معرفی فیلم؛ بوی خوش یک زن

من منتقد سینمایی نیستم و بیشتر دوست دارم فیلم‌ها رو از منظر روان‌شناختی نگاه کنم. درباره‌ی بحث سینماییِ فیلم "بوی خوش یک زن" همین بس که به نظر من یکی از بهترین بازی‌های آل پاچینو رو می‌تونیم در نقش یک سرهنگ پیر، بازنشسته، بدخلق و نابینا توش ببینیم... IMDB این فیلم 8/10 هستش. فیلم محصول سال 1992 هست و تقریبا 2.5 ساعت برای دیدنش نیاز دارین :)

الآن قصد تحلیل عمیق مباحث روان‌شناختیِ این فیلم رو ندارم و به نقل دیالوگی از اواخر فیلم اکتفا می‌کنم. این دیالوگ، از "ارزش‌های شخصیِ آدمی" حرف می‌زنه که به گمانم ارزش صدها بار دیدن و یا خوندن رو داره....

آخرین توضیح این که توی این صحنه، چارلی سیمز، پسری که توی طول فیلم با سرهنگ اسلید همراهی کرده، داره برای خلافی که دیگران انجام دادن و اون صرفا شاهدش بوده محاکمه میشه. محاکمه‌ای برای اینکه دوستانش رو اصطلاحا نمی‌فروشه! آقای ترسک هم مدیر مدرسه و محاکمه کننده‌ی صحنه‌ست...

سرهنگ اسلید (آل پاچینو): ولی خبرچین نیست!

آقای ترسک: ببخشید؟!

سرهنگ: نه، نمی‌بخشم!

آقای ترسک: آقای اسلید…

سرهنگ: اینا یه مشت مزخرفاته!

آقای ترسک: مراقب حرف زدنتون باشید آقای اسلید! شما در کالج بِرد هستید، نه سربازخانه! آقای سیمز، فرصت آخر رو بهتون می‌دم…

سرهنگ: آقای سیمز قبول نمی‌کنه! اون نیازی به القاب شما نداره: «ارزشش را دارید که مرد کالج بِرد خطاب شوید!» این دیگه چه جور کوفتیه؟! این چه‌جور شعاریه؟ «پسران! دوستانتان را لو دهید تا در امان باشید!» خب، اگه این کارو نکنید بالای صلیب می‌سوزونیمتون! خب، آقایان! وقتی اوضاع بی‌ریخته، بعضیا فرار می‌کنن، بعضیام می‌ایستن، این چارلیه، که جلوی آتش وایستاده، اونم جورجه، که تو جیب بابا جونش قایم شده! شما چه‌کار می‌کنید؟ به جورج پاداش می‌دید و می‌خواید چارلی رو نابود کنید!

آقای ترسک: تموم شد آقای اسلید؟

سرهنگ: نه، تازه گرم شدم! نمی‌دونم تا حالا کیا این‌جا اومدن، ویلیام هاوارد، ویلیام جنینگز، ویلیام تل، اصلاً هر کی! ارزش‌های اونا مُرده، تموم شده، البته اگه ارزشی داشتن، به هر حال، تموم شده! شما دارید یه کشتی پر از موش می‌سازید، یه کشتی، پر از خبرچین که بفرستید دریا، و اگه فکر کردید می‌تونید این ماهی‌ها رو آدم کنید، بهتره دوباره روش فکر کنید! چون فکر می‌کنم دارید ارزش‌هایی که توی این کالج ادعاشو می‌کنید، می‌کُشید! جای تأسفه! این چه مسخره‌بازی‌ایه که امروز راه انداختین؟ تنها کسی که اینجا ارزش داره، کنارم نشسته [به چارلی اشاره می‌کند] و امروز اومدم که بهتون بگم این پسر چه روح بزرگی داره! فروشی نیست! می‌دونید چرا؟ چون یکی اینجاست که نمی‌خوام اسمشو ببرم [اشاره‌اش به ترسک است] و می‌خواست بخردش، ولی چارلی خودشو نفروخت!

آقای ترسک: شما دیوانه‌اید آقا!

سرهنگ [فریاد می‌زند]: بهت نشون می‌دم دیوانه کیه! [بلند می‌شود] تو کلاً نمی‌دونی دیوانگی چیه آقای ترسک! نشونت می‌دادم، ولی دیگه خیلی پیر شدم! خیلی خسته‌ام و خیلی کور، ولی اگه اون مردی بودم که ۵ سال قبل بودم، این‌جا رو به آتش می‌کشیدم [عصایش را محکم روی میز می‌کوبد] دیوانه؟ فکر کردی با کی داری حرف می‌زنی؟! من هم توی این دنیا بودم، یه زمانی من هم می‌دیدم، و دیدم، پسرایی مثل اینا، جوونتر از اینا، که دستشون جدا شده‌بود، پاشون قطع شده بود و تو… داری روح این پسر رو نابود می‌کنی! و چرا؟ چون یه مردِ بِرد نیست! [با نیشخند] مرد بِرد!!! اگه به این پسر آسیبی برسه، شما ولگرد بِرد هم نیستین، همه‌تون!

آقای ترسک: لطفاً بنشینید آقای اسلید!

سرهنگ: حرفام هنوز تموم نشده! وقتی داشتم می‌اومدم اون حرفا رو شنیدم: «مهد تمدن!» وقتی پایه بیافته، گهواره هم سقوط می‌کنه و الان، اینجا، سقوط کرده! سقوط کرده! سازندگانِ مردان، خالقانِ رهبران! مراقب باشید چه جور رهبرایی این‌جا تولید می‌کنید! من نمی‌دونم سکوت امروز چارلی درست بود یا نه، من که قاضی نیستم! ولی می‌تونم بهتون بگم که اون کسی رو نمی‌فروشه تا باهاش آینده‌شو بخره! دوستانِ من، به این می‌گن ثبات! بهش می‌گن شجاعت! و این چیزیه که رهبران باید باهاش ساخته بشن! من هم در زندگی‌م سر دو راهی‌هایی بودم. همیشه می‌دونستم مسیر درست کدومه، بدون استثناء می‌دونستم، ولی انتخابشون نمی‌کردم. می‌دونید چرا؟ چون خیلی سخت بود! چارلی هم الآن به دو راهی رسیده، اون هم یه راه رو انتخاب کرده، راه درست رو هم انتخاب کرده، راهی که بر اساس اصولیه که یه شخصیت رو می‌سازن. بذارید به راهش ادامه بده! اعضای انجمن! آینده‌ی این پسر در دستان شماست! آینده‌ی ارزشمندیه! باور کنید! نابودش نکنید، ازش حفاظت کنید! در آغوش بگیریدش. یه روز میاد که بهش افتخار می‌کنید، بهتون قول می‌دم!

[سرهنگ می‌نشیند، چارلی با تحسین نگاهش می‌کند. دانش‌آموزان، همگی، برای سرهنگ کف می‌زنند.]