نه به حجاب اجباری

زینت منو تو گروه واتساپ بچه‌های مدرسه دوران راهنمایی عضو کرد. می‌خواست معرفیم کنه به بقیه گفت سعیده دخترِ صبور و آروم کلاسمون. نمی‌دونست اگه بخوام چه وروره جادویی‌ام. جمعا ۷_۸ تا بودیم تو گروه. عجیب بود که یکی رو اصلا نمی‌شناختم. اسمشو که گفت به نظرم آشنا اومد ولی اصلا یادم نمی‌اومد که این کی بود کلا از ذهنم پاک شده بود. بقیه رو خوب یادم بود.
همین یادآوری خاطرات باعث شد برم اون دوره و به خیلی چیزا فکر کنم. به دوران راهنمایی و دبیرستانم. وقتی دخترانِ دبیرستانیِ الانو میبینم اصلا یادِ خودم نمی‌افتم. بهشون غبطه میخورم که چقدر دغدغه‌هاشون متعالی‌تر از ماست.
یادم میاد تو مدرسه ابروهامو مرتب کرده بودم، ناظم از خودم و مامانم تهعد گرفت تا دیگه ابروهامو برندارم. نگاه پر از سرزنش و ملامت‌بار مادرم هنوز یادمه. گفت سرمو انداختی پایین دختر. خودمم باورم شده بود بدترینم که اینکارو کردم. ماها برای هرکاری باید کلی تلاش می‌کردیم تا خانواده‌مونو راضی کنیم بعد از انجامش تو مدرسه بابتش توبیخ می‌شدیم انگار که ما هیچ حق انتخابی نداشتیم فقط مدرسه و خانواده حق اظهار نظر راجع به ما و ظاهرمونو داشتن.
یادم میاد سال آخر دبیرستان بودم و تو اوج شور و شوق نوجوونی یه کلیپ خارجی از تو یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای دیدم که اصلا یادم نمیاد چی بود ولی یه چیزی خوب یادمه: موهای دختره آبی بود. با بهت و تعجب و تحسین نگاهش می‌کردم. چند روز بعد به مامانم گفتم اجازه بده فقط قسمت پایین موهامو آبی کنم. جوری نگاهم کرد که مطمئن بودم اگه اینکارو بکنم دیگه تو خونه راهم نمیده مگر اینکه قیچی‌شون کنم. نتیجه‌شم شد موهای آبیِ من زمانی که در آستانه‌ی سی سالگی‌ام. موی آبی، حرکت تینیجری‌ایه و تناسبی نداره با سی سالگی ولی خب حداقل باید یه بار اینکارو می‌کردم. عقده بود باید خالی می‌شد.
چه روزایی که بابت کوتاهیِ مانتومون تو مدرسه سرزنش نشدیم و چه اشکایی ریختیم بابت کم شدن انظباطمون اونم نه به خاطر اینکه دیر به مدرسه رسیدیم یا بی انظباطیه خاصی کرده بودیم، فقط به این خاطر که ناخن‌هامون یه لاک خیلی کم رنگ داشت.
یادم میاد یه بار تو سالن اجتماعات مدرسه سر یه امتحان نهاییِ مهم بودیم که نفر جلوییمو که اتفاقا دوستم بود نذاشتن امتحان بده و از پچ‌پچ‌هاشون فهمیدم به خاطر اینه که کرم‌پودر و رژلب زده.
شاید فکر کنید چه آدم سطحی‌ای بودم اون موقع که دغدغه‌ام فقط ظاهرم بوده، ولی اینطوری نبوده. همون‌طوری که دلم می‌خواست همه‌ی کتاب‌های کتابخونه‌ی بزرگ برادرم رو بخونم دوست داشتم لوازم آرایش زنداداشم رو هم کش برم. اقتضای سنم بود. برای منِ الان دیگه آرایش کردن هیچ جذابیتی نداره و معمولا لوازم آرایشم تاریخشون انقضا میشه و راهی سطل زباله میشن ولی دختر نوجوان اون روزها میتونست واسه داشتن یه پالت سایه‌ی خوشرنگ حتی گریه هم بکنه.
ولی واسه دخترای دبیرستانیِ الان خیلی خوشحالم چون خواسته‌هاشون مثل ما تقلیل پیدا نکرده به چهارتا دونه لوازم آرایشو و چندتا تارموی ابرو. به دغدغه‌های متعالی‌تری فکر می‌کنن و اینو مدیون خانواده‌هایی هستن که با آگاهیِ بیشتر فرزندانشونو برای مطالبه‌گری حقشون همراهی میکنن.
اگه اون روزی که تو دفتر مدرسه داشتیم تعهد امضا می‌کردیم، مادرم به جای نگاه سرزنش‌بار ازم حمایت می‌کرد انقدر احساس بدی نسبت به خودم پیدا نمی‌کردم. از مادرم دلگیر نیستم اونم قربانی سنت‌های پوسیده بود.
مبارزه با حجاب اجباری با ما دخترایی شروع شد که تو فامیل سعی میکردیم هنجار شکنی کنیم. دعوامون کردن سرزنشمون کردن و حتی انگ چیزایی که نبودیمو بهمون زدن اما سر حرفمون موندیم که حالا نسل بعدِ ما با حجاب اجباری تو خیابون بجنگن. آره کار اونا سخت‌تر و شجاعانه‌تره اما اینبار تنها نیستن ما هم در کنارشون هستیم و حمایت خانواده‌هاشونو دارن. هدف من و امثالِ من رسیدن به برهنگی نیست ما دنبالِ حقِ انتخابیم.


این روزا سرم خیلی شلوغه. دوتا بچه‌ی قد و نیم قد دارم که فرصت اینکه فعالیت خاصی تو فضای مجازی یا بیرون از اونو داشته باشم رو بهم نمیدن ولی این نوشته کمترین کاری بود که می‌تونستم برای ادای احترام به کسانی که مطالبه‌گر حقشون هستن بکنم. هیچ‌وقت به مسائل سیاسی انقدری علاقه نداشتم که مطالعه تخصصی راجع بهش بکنم و بتونم بحثِ سیاسی کنم. این نوشته فقط جنبه‌ی بیان تجربه‌هام و اعلام موضعم نسبت به اتفاقاتِ اخیره.
به امید اینکه هیچ‌کس برای عقیده و طرز فکرش مورد توهین و توبیخ قرار نگیره... به امید روزای بهتر.