و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

یکم

آقا مرا به لاکِ سیاهِ همان زنی، کز پشت دسته‌های عزا می‌رود ببخش!

دیشب بعد از چند روز، رفتم در شهر و گشتی زدم. نمی‌دانم موضوع چیست. مشکل از من است یا آن بیرون واقعاً خبری است؛ اما من بوی التهاب و تکانه را حس می‌کردم. شهر شهر شهر. این زایش‌گاهِ پدیده‌های جمعی. این پدیدآورنده و پذیرندۀ تغییرات. این التهاب‌دانِ تاریخ. حالا شهر دوباره باردار است و گویی نزدیک است که فارغ شود. کِی و چگونه را نمی‌دانم. اما صدای تکان‌های این جنینِ بی‌قرار را می‌شود شنید.

اصفهان و شاید بسیاری دیگر از شهرهای ایران، همیشه ماه محرّم که می‌شود، هیاهوی خروشانی را خواه‌ناخواه تجربه می‌کنند. رنگ‌وبوی شهر عوض می‌شود و ساعاتِ زندگی و کار آدم‌ها دگرگون. بسیاری از مردم، از دین‌دار و دین‌نَدار تا طرف‌دارِ حکومت یا منتقدِ آن، از باحجاب تا بی‌حجاب و گروه‌ها و اقشارِ مختلف و متضادِ دیگری، در محرم و متاثرِ از آن، یک هم‌بستگی و انسجامی را ایجاد می‌کنند و با سیاه‌پوشی، یک‌رنگ می‌شوند.

اما امسال تو گویی محرم هم کارکردِ سال‌های قبلِ خود را در گردهم‌آییِ مردمْ سوای از پوشش و عقیده و موضع، به خوبی و گستردگیِ قبل ایفا نمی‌کند. چرا که برای ایجاد یک حرکت اعتراضیِ دیگر نسبت به حکومت، بحثِ نه به عزاداری و تحریم روضه‌ها و غیره مطرح شده است. من از کمّیت و کیفیتِ چنین حرکتی مطلع نیستم و فقط از صِرفِ وجودِ آن صحبت می‌کنم که همان هم البته کافی است.

حال در همین حین، شاهد شلوغ‌کاریِ دو دسته از افراطی‌ها هستیم: یک گروه کسانی‌اند که تعمداً در توئیتر و اینستاگرام و فضاهای مجازی، با ضبط تصاویر و ساخت کلیپ‎‌ها روبه‌روی هیئت‌ها و پرچم‌ها و ایستگاه‌های پذیرایی، توهین و بی‌احترامی می‌کنند به ماه محرم و مقدسات و عقایدِ بسیاری از جامعه. آواز می‌خوانند، شیشۀ ماشین را پایین می‌دهند و بد و بی‌راه می‌گویند، با پوشش اندک ظاهر می‌شوند و ... .

سوال این است که با این کار چه چیز عایدشان می‌شود؟ آیا گامِ مثبتی در راستای آرمانِ نهایی، یعنی زندگیِ حقیقی و بدیهی و آزاد، برداشته‌اند؟ من که می‌گویم نه و معتقدم با لگد بر صورتِ آن نیز کوبیده‌اند. نمونۀ بارزِ این حرکت‌ها همان عکسی است که در فضای مجازی پیچید و خشم بسیاری را برانگیخت و نهایتاً گویا افرادِ دخیل در آن را بازداشت کردند و چه و چه.

به زعمِ من عاملانِ چنین حرکت‌هایی یا واقعاً نادان و احمق و کودن هستند، یا این‌که از جایی دستور گرفتند که چنین اقداماتی را انجام دهند تا تغییراتِ نرم و معقولی که شاید مجرایی برای تداوم و گسترش پیدا کرده‌اند، درجا متوقف شوند. افراط چیزی به جز افراط به بار نمی‌آورد و با یک‌دندگی و لج‌بازی، کاری پیش نمی‌رود. خاصّه در مسائلی که حساسیت زیادی برای بخشی از مردم (که اکثر قریب به اتفاق همراهان و هم‌دلانِ حکومت نیز، جزء همین دسته‌اند) دارند. نظیر موضوعات مربوط به مذهب.

از آن طرف هم اما افراطی‌های نزدیک به حکومت را داریم، که پُر بی‌راه نیست اگر بگویم آتش‌شان از خود حکومت تندتر است و اساساً بخشی از معضل اصلیِ ما در انسداد و پَس‌رفتِ کشور همین‌ها (و بی‌شک آن بالایی‌ها) بوده و هستند، و تاکید و اصرار دارند که نگذارید "این‌ها" حرمت روضه را بشکنند و راه‌شان ندهید و با آن‌ها برخورد کنید و فیلم‌شان را بگیرید و بفرستید برای کدام ارگان و ... . حالا منظورشان از "این‌ها" نه فقط آن حرمت‌شکنانی که اشاره کردم، که آن کسانی است که با ظاهری متفاوت قصد حضور در مراسمات محرم را دارند و حالا باید رانده شوند و پذیرشِ اینان نارواست.

گیومَتاً باید بگویم که من قصد ندارم از موضعِ اسلامِ رحمانی و گل‌وبلبل به این موضوع بپردازم و بگویم «هر کسی با هر ظاهر و هر وضعیت و هر شرایطی که داشت بیاید و در روضۀ آقا اباعبدالله شرکت کند» و چترِ محبت و مهربانیِ اهل بیت یا دین را آن قدر باز کنم تا دیگر حضور یا فقدانش حس نشود؛ نه. از منظر فقه و کلامِ اسلام یا تشیع نمی‌خواهم صحبت کنم. این یک امر اجتماعی است. اگر دایره و شمولیتِ یک امری را به قدری بگستریم که نتوان آغاز و پایانِ آن را تشخیص داد، معنای خود را از دست می‌دهد. باید یک سری قواعد و هنجارهایی برای عضویت در یک گروه اجتماعی وجود داشته باشد. به زعم دورکیم، اگرچه فردفردِ افراد حیثیتی جز اجزای تشکیل‌دهندۀ یک گروه را ندارند و آن‌چه اصل است، آن وجودِ خاص و مستقلی است که می‌توان روحِ جمعی نامیدش و از پَسِ این اجزا ظهور می‌کند؛ اما در عین حال اگر همین افراد نباشند، گروه از هم می‌پاشد. و این افراد باید یک سری خصیصه داشته باشند.

وگرنه چگونه می‌توان تفاوتِ بینِ یک مثلاً مسلمان را با یک مسیحی حدس زد؟ این "اسم" به تنهایی که نمی‌تواند کار خاصی صورت بدهد و باید مقتضیاتی به دنبال داشته باشد. و این اصلاً محدود به اسلام یا شیعه یا مقولۀ عزاداری نیست. یک واقعیت اجتماعی و جهان‌شمول است که از کالت‌های هنریِ فرانسوی و خاندان‌های مافیاییِ ایتالیا گرفته تا فِرَقِ مذهبی و شگفت‌انگیزِ هند، همه یک سری قواعد و هنجارهای خاص خود را دارند که شما به هنگام ورود به آن‌ها، نه لزوماً به‌صورت رسمی و مکتوب، امّا دست کم تلویحاً باید بپذیریدشان و به آن‌ها پایبند باشید. و این نه به آن معناست که مثلاً اگر کسی از دو کیلومتریِ معبدِ شما در دهلی رد شد، بروید و یقه‌اش را بگیرید و بگویید «چرا به سبکِ رسومِ مذهبِ ما لباس نپوشیده‌ای و هتک حرمت و بی‌احترامی کرده‌ای؟ مگر نمی‌دانی مراسمِ سالیانۀ ما امروز شروع می‌شود؟ تو را باید الساعه تحویلِ قانون داد!» خیر. قضیه این‌گونه نیست.

هم‌چنین این موضوع با کثرت‌گرایی نه‌تنها تضادی ندارد، که اساساً از پیش‌نیازهای آن است. کثرت‌گرایی به سبب تنوع و تمایزِ فراگیر (ناشی از سن و جنس و تحصیل و شغل و طبقۀ اقتصادی و سرمایۀ فرهنگی و ...) در جامعۀ مدرن، ضروری است. به‌طور خاص کثرت‌گرایی فرهنگی، یعنی باید افکار و عقاید متفاوتی که ضرر و زیان و مزاحمتِ ویژه‌ای برای نامعتقدانِ به آن‌ها ندارند، در جامعه پذیرفته شوند و مجالی برای بروز و ظهور پیدا کنند. در این معنا، کشوری مثل فرانسه همان‌قدر در پایبندی به کثرت‌گراییِ فرهنگی لَنگ و گَند می‌زند، که کشوری مثل ایران (مثالِ بارزِ آن حجاب است. این‌جا بی‌حجاب‌ها از خدمات اجتماعی محروم می‌شوند و آن‌جا باحجاب‌ها).

