هم نسلِ من


این شب ها از عطرِ غم، به پاستیل های هندوانه ای پناه بردم.

شاید قشنگ ترین لبخند برای پیر مردی بود که تارِ موهای افسرده ام را دید و لبخند اش را به پاکی نشانم داد.

شاید هم زنی در مترو بود که به نشانه ی درود برایم دست می زد.

درود به شرفت، درود به موهایت، درود به این دختر.

اما پاستیل ها و نوش جان کردنشان، دنیای ازادانه ای داشت و این دنیا را در آن لحظه، با هم نسل ترین انسانِ دورانَم می گذراندم.

هم نسلی که هرگز او را ندیده بودم و آن شب را نورانی کرده بود.

...

به ماه نگاه کردم و برایش دست تکان دادم.

ماه را به او نشان دادم.

ماه به ما لبخند زد.

آزاد تر از همیشه، چشم ها و افکار و دست ها و لبخند ها را، رها کرده بودم.

میخواستم از دلشکستگی هایم بگویم، از هزار بار مردن در کودکی و نوجوانی ام، اما او حواسِ مرا به پاستیل ها و رنگدانه هایش پرت می کرد.

مرا به تصورِ رهایی نسل مان می بُرد.

به فرار نکردن، ماندن، رقصیدن و آغوش.

به گرفتنِ حقِ ازادی و بدون ترس خندیدن.

دست هایش را گرفتم،

یک بندِ انگشت کشیده تر بود.

از حرص ها و زخم ها گفتیم.

از حرص ها و زخم های این روز ها.

در ان لحظه به همه چیز فکر کردم.

تیرگیِ چهره ی این کشور و نوزادانی که به دنیا امدنشان در یک ماهِ قبل، بیچارگی بود.

اما اکنون میتوانم عطرِ شادانه ی پیروزی را حس کنم.

او و لبخند اش با احساسِ من، هم قافیه بود.

شاید برای همین می‌توانستم در طعم لذیذِ پاستیل هندوانه ای و لبخند او غرق شوم، برای یک لحظه به هزار واژه ی ابلحانه بخندم و بخواهم زندگی کنم.

بخواهم زندگی کنم، با همین مردم، در همین کشور.

با تمام دغدغه ها و نشدن هایش.

این روحیه جنگِ جوانیِ دورانمان را ،

با همان پاستیل هندوانه ای و یک هم نسلِ خالصانه حفظ می کنم.

یک استواریِ بی همتا می سازم.

یک عشق برای پیش رفتن.

یک شب بدونِ اشک ریختن.

برای رفتن، خیلی زود است.

میخواهم زندگی کنم.

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme