چله ما تمام شد؟

سلام خواننده جان!
تا به حال دقت کردی که چهل به چله چه‌قدر نزدیکه!؟ دنیا که دو روزه! پس ، چهل به چله‌ای می‌گذره ، و این چله‌ها هم که واسه کسی عمر نشده! شده!؟
از طرفِ دیگه خواننده جان ، چله ما که تمام نشده! شده!؟
ما تازه یه تابستانِ داغ و پرماجرا رو پیشِ رو داریم ، سوای از موش و گربه بازیامون با آقایِ مهربان ، ما حسابی راحت خواهیم پوشید که عاداتِ آقایِ مهربان دچار استحاله شده و به جایی رسد که در سکون ، نتواند که آسوده باشد! که در سکوت ، نتواند که ماند!!!!
کجاش رو دیدی جانم!؟ اگر تلنگرِ اول باعث شد قوه تحلیل بپرد ؛ دومی و سومی و ... بی‌شمار تلنگرهای بعدی ، هوش از سرشان خواهد برد ، از من به تو نصیحت که تنِ پرحرارتت را سفت بچسبی که یا باد می‌چایدش یا دستانِ سرخ که شهوت صاحبانش را پایانی نیست ، به سمتت دراز می‌شوند ، حقا که در این چربیه افکار و داغی اعضا ، جهنمی بغایت محرک در راه است...




ده هولی بادی

آخ قربانت شوم ، اگر ویرجینی و اهلِ چادرِ گلدارِ بی‌بی خدابیامرز ، از همون راهی که اومدی برگرد و دور بزن ، اینجا برای هر رده سنی و هر سلیقه‌ای موهطوا نداریم و نداشتیم!
تو که چنان در بندِ نصایح بی‌بی گرفتاری که تنت از فرطِ بی‌توجهی به یغما دادی!
هیچ از بی‌بی جان پرسیدی که شبی چند زیرِ ضرباتِ شمشیر حاج‌آقا زخمی شد!؟
زخم‌هایی که با توجه همدم جوش می‌خوردند ، اما صد حیف که بی‌بی جماعت جز وسیله‌ای برای تجدید پیمان مردانِ قدیمی با غرایزشان نبودندو همچنان نیستند!
و حال تو نصایحِ ترمه سالخورده رو برایمان بازگو میکنی!؟ سنتِ پنهان کردن آن‌چه هستی در زیرِ تکه پارچه‌های ضخیم؟؟ از چه می‌ترسی؟؟ از سُستی عنصرِ خود یا از سُستی عنصرِ برادران دینی‌ات که حتی اختیار دم و دستگاهشان را هم ندارند!؟؟؟
وای اگر به خیالت ازین همه زیبایی در خیابان ناراحتی و چشمِ دیدنِ زنان و مردانی را نداری که با آن‌چه که هستند ، راحت‌اند و به‌سانِ راحتی‌شان با وجودشان ، راحتم می‌پوشن ؛
رویت برگردان جانم که تو را به زیبایی لیاقت نیست و باید زیرِ همان تناورپارچه‌های سیاه دفن شوی ، همانند روزگارت که به سیاهی موی عزیزانم شده ، حقا که ما در لولی دیگر هستیم و های‌لول را چه به بازندگانِ تمامِ تاریخ!؟ خوب بپیچ در بینِ منسوجِ مشکیه نحس ، مبادا که تحفه نطنز دچار کژراهی شود!!!


اگه با دست پس زدی با پا پیش نکش

شبی به خانه آمدی و تنت داغ بود و سرت گیج و منگ ، مادامی که سر و روی پر پشمت را میخارانیدی مدام به این فکر می‌کردی که با کندنِ گیسِ زنی در خیابان ، به گیسی بلندتر در عدن می‌رسی یا نه!؟
و شاید اندکی بعد به این ایده گریزی می‌زدی که این دیگه چه متدی‌س که پرهیز از چیزی ، باعث می‌شود که آن چیز تمامِ روزگارِ تو را ابری کند!!!!؟؟؟؟؟
آسمان بس صاف بود و آفتاب به روی پوستِ ما خود را می‌مالید ، لیک از زمانِ ظهورِ گوریل‌های بدشکلِ دگم‌سالارِ پخمه‌اندیش که همزمان خود ظهورِ دیگری را برای خود ترسیم می‌کردن ؛
هوا بس ناجوانمردانه سرد و ابری شد!
اما اندکی گذشته و چله به انتها رسیده! چله زمانِ تو به انتها ، چله هوایِ ما به ابتدا...
این خاکِ تشنه را آن‌قدر با خونِ داغِ آزادگان سیراب کرده‌ای که دیگر راهی جز زایش ندارد!
این تنِ بی‌زبان را آن‌قدر خسته و رنجور و محدود کرده‌ای که دیگر راهی جز طغیان و پاره کردن پرده‌ها ندارد!
گه‌گاهی به تمرد ، عباراتی را در هوا ول می‌کنی سید ، ولی یادت نرود سرنوشتِ امثالِ تو که به دیاثت شهره و به خباثت زبان‌زد ، ژرفنایِ چه دالان‌هایی انتظار می‌کشد!
یک از ما ، بِه از صدهزار از نوچه‌های کَج و کولت که حتی تفاوت دیاثت و دئاست را نمی‌دانند و با هدفِ ناسزا گویی ، به دامان ایزدانِ یونانی چنگ ‌می‌اندازن!
تو خود حدیث مفصل خوان از این مجمل بر سرزمینی که دیگر صاحبش ، دیوِ کژآیین نیست...


