نمیدانم چگونه صدایش کنم‌

سلام!
امیدوارم حالتون خوب باشه.
توی این مدت کمتر به ویرگول سر زدم، نوشته‌های کمتری خوندم، پست‌های کمتری منتشر کردم، نظرات کمتری نوشتم و متقابلا دریافت کردم. صادقانه بگم؟ دیگه این فضارو دوست ندارم. این ویرگول، ویرگولی نیست که عاشقش شده بودم و خودمو به آب و آتیش میزدم که هر طور شده نوشته‌هامو منتشر کنم. یادمه یه زمانی تا چشم باز میکردم اول به ویرگول سر میزدم و شب‌ها قبل خواب، آخرین کاری که میکردم چک کردن همین جا بود؛ ولی الان... نه راستش! ازش فراری شدم. حاضرم به هر کاری مشغول بشم ولی دیگه نیام. شایدم واقعا یه روز از همین روزا برسه و دیگه نیام و خودم هم نفهمم که این آخرین روزی بود که وارد این وب‌سایت شدم.
شاید از نظر خیلی‌ها احمقانه به نظر برسه ولی دلایل زیادی برای این احساس ( و تصمیم احتمالیِ پیشِرو) دارم: از نا‌امیدی شدید نسبت به خیلی از کاربرا گرفته تا پایین اومدن کیفیت اکثر مطالب و خوندن متن‌های بی پایه و اساس برخی، که همه جا رو پر کرده و البته، بی‌شک پایین اومدنِ انگیزه‌ی خودم.
رک بگم: حماقت آدما داره به شکل عجیبی آزارم میده. دلم میخواد یه مدت فاصله بگیرم و زمانی برگردم که همه چیز به روال قبل برگشته باشه: فضا آروم باشه، نوشته‌ها قوی‌تر باشه، خبری از توهین و دورویی یه عده نباشه و مطمئن باشم که قرار نیست روبه‌رو شدن با حقیقتِ وجودیِ بعضیا، بیش از این غمگینم کنه‌. از طرف دیگه، انگیزه‌ی قبل رو هم برای نوشتن به دست بیارم. میدونم که ممکنه کمی کلیشه‌ای به نظر بیاد اما به احترام کسانی که همیشه نوشته‌های منو دنبال کردن و بهم لطف داشتن، لازم دونستم که این توضیحات رو بدم تا اگر من هم بی‌دلیل غیب شدم، بدونید که خیلی هم بی دلیل نبوده. تا جایی که امکان داشته باشه مطالب بعضی از افراد عزیز و محترم ویرگول رو دنبال میکنم: مثل آقای قدیمی، آقای مهدی اسدی، آقای مهدی کرامتی، نازنین باقری عزیز، آقای محسن محمودزاده، خانم محمودی و خیلی‌های دیگه که عذر میخوام اگر اسم تک تکشونو نمیارم اما مطمئن باشید که کم و بیش سر میزنم و از حضور همتون لذت میبرم. سعی می‌کنم گهگداری بیام و اگر کامنتی دریافت کرده بودم به رسم ادب جواب بدم؛ اما از اونجایی که بعضی دوستان بی‌مقدمه رفتن و به شخصه از رفتنِ یهوییه چند نفر خیلی ناراحت شدم، نمیخواستم اینکارو تکرار کنم و ترجیح دادم حداقل یه مقدمه‌چینی داشته باشم. (حتی اگر کسی از رفتن من ناراحت هم نشه).
انتشار این پُست_ اگر بشه اینطور صداش کرد_ برام اصلا راحت نیست. انگار دارم یه تیکه‌ی مهم از خودمو رها میکنم؛ حتی مطمئنم میشه ازش به عنوان‌ ظالمانه‌ترین کاری که یه آدم میتونه با خودش بکنه، اسم برد.
یادم نمیره که چقدر بودن توی این جمع برام مهم و خوشایند بود و چقدر تلخ که (به ناچار) موقتا قیدشو میزنم. وقتی پُست خداحافظی بعضی دوستان رو میخوندم، خیال میکردم تصمیم عجیبی گرفتن و حقیقتا نمیتونستم درکشون کنم؛ اما الان که خودم چنین حس و حالی دارم میفهمم که چرا این فکر به سرشون زده!
کی میدونه؟ شاید شرایط از چیزی که پیش‌بینی کردم سریع‌تر تغییر کنه و زودتر برگردم و با خودم بگم که زیادی سخت گرفته بودم؛ شایدم اونقدر طول بکشه که اصلا یادم بره چیزی به اسم ویرگول وجود داشته...
بیش از این پرحرفی نمیکنم. باز هم ممنونم بابت تمام محبت‌هایی که نسبت به من داشتید. برای همگی بهترین‌هارو آرزو میکنم و امیدوارم که اتفاقات فوق‌العاده‌ای برای همه بیوفته؛ فوق‌العاده‌ترین اتفاقاتِ ممکن.
در آخر و مثل هر بار، حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟
و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما

دوستدار همیشگی شما در تمام این مدت، هدیه
(نهایتا انتشار این نوشته، پس از یک ماه خود درگیریِ تمام و کمال و بسیار عذاب‌آور)