با حیوانات زمان مه است،شاید در همان ابتدا یک اهوی زخمی در حال جان دادن است و ما نمیبینیم،چیزی که ما مشاهده میکنیم تصویر کارتونی تکه و پاره یک دختر بر روی بیلبورد است.بیلبوردی که هیچ کس به ان اعتنا ندارد.ماه ها پیش ازین هوای مرگ افرین برای اهوان دختری حوالی جاده به مرگ دردناکی دچار شده با تجاوز و سوختن با بنزین.صاحب ان سه بیلبورد به مدت دو ماه میلدرد است، مادر همان دختر نگون بختی که به شکل فجیعی کشته شده است.زنی که میخواهد با استقامت اهنین خود تا اخر خط برود و خطرات و ننگها را به جان بخرد،فردی که با طرح سوالی بر بیلبورد ها خواستار بازنگری در پرونده مرگ دختر خویش شده است.انگشت اتهام سوال علیه ویلوبی ست.رئیس پلیس شهر و صاحب زندگی ارام و خوش که در ژرفای ان سرطان در حال گسترش اشیانه است و او اگر چه صدای محکم و قیافه بشاش خود را حفظ کرده اما پریشان حالی و ترس از مرگ در ثانیه های خلوت به او چنگ میزند.در کادر پلیس شهر با حمایت مستقیم ویلوبی دیکسن جای گرفته است.مردی عیاش و بددهن و همیشه عصبانی که دارای ارشیو مضخرفی از اهنگهاست و با مادرش زندگی میکند،به دلیل مبهمی تا اواخر فیلم میتواند ناگهان مرز عقل و دیوانگی را  زیر پا بگذارد و دست به کارهای جنون امیزی بزند،مک دانا تا پایان بر روی این سه شخصیت که ارتباط اجتماعی،روایی شان کاملا اقناع کننده ست دست میگذارد. انان را شرح و بسط مسدهد و تا اخرین لحظه برای اثبات وجودشان میجنگد و ماندگارشان میکند،هر کدام از سه شخصیت دچار تحول میشوند که تغییرشان به هم وابسته و مرتبط به بیلبورد هاست.اگر چه طوفان درونشان کاملا ظریف شکل گرفته است و انسانهای دیگر که به انها نگاهی می اندازند فکر نمیکنند با فرد متفاوتی از دو ماه پیش مواجه شده باشند،انسانهای دیگری که کاملا به جای خود قرار گرفته اند و در حوادث گوناگون تاثیر مهمی از خود نشان میدهند اما همه ی انها برای ابراز ظرفیتهای گوناگون سه شخصیت اصلی داستان است.

جغرافیای فیلم تاثیر زیادی در پیرنگ، شخصیت پردازی،کنشهای شخصیتها از نظر روانشناختی داشته است.شهری کوچک که مردم همدیگر را به خوبی میشناسند. با شغلها و در امدهای معمولی،هر که درامد خوبی به دست اورده در اینجا نمیماند مثل چارلی همسر سابق میلدرد.مکانی پر از نگاه،پر از طعنه،سرشار از شرم،از ماخوذ به حیا بودن.همه از احوال یکدیگر خبر دارند،نیمی از مردم از سرطان ویلوبی اگاه اند.اخبار در این شهرها زود و دهان به دهان میپیچد،مجرم محلی سریع دستگیر میشود،انقدر همه چیز قابل پیش بینی سا که تنها مست مردی در حال لاف پراکنی میتواند قاتل دختر میلدرد باشد.شهری که که کلیسای اش هنوز کاربردی  و قابل نفوذ است.تمام این خصوصیات است که کنش میلدرد را دارای  حرمت و واجب احترام میکند او به پلیسی محبوب حمله میکند و به سیستم تحت مدیریت او، با به جان خریدن نیش ها و نوش ها.همسر سابق او فقط برای ابروی اش به خانه سابق باز میگردد.برای همین ویژگی هاست که عشق جیمز به میلدرد زیبا و جسورانه است کسی در این شهر ها ریسک نمی کند اما جیمز می اید و نردبان میلدرد را برای نصب دوباره متون بر روی بیلبوردها میگیرد،همه میدانند کسی او را مجبور نکرده است.دیکسن با ان صورت سوخته همان جایی ست که باید باشد،همان جایی که اگر کسی در شهر سراغ او او را گرفت ادرس میدهند.دیکسن در بار شهر است که برای گرفتن اطلاعات از فردی که فکر میکند مظنون قتل دختر میلدرد است حاضر میشود کتک بخورد،به او ضربه بزنند و او را از پا در اورند ، اما همه ی این صفات یک شهر و جغرافیای ان جلوی شخصیتها را نمیگیرد زیرا انها با عشق و صبر به جلو میروند.چندی پیش در نقد شهزاد رحمتی بر مستند شاهدان با اثر موجی خبرنگاری اشنا شدم .اصطلاحی که به بازنمایی یک خبر توسط رسانه های مختلف در مقاطع زمانی اشاره دارد.متاسفانه امروزه اثر موجی به جای پررنگ کردن جزئیات و تحلیل ها تبدیل به یک بازار مکاره و نون دونی شده ست.به طور مثال خبرنگاری که اعتراض میلدرد را ثبت میکند زمانی دیگر بیلبوردهای او را سبب خودکشی ویلوبی میداند.