پس به‌زعم من، نباید به برخی مذهبی‌ها خرده گرفت که «چرا انتظار دارید یک خانم، با روسری وارد مجلس عزای امام حسین (ع) بشود؟ بگذارید هر کسی هر جوری دوست دارد به امام حسین ابراز ارادت کند!» در این لحظه است که مثلاً در ورودیِ روضه‌ها و هیئت‌ها، اگر احیاناً کسی با پوششی نامرسوم قصد ورود داشت، یک تذکرِ نرم و هم‌دلانه با یک خط توضیح کوتاه، به احتمالِ بسیار زیاد کارساز است و لج‌بازی و مقابلۀ چندانی را هم بر نمی‌انگیزد. چرا که این مسئله (داشتنِ پوششی خاص برای ساعاتی خاص) آن‌قدر هم سخت و بغ‌رنج و حل‌نشدنی نیست. هرچند با توجه به رویکردی که حکومت در قبال پوشش در پیش گرفته است و هنوز هم قویاً ادامه می‌دهد، کاهشِ این پایبندی‌ها و افزایشِ مقابله‌ها و لج‌بازی‌ها نه فقط در این زمینه که در بسیاری موارد دیگر، اصلاً امر بعید و دور از انتظاری نیست. و تداوم همین رویکرد است که باعث رنگ‌باختنِ یک رسم، هنجار، قانون یا ارزش اجتماعی می‌شود و نهایتاً همان‌طور که شاهد هستیم، به آنومی یا بی‌هنجاری و سرگردانی ختم می‌شود. و امّا هنوز خیلی‌ها از فهمِ این امر بدیهی عاجز هستند.

دوباره باید گیومه‌ای باز کنم و چه بسا اندکی متضاد با سخنانِ بالا حرف بزنم. حال یک وقت اصلاً همین بانویی که پوشش نامرسوم دارد، ارتباط قلبیِ ویژه‌ای با اهل بیت داشته باشد که فقط خودش بداند و آنان. ملاک واقعاً و صرفاً یک تکه لباس و پوششِ خاص سر و جاهای دیگر نیست. بعد هم دین‌داری نیز محدود به قواعد خاصی نمی‌شود و مملو است از الگوها و قالب‌های متنوع و در عین حال که نباید دایرۀ آن را بیش از حد گشاد کرد، تنگ‌کردنِ مفرط آن نیز باعث طرد و خروجِ بسیاری از دین‌داران می‌شود.

رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ / مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ

امّا از طرفی این‌ها هنجارهایی هستند که در این‌گونه مراسمات وجود دارند و دارای کارکرد و اثرگذاری هستند و آن کسانی که خود را برگزارکننده و بانیِ اصلی می‌دانند، یعنی بدنۀ اصلیِ دین‌داران، خوش ندارند از آن مرزها تخطی شود. امّا باید بدانیم که بحث، بحث یک امر اجتماعیِ متغیر و دگرگون‌شونده است. و تغییر شکل در مناسک و مراسمات، به‌ویژه مراسمات مذهبی و عزاداری که بحث ماست، امر بسیار رایجی است؛ هر چند که زمان‌بَر باشد. مثلاً ما نمی‌دانیم در سال 1415 مناسک مربوط به عزاداری محرم چه شکل و صورتی پیدا کرده‌اند. همان‌طور که در سال 1385 پیش‌بینی نمی‌شد مسیر مناسک به این‌جا ختم شود. با این تفاوت که هر چه رو به جلو می‌رویم، حجم و سرعتِ تغییرات بیش‌تر خواهد بود.

پُر واضح است که این‌گونه مجالس، با آن دسته و کاروان و قافلۀ عزایی که در خیابان و اماکنی با دسترسیِ عمومِ شهروندان راه افتاده است نیز متفاوت است و اگر کسی به حاضران و تماشاگران یا حتی دنبال‌کنندگانِ این دسته‌ها تذکرِ حجاب یا هر چیزِ دیگری بدهد، کارش خطاست و مثل همان عابدانِ معبدِ دهلی است. چرا که در خیابان نمی‌توان قواعد حسینیه یا روضه را برپا کرد. خیابان تجلیِ عمومیت و تکثر است.

اصلاً یکی از دلایلِ خروجِ دسته‌ها و قافله‌ها و کاروان‌های عزاداری و شباهت‌سازِ واقعۀ عاشورا در کوی و برزن، همین است که عموم مردم با هر عقیده و اندیشه‌ای، از سالگردِ چنین واقعۀ بی‌همتایی در طول تاریخ مطلع شوند. که کنجکاو شوند و ببینند این جماعتِ سیاه‌پوشِ گریان و سینه‌زن و زنجیرزن، برای چه کسی و با چه هدفی شهر را به هم ریخته‌اند (مسائل و مشکلاتی که خروجِ این دسته‌ها در خیابان‌ها و مسیرهای عبورومرور ایجاد می‌کنند، و بحث‌های حقوقِ شهروندی و غیره هم بماند...)؟ حال تو در همین حین که دخترکْ محوِ تماشاست یا دارد چای موکب را می‌نوشد، با چوب‌پَرِ سبز بزن سر شانه‌اش که دخترم یا خواهرم روسری را بکش بالا و پاچه و آستین را بده پایین! بعد هم دخترک یک نگاه چپی می‌کند و راهش را می‌کشد و می‌رود! و این گونه اساساً آن علت وجودی و بخشی از معنای این حرکت از دست می‌رود!

