وقتی سی سالَم شد!

شاید وقتی به سی سالگی رسیدم،
دخترکم را بنشانم روی پاهایم.
موهای خرمایی رنگش را شانه بزنم، ببافم، ببوسم...
بعد بروم و لباس گُلدارِ سُرخش را بیاورم؛ از همان‌ها که دامن چین‌دار دارند؛
تا هر چقدر می‌خواهد برقصد، بخندد، کودکی کند و دلش خوش باشد که عالمِ دخترها، اوج زیبایی و شادی‌ست؛
که من، با تمام وجود ببالم به او و دنیای او.
ای کاش وقتی به سی سالگی رسیدم،
نترسم، دخترکم نترسد، دخترها نترسند...
ای کاش وقتی به سی سالگی رسیدم،
دنیایی مانده باشد برای دخترانگیِ کودکم.
ای کاش، دختری باقی مانده باشد...
ای کاش بغض‌های من، قبل از سی سالگی تمام شود؛
قبل از آنکه دخترکم را بنشانم روی پاهایم.
موهای خرمایی رنگش را شانه بزنم، ببافم، ببوسم...
نمیدانم!
شاید وقتی به سی سالگی رسیدم،
بتوانم در دنیای شاد و کوچک دخترکم (حتی برای لحظه ای)،
برقصم، بخندم و کودکی کنم؛
شاید، با موهای بافته.
شاید، با لباسِ گُلدار سُرخ...

دوستدار شما

پ ن: این چند روز، پُره بغضم! خیلی سعی میکنم حال خودمو خوب کنم اما بیشتر از اونی که فکرشو میکردم برام سخته و احساس میکنم بدنم داره از شدت غم تیکه تیکه میشه. امیدوارم توی روزهای آینده بتونم طبق روال قبل بنویسم و از این حال و روز بیرون بیام. برای همتون حال خوب آرزو میکنم و لذت تماشای یه ایران جدید؛ ایرانی که از شرِ سایه ی کثیف این همه حیله و ظلم، رها شده باشه...( ممنونم که زمان گذاشتید و خوندین، خیلی ممنونم)