شمسه‌های ایران (یادداشت دکتر محسن رنانی برای چهلمین روز جنبش مهسا امینی)

این عکس تیپیک رنانی است که برای چند سال تیپ ثابت او بود و معمولا با این تیپ سر کلاس می‌رفت (منبع تصویر: گالری تارنمای رسمی آقای رنانی)
این عکس تیپیک رنانی است که برای چند سال تیپ ثابت او بود و معمولا با این تیپ سر کلاس می‌رفت (منبع تصویر: گالری تارنمای رسمی آقای رنانی)

فکر می‌کنم دکتر محسن رنانی برای همه آشنا باشند. چه، من پیش‌تر یادداشت دیگری را از ایشان منتشر کردم و در آنجا شرح مختصری از ایشان دادم، من‌باب آشنایی. حالا برای مختصر شدن مقدمه، شما را ارجاع می‌دهم به همان مطلب با نام «آخرین تار موی (یادداشت دکتر محسن رنانی در خصوص جنبش مهسا امینی)»، و این بار سریع‌تر به سراغ مطلب اصلی می‌روم.

باشد که آگاهی در دل هر کس جوانه زند و آزادی حقی باشد که هر جانی از آن بهره‌مند شود.

****************************************

این یادداشت همین امروز به صورت مختصر در کانال ایشان و به صورت کامل در سایت‌شان قرار گرفت. همچنین که می‌توانید از طریق این لینک، فایل PDF آن را تهیه کنید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، اندکی ویرایشات جزئی خواهد داشت و اگر هم توضیح و لینکی لازم بوده، به آن اضافه کرده‌ام. برای خواندن متن بدون این اصلاحات و ارجاعات و الزامات و شرح لغات، به نسخه اصلی مراجعه نمایید.

شمسه‌های ایران

مولوی خسته بود، فرسوده بود، از بارِ فقهی ‏که سی سال بود عرق‌ریزان به دوش می‌کشید. ‏البته که ‏منافع کلانی برایش داشت؛ مفتی قونیه ‏بود؛ در عالم اسلام شأنی داشت و منزلتی؛ ‏حاکم قونیه محترمش ‏می‌داشت و دم و دستگاه ‏پُررونقی راه انداخته بود که از در و دیوارش ‏رفاه می‌بارید. اما دلش راضی نبود. ‏احساس ‏می‌کرد سی سال درجا زده است، سی سال ‏همانی بود که بود: افتا پشت افتا. نه صفایی در ‏دل، ‏نه افقی در عقل. مرگ با سرعتی شتابان به ‏سوی او می‌آمد و فرصت‌هایش داشت ‏به‌سرعت از دست ‏می‌رفت. برای مدت‌ها در ‏خویش حیران بود که «چه کند؟» و ‏نمی‌دانست.‏ [افتا: افتادن]

شمس که آمد طولی نکشید که مولوی زیر و رو ‏شد، به‌هم ریخت و از دل این درهم‌ریزی، وجود ‏تازه‌ای ‏متولد شد. شروع کرد به رقصیدن و ‏نواختن رُباب. روحانیان طعنه‌اش زدند، که ‏مفتی قونیه موسیقی ‏می‌نوازد و می‌رقصد. گفت ‏کباب از آنِ شما، این رباب هم از آنِ من. با این ‏تقسیم منافع، جنگ پایان ‏یافت و هر کدام به ‏راه خود رفتند. مولوی ماندگار شد، اما اکنون ‏هیچ اثری از آن روحانیان نیست. ‏عشق که ‏می‌آید، زندگی را معنا می‌دهد، انسان را بالغ ‏می‌کند، و فرد را ماندگار می‌سازد، گاهی چنان ‏ماندگار ‏که به‌سانِ چشمه‌ای در بستر تاریخ ‏روان می‌شود.‏

جوامع نیز تا به نقطه عشق نرسند و دست در ‏دست شمسی نگذارند، همان راهی که چند ‏قرن یا چند ‏هزار سال رفته‌اند را می‌روند، ‏بی‌هیچ نو شدنی. ژاپن را شمسِ می‌جی بیدار ‏کرد، هند را شمسِ گاندی ‏بیدار کرد، آفریقای ‏جنوبی را شمسِ ماندلا بیدار کرد، آمریکا را ‏شمسِ لینکلن بیدار کرد، لهستان را ‏شمسِ ‏والسا بیدار کرد، و هر جامعه‌ای که به دنیای نو ‏پا گذاشت، شمس خودش را پیدا کرد. ‏

