کمنیسم رفت، ما موندیم و ایران!

عکس کاور، تصویریست که با هوش مصنوعی بنا به ترکیبی از کمنیسم و ایران، نقاشی کردم.
عکس کاور، تصویریست که با هوش مصنوعی بنا به ترکیبی از کمنیسم و ایران، نقاشی کردم.


تو خیابون‌های شهرم دارم قدم می‌زنم و کتاب صوتی «کمنیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» توی گوشم داره پلی می‌شه. روایتِ یه زن اروپای شرقی از زندگیش در زمان کمنیسم.

داستان‌هایی از زندگی خودش و دوستانش روایت می‌کنه از اینکه کمنیسم و نظام توتالیتر چطور مردمشون رو فقیر کرده و از اون بدتر خفه کرده تا جرعت هیچ اعتراضی رو نداشته باشن و البته چطور این مردم تونستن دوام بیارن و کمنیسم رو از سر بگذرونن.

من دارم توی خیابون‌های شهر خودم قدم می‌زنم و داستان‌های زندگی در کشور کمنیستی رو می‌شنوم و عجیب اینکه بیشتر از تفاوت‌ها، شباهت‌هاست که توجه‌م رو به خودش جلب می‌کنه. یاد قدم زدن توی خیابونهای ولگوگراد (شهری در روسیه) می‌افتم. یاد قدم زدن بین ساختمون‌های عظیم و یک شکلی که صدها نمونه ازش کنار هم ساخته شده، انگاه کپی پیست کرده باشن، یاد این می‌افتم که توی سفرهام به کشورهای کمنیستی اختلاف‌های ظاهری و فرهنگی چقدر برام تعجب‌آور بود. اما داستان‌ها رو که گوش می‌کنم شباهت‌ها بیشتر توجه‌م رو جلب می‌کنه. شباهت‌ها در لایه‌ای عمیق‌تر هستن و این کتاب اون‌ها رو خوب نشون می‌ده. از همون مقدمه‌ی کتاب این شباهت‌ها من رو به این فکر وامی‌داره که که انتخاب این کتاب برای ترجمه چقدر هوشمندانه بوده. انگار کتاب راجع به زندگی تو کشور خودمون نوشته شده اما با اسم‌ها و عنوان‌هایی دیگه، که از قضا چون کمنیستی هستن و حکومت ما باهاشون مخالفه، می‌شه هر چی دلت می‌خواد راجع بهشون بنویسی!



باور دارم هر خواننده‌ی ایرانی‌ای بسیاری از حرف‌های این کتاب رو از قبل تجربه کرده و باهاش احساس نزدیکی می‌کنه. وقتی توی همون چند خط اول گفت:

«فکر می‌کردم که میوه‌های بعد از انقلاب بزرگتر و خوشمزه‌تر هستن.»

انگار این جمله رو از عمو یا بابابزرگ یا یه راننده‌ای شنیده بودم، با اینکه بعیده خود این جمله رو شنیده باشم اما برام خیلی آشنا بود. یا وقتی می‌گفت:

«جوری بزرگ شدیم که از تغییر بترسیم، چون هر تغییری وضع رو بدتر کرده»

چقدر این جمله برام دردناک بود، من رو یاد اصلاحات و جنبش‌هایی می‌اندازه که سال‌ها از نوجوونی‌مون تا همین چند سال پیش براش تلاش کرده بودیم و بالاخره تو دولت روحانی ازش پشیمون شدیم. همون دوره‌ی اول دولت روحانی یک باره مطمعن شدیم همه‌ی این سالها سرمون کلاه رفته بوده. سال‌ها برای اصلاحات و رای دادن و رای جمع کردن برای اصلاح طلب‌ها و جناح چپ تلاش کرده بودیم و به خیابون رفته بودیم و حالا فهمیدیم که همه‌ش بی‌فایده بوده. هیچ تغییری وضع رو به نفع ما خوب نمی‌کنه، هیچ اصلاحاتی واقعن در کار نیست. من همیشه خیلی امیدوار و مثبت نگر بودم، از همه‌ی تغییر‌ها چه سیاسی چه تکنولوژیکی و چه اجتماعی خوشحال و هیجان‌زده می‌شدم و این جمله‌ی تلخ یادم آورد که چرا یه سری آدم‌های دیگه، عمومن یه نسل بالاتر خودم، به همه‌ی اون‌ها مشکوک بودن.



