داستان آدیداس مشکی ندارد-اولین داستان رادیو فیکشن

نمی دانم کار درستی است یانه. منظورم منتشر کردن داستان در فضای مجازی و یا منتظر ناشر و چاپ و غیره ماندن. ولی میدانم همه ی ما از قرار گرفتن وسط یک داستان شورانگیز خوشحال خواهیم شد. پس بشنوید از بنده:

نسخه صوتی اسپاتیفای

کانال کست باکس رادیو فیکشن

نسخه شنوتو - از رادیو فیکشن
کانال تلگرام - رادیو فیکشن

ماکارونی را آبکش می‌کنم. چشمش می‌افتد به من که بیست و نه سال است با هم رفیقیم. در حقیقت من پسرش هستم. لمیده توی مبل و گوشی موبایلش را گذاشته روی شکم اش. این شکم سالهای سال تورم دو رقمی را برای داشتن یک خانواده به دوش کشیده است. نسیم خنکی از پنجره دارد همان چند تا تار موهای بالا و کف سرش را بازی میدهد. بر میگردد و نگاه منتظر به غذایش را به من میگرداند. هول است. به غیر از حساب و کتاب مغازه، موقع چای خوردن هم هول است. دوست دارد یکی همراهش باشد. از بیرون به نظر یک مرد چهل و چند ساله کچل و چاق میرسد. میگوید: میبینی مسعود ؟ اینجا زده آدیداس دیگه مشکی نمیزنه.

میگویم: باور نکن پدر این حرفا رو باور نکن. من همین دیروز توی نمایندگیش دیدم مدلهای امسال خیلی‌هاش مشکی بود. میگوید: خود دانی ولی آدم سیصد تومن بده بعد با کتونیِ کفش بلا فرقی نداشته باشه؟ میگویم: نه خوب. میرم یه سفید شبرنگ میگیرم که روش توری نسوز داره.

برای بار 20 ام تلفنم زنگ می‌خورد. یکی یک طلب خرده ریزه‌ای ازم دارد ولی حال و حوصله‌‌اش راندارم.

من تحت تاثیر خساست پدرم تربیت شده‌ام برای همین باید اعتراف کنم که خسیسم. تنگ نظر هم هستم. آن یکی چیزهایی که شما فکرش را بکنید هم هستم. اینطوری صبحها راحتتر از خواب بیدار میشوم و به کارهای خودم میرسم. خساست و گنده گوزی دوتا رمز موفقیت است. به قول خواهر و برادرم مسعود بچه‌ی آخر است و خوب قلق پدر را دارد. من فقط این حرفها را میزنم تا به خودم سرکوفت زده باشم. مثل شلاقی که برای حرکت هر جنبنده‌ی غیر گیاهی لازم است. بقیه هم که میگویند اینطوری نیست اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند.

پدر آخرین باری که خندید همین دو ماه پیش توی مسافرت اصفهان بود. هی یادش میرفت میپرسید اینجا کجاست؟ ما میگفتیم: پدرجان اینجا منار جنبان اصفهان است. چاییت رو بخور سرد شد.

می‌دیدیم کر و کر میخندید و تکرار میکرد منار جنبان. شاید یادش مانده بود جنباندن یک مناره واقعا میتواند خنده‌دار باشد. این سفر باعث شده بود اوضاعش بهتر شود.

گفت: چی شده مسعود چرا گریه میکنی؟ گفتم: زنم گذاشته رفته. مجبورم شام درست کنم. الان دارم پیاز رو آماده‌ی تفت دادن میکنم.

وقتی کارهای خانه را انجام میدهم بهتر فکر میکنم. برادرم جاوید اینقدر رفته بود توی نقش دانشگاهیاش که به همین راحتی بیرون نمی‌آمد. فوق لیسانس فلسفه بود و میخواست دکتر بشود. اما حالا از تدریس خصوصی به این ور مزه‌ی پول درآوردن را چشیده بود. دیگر دست و دلش به درس نمی‌رفت. دیگر به مارتین هایدگر نمیگفت مارتین چون آدم وقتی چنین پسرخاله‌ای داشته باشد حتما نانش توی روغن است.

پدر میگوید: خوب اینکه گریه نداره ... پیاز آماده بگیر.