نقطه عشق و آفرینندگی در فرد، جایی است که ‏چشم از بیرون بر می‌دارد و به خود می‌دوزد. ‏اولِ عشق، ‏عاشقی بر خویشتن است. چنان‌که ‏عرفا می‌گویند، خلقت نیز از نقطه‌ای آغاز شد ‏که خدا بر خویش ‏عاشق شد، خواست خود را ‏ببیند و با خود عشق‌ورزی کند، اما آئینه ‏نداشت، هستی را و انسان را ‏آفرید تا خود را در ‏آئینه او ببیند و با او عشق بورزد.

عشق جایی شروع می‌شود که فرد، ظرفیت ‏خود را و ارزش خود را و بی‌کرانگی خود را ببیند. ‏آنگاه متوجه ‏می‌شود که هیچ‌چیزی در دنیا ‏نیست که هم‌قیمت او باشد، پس شروع می‌‏کند به کشف خویش و ‏دیدن خویش و پاکیزه ‏کردن و ذخیره کردن و شکوفا کردن خویش.‏

عشق در جامعه نیز از جایی آغاز می‌شود که ‏شروع به دیدن خویش می‌کند؛ دیدنی که او را ‏به سوی ‏کشف و مراقبت و پاکیزه‌سازی و ‏شکوفایی خویش ببرد؛ از جایی که شروع به ‏اتحاد و تجمیع و یکی‌سازی ‏کند؛ از جایی که به ‏تبعیض و نفرت و انحصار پایان بدهد و همه را ‏در یگانگی خویش امنیت ببخشد. و ‏هیچ ‏جامعه‌ای تا به نقطه عشق نرسد، توسعه را ‏آغاز نخواهد کرد.‏

در فرد یا جامعه، فرقی نمی‌کند، برای شروعِ ‏عاشقی، آمدن شمس کافی نیست، اول باید ‏خودش مولوی ‏شود و قدم در راه بگذارد، ‏سپس شمس بیاید و راه را برایش روشن کند.‏

مـگو‎ ‎‏ اصحاب دل رفتند و شهر عشق، شــد خـالی
جهان پُر شمس‌تبریزی ‌است، کو رندی چو ‏مولانا؟

(مگو اصحاب دل رفتند و شهر عشق، شد خالی / جهان پُر شمس تبریزست، مردی کو چو مولانا؟)

«از غزلیات کمال خجندی»

عباس‌میرزا، قائم‌مقام و امیرکبیر و شاید برخی ‏دیگر، ستارگان بی‌بدیلی بودند که آمده بودند تا ‏شمس ‏ایران شوند، اما دریغ که ایران هنوز ‏مولوی نشده بود.‏

«بنیان‌گذار» که آمد همه ما باورمان شده بود ‏که شمس ایران آمده است و آینده از آن ‏ماست. اما دو ‏مشکل بود که نگذاشت او ‏شمس ایران شود. یکی این که ایران هنوز ‏مولوی نشده بود، یعنی ایران هنوز ‏غرق در ‏باورهای عصر کودکی و کهن‌الگوهای فکری و ‏فرهنگی خویش بود؛ ایران هنوز سوال نداشت؛ ‏‏ایران گمان می‌کرد همه پاسخ‌ها در مشت ‏اوست؛ ایران گمان می‌کرد تنها ملت نظرکرده ‏عالم است؛ ایران ‏هنوز سرگشتگی نداشت؛ ‏ایران هنوز عرق‌ریزان فرهنگی خود را طی نکرده ‏بود؛ و ایران هنوز کودک بود ‏و کشاکش بلوغ را ‏تجربه نکرده بود. بچه‌ها را دیده‌اید که با ‏تکه‌ای گِل، عروسکی می‌سازند و با آن ‏هم‌بازی ‏می‌شوند؟ ایران هنوز چنان کودک بود که چهره ‏بنیانگذار را در ماه می‌دید و با آن نرد عشق ‏‏می‌باخت.‏

و مشکل دوم این‌که، بنیان‌گذار، و به تقلید از او، ‏جامعه ایران، به جای نگریستن به خویش و ‏پاکیزه کردن ‏خویش و شکوفایی خویش، دائما ‏به بیرون می‌نگریست و غیریت می‌ساخت. ما ‏آنیم که دشمن ‏آمریکائیم؛ ما آنیم که ‏می‌خواهیم اسرائيل را محو کنیم؛ ما آنیم که ‏دشمن ضیاء‌الباطل و صدام‌یزید و ‏شاه حسین ‏اردنی و شاه حسن مراکشی هستیم. به جای آن‌‏که ما را در «آئینه ما» ببیند و کاستی‌ها را ‏‏نشان‌مان دهد و شکوفای‌مان کند، همه‌چیز را ‏با دیگری سنجید و ما را در آئینه غیر به ما ‏نشان داد، و ‏اصلا به کسی و جایی که نگاه نکرد، ‏به خودش بود و به ما بود.