همینطور که توی خیابون قدم می‌زنم، آدم‌های یک شکلی رو می‌بینم که همه لباس‌هایی با طرح‌ها تکراری و رنگ‌های مرده و محافظه کارانه از کنارم رد می‌شن و توی گوشم می‌شنوم:

«خودی داشتن، پرورش خود، تلاش برای زیبایی یعنی سند زنده‌ای برای اثبات شکست نظام.»

چی می‌گی! چه توصیف دقیقی از تصویری که من همین الان دارم می‌بینم! سال‌هاست که دارم سعی می‌کنم با پوشیدن لباس‌هایی با رنگ‌های زنده و طرح‌هایی بدون توجه به چارچوب‌ها، باهاش مبارزه کنم. سال‌هاست که دارم سعی می‌کنم خودم رو همون‌جور که واقعن دوست دارم نشون بدم و همون‌جور که واقعن راحتم لباس بپوشم، سعی می‌کنم نذارم این نگاه نظام تمامیت‌طلب انتخاب‌هام رو محدود کنه. البته که با همه‌ی تلاش‌هام باز هم خیلی جاها مجبورم کرده. خودش و پلیس‌هاش و انتظامات‌ها و حراست‌هاش هزاران اتفاق رو به یادم میارن. یه بار فقط به خاطر پوشیدن یه لباس زرد رنگ نذاشتن وارد دانشگاه بشم! خودتون هزار تا مثالِ دیگه می‌تونین بنویسین، می‌دونم که همه تجربه‌ش کردین.

البته که الان دیگه لازم نیست خود نظام مستقیمن همه‌جا برای یکسان‌سازی ما تلاش کنه، توی ذهن ما طوری نفوذ کرده که خود ما مردم از دیدن آدم‌های متفاوت می‌ترسیم و تلاش می‌کنیم حذفشون کنیم. همین تابستون به خاطر پوشیدن شلوارک، سه چهار بار از آدم‌ها تیکه و کنایه شنیدم و نگاه‌های سنگینشون اذیتم کرده. برای همین وقتی نویسنده‌ی کتاب می‌گه:

«شک دارم اسم خوبی برای کتابم انتخاب کرده باشم، کمنیسم هنوز نرفته، ترس و طرز تنکرش توی ذهن ما مونده.»

من باورش می‌کنم. نه تنها می‌خوایم بقیه رو مجبور کنیم همرنگ هم بشن، بلکه ترسش طوری تو جونمون رفته که همیشه داریم خودمون رو هم چک می‌کنیم؛ نکنه الان دارم کار اشتباهی می‌کنم، نکنه یکی یه چیزی بهم بگه، نکنه پلیسی من رو ببینه و بهم گیر بده. ترس از دیدن هر پلیس با اینکه می‌دونی هیچ جرمی مرتکب نشدی چیز عادی‌ایه. از کنار یه مغازه رد می‌شم و خانوم فروشنده رو می‌بینم که ضمن معرفی و نشون دادن محصولات به مشتری، هر چند ثانیه یک بار دستش میره روی سَرِش و روسریش رو چک می‌کنه. همه‌ی ما تیک گرفتیم!



«محدود شدن در یک جهانبینی می‌تونه ما رو گرفتار فقر و رنج کنه».