دوّم

از مَأذنۀ جامعه و آقای تروتسکی چه خبر؟

اما باید برگردم به آن التهابی که اول متن حرفش را زدم و از عللِ آن بگویم و بپردازم به سرچشمه‌ها...

۱۰ ماهی می‌شود که از آغازِ جنبشِ آزادی در اواخر تابستانِ ۰۱ می‌گذرد. در این‌جا مفصل پرداخته‌ام به مشاهدات و برداشت‌ها و نظراتِ خودم در این باره، در آن بازه.

حال می‌خواهم اندکی از شرافت بگویم و رنج‌هایی که برای آدمی در پی دارد. خاصّه در زمان و در جایی که شرافت می‌شود دُرّی سهمگین که آسان نمی‌توان از زمین بلندش کرد و اگر هم بلندش کردی باید بترسی که به‌محضِ سر برداشتن از زمین و راست‌کردنِ قامت، در معرض هجومِ بی‌امانِ سنگ‌ها و نُخاله‌های پَست و هرجایی و بی‌همه‌چیز نباشی.

در التهابات سال قبل بود که مُهر سکوت خورده بود بر دهانِ زشتِ بسیاری از آدم‌ها؛ و نه هر آدمی، که اساساً هر آدمی شایستگیِ شکستنِ قفل دهان و اِبراز وجود و ایستادن در میانۀ تاریخ را ندارد؛ آن آدم‌هایی را می‌گویم که انتظار می‌رفت در برابر ظلم و جورِ فزاینده و خفقانِ مطلوبِ حکومتِ نادان، سخنی بگویند و این اندک‌ترین مقابله و اعتراضِ خود را، سخن‌گفتن را، دریغ ندارند. اما دریغ داشتند و بسیار زیاد هم بودند دریغ‌کنندگان. حال همان اندکِ شریف که سکوت را با فرومایگی یکی می‌انگاشتند و پس، دهان باز کردند، اینک قامتِ راست و شرافتِ روشنِ‌شان، آن سنگ‌های تُهی‌وجود را به تب‌وتاب انداخته است که از داغیِ تابستان استفاده کنند و در سکوت و پنهان، پرتاب شوند به سر و صورت و بعد هم نه خانی آمد و نه رفت! بپرهیزم از لفافه و استعاره و اطناب، بهتر است:

دارم از دو استادِ دانشگاه حرف می‌زنم که به‌تازگی از دانشگاه و کار و تدریس و البته، به‌معنای واقعیِ کلمه، از "زندگی"، این تک‌کلمۀ منفورِ حاکمان و مشکلِ اساسی‌شان در همۀ این سال‌ها، تعلیق شده‌اند. دو کسی که کوشیدند همان تنها سعیِ ممکنِ خود را به‌جای آورند و دستِ کمِ کم، سکوت نکنند. شاید با خود فکر کنید این دو بزرگ‌مرد، استاد جامعه‌شناسی، یا علوم سیاسی، یا حقوق یا چنین رشته‌هایی باشند. که البته دور نیست که تعلیق و تسویه حساب با آنان نیز فرا برسد. اما اینان اساتید گروه علوم و قرآن حدیث دانشگاه اصفهان هستند. و برای چه نام نبرم؟ دکتر مهدی مطیع، و دکتر محمد سلطانیِ رنانی. اولی را از همان اوایل پاییزِ 01 شناختم. مردی بی‌باک و رُک و روشن‌اندیش که ترسی از گفتن و شنیدن نداشت. گفت‌وگوهای طولانی و دوستانۀ اساتیدِ گروهِ ما (علوم اجتماعی) با او را دیده بودم و شنیده بودم که چندی از اساتید دعوتش کرده‌اند که بیاید به کلاس‌های جامعه‌شناسی و برای بچه‌ها حرف بزند. و بعد هم واکنش و تعجب دانشجوها از این ذهنِ روشن و غنی که در گروه علومِ قرآن و حدیث فعالیت دارد!

دکتر مطیع هم‌چنین یکی از نوابغِ نهج‌البلاغۀ اصفهان محسوب می‌شود و تحقیقات و پژوهش‌ها و تدریس‌های بسیاری در این‌رابطه انجام داده است. اصلاً چه‌بسا نشود تو علی (ع) بخوانی و علی را دوست بداری، و اهلِ سکوت و سکون و بُزدِلی باشی! کدام علی؟ همان کسی را می‌گویم که همین دوستانِ مسلمانِ برمَسنَد، پیش آمده است که تذکر بدهند به مادحین و تهدید کنند که نخوانید کتابش را! آری نخوانید که پایه‌های سستِ ظلم و ستم با کلماتِ بُرّانِ علی زودتر ازهم می‌پاشد. چه آن پایه‌ها بر اسلامی مجعول بنا شده باشد چه بر کفر.

