نقطه صفر (نگاهی به فیلم fight club)

یه روزهایی هست که حس میکنی چیزی برای از دست دادن نداری، فک میکنی که به نقطه ای رسیدی که از دست دادن چیزایی که برات ارزشمند بوده دیگه اونقدرا ناراحتت نمیکنه. اگ اتفاقی برای چیزایی که واست مهم بودن بیفته دیگ خشمگین نمیشی

من این حسو میگم نقطه لب پرتگاه (صفر) که با جهشی به سمت پایین می پره و بعد میبینه اون پایین اونقدرا عمیق نبود.

اونقدرا درد نداشت...

اونقدرا سخت نبود...

و این لحظه یه رها شدگی توی وجود خودت احساس میکنی. دیگه نه نگرانی وجود داره، نه خشمی، نه حتی هیچ حس بدی، اون لحظه یه حس رهایی داری و اون لحظه وقتیه که تو درد رو با تمام وجودت درک کردی و تو با دردت یکی شدی.

توی فیلم فایت کلاب (fight club) تایلر یه جایی به راوی قصه میگه

فقط زمانی آزادیم هر کاری خواستیم انجام بدیم که همه چیزمون رو از دست داده باشیم!

رسیدن به این حس خیلی خطرناکه، لحظه ای که دیگه همه چیز اون اهمیت قبلی رو برات از دست میده

یعنی دیگه واست مهم نیست چیزی و اون وقت یدفه میزاری میری. یدفه گم میشی، یدفه نیستی...

و میری تو خودت و این لحظه به قول یونگ یدفه یتیم میشی.

اصولا زمانی که ادما دیگه چیزی برای از دست دادن ندارند توی یه شرایطی قرار می گیرند که تصمیم های خاص میگیرند و دست به حرکاتی میزنند که یا میتونه باعث رشد و بالندگی افراد بشه یا نه دقیقا نقطه مقابل به سقوط و نابودی شون منجر بشه.

یا میشه یکی مثل کریس گاردنر توی فیلم در جستجوی خوشبختی و مسئولیت زندگیشو به عهده میگیره

یا میشه تایلر دردن و میخاد از زندگی انتقام بگیره

حقیقت اینه که ما هممون قابلیت بد بودنو داریم. اما اینکه چطور بتونی توی این لحظات عمل کنی یه تصمیمه یک انتخاب بزرگه

تایلر از زمانی شکل گرفت که ادوارد خشمش رو نتونست پنهون کنه اونم در روزهایی که به پوچی رسیده بود. بی‌معنایی و پوچی که نتیجه‌ی زندگی مصرف‌گرایانه و مادی‌گرایانه ست .بی‌خوابی‌های مکرر و لذت نبردن از زندگی. حتی نو کردن وسایل خونه و تغییر دکوراسیون دیگه خوشحالش نمیکرد.


یه حقیقتی درباره تمام ما انسان ها وجود داره که توی کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلسر هم بهش اشاره شده: نیازهای انسان در 5 سطح هستند.

  • · بقا و زنده ماندن
  • · عشق و احساس تعلق
  • · قدرت و پیشرفت
  • · آزادی تفریح
  • · نیازها و روابط

انگیزه تمام رفتارهای ما این است که تا حد امکان و عمدتا احساس خوبی داشته باشیم. با رفتن از کودکی به سمت بزرگسالی، متوجه می شویم که داشتن احساسات خوب به تدریج سخت تر میشه، چون روابطمون با مردم هم پیچیده تر میشه. روابط ما با آدم هایی که به انها احتیاج داریم، نقش مهمی در اعمالی که انتخاب می کنیم، دارند.

اگر یک روز صبح بیدار بشید و احساس بدبختی کنید، مطمئن باشید یکی یا حتی چندتا از پنج نیاز اصلیتون برآورده نشده است.

دوستا برخلاف عشق و حتی اعضای خانواده می تونند یک عمر به دوستیشون ادامه بدن. چون درگیر حس مالکیت نیستند.

برای اینکه متوجه بشید توی یه رابطه عاشقانه یا احساسی درست قرار گرفتید و ادامه اش منطقیه از خودتون سوال بپرسید :

اگر از لحاظ هورمونی مجذوبش نمی شدم، ایا اون شخصیتی هست که بتونم از دوستی باهاش لذت ببرم؟

ما ادم ها وقتی کنترلی به زندگی خود نداریم، فورا به فکر استفاده از یک رفتار کلی مادرزادی می افتیم: ابراز خشم یا عصبانی کردنِ خود.
و میون این ها افسردگی قوی ترین روشیه که ما ادمها برای مهار ابراز خشم و عصبانی کردن خود پیدا میکنیم

و ادوارد نورن عصبانی شد بعد غمگین شد و تایلر دردن درونش متولد شد.

همه ما یه تایلر دردن در درون خودمون دارم که بسته به میزان خشم و قدرتی که بهش میدیم میتونه در دنیای بیرون اثر گذار باشه و یه باشگاه مشت زنی رو به وجود بیاره

مدتها بود که فیلم فایت کلاب اثر دیوید فینچر جز فیلم هایی بود که میخاستم ببینم. و دیشب برای فرار از خودم سعی کردم که ذهنم رو با یه فیلم خوب پر کنم.

داستان فیلم داستان یه کارمند کارخونه اتومبیل سازیه که از کارش راضی نیست و دچار بی خوابی هایی شده که باعث شده برای درمان به یه سری انجمن ها بره و اون جا براش اتفاقات فیلم رقم میخوره.

شخصیت فیلم منو یاد یه دوستی انداخت که اونم از کارش لذت نمیبره. و شاید ترس هاش نمیزاره که اون حرکت بزرگ رو بزنه. رها کردن کارش و انجام کاری که ازش لذت میبره.

حقیقت اینه که ما ادم ها بعد از مدتی در مورد چیزیکه داریم احساس مالکیت می کنیم و رها کردنش برامون سخت میشه. میتونه یه لباس ، یه موقعیت، یه رفتار، و یه خصوصیت یا یک شخص باشه. و این مقاومت در برابر تغییره به مرور خشم از شرایط رو رقم میزنه. گاهی یه چیزایی رو انکار میکنی. این زمان ها به قول یونگین ها سایه ها در درون ما فعال میشن و به دنبال محافظت از ما هستند. میخان ما رو در برابر اسیب های قدیمی حفظ کنند.

نمیدونم چند درصد از ما واقعا به اون نقطه صفر رسیدیم؟ توی اون لحظه انتخابتون چی بوده؟ چند درصد ما نسبت به انتخاب هامون هوشیار هستیم؟

شما جز کدوم دسته اید؟

پی نوشت: من بعد مدت ها برگشتم ، خوشحالم که هستید