این جمله نتیجه‌ی یه داستان مفصله از اینکه چطور نویسنده در بچه‌گی به خاطر فقر و نبودن عروسک توی کشورشون با مقوا عروسک درست می‌کرده. چطور ایدئولوژی کمنیسم و تاکید دولت بر اون اون‌ها رو فقیر نگه می‌داشته و خواسته‌های ساده‌ی اون‌ها مثل عروسک، لوازم آرایش، دستمال توالت، نوار بهداشتی، یا حتی یه پنبه‌ای چیزی که جایگذین نوار بهداشتی بشه، رو نادیده می‌گرفته و به نظرش لازم نبوده. و بعد داستانی رو تعریف می‌کنه از اینکه خود نویسنده برای دخترش باربی نخریده چون دلش نمی‌خواسته دخترش با معیار‌های جنسیتی ضد فمنیستی بزرگ بشه. تلاش کرده که اون رو آزاد و دور از معیار‌های زیبایی که رسانه‌های غربی بزرگ کنه چون به نظرش اون‌ها هم یه جور دیگه دارن آدم‌ها رو همسان و با ذهن‌های بسته رشد می‌دن. اما جایی متوجه می‌شه که خودش هم با محدود کردن دخترش داشته همون روشی که کمنیسم استفاده کرده تا ایدئولوژی خودش رو به مردم بقبولونه رو بر توبیت دخترش حاکم کرده. اینطوری می‌فهمه خودش هم با ایدئولوژی باعث رنجیدن دخترش شده و نیازها و خواسته‌های اون رو نادیده گرفته. راحتی یا امنیت نیست که باعث پیشرفت می‌شه بلکه این آزادیه که باعث رشد و پیشرفت می‌شه. شنیدن این داستان من رو یاد عمل‌های زیبایی می‌اندازه، دخترهای زیادی که عمل دماغ و غیره می‌کنن.



جملات زیاد دیگه‌ای هم بود که من رو از دنیای ۵۰ سال پیش اورپای شرقی می‌آورد به الان و اینجایی که هستم. دوست دارم در پایان این نوشته براتون چند تا نمونه‌ش رو به طور خلاصه بنویسم:

«بروکراسی غول‌آسای دولت فقط برای نگه داشتن کمنیسم در راس قدرت ساخته شده و هر حرکتی را، فرقی نمی‌کند برای محیط زیست باشد یا صلح یا فقط برای شغل، تحدیدی برای حکومت قلمداد می‌کند و با آن مقابله می‌کند. معترضان را اوباش صدا می‌زند و به مجازاتی در خورِ همان اوباش می‌رساند.»

یا این:

«جوانان برای بیکاری هیچ جنبش اعتراضی‌ای نمی‌کنند چون پیش والدینشان زندگی می‌کنند و از آنها پول توی جیبی هم می‌گیرند. و البته هیچ فایده‌ای هم ندارد، هر اعتراضی به شدت سرکوب و مجازات می‌شود. اگر سر کار بروند هم به کاری که لیاقتش را دارند هم نمی‌رسند چون مدیران ۶۰ سال به بالا جای آنها را گرفته‌اند.»

یا این:

«هر فضای عمومی مثل یک تابلوی اعلانات است که پیام‌های جمعی یک ملت را نمایش می‌دهد. اینجا خیلی چیزها را می‌توان روی این تابلو دید: بی‌عملی، خشم، بی‌تفاوتی، ترس، تبعیض، اقتصاد بد، براندازی. ما طوری رفتار می‌کنیم که انگار فضاهای عمومی به کسی تعلق ندارد یا حتی بدتر از آن، به دشمن تعلق دارد و ما باید که با این دشمن در زمین خودش بجنگیم. اگر نمی‌توانی نظام را نابود کنی تلفن عمومی، دستگاه فروش بلیط و پارکومتر را که می‌توانیم نابود کنیم. از آنها برای ابراز احساسات عمیق درونی و حرف‌های خفه‌شده استفاده می‌کنیم.»