میلدرد زن شجاعی ست انقدر شجاع که برابر پلیسها بایستد و در نهایت خوبی های انان را نیز ببیند و با پرخاشگرترین انها به تفاهم برسد و از پیش فرض های ذهنی خود که افرادی که در شهرهای کم جمعیت زندگی میکنند  به شدت به  ان متکی اند تبعیت نکند.پیکره مک دورمند/میلدرد در لانگ شاتها به مانند یک تیپ یا شخصیت کلیشه ای نیست بلکه استوارانه گام برمیدارد و در هر قدمش لجاجتی نفوذ ناپذیر وجود دارد.تمام نکات شخصیتی او همدلی برانگیز است و ناخوداگاه از همان اول به او جذب میشویم.صورت بدون ارایش و بی لعاب ان هر چرا که در درونش است به نمایش میگذارد.چهره ای سنگی اما نگاهی تسخرامیز.مک دورمند در قالب شخصیت میلدرد با چشمانش دگرگونی و جنبش را در ساختار شخصیت پردازی فیلم ممکن میسازد.چشم های اش لحن را از جدی به طنز بدل میسازد و موقعیت را از اشتی به دشمنی تبدیل میکند بی انکه گونها ،فرم دهان یا ابروان تغییر چندانی داشته باشند.وقایع مدت زمان فیلم که بر محور کنش بیلبوردهای او شکل میگیرد میتواند هر شیری را از پا بیندازد اما جان سختی او دشواری های گذشته را تحمل کرده و مشکلات اکنون و اینده را نیز پشت سر خواهد گذاشت اگر چه با بد دهنی و خشونت اش بخشی از غم کمرشکن درون اش را جبران میکند و به جلو میرود.در اواسط فیلم، صبح هنگام زمانی که میلدرد در پای ستونهای سه بیلبورد گل میکارد ناگهان با یک اهو مواجه میشود،تعجب ما از تماشای یک پدیده مفهمومی و نمادین در فیلمی با چنین صراحت و خشونت به معجزه میماند،اهویی زیبا که از درون جنگل به کنار جاده امده یک استعاره بصری ست از درون میلدرد.تنها موجودی که میلدرد در فیلم کاملا با عشق و لطیف گونه با ان صحبت میکند و لحظه ای از صورت سنگی خود جدا میشود همین اهوست.میلدری که به مانند همین اهو در جمعیت گوشتخواران گرفتار امده و با غریزه مادری میخواهد یادی از بچه خود داشته باشد.کنایه امیز است که میلدرد خطاب به اهو میگوید تنها چیزی که با خود دارم چیپس است که در گلوی ات گیر میکند گویی به خود میگوید توجهی به انچه دیگران میگویند و انجام میدهند نداشته باش و تا رسیدن به بیشه زاری سرسبز صبر کن. از یک سو دیکسن اندوه و تنفر درون اش را که با از دست دادن پدرخویش به دست اورده و اندیشه های همجنس گرایانه اش همیشه موجب دعوا و مشکلات و سو تفاهم های زیادی بوده است.او شخصیت کاملا وابسته به دیگران است و نمیتواند تنها و ساکت در یک مکان از شهر کوچک زادگاه خود قرار بگیرد،در خانه با مادرش،در ایستگاه پلیس با ویلوبی،در بار با نوشیدنی،نداشتن یک شخصیت محکم و با فردیت در فیلم به زیبایی به تصویر کشیده شده است.او قبل از هر سه ضرب دراماتیک مهم در تحول شخصیت خود اهنگهای باسمه ای و احمقانه ای گوش میدهد که به خوبی روح متزلزل او را نشان میدهد.