آنچنان خیره به غیر ‏بود و از خشم نسبت ‏به غیر آکنده بود، که ‏ندید سیاست‌هایش با خودی‌ها چه می‌کند. ‏دل‌مان لک زده بود که یک بار بشنویم ‏یا ببینیم ‏که از این همه کودکی که به دعوتش به جبهه ‏می‌رفتند و کشته می‌شدند مغموم باشد یا اظهار ‏‏تأسف کند. رفتارش با منتقدان و زندانیان و ‏فقیهانِ ناهم‌فکر که جای خود دارد.‏

خودی و نخودی که شروع می‌شود، عشق تبخیر ‏می‌شود. عشق جایی آغاز می‌شود که خودی و ‏نخودی ‏پایان می‌یابد. در همان اوایل، وقتی ‏خودی-نخودی به میان آمد، حذف‌ها هم ‏شروع شد؛ حکومت ‏گروه‌های سیاسی را از ‏انتخابات و موقعیت‌های قدرت حذف کرد، ‏آنها هم ترورها را شروع کردند؛ و ‏هنوز چهل ‏سال است در همان چرخه خشونت ‏می‌چرخیم. حتی وقتی سخن از خودکفایی ‏گفتیم، نه با ‏نگاه به امکانات خویش و مصلحت ‏خویش، بلکه برای مبارزه با استکبار جهانی باید ‏خودکفا می‌شدیم. و چنین شد که منابع آبی ‏چندمیلیون‌ساله‌مان را برای خودکفایی، نابود ‏کردیم. ‏شرط شمس‌بودگی، یگانگی و یگانه‌سازی ‏است، نه بیگانگی و بیگانه‌سازی. این شد که ‏بنیان‌گذار، شمس ‏نشد. نه ما مولوی شده ‏بودیم و نه او شمس شد. و دریغ که جانشین ‏هم، گرچه مجبور نبود، اما، ‏همان راه بنیان‌گذار ‏را پیمود.‏

و اکنون ما چهل سال بود آرام‌آرام با بار فقهی ‏که بر دوش‌مان نهاده بودند و روزا‌روز بر آن ‏می‌افزودند و ‏نفس‌مان را بریده بودند، خوگر ‏شده بودیم. داشتیم به خودمان و نسل‌های از‏دست‌رفته‌مان و آینده ‏پُرابهام‌مان ‏می‌اندیشیدیم و دائما منتظر شمسی بودیم که ‏از راه برسد، دست‌مان را بگیرد و از این پریشانی ‏و ‏ناامیدی بیرون بکشد. در ۷۶ و ۸۸ با همین امید ‏بود که در انتخابات شرکت کردیم، اما نشد. ما ‏هنوز ‏مولوی نشده بودیم، یا آنان که در‌ پی‌شان ‏راه افتاده بودیم هنوز شمس نشده بودند؟ ‏نمی‌دانم. در این ‏سال‌ها که سنگ ستم از آسمان ‏می‌بارید و سرها را در گریبان خویش کرده ‏بودیم، داشتیم به خود ‏می‌اندیشیدیم؛ داشتیم ‏به ضعف‌ها و ترس‌ها و بیم‌ها و امیدهای‌مان ‏می‌اندیشدیم؛ داشتیم خطاهای ‏گذشته‌مان را ‏مرور می‌کردیم؛ داشتیم به مرگی که روزاروز به ‏ما نزدیک‌تر می‌شد فکر می‌کردیم و دنبال ‏‏چاره‌ای بودیم؛ داشتیم در درون خود نسل‌هایی ‏را پرورش می‌دادیم که ضعف‌ها و ترس‌های ما را ‏نداشته ‏باشند؛ داشتیم برای شکوفایی نقشه ‏می‌کشیدیم؛ در واقع ما داشتیم آرام‌آرام مولوی ‏می‌شدیم و کم‌کم ‏منتظر شمس‌مان بودیم.