... و هر که به بندگان خدا ستم کند خداوند به جای‌ بندگان ستم‌دیده خصم او می‌‌باشد، و هر که خداوند خصم او باشد عذرش را باطل کند، و شخص ستم‌کار محارب با خداست تا وقتی‌ که از ستم دست بردارد و توبه کند. چیزی‌ در تغییر نعمت خدا، و سرعت‌دادن به عقوبت او قوی‌‌تر از ستم‌کاری‌ نیست، که خداوند شنوای‌ دعای‌ ستم‌دیدگان است و در کمین سـتم‌کاران.
بخشی از نامۀ 53 نهج‌البلاغه به مالک اشتر

آری. دکتر مطیع را تعلیق کرده‌اند. کسی که نه علوم غربی تدریس می‌کند و نه حرف‌های خارجکی می‌زند. در دل و عمقِ همین دین زنده است و فعالیت می‌کند و با مبانیِ همان نیز، جوری آن‌هایی را که باید، می‌ترسانَد که بیایند و تعلیقش کنند! که حق هم دارند البته!

اما دیگر استاد، دکتر سلطانی است که تحصیلاتِ حوزوی نیز دارد و البته لباس روحانیت را بر کناری نهاده. بارها در خودِ دانشکدۀ ادبیات (گروهِ علومِ اجتماعی و علومِ قرآن و حدیث در یک دانشکده هستند) یا در اتوبوس‌های دانشگاه دیده بودمش. دروغ چرا؛ هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم چنین روحیه‌ای داشته باشد. چه‌بسا دقیقاً برعکسِ آن را فکر می‌کردم! چهرۀ غلط‌اندازی داشت و قوّۀ قضائیۀ ما آدم‌ها هم که سست‌عنصر و باطل!

بامزه‌گویی بکنم اندکی؟ این فرد را که به‌قول خودش به‌جز انتشارِ چند آیه از قرآن در صفحۀ شخصی‌اش، کار دیگری نکرده است، گمان می‌کنید به چه اتهامی تعلیق و محکوم کرده‌اند؟ بله! توهین به مقدسات! و چندی اتهام دیگر. حال این مرد، نه‌تنها از تدریس و حقوق و کار در دانشگاه محروم شده است که حتی او را از خانه‌اش در دانشگاه بیرون کرده‌اند! این است رنج شرافت و رذالتِ بی‌شرفی!

مسئولانِ (بخوانید ماموران و پلیس‌مخفی‌های) دانشگاه به خیال خودشان رندی کرده‌اند و گذاشته‌اند در آستانۀ تعطیلیِ دوهفته‌ایِ دانشگاه و وسط تابستان کارِ تعلیق را انجام دادند. هرچند خودشان که می‌گویند فشار از بیرونِ دانشگاه بوده است و ما نیز مجبور شده‌ایم چنین کاری بکنیم و چه توجیه و بهانه‌ای رایج‌تر و راحت‌تر از این بافتنی‌ها!

اما تفاوتی نمی‌کند. تابستان باشد یا پاییز و زمستان، فشار از داخل دانشگاه باشد یا خارجِ آن، دانشجو قرار نیست سکوت کند. ولی نه هر دانشجویی. نه دانشجویی که آدم‌فروشی و خبرچینی می‌کند و مایۀ ننگِ علم و دانشگاه است. دانشجویی که به گفتۀ مشهورِ مرحوم بهشتی، مؤذن جامعه است و اگر خواب بماند نماز اُمَّت قضا می‌شود! مگر می‌شود ساکت ماند آن هم در برابر تعلیقِ معدود روزنه‌های امّید در دانشگاه، معدود کسانی که به‌جای ماله‌کشی و عادی‌سازی و طرف‌داری، انتقاد می‌کنند، و دگراندیشی و دگرگویی؟

دیدم که دوستم اظهار تعجب می‌کرد از تعلیق این دو استادی که عضو هیئت علمیِ گروه علومِ قرآن و حدیث هستند. می‌گفت «ببین کارِ این‌ها به کجا کشیده است که دیگر به متولیانِ علمیِ دینِ خودشان هم رحم نمی‌کنند! چقدر حماقت!»

اما راستش را بخواهید من چندان تعجبی نکردم. چرا؟ اول به این علت که این حرکت نوعی هشدار است به دیگر اساتیدِ دانشگاه که ببینید این‌ها علوم قرآنی بودند و این‌گونه شدند و شما که دیگر مثلاً در کلاس‌هاتان بحث چپ و مارکس و انقلاب را تدریس می‌کنید و تحلیل‌های اجتماعی ارائه می‌دهید، بروید و تا می‌توانید بترسید! این بهره‌ای است که از این حرکت می‌توان برد. سوای از این، نگاهی به تاریخِ کشورِ دوست و هم‌سایه و هم‌پیمان و هم‌منفعت و دل‌سوز، روسیه که بیندازیم، موارد مشابه بسیار است. مثال بارز آن اتفاقی است که برای لئون تروتسکی افتاد.

