نقد فيلم انگل (Parasite)؛ يك واقع گرايانه كاملا واقعي!


انگل فيلمي دوست داشتني است. از آن فيلمهايي است كه ميتواند خيلي راحت و ناگهاني خودش را در ليست بهترين آثار سينمايي كه تا به حال ديده ام بالا بكشد و در ميان آنها براي خودش جايي دست و پا كند. بله، درست حدس زده ايد. اين يك بررسي نسبتا مثبت براي فيلم است. فيلمي كه به نظرم انتخاب شدنش به عنوان بهترين فيلم سال در جشنواره اسكار، كاملا صحيح و منطقي است زيرا با وجود اين كه تا پيش از اكران، كمتر كسي حدس مي زد كه اين فيلم كم ادعا بتواند به چنين شاهكار درخشاني تبديل شود، خيلي سريع به همه مخاطبان سينما ثابت كرد كه گوشه و كنارهاي تاريك واقعيت را از بيشتر فيلمهاي مثلا رئاليستي و پر از هايپ سال، بهتر مي شناسد.

عملكرد عالي انگل از همين درك كاملش از رئاليسم اغاز ميشود. به اين گونه كه فيلم در هيچ مقطعي در به تصوير كشيدن حقايق و واقعيات دچار اغراق نميشود، سياه نمايي نميكند، از ميان شخصيتهاي عادي داستانش قهرمان و ضدقهرمان نميسازد و آنها را قضاوت نميكند. بلكه فقط و فقط به تعريف كردن داستان آنها بسنده ميكند و رعايت همين يك نكته، باعث ميشود مخاطب واقعا احساس كند كه يك گوشه نشسته و دارد زندگي شخصيتهاي داستانش را به طور دزدكي ديد ميزند. براي يك فيلم رئاليستي چنين احساس بالغي يعني موفقيت. يعني اين كه فيلم هر چه قدر هم در ساير چيزهايش ايراد داشته باشد، توانسته است داستان مدنظرش را در يك قاب كاملا استاندارد، به مخاطبانش تقديم كند و به بهترين نحو، راوي آن باشد. حالا سوال مهم اين است كه با وجود چنين روايت مناسبي، آيا در اين فيلم، داستان هم به قدري جذاب است كه بتواند مخاطبانش را با خودش همراه كند؟ خوشبختانه پاسخ سوال در اين جا هم مثبت است.

داستان انگل پر از شگفتي است. پر از فراز و فرودهايي است كه هر كدام از حضور يك المان موثر در آن خبر ميدهند. المان هايي مثل كمدي در ابتداي داستان، مثل ترس در ميانه و مثل خشونت در انتهاي آن. عجيب تر از همه اين است كه فيلم با وجود تغيير فاز مداوم، يكدست باقي مي ماند و شخصيت هايش را از مسير تكاملشان منحرف نميكند. به طوري كه رفتار كاراكترها حتي در عجيب و غريب ترين موقعيت ها هم در جايي از گذشته شان ريشه دوانده و دليل بروز اين نوع واكنش از آنها نزد مخاطبان ملموس است و اصلا همين شخصيتهاي ساده داستان اند كه وقتي با انگيزه هاي ساده و كاملا قابل دركشان مقابل مخاطب صف ميكشند، باعث ميشوند حقايق تلخ و شيرين يك جامعه سرمايه داري مستقيما به سمت صورت او پرتاب شوند تا بتواند اين قبيل مسائل را با تمام گوش و پوستش درك كند.

عملكرد عالي انگل از همين درك كاملش از رئاليسم اغاز ميشود. به اين گونه كه فيلم در هيچ مقطعي در به تصوير كشيدن حقايق و واقعيات دچار اغراق نميشود، سياه نمايي نميكند، از ميان شخصيتهاي عادي داستانش قهرمان و ضدقهرمان نميسازد و آنها را قضاوت نميكند. بلكه فقط و فقط به تعريف كردن داستان آنها بسنده ميكند و رعايت همين يك نكته، باعث ميشود مخاطب واقعا احساس كند كه يك گوشه نشسته و دارد زندگي شخصيتهاي داستانش را به طور دزدكي ديد ميزند

سال پيش پر شده بود از فيلمهايي كه نسبت به نظام سرمايه داري، انتقادهاي كوبنده اي را در خوشان جاي داده بودند: از جوكر بگیرید تا چاقوكشي و همين انگل، همه و همه فيلمهاي بودند كه دربرابر نابرابري هايي كه ثروت ميان افراد مختلف يك جامعه ايجاد ميكند، قد میکشیدند و آن را به شیوه خودشان مورد نقد قرار میدادند، اما راستش را بخواهيد انگل فیلمی است که با وجود وارد کردن ایراداتی قوی تر و ضربه هایی به مراتب قدرتمندتر از سایر فیلمهای امسال بر پیکره این نظام ناعادلانه، این کار را خیلی ظریف تر، دقیق تر و صیقل خورده تر انجام می دهد.

در این فیلم ما ابتدا به ساکن با افراد ثروتمند و سرمایه دار به عنوان آنتاگونیست های سرد و بی روح داستانی رو به رو نیستیم. از قضا در اول این داستان، طرف حساب ما خانواده فقیری است که اعضایش، در لحظه به لحظه از سرنوشتشان دنبال این هستند که بتوانند وضعیت بهتری را برای خودشان دست و پا کنند. خانواده ای پر از استعداد که تحت تاثیر تلاش های آن ها برای تداوم بقا و یا حتی بهبود کیفیت آن، کاملا شکوفا شده و از آن ها موجودات دغل بازی ساخته که دارند در جای جای زندگی یک خانواده ثروتمند ساده و مظلوم نفوذ و از تلاش های آن ها برای بالا بردن سطح زندگی خودشان استفاده میکنند؛ ولی این صرفا برداشتی است که ما فقط و فقط در نیمه ابتدایی فیلم میتوانیم داشته باشیم. اگر نیمه اول فیلم، جایی است که سناریوی ادا درآوردن یک خانواده فقیر و وانمود کردن به چیزی که واقعا نیستند، بستر مناسبی را برای خلق صحنه های کمدی ایجاد می کند، فیلم در نیمه دوم خود، با یک تغییر فاز و خلق یک صحنه تعلیق زا که انگار تا ابد کش می آید، این پرده طنزگونه و مجازی را از هم می درد و ما را با فاجعه ای به نام اختلاف طبقاتی آشنا میکند. فاجعه ای که هر چه بیشتر در نیمه دوم فیلم پیشروی میکنیم، همانند یک چاه بی سر و ته عمیق و عمیق تر میشود و باعث میشود ناخودآگاه دربرابر قشر ثروتمند و این که هیچ درکی از دغدغه های افرادی که در کنارشان زندگی میکنند ندارند موضع بگیریم.

این شیوه غیر مستقیم نقد کردن و یا همان انتقاد زیر متنی را بگذارید در کنار سیاه نمایی های اعصاب خردکنی نظیر جوکر، تا بهتر از قبل بفهمید که وقتی دارم درباره یک فیلم رئالیستی حقیقی صحبت می کنم، دقیقا منظورم چیست. چنین ظرافتی حتی در انتخاب اسم این فیلم هم محسوس است. اولین پاسخ هر کدام از ما در جواب دادن به این سوال که " چرا اسم فیلم را گذاشته اند انگل؟" طبیعتا میتواند این باشد که اسم فیلم انگل است، چون ما قرار است نوعی زندگی انگلی را در این فیلم به نظاره بنشینیم؛ نوعی زندگی که در آن همه افراد برای داشتن وضع مالی بهتر، باید پای خود را روی همنوعانشان بگذارند و از آن ها نردبانی بسازند و بالا بروند تا شاید بتوانند زودتر در انتهای ضیافت سهم خواهی افراد قدرتمندتر جامعه، سر میز غذا حاضر شوند و پس مانده های بیشتری را برای تغذیه کردن دریافت کنند. اما نکته ای که ما در انتها از این کانسپت انگل دستگیرمان میشود این است که در در نظام لیبرالیسم، زندگی انگلی همانند یک چرخه بسته است که حتی لایه های بالاتر این نظام هم نسبت به آن مصونیتی ندارند و آخر این روند که به لذت خواهی هر چه بیشتر آن ها از زندگی منجر شده، در واقع به بدبختی و فقر مردم بیچاره ای ختم میشود که انگار باید تا بی نهایت برچسب "فقیر" را روی پیشانی خود داشته باشند. پس در این فیلم ما با ثروتمندان به عنوان موجودات ذاتا بدجنسی که در شخصیت پردازی توماس وین جوکر نظیرش را دیده بودیم، برخورد نمی کنیم؛ بلکه در این طرز نگاه ظریف، ثروتمندان هم خودشان به نوعی قربانی نظام سرمایه داری اند و افرادی هستند که شاید مثل باقی مردم مفهوم عشق و خانواده را درک کنند، اما حاضر به نظاره کردن آن ها در قابی غیر از قاب شخصی شان نیستند. به خاطر همین وقتی در جایی از فیلم باران می بارد، خانواده ثروتمند فقط جنبه لذت بخش آن را احساس میکنند و حتی به ذهنشان خطور هم نمیکند که شاید اتفاق ساده ای مثل باریدن باران که برای انها خیلی جذاب و رمانتیک است، برای افراد بدبخت ته جامعه به نوعی یک بلای آسمانی باشد. صد البته این نگاه ایده آل آنها به همین جا ختم نمیشود و با نوعی تمامیت طلبی بیمارگونه هم در می آمیزد؛ به طوری که آنها حاضر نیستند آرامششان حتی توسط چیزهای کوچکی مثل بوی بد بدن راننده شان هم خدشه دار شود؛ حالا بگذریم که همین بوی بدن هم میتواند به عنوان استعاره ای از فقر شناخته شود که جامعه ثروتمند حاضر به دیدن آن نیست و آن را پس میزند.