خلاصه بی‌شمسی زمین‌گیرمان کرده بود. تا ‏آن‌که طوطی‌ای مهسانام، از منطقه‌ای که به ‏همان زیبایی ‏هندوستان است، به تهران آمد. او ‏منتظر نشد تا بازرگانی را بفرستیم که پیامش را ‏بیاورد. خودش پرواز ‏کرد و آمد تا با مرگ ‏خویش راه پرواز را به ما بیاموزد. او به سراغ ‏دیگر طوطیان رنگین این دیار، که ‏همگی از ‏جنس خودش بودند، رفت. طوطیانی که ‏بیست‌‌وپنج قرن بود حذف شده بودند؛ ‏بیست‌‌وپنج ‏قرن بود به جای نگریستن به ‏خویش، همواره به بیرون از خویش، یعنی به ‏خانواده، به فرزند، به همسر، ‏به دین، به آئین و به ‏جامعه خویش می‌نگریستند، و شمع وجودشان ‏را در پای آن‌ها آب می‌کردند. به آنان ‏یادآوری ‏کرد که اکنون دیگر بزرگ شده‌اید؛ اکنون باید ‏به خویش بنگرید و خویشتن را کشف کنید و ‏‏توانایی‌های خویش را شکوفا کنید.

داستان ‏سیمرغ را در گوش آنها خواند و گفت شما ‏میلیون‌ها مرغید ‏که اکنون دیگر پرِ پرواز دارید، ‏همین که بال‌های‌تان را بگشایید و به هم ‏بپیوندید، سیمرغ می‌شوید. ‏منتظر شمس ‏نمانید، تک‌تکِ شما «شمسه»های ایرانید. با ‏هم‌دیگر که باشید «شمس» می‌شوید ‏‏‏(شمسه، خورشید زرینی است که بر پشت ‏نشان شیروخورشید، بر تاج پادشاهان و بر ‏گنبد امامان ‏می‌درخشد).‏

و چنین شد که شمسه‌های ایران بیدار شدند و ‏به خویش نگریستند و قدرت خویش را باور ‏کردند و ‏بال‌های‌شان را گشودند و پرواز را تمرین ‏کردند و ظرفیت‌های جامعه خویش را آشکار ‏کردند و افق‌های ‏آینده را نشان دادند و نور ‏امید را به همه‌جا تاباندند. ‏

و اکنون، ایران، مولوی‌وار دارد تمرین عاشقی ‏می‌کند و گرداگرد خویش می‌چرخد و می‌رقصد. ‏و البته در ‏این بیداری، گاهی مستی و بدمستی ‏هم می‌کند، گاهی در سماع، عربده هم می‌کشد؛ ‏ولی چه باک؟ کم‌کم ‏خودش را پیدا می‌کند و ‏زبانش باز می‌شود و سخنش شایسته و شیوا ‏می‌شود و صدایش از عربده به ‏سوی ترنم‌های ‏شاعرانه می‌رود و مهربانی را تمرین می‌کند. آری، ‏نگارش دیوان کبیر عاشقی تازه آغاز شده ‏است؛ ‏زمان می‌بَرد، شاید هم خیلی طولانی، اما اکنون ‏شمسه‌‌های ایران ابیات نخستین این دیوان را ‏‏سروده‌اند. در واقع، اکنون عصر نوزایی ‏‏(رنسانس) ایرانی آغاز شده است، گرچه ممکن ‏است چند دهه یا ‏چند قرن طول بکشد تا ‏تکمیل شود، اما مهم این است که آغاز شده ‏است. ما صد و ده سال است همه ‏منابع ملی‌مان ‏را برای رسیدن به این لحظه خرج کرده‌ایم، ‏اکنون باید خیلی مراقبت کنیم که سیمرغ‌مان ‏‏دوباره سی-‌مرغ نشود. ما اکنون هیچ نداریم ‏جز این سیمرغ. سیمرغ را پاس بداریم.‏ [سماع: آواز خوش]

سلام بر مهسا، سلام بر شمسه‌های ایران، ‏سلام بر سیمرغ و سلام بر توسعه.‏

محسن رنانی / چهلمین روز جنبش مهسا (/ تاریخ انتشار: ۵ آبان ۱۴۰۱)

جهان پر شمس تبریزست، مردی کو چو مولانا
جهان پر شمس تبریزست، مردی کو چو مولانا