سم راکول زمانی که در فیلم کنار مادرش، ویلوبی یا لیوان نوشیدنی نیست لبان اش کمی بازتر از حد معمول میشوند و بی یاوری و سردرگمی او وقتی که دوستی ندارد را به خوبی نشان میدهد.در مورد این نکته میتوان به سکانسی اشاره کرد که به میلدرد خبر میدهد فرد مظنون قاتل دخترش نیست در ان لحظات او مدام با لوله اسلحه لبان خود را باز میکند یا وقتی که برای اولین بار بیلبوردها را میبیند لبانش تا حدودی کج است.ویلوبی رئیس پلیس شهر کوچک ایینگ فردی منطقی،ارام و شخصیتی مدیریت گر دارد.در حضور او هیچ کس کار اشتباهی انجام نمیدهد،حتی دیکسن که عادت به خرابکاری دارد در کنار او فردی متین و شوخ و ساده است.اسبها با او نوازشش را میپذیرند و دخترانش رفتاری موقرانه دارند.اما ویلوبی نمی تواند خودش را مدیریت کند.از کلمه سرطان میترسد و هیچ چیز نمیتواند مانع ان شود که در مواقع تنهایی به مرگ فکرنکند،به تصوراتی که صدای محکم و قد بلند و قدرت کنترل مردم بر اثر شیمی در مانی و معالجات تبدیل به ناتوانی و ضعف شود.اگرمیلدرد با شجاعت و حروف بزرگ بر روی بیلبوردها حک میکند((تجاوز شده در حال مرگ)) ویلوبی تاب دیدن درد زجر اور سرطان برای خود و خانواده اش را ندارد. وقتی در بیمارستان بعد از چند سرفه خونین در بازداشتگاه همسر و دکتر اورا تنها میگذارند بغض میکند و به فرداها و فرداهایی می اندیشد که حتی نمیتواند به راحتی راه رود،چنان افکاری او را در هم میشکند و تصمیم میگیرد خود کشی کند تا اخرین تصویر همسرش با او هم اغوشی به دور از چشمان دختران باشد اما میراث ویلوبی جسم سرد اش نیست بلکه سه نامه ست به سه فرد، در ایبینگ،میزوری.

با رفتن ویلوبی مدیریت قدرتمندانه او نیز از بین میرود اگرچه قبل مرگ نیز پیامدهای نبود او به خوبی دیده میشدند.متون بر روی بیلبوردها در هنگام اخر هفته او با خانواده اش نصب شده یا هنگامی که با همسرش برای وداعی عاشقانه دور از چشمان دختران میروند انان قوانین بازی ماهیگیری را اجرا نمیکنند یا تنها چند دقیقه بعد از خودکشی اسبان از اسطبل بیرون امدند.بیشترین تاثیر نبود مدیریت ویلوبی بر دو ضلع دیگر مثلث گذاشته میشود:دیکسن و میلدرد.دیکسن با از دست دادن  تنها فردی که در اداره پلیس (و شاید کل شهر)به او اعتماد میکرد خشم درون اش دوباره فعال شده و در حرکتی تماما جنون امیز چه از نظر دکوپاژ و میزانسن و چه فیلمنامه رد ولبی را از اتاق کار اش به بیرون پرت میکند و صراحت چنین سکانسی حقیقتا مبهوت کننده است.دیکسن و میلدرد وارد بازی اشنای خود میشوند ولی در فقدان مدیریت مدیریت ویلوبی مقدار خطر بازی افزایش چشمگیری پیدا میکند.هر دو با نفرت درون شان که فکر میکنند متعلق به فرد مقابل است همدیگرا را میسوزانند.درمیان سوختن بیلبوردها که ناخوداگاهانه برای میلدرد یاداور سوختن دخترش است و سوختن صورت دیکسن از اتشی که خود برای خود فراهم دیده با دو نامه از ویلوبی به پختگی میرسند.نظم روایت فیلم محزون و تحسین برانگیز است.