مگر تروتسکی کم چپ و کمونیست و مارکس‌بَلَد بود؟ مگر از مهره‌های مهم انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ نبود؟ سرنوشتش چه شد؟ آیا استالین آمد و گفت «به‌خاطر آن سابقه و فعالیت‌های آقای تروتسکی، او باید بماند و اتفاقاً حرف بزند و نقد و اصلاح‌طلبی کند»؟ خیر! ازقضا تروتسکی نباید بماند! خطر مهم‌تر را او دارد و نه مثلاً بلوک غرب و سرمایه‌داری. امثال استالین که به فکر منفعت کشور و ملت نیستند. استالین‌ها فقط یک چیز می‌خواهند و آن هم تداوم قدرت و حاکمیتِ شخصِ خودشان. برای همین نمی‌توانند دورنمای اعمال و تصمیماتِ خود را ببینند. کوری می‌گیرند و ابلَه می‌شوند. برای اهداف مشروع و نامشروع‌شان به هر وسیلۀ بی‌شرمانه‌ای دست می‌زنند.

نمی‌توانند ببینند که همین‌ کارهای امروزشان، پس‌فردا می‌شود پوستِ موز و زمین‌شان می‌زند. البته برای اینان همین که تا پایان عمرشان قدرت را داشته باشند و هر چه می‌خواهند همان بشود کافی است و مابقی اهمیتی ندارد. حال در این میان کسی چون تروتسکی بیاید و بگوید «برادرِ من! والله باللّه حکومت کمونیستی را نباید این‌گونه سامان داد! درست است بنده اختلافاتی با مرحوم لنین داشتم، اما او هم اگر امروز می‌بود، با شما مخالفت می‌کرد! آن‌قدر تنِ او را در گور نلرزانید!» همین است که چه‌بسا یک منتقدِ هم‌دل برای یک سیستمِ بسته، منفورتر و خطرناک‌تر باشد از یک اپوزیسیونِ برانداز. چون اولی دارد حقایق را نشان می‌دهد و اشتباهات را گوش‌زد می‌کند. و هشدار می‌دهد که اگر این روند را ادامه بدهی به مُحاق می‌روی!

ترس و دردِ اصلاح همیشه بیش و بدتر از سقوط است. چون سقوط، دور و محال و ناممکن به‌نظر می‌رسد. چون سیستمِ مسدود، نگاهی به قدرتِ صوریِ خود می‌اندازد و می‌گوید کسی جرئت ندارد من را با این دبدبه و کبکبه بر بیندازد! صد سال سیاه نمی‌توانند! من فلان‌قدر توان نظامی و اطلاعاتی دارم. فلان کارها را در منطقه کرده‌ام. فلان دستاوردها را دارم. برای همین اصلاً فکرش را هم نمی‌کند و این احتمال را در مناسبات و تصمیماتش نمی‌گنجاند. از طرفی تابِ شنیدن نقاط ضعف خود را هم ندارد. یعنی با اصلاح هم سر سازش ندارد. در یک کلام، لج کرده است. کودکی را می‌مانَد که از لجِ مادرش می‌رود وسط اتاق و زور می‌زند و می‌ریند توی شلوارش و بعد، هم زحمت مادر را زیاد می‌کند و هم سوزشِ باسنِ خود را، و کتک‌های بعد از آن را نیز به‌جان می‌خرد!

اگر اپوزیسیون غسّال است و سرنگونی غسّال‌خانه، که دور است و فقط برای هم‌سایه، اصلاح‌گر طبیب است و اصلاحات داروخانه. بیمار نزد طبیب می‌رود و حرف‌های و توصیه‌هایش را گوش می‌کند و اتفاقاً سرش را هم خوب تکان می‌دهد. اما بعد از نطق طبیب و برشماری مشکلات و آسیب‌شناسی و نوشتنِ نسخه، آقای بیمار که نمی‌خواهد ماوقع را و بیماریِ فاجعه‌بارِ خود را بپذیرد و رنجِ لَختی خانه‌نشینی یا بستری‌شدن را به جان بخرد تا حالش برای مدتی طولانی بِه شود و از مرگ دور، نسخه را از دست پزشک می‌قاپد و آن را پاره می‌کند و بعد هم که از جلوی داروخانه رد می‌شود، خَدویی بر شیشۀ آن می‌اندازد و پوزخندزنان، گورش را گُم می‌کند! غافل از این‌که گذر از داروخانه همان و رفتن به آغوشِ غسّال، همان.

این است وضعیت! و امیدوارم مخاطبانِ این حقیر متوجه باشند که این‌جا منظور از اصلاح‌طلبی و اصلاح‌گری، لزوماً آن جنبش یا جناحِ خاصِ سیاسی به رهبری محمد خاتمی و دیگران نیست. هرچند آنان نیز در بازه‌ای تلاش کردند تا چنین رسالتی را ایفا کنند؛ اما اینجا مقصود عام‌تر و وسیع‌تر است.

