گربه‌ی زرد


سوار تاکسی شد. گرمای پاییز، درون پژو بیشتر از بیرون نمود میکرد. کاغذ‌های درهم و چلوده در مشت چپش ، با عرق دست نم میگرفتند. کیفش یه وری از دوش راست آویزان بود و جایش روی صندلی جلو تنگ شده بود.

«جناب، فلکه دوم»

پیرمرد راننده، اوهوم خرناس‌داری کرد و گربه‌ی زرد از کنار جوب‌های سبز و سفید ستارخان پرید تا برود به صادقیه.

«چه خبره مگه امروز صادقیه؟! از صبح همش مسافر دارم فلکه، ماشاالله خیلی هم خلوته! ما هم از صبح هی ‌ دور میدون فِر میخوریم.»

چیزی نگفت، میدانست که راننده هم میداند چه خبر است. فقط دنبال یک گفت‌و‌گو چند دقیقه‌ای میگشت.

وقتی نفسش تنگ شد. فهمید مدت طولانی است که یک دم را درون سینه‌اش اسیر کرده، و آن دم دیگر هر چه اکسیژن داشته را تقدیم بدن متعرقش داده بود.

«پسر جان، عه… چیز… شما خبرنگار هستی؟»

«یه کار‌هایی میکنم»

«برا کجا کاری میکنی؟»

«هر جا منو بخوان»

«ینی..»

وسط حرفش دوید.:«نه؛ فعلا برای جایی کار نمیکنم»

«پس برا چی میخوای بری؟»

«میرم که بنویسم»

تاکسی یک ترمز محکم زد و هر دو به داشبورد پرتاب شدند. راننده بوق را ممتد نگه داشت و به ماشین کناری غبغب لرزاند که این چه وضع رانندگی است. بعد، کف دستش را بالای فرمان کوباند و گفت:«ای خدا،… بد زمونه‌ای شده. پسرجان از من بشنو. الان حس‌ و حال داری، میخوای خاک کار بخوری. اما یادات باشه‌! بدون پول کار نکن.»

حرفی نزد. میخواست مخالفت کند. اما امان از پول!؛ یک پاره‌ی نازک چوب، به قول بعضی چرک و بعضی دگر حلال مشکلات. اگر وارد بحث میشد قطعاً بازنده بود. پول قدرتمند است، خیلی قدرتمند. آنقدر سوزان که آرمان‌ها را به آتش میکشد.

ولی یک حرفی کف زبانش قُل‌قُل میزد. نتوانست دوام بیاورد. گفت:« میخوام این مردم رو ثبت کنم. نمیدونم کدوم کارم درسته یا غلط. اما این مردم رو مینویسم تا بعدا بفهمم که آیا بالاخره راه رو درست رفتیم یا نه؟»