سه نامه ی ویلوبی برای همسر،میلدرد و دیکسن قمار بزرگی برای مک دانا بوده اند.نامه هایی به ترتیب از بار زیاد عاطفی(همسر)،اعتراف امیز(میلدرد)و نصیحت و اندرز برخوردارند و لحن اثر میتوانست با سه نامه به گونه ای سطحی مدام دگرگون شود و منتقدان خرده بگیرند فیلم لحن یکسانی ندارد اما صدا و تصویر و متون نامه ها به استادی پیش میروند.شیوه ی خواندن هارلسون ارام و با اطمینان است.باعث میشود احساس کنیم ویلوبی با یقین،قدرت ایمان و با ارامش نامه ها را نوشته است.قدرت قلم مک دانا در سه نامه به خوبی مشهود است وقتی در نامه ی میلدرد حتی خنده خود از شوخی با اورا به صورت ha ha بیان میکند یا موجز و درست تاثیر مرگ پدر دیکسن را بازگو میکند. درنهایت تصویر با صدا و متن به هماهنگی و هارمونی قابل قبولی میرسند.تصویر عروسکهای خیس و گلی در ساحل رود در نامه اش به همسر یا قطاری که پرقدرت از کنار میلدرد در حال خواندن نامه میگذرد و نیرومند تر از همه اتش بزرگی که در اداره پلیس توسط میلدرد شکل میگیرد و به تنفر درونی دیکسن عینیت کاملی میبخشد.اگر چه دیکسن در نهایت با دوزخ خویش روبرو میشود و از ان بیرون میجهد اما در نهایت اثرش همیشه بر روی صورت او به مانند نشانه ای از روگار ناارامی بر خواهد ماند،مثل بیلبوردها که یک سوی انها دوباره سوال میلدرد مطرح است اما سوی دیگرش چوب سوخته است.اما چطور میشود که ما سه نامه،تاثیر انها بر روی شخصیتها و کنشهای انان قبل از تحول شخصیتی اعتقاد داریم؟و بخشی از درون مان را در انها میبینیم؟در نهایت نیز چنین روایت پر خشونتی را باور پذیر می یابیم؟جواب اش طنز است.تزریق طنز به زندگی و بازتاب ان شخصیتها همان گونه که باید باشد.طنز و تراژدی در کنار هم رشد میکنند معنای یکدیگر را ارتقا میدهند و زندگی را قابل تحمل میسازند.طنز زندگی دیکسن تا حدودی کاریکاتوریک است به طور مثال اهنگی که قبل از شنیدن خبر مرگ ویلوبی گوش میدهد و طرز همخوانی با ان یا شوخی اش با مادرش درباره کشتن او در حالی که میدانیم هیچوقت این کار را نمیکند.طنز جاری در زندگی های میلدرد و ویلوبی نزدیکی و ارتباط زیادی با تراژدی دارند.به طور مثال شام خوردن میلدرد و جیمز در حالی که کمی ان سو تر شوهر سابق او و دختری 19 ساله به نام پنلوپه که میتوان اورا ابله(یا معصوم؟) نامید در رستواران نشسته اند و بردن یک شیشه مشروب توسط میلدرد به میز انها به طرز کنایه امیزی یاد اور کتک خوردنهای میلدرد از چارلی بعد از مستی بوده است یا تقاضای گرفتن خون تمام مذکران بالای هشت سال کشور که همه به خاطرات درناکی اشاره میکنند که روح او را میازارند.بیشترین همجوشی میان طنز و تراژدی در زندگی ویلوبی رقم میخورد،اخرین کلمه ی ویلوبی ((اسکار وایلد))است همره با نیشخندی گرم که به شوخی کردن همسرش درباره اسکار وایلد بعد از اخرین تنهایی شان اشاره میکند و سپس خودکشی.

اخرین نما از بیلبوردها در زمان افتاب درخشان و روزهای سبز و گرم گرفته میشود در حالی که سقف ماشین میلدرد نمایانگر سایه های طویل و وفراخ درختان قدرتمند است.زاویه دوربین از سمت سوخته بیلبوردها فیلمبرداری میکند،همه چیز زنده و حقیقی و سوخته است.ماشین حامل دیکسن و میلدرد قطعا با اهویی برخورد نمیکند.