یک فیلم اجتماعی:M


احتمالا عده ی کمی حاضرند تا وقتشان را صرف یک فیلم ساخته 1931 بکنند، چرا که تا وقتی فیلم های خوش رنگ و لعاب(اما کلیشه ای و بی محتوا) هست که ما را سرگرم کند چرا باید بنشینیم و یک فیلم سیاه و سفید با هیجان کمتر را مشاهده کنیم؟

خب می‌توان گفت دلیل این امر این است که نگاه به هنر هفتم متفاوت است. بله عده ای آن را تنها برای وقت گذرانی میخواهند و سینما گران هم به این خواسته پاسخ میدهند و فیلم هایی را می‌سازند که به قول اسکورسیزی شهر بازی است. بله، میتوان گفت ذائقه ها در سینما عوض شده است، خب وقتی ذائقه مخاطب عوض شد سرآشپز که همان سینماگر باشد هم باید مناسب با آن ذائقه آشپزی کند. خب، البته تغییر ذائقه امری عادی است چرا که زمانه و تاریخ دائما در حال تغییر است. اما سینما اصلا برای چه پدید آمد؟ آیا صنعتی شدن سینما صحیح است؟



خب، اما بهتر است خیلی به حاشیه نرویم. اگر شما نگاهی به imdb250 بیندازید با یک فیلم ساخته 1931 در آلمان با نام M مواجه می‌شوید. در اینجا نه قصد نقد ندارم و نه قصد روایت ، بلکه تنها جان کلام فیلم را برای شما خواهم گفت.

فیلم M را در ژانر جنایی، معمایی و تریلر دسته بندی می‌کنند. اما این دسته بندی ماهیت اجتماعی فیلم را بیان نمی‌کند، ماهیت اجتماعی که در آخر فیلم مشهود تر می‌شود.

در این فیلم ما شاهد یک هرج و مرج اجتماعی هستیم، هرج و مرجی که همه جا را فرا گرفته و یک جو بدبینی کامل بر جامعه حکم فرما می‌شود. این هرج و مرج، زندگی همه را تحت تأثیر قرار میدهد و پلیس در این بین نه‌تنها جو را آرام نمی‌کند، بلکه با تعیین جایزه برای قاتل و استفاده از گشت‌های مداوم و همینطور درخواست کمک از مردم این ناآرامی اجتماعی را دامن می‌زند، بطوری که حتی خودشان هم از تعداد گزارشات سردرگم می‌شوند. این امر نشانگر شکنندگی جامعه از دیدگاه کارگردان است، شکنندگی که هیچ کس قادر به کنترل آن نیست و نهادهایی هم که سعی در آرام کردن اوضاع دارند، تلاش‌هایشان تنها به انحطاط می‌انجامد.


اما نقطه انتهایی هرج و مرج زمانی است که خلافکاران شهر از وضع نابسامان خسته شده و خودشان به پایان دادن این ناآرامی مبادرت می‌کنند. جامعه اینقدر دچار بحران شده است که عده ای خلافکار سعی در ختم غائله دارند. اما خلافکاران ما آدمکش های حرفه ای نیستند بلکه دزدند و کلاهبردار، گویا که قتل حتی بین خلافکاران هم امری منفور است چه برسد به قتل کودکان.

اما پیام اصلی فیلم در انتهای فیلم جای گذاری شده است. قاتل فردی عادی نیست. بلکه یک روانی است و نه حتی یک روانی زنجیری بلکه یک روانی بی‌خطر. اما هدف او از قتل چه بوده؟ هیچ. او یک بیمار است و اصلا دست خودش نبوده. حتی خودش از این کار نفرت دارد و میگوید بعد از آن که قتل را انجام میدهد هیچ چیز یادش نمی‌آید. گویی هیولایی او را مجبور کرده است. بله او مجبور بوده است که بکشد. وقتی درون اجتماع میرود کنترلی بر روی خود ندارد و میکشد. بله جبر او را به قتل واداشته است. حالا راه حل این مسأله چیست؟ وکیل مدافع او در دادگاه خلافکاران با توجه به جبر او را تبرئه می‌کند. چرا که اساس تکلیف اختیار است بنابراین کسی که مجبور بوده این کار را بکند تکلیف ندارد و مجرم نیست. اما این نظر مورد قبول واقع نمی‌شود و همه اعضای دادگاه خلافکاران او را بدلیل قتل به مرگ محکوم می‌کنند.

اما حتی وقتی که او از دست خلافکاران نجات می‌یابد و به یک دادگاه قانونی برده می‌شود، حکم تغییر نمی‌یابد و سرنوشتی جز مرگ ندارد.

در نتیجه این فیلم را می‌توان، فیلمی در نقد حکم اعدام دانست چرا که کارگردان در نهایت فیلم را به بگونه ای پیش می‌برد که شما در مقام قاضی قطعا قاتل را تبرئه می‌کردید.