لخت شدم تو نگاه نکن


گفته بودی می‌خواهیم لخت شویم!؟
بله بله ، قطعن همین‌طور است. می‌خواهیم لخت شویم از بندِ اسارتِ دیوانِ زمان و رها شیم از زنجیرِ بردگیِ حرام‌زادگان ، آن‌جایی که لختی افکار موجبِ ناپرهیزی در اعمال می‌شود و چه خوشا ضرباتِ پُتک بر سرت که تمامی ندارند و پاره‌پاره کردنِ پیاده‌روندگانت که عمریست برای به دوزخ فرستادنشان لحظه‌شماری می‌کنیم.
می‌خواهیم لخت شویم ، چون چیزی برای پنهان‌کردن نیست ، چون نور از پستو بیرون می‌زند و در نهایت به ناچار باید نمایانش کرد ، چون ما بر خلافِ شما ، درگیرِ غددِ متورمِ چرکین عقده‌ها نیستیم که عمریست بادقت زیرِ تناورپارچه‌های عزا مخفی می‌شود!
راستش را بگو ، اشک برای چهره‌ای مات در تاریخ میریزی یا بر روزگارِ تیره‌ات که ریدمانی بغایت کثیف است!؟
راستش را بگو ، حق با من نیست اگر بگویم که گلِ خارداری که عمریست در چشمِ ما کردی را باید فشرد در ..ص..رت!؟
راستش را بگو ، قشنگ نیست اگر بگویم که با هر چه بازی کردی ، با این پیکانِ تیز نمی‌توانی بازی کنی و همانند کودکی کنجکاو ، سرش را بمکی!؟ همانا چنان تلخ‌مزه و گس است که تا عمر داری از تجدیدِ خاطره این بُرهه زمانی فرار خواهی کرد!
و راستش را بگو ، امروز زدی ، فردا زدی ، با طوفانِ پس‌فردا و پسانِ فرداها چه خواهی کرد..!؟!؟؟!؟
مادامی که در آتشِ جهنمِ جزا می‌سوزی و خودت را با وعده‌های ظهور دلخوش می‌کنی ، به یا داشته باش که ظهور رخ داده ؛ منتها نه به شکلِ یک سیمرغ ، بلکه سی مرغ که هزاران هزار مرد و زنِ جنگی پشتشان به صف شده‌اند ، برای انتقامِ سخت :)




سکوت تا کی؟

فرضش را بکن ، پیکردزدانِ کودک‌کُش که ابایی از کشتنِ صدها نفر در روز روشن ندارند ، دم از چشم‌انداز و فرداهای روشن زنند!
فکرش را بکن ، عده‌ای هر روز خونت را در شیشه‌کنند و با آن گرگم به هوا بازی کنند ، تو و پوشش و وجودت را به سخره گیرند و با تو به مثابه تخم‌مرغ شانسی رفتار کنند!
لحظه‌ای تصورش کن ، که هر روز پشتِ سر جماعتی بایستی که دمار از تو و خاندانت درآورده و لحظه به لحظه به وقاحت و جنایاتشان افزوده می‌شود..
و تو همچنان غرقِ در تصورِ آن مردِ قدبلند که روزی می‌آید ، و تو همچنان گوشه‌ای کز کرده در حال ریختنِ اشک برای آنکه نمیدانی اصلن وجود دارد یا نه ، و تو خیره به آسمان و دیدنِ هلالش!
و تو ... و خاک بر هم سرِ تو که خجالت هم خوب چیزیست..
مادامی که منتظر باشی ، عاقبتت چیزی جز مردن از انتظار نخواهد بود.



رُزَم بسوزد ، روزگارت خواهد سوخت

نه انگار دیگر شوخی نداری ، نه انگار دیگر شوخی ندارم!
نه انگار دیگر حتی از روی تجمعِ حرص و نفرت هم لبخند نمی‌زنی، نه انگار دیگر منم نباید به حالِ زارت پوزخند زنم!
نه انگار دیگر قصدِ کم کردنِ شعله نداری ، نه انگار دیگر قصدِ نگاه‌داشتنِ شعله ندارم!
نه انگار دیگر فهمیده‌ای که کلاهت پسِ معرکه‌ست ، و نه انگار دیگر ما هم باید برای بالا انداختن کلاهمان به نشانِ پیروزی آماده شویم!
چه توپ ، تانک ، نفربرها که انتظارِ این سیرکِ تو را نمی‌کشند ، و چه نه این‌وری نه اون‌وری‌ها که بر علیهت بسیج نمی‌شوند!
چه رودهای خون که بر کاخت طغیان و تو را غرقابِ جنایاتت نکنند و چه مشت‌ها که برای کوبیدن بر دهانت گره نشده‌اند!
" به راستی که زن‌بودن در ایران ، اصلِ مردانگی‌ست "!
و چه مردها که برای ادب‌کردنِ تو تیغه تیز نمی‌کنند!
سلامت به یار رسید ، وقتش رسیده بدرودش گویی..!
سلامت به همه دنیا رسید ، وقتش رسیده رختت ببندی..!
سلامت به تمام اهلِ زمین رسید ، وقتش رسیده خداحافظی کنی..!
این روزها که معلوم نیست فردایی باشد و فردا باز هم یک‌دیگر را ببینیم..
قبل از خداحافظی باید گفت:
*** دیکتاتور ، به پایان سلام کن! ***

- که داغی ما را پایانی نیست...
مگر به سوختنت ختم شود.))







پ.ن: در حمایت از دوستانِ عزیزم و برای کشاندنِ مورچه‌ها ، سوسک‌ها و زنبورها به سمتِ دیگری از این منزلِ ویران ، و برای تجدید قوای مردان و زنان جنگی ، و تضمینی برای پر بودنِ توپِ آزادگان و پرشورانِ (دو) عالم :)