این‌چنین تروتسکی‌ها طرد و تبعید و بعد هم کشته، و شوروی‌ها که پِیِ حرف و رهیافت‌های تروتسکی‌ها نرفته‌اند و شهوتِ ماندگارشدن و قدرت و حکم‌رانی کورشان کرده، با دست همان غسّال‌های تشنۀ موقعیت، سرنگون و خاک‌برسر می‌شوند! البته که نباید تقلیل‌گرایی کرد و همۀ عوامل سقوط شوروی را به یک موضوع ربط داد. اما در عین حال از اهمیت آن، و نیز تاثیری که در آینده بر دیگر عوامل گذاشت، نمی‌توان چشم‌پوشی کرد.

پس تعجب چندانی ندارد مطیع‌ها و سلطانی‌ها هم تعلیق شوند. اصلاً مگر کم داشته ایم طرد و منزوی‌سازیِ عالمان و روحانیون را در این چند دهه؟ آن‌ها که به طرز اولی باید تعجب‌برانگیز باشند! همۀ این‌ها در راستای بی‌خطرسازی، یک‌دست‌سازی و اخته‌سازیِ نهاد علم و دین است.

یک اتفاقی که اخیراً رخ داد، ممنوعیت کاروان شادی آیت‌الله علوی بروجردی، از مراجع تقلید شیعه در روز عید غدیر در قم بود. حتماً یادتان هست کاروان‌های چند کیلومتریِ جشن غدیر در شهرهای مختلف را که با سازمان‌دهیِ حکومت برپا شده بود و با برچسب "مردمی" تبلیغ می‌شد؟ حال آقای علوی بروجردی نیز قصد داشت به مناسبت عید غدیر چنین حرکتی را از طرف دفتر خودش و به‌طور شخصی برگزار کند. که ساعاتی قبل از برگزاری خبر آمد مامورانِ یکی از نهادهای اطلاعاتی، ریخته‌اند در بیتِ آقای بروجردی و مسئول آن را دستگیر کرده‌اند که این کاروان امروز نباید بیرون برود و باید لغو بشود و اگر نشود چنین و چنان می‌شود... .

حالا چرا؟ چون آقای بروجردی سال گذشته و در اعتراضاتی که رخ داد، نقدها و ایراداتی به نحوۀ مواجهۀ حاکمیت با مردم وارد کرده بود و صحبت‌هایی نه چندان خوشایندِ بالانشین‌ها زده بود. بعد هم رسانه‌های دل‌واپسْ از این‌که جلوی این شیعۀ لندنی و شادباشِ غدیر گرفته شد و برنامه‌اش برگزار نشد، سرخوشو بشکن‌زنان رسالتِ سایبریِ خود را به جا آوردند. این است که حکومت(ی‍ها) با برچسب‌هایی نظیر لندنی و انگلیسی و آمریکایی در تلاش است تا تکثر و چندصدایی را نفی کند و تک بازیگرِ عرصۀ فرهنگ و موارد دیگر باشد.

واکنش یکی از کانال‌های بنیادگرای اسلامِ سیاسی نسبت به لغو برنامۀ مذکور
واکنش یکی از کانال‌های بنیادگرای اسلامِ سیاسی نسبت به لغو برنامۀ مذکور


سوّم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم!

اما مسئلۀ دیگر که من را می‌ترساند این روزها، بازگشتِ یکی از شوم‌ترین پدیده‌های چند سال اخیر، یعنی گشتِ وحشتِ ارشاد است به عرصه. بماند که طبق معمولِ ناهماهنگیِ سازمان‌ها و نهادهای این سرزمین، بعد از عنایات و دل‌واپسی‌های سخنگوی فراجا که از بازگشت رسمی گشت ارشاد با اسم جدید گشت هنجار اجتماعی خبر می‌داد، تکذیب‌ها و ردّیه‌هایی از سوی قوۀ قضائیه و مجریه سر بر آورد. امّا از ابتدای تاریخ این انقلاب، این تکذیب‌های رسمی و غیررسمی و ابراز نگرانی‌ها را زیاد دیده‌ایم حال آن‌که کف خیابان چیز دیگری جاری است.

این بار هوش مصنوعی و تکنولوژی‌های ویژه هم به کمکِ آمرین آمده‌اند تا این رسالتِ الهیِ خود را حرفه‌ای‌تر به جا آورند و سایِشِ بیش‌تر و دقیق‌تر و سخت‌تری به دهان و زندگیِ مردم بدهند.


قبل‌تر از التهاب گفتم. باز هم باید بگویم. التهاب تا یک‌جایی التهاب است و از یک‌جایی به بعد تبدیل می‌شود به انفجار. انفجار، جرقه لازم دارد و اگر رخ دهد، جراحت‌بار و گزنده است. درد و خون‌ریزی دارد و بعدش هم مداوا نیاز می‌شود. این است که من می‌ترسم از این روزها. بله. شاید من یک ترسوی محافظه‌کار باشم که می‌ترسم از انفجار و زدوخورد. از درگیری‌های لفظی و فیزیکیِ بینِ آدم‌ها، از ناخوشی و اَخم و خشونت. من همان تندروی سابقی هستم که حالا با دیدنِ برخی چیزها دیگر کنار زده است. من آنی‌ام که وقتی دید، دوستش را بیهوده، نصفه‌شبی آمدند و سوار کردند و بردند و تا ۴ ماه، با اتهام‌های احمقانه و نادرست و ناروا، زندانی‌اش کردند، دیگر ترسید. من اگر هم فقط نگرانِ زندگیِ خودم نباشم، نگرانِ زندگیِ دوستانم هستند. زندگی دخترانی که به‌راحتی می‌تواند تبدیل شود به کابوسی و سلولی و دیگر هیچ.

از طرفی هم انفجار نزدیک است. این سیکلِ تکراری را خوب بلدیم و دیده‌ایم: نارضایتی‌های مختلف اقتصادی و اجتماعیِ مردم (التهاب)، حماقت‌های فزاینده و شدیدترِ حکومت (جرقه)، اعتراضات و طغیان‌های سراسری (انفجار) و بعد هم زخم‌های مضاعفی که بر جان می‌مانَد و سرخوردگی!

حالا جرقه‌ها شروع شده است. دو ماهی بیش به سالگرد مهسا نمانده است. تا آن موقع چه خواهد شد؟ شاید هم "چۀ" خاصی رخ ندهد. نمی‌دانم! فقط می‌ترسم از این روزها. می‌ترسم که عاقبت کار ما نیز مثل اسیرانِ سلسلۀ شعرِ «کتیبۀ» اخوان بشود! بخوانید این شعر را. بخوانید که بسیار افشاگر و برملاکننده و میخ‌کوب‌کننده است (اگر هم نمی‌خوانید که اسکرول کنید و به انتهای مطلب بروید):

فتاده تخته سنگ آن سوی‌تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می‌کشیدت سوی دل‌خواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آن‌جا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگی‌هامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه‌مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوش‌مان را چشم‌مان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«کسی راز مرا داند
که از این‌رو به آن‌رویم بگرداند»
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زین‌سان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی‌تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آن‌چنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او هم‌چنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان:
«کسی راز مرا داند
که از این‌رو به آن‌رویم بگرداند»
نشستیم
و به مهتاب و شبِ روشن نگه کردیم
و شبْ شط علیلی بود
جلال‌ آل‌احمد، فخری گلستان، سیمین دانشور و ابراهیم گلستان سفر به شمال، خرداد ۱۳۴۰
جلال‌ آل‌احمد، فخری گلستان، سیمین دانشور و ابراهیم گلستان سفر به شمال، خرداد ۱۳۴۰


دوستانه: هر کسی هستید و هر کجا، به‌ویژه دختران و خانم‌هایی که بر انتخاب خود پا می‌فشارید و خوب کاری هم می‌کنید، مراقب خودتان و اطرافیان‌تان باشید! و بدانید با شلوغ‌تر‌شدنِ زندان‌های این کشور و قدکشیدنِ بلندای پرونده‌ها، کارِ چندانی از پیش نمی‌رود! بیایید ما مثل حکومت خودویرانگر نباشیم! ما از این رو که خسته‌ایم و بن‌بست‌ها احاطه‌مان کرده‌اند و چون می‌دانیم کار دیگری ممکن نیست، می‌گوییم ویران‌شدن بِه از انفعال و بی‌کارگی است! و کشیده می‌شویم به سمت هر کاری ولو نتایجی زیان‌بار (و نه لزوماً فایده‌دار) برای‌مان داشته باشد. اما علت خودویرانگری حکومت را اگر بپرسی، دروغ چرا، خودش هم نمی‌داند!


نکته: این پست را می‌توان دنبالۀ معنوی دو مطلب دیگری دانست که من به‌ترتیب در پاییزِ 01 و بهارِ 02 منتشر کردم. اولی را در لینک زیر می‌بینید:

https://vrgl.ir/P8nDx

و امّا مطلب دومی به سبب گسترشِ روزافزونِ آزادیِ بیان و عمل در فضای حقیقی و مجازی سرزمینم، توسط سایتِ ویرگول پاک شد و مسدودیتِ یک هفته‌ای برای صفحۀ این‌جانب به دنبال داشت. با این حال، آن مطلب را با عنوان گودبای فرمانده! می‌توانید این‌جا و در حالتِ پیش‌نویس بخوانید.

پایانِ تیر و آغازِ مردادِ 02