د ولی خودم فکر میکنم جاوید برعکس من اهل بریز و بپاش است. میروم توی سایت فروشگاه. کد تخفیف را که احتمالا فردا پس فردا منقضی میشود وارد می کنم. یک بسته پیاز آماده و چیزهای دیگر. تقریبا هر چیزی که به دستم میرسد ارزش خرید اینترنتی دارد. دکترها تشخیص داده‌اند این آخرین روزهای پدر است. چیزی جز همانهایی که توی کتاب بینش دبیرستان درباره‌ی مرگ نوشته بودند یادم نمی‌آید. پدر برای خودش یلی بوده است. به زور ازم میخواهد کمکش کنم تا از جایش بیرون بیاید. می‌رود جلوی آینه و فیگور می‌گیرد.طوری نگاه می‌‌کند که باید تماشایش کنم. طاقت نمی‌آورم. من قرار است مهمانی‌ای ترتیب بدهم تا پذیرایی به صرفه‌ و در عین حال آبرو مندی باشد. قرار است آدمهایی که قهرند بیایند و باهاش وداع کنند. لابد می‌خواهند از موفقیتهای تو خالی‌ای بگویند که باعث خوشحالی پدر می‌شود. سالها قبل سید مرتضی شوهر خاله سوسن‌ام مجلس داشت که از ما شیرینی خریدند. انگار شیرینی خوب نبود. سید مرتضی باهاش حرفش شده بود. ما ندیدیم. سید مرتضی به من گفته بود پدرت متقلبه. با تقلب به این دم و دستگاه رسیده. پدرم ولی حس کرده بود جاوید با دختر خاله‌ام سر و سری دارد که اصلا نداشت. هنوز نفهمیدم دارد داشته است یا نه. بعضی وقتها فکر می‌کنم با همه دارد. بعضی اوقات هم مطمئن هستم با هیچ کس. مثل یک ربات بهشان درس می‌دهد.

من با برادر و خواهرم فرق دارم. الان پدر را که روزگاری یک قنادی بزرگ را اداره میکرد زیر بال و پرمان گرفته‌ایم. البته ریحان دیگر خسته شده و گذاشته رفته است. به کسی نگفته‌ایم ولی پدر بعد از سالها قرار است با باجناقش آشتی کند. دور و بریهای خیلی سال ندیده‌اش را دعوت کرده‌ایم.

رفیق هم خدمتش از بوشهر میرسد. یکی از دوستهای قدیمی‌اش که یک سال بعد از انقلاب رفت سوئد حالا دارد می‌آید ایران. باید چی بگویم؟ به افتخار از دنیا رفتن کسی؟ البته همه قرار نیست بیایند. آقای ملایمی را بعد از سالها که تلفنش را پیدا کرده‌ام ساعت هفت صبح بیدار میکنم. اول زنش گوشی را بر میدارد. پیر مرد کلافه است و خیلی رک و راست میگوید خدا بیامرزدش. خدا از سر تقصیرات همه‌ی ما بگذره. میگویم: هنوز فوت نشده. بعد حساب میکنم که این یعنی گدایی محبت. البته اگر برای پدرم و از یک دوست لجباز و قدیمی‌اش باشد اصلا اهمیتی ندارد. او هم آدرس میگیرد تا خدمت برسد. از آن طرف خط حس میکنم پیر مرد یک چیز خیلی تلخ را سر کشیده است.

پدر میگوید: با کی داشتی صحبت میکردی؟ دوستت بود؟ میگویم: پدر جان تلفنهام خصوصیه.

پدر میگوید: زرشک. سعی میکنم بهش برنخورد. فوری میگویم: حسابدار بود. امسال یه گرفتاری اساسی مالیاتی برامون پیش اومده. درآمد که نداریم همش داریم مالیات میدیم.

سه تا از نوه‌ها قرار است خودشان را برسانند. دوتاشان مطمئن هستم فقط دنبال کارهای حقوقی خانه‌ای که توی ایران خریده‌اند، می آیند. هر کدام با یک سال کار کردن توی اروپا حالا توی تهران صاحب خانه شده‌اند. بابا عرق کرده است. بهش میگویم: چیزی شده پدر جان؟ جوابم را نمیدهد. متوجه میشوم دهانش پر است. بعد از اینکه لقمه‌اش را می‌جود روغن روی مچ دستش راه می‌افتد. بازهم از بیرون ساندویچ سرد سفارش داده و توی همین فاصله که من تلفن را جواب میدادم آنرا بی سر و صدا تحویل گرفته است. شاید هم کار یکی از شاگردهایش باشد. نمی‌شود چیزی ازش پرسید.

ریحان که به خانواده اضافه شد بابا خوشحال بود. بالاخره کف دستهای آردی‌اش را محکم به هم کوبید و خالی بازی کرد. آخرین بچه‌اش هم داماد میشد و میرفت خانه‌ی بخت. ولی جلوی خودش اصلا خوشحالی‌اش را نشان نمیداد. بین دوتا عروسش ریحان را بیشتر دید و بیشتر دوست داشت. البته بیشتر هم باهاش کش مکش داشت. همان روزی که کارت عروسی را آماده کرده بودم رفتم در مغازه. عمو طوری نگاه کرد که داشت علامت می‌داد: بابات روبراه نیست. وای به حالت! ولی من اینقدر سرخوش بودم که نفهمیدم. ابروهاش را انگار وزنه‌ی 200کیلویی به هر کدامشان وصل بود داد بالا و به زور توی چشمهام نگاه کرد و گفت: خوب. به به. بده ببینم چی نوشتی؟

بلند خواند: جشن کوچک ما؟

همان جا کارت را پاره کرد. گفت: مسعود خان ما این همه میلیون داریم خرج میکