گفت: « آقا اجازه؟ »

بعد ادامه داد: «چشمان خیس‌ات را می‌بوسم نازنین، دلواپسِ آینده نباش. این شب‌ها می‌گذرد و می‌رسد روزی که در آغوشِ هم از سرِ شوق گریه سر می‌دهیم.»

مهر اوضاع خوبی نداشتیم. با آمدن آبان و اتفاقات رخ‌داده اوضاعمان هیچ تعریفی نداشت. آذر هم به هر جان‌کندنی می‌گذرد. می‌رسیم به دی‌ماه. و هر روز این ماه‌ها که به تقویم نگاه کنیم، روضه بی‌صدا می‌شنویم.

دردمان از سرِ خوشی نبود. درد وطن بدجور دردی است. کنار همه این‌ها مشکلات خودم هم بود. زیستن در جامعه‌ای که به‌عنوان زن و یک شهروند مونث بدیهی‌ترین حقوق را نداری، جواب دادن به آدم‌ها برای تصمیمی که گرفته‌ای، این‌که دیگران مثل پدرومادرت و بهترین دوستانت را در این غم شریک کرده‌ای و بار این تصمیم روی دوش همه آن‌هاست، اخراج هم‌کلاسی‌ات که رفیق و محرم بود برایت، استعفای استادت که نزدیک‌ترینت بود، بحث با دوستانی که خیال می‌کردی تو را می‌فهمند اما مدام روی پیشانی‌ات برچسب می‌زدند، دغدغه‌های ریز و درشت مالی و پاس کردن امتحانات و ساختن زندگی آینده، در دسترس نبودن کتابخانه‌ات، دغدغه کنکورِ دوستانت و کلاس‌های صبح تا شبِ روزهای تعطیل و...

این‌ها را ننوشتم که روضه مکتوب خوانده باشم. فقط این‌ها را نوشتم تا بگویم من بابت تک‌تک این‌ها تا مدت‌ها سوگواری کردم. هنوز هم گوشه‌گوشه دل و ذهنم جای غم است اما دست‌آخر نباید سوگوار همیشگی می‌ماندم. و برای درآمدن از عزا،

به خواندن پناه بردم. خواندن همیشه مسیحِ من است. نجاتم می‌دهد. جانِ دوباره می‌بخشد به لحظه‌هایم. بارها شرح‌حال زندانیان آشویتس را خواندم.

آشویتس وحشتناک‌ترین زندان آلمانِ نازی بود. جایی که هزاران نفر زنده‌زنده در کوره‌های آدم‌سوزی‌اش مردند. توی همین روزهای پرغم داستانِ خالکوب آشویتس را خواندم که توی همان زندان دل به زنی می‌بندد و به عشق او روزهای سخت زندان را تاب می‌آورد.

من مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی را خواندم. عروسکخانه ایبسن را خواندم. خانم ساندویچ یخ که روایت عشق یک پسربچه به زنِ ساندویچ‌فروش بود را خواندم. بورخس خواندم. کتاب چگونه از تنهایی لذت ببریم از مدرسه زندگی آلن دوباتن را خواندم. و تمام ۹ ساعتی که چند ماه پیش توی دانشگاه بودم، خودم معرفی‌ کتاب‌ها را نوشتم. از یک شِبهه معرفی برای کتاب ارباب حلقه‌ها گرفته تا معرفی کتاب مردان مریخی، زنان ونوسی و مسخره‌ترین کتاب‌ها را.

من کلمه‌تراپی کردم. هر لحظه کلمه تزریق کردم به خودم و با همه این خواندن‌ها یاد گرفتم در همه‌جای دنیا، آدم‌هایی هستند که با هر جان‌کندنی بعد از هر سختی، انقلاب، طوفان، زلزله، سیل و بدترین اتفاقات زندگی‌شان مثل مرگ عزیز، جدایی و... باز هم سرپا شده‌ و به زندگی برگشته‌اند. بخواهیم یا نخواهیم زور زندگی از ما بیشتر است و مجبور به زیستنیم ولی نوع زیستن، دست ماست. در کنار همه غم‌های تاب‌نیاوردنی، روزهایمان را به‌طرز دلخواهی زندگی کنیم.

? بعدنوشت:
توی گروهی بحث سر این بود که چطور روزهای پرغم را تاب بیاوریم. بحث هنوز ادامه دارد و هر کس چیزی می‌نویسد. اگر دل‌تان خواست نسخه خودتان را بگویید. چطور به کمک خودتان آمدید و تاب‌آوری را تمرین کردید.

جایی می‌خواندم دو نوع عشق است که تکرارناشدنی هستند و هیچ جایگزینی برای آن‌ها نیست. یکی عشق مادر به فرزند و دیگری عشق به وطن.

امروز فهمیدم گریه برای وطن هم از جنس و سنخ دیگری‌ست.
از جانت می‌آید، از چشم‌هایت می‌چکد و بدجور داغ دلت را تازه می‌کند.