اولین پاسخ هر کدام از ما در جواب دادن به این سوال که " چرا اسم فیلم را گذاشته اند انگل؟" طبیعتا میتواند این باشد که اسم فیلم انگل است، چون ما قرار است نوعی زندگی انگلی را در این فیلم به نظاره بنشینیم؛ نوعی زندگی که در آن همه افراد برای داشتن وضع مالی بهتر، باید پای خود را روی همنوعانشان بگذارند و از آن ها نردبانی بسازند و بالا بروند تا شاید بتوانند زودتر در انتهای ضیافت سهم خواهی افراد قدرتمندتر جامعه، سر میز غذا حاضر شوند و پس مانده های بیشتری را برای تغذیه کردن دریافت کنند. اما نکته ای که ما در انتها از این کانسپت انگل دستگیرمان میشود این است که در در نظام لیبرالیسم، زندگی انگلی همانند یک چرخه بسته است که حتی لایه های بالاتر این نظام هم نسبت به آن مصونیتی ندارند و آخر این روند که به لذت خواهی هر چه بیشتر آن ها از زندگی منجر شده، در واقع به بدبختی و فقر مردم بیچاره ای ختم میشود که انگار باید تا بی نهایت برچسب "فقیر" را روی پیشانی خود داشته باشند.

پس بیراه نیست اگر بگوییم این فیلم دارد برای ما کارگاه آموزشی" چگونه یک فیلمنامه رئالیستی استاندارد بنویسیم؟" را برگزار می کند و به ما یاد میدهد که اگر دنبال رساندن یک پیغام به مخاطب هستیم، نباید آن را در لایه اول فیلم به سمتش پرتاب کنیم و باید با طراحی یک فیلمنامه چندلایه، در لایه نخستین صرفا به روایت داستانمان بسنده کنیم و بگذاریم پیام مدنظرمان در لایه های بعدی خود به خود ترسیم گردند. چنین چیزی در واقع اصالت بخشیدن به همان رسالت حقیقی هنر است. به طوری که هنرمند را در یکی از تعاریف کلاسیکش، همواره انسانی لحاظ کرده اند که مفاهیم را در قالبهای مختلفی کادوپیچ و آن را به شکلی غیر مستقیم تقدیم مخاطبانش میکند.

اگر نیمه اول فیلم، جایی است که سناریوی ادا درآوردن یک خانواده فقیر و وانمود کردن به چیزی که واقعا نیستند، بستر مناسبی را برای خلق صحنه های کمدی ایجاد می کند، فیلم در نیمه دوم خود، با یک تغییر فاز و خلق یک صحنه تعلیق زا که انگار تا ابد کش می آید، این پرده طنزگونه و مجازی را از هم می درد و ما را با فاجعه ای به نام اختلاف طبقاتی آشنا میکند. فاجعه ای که هر چه بیشتر در نیمه دوم فیلم پیشروی میکنیم، همانند یک چاه بی سر و ته عمیق و عمیق تر میشود و باعث میشود ناخودآگاه دربرابر قشر ثروتمند و این که هیچ درکی از دغدغه های افرادی که در کنارشان زندگی میکنند ندارند موضع بگیریم.

در نهایت و به عنوان پاراگراف یکی مانده به آخر، دلم میخواهد فیلم را به خاطر کارگردانی هنری و کم نظیرش ستایش کنم. قاب بندی و به طور کلی میزانسن این فیلم حیرت انگیز هستند و شخصا بهترین قاب ها در سینمای سال گذشته را متعلق به این فیلم میدانم. حرف زدن درباره سکانس فوق العاده میانه فیلم هم که کار بیهوده ای است، زیرا می ترسم صرفا رنگ و بوی تمجید را به خودش بگیرد. ولی به نظرم در این سکانس که با به صدا در آمدن زنگ خانه خانواده ثروتمند توسط خدمتکار سابقشان آغاز میشود و در یک توالی تنش زا و پرکشش ادامه پیدا میکند، فیلم با وجود تمامی المان های رئالیستی اش که به شکلی حرفه ای به آن پایبند است، به طرز عجیبی با المان های ژانر وحشت هم بازی و کلیشه های مرسوم آن ژانر را با توجه به سبک و سیاق خودش بازتعریف میکند که البته این چندان هم جای تعجب ندارد. چون این یک فیلم سینمایی است نه یک مستند و ایرادی ندارد که یک فیلم رئالیستی در زیرلایه هایش و نه در لایه اصلی،از پارامترهایی غیر واقعی هم استفاده کند. به همین خاطر است که که فیلم در تمام لحظات خود یک هزارتو از روابط است که همانند یک ماشین ریاضی، ورودی را به یک خروجی معین مربوط میکند و اگر هم این تابع در دنیای واقعی کمی اجرانشدنی به نظر میرسد،به این خاطر است که پیرنگ چنین آثاری صرفا باید در پوسته به واقعیت ها محدود شود، نه در عمق محتوایشان و به همین خاطر این هم به هیچ وجه نمیتواند برای فیلم یک ایراد به حساب بیاید.

در آخر باید بگویم که انگل برایم تجربه لذت بخشی بود. دیدن چنین فیلم منحصر به فردی قطعا در این دوران که سینما پر شده است از آثار بی ارزش قطعا برای هر دوستدار سینما اتفاقی کاملا جذاب است.

نقد از سید محمد صادق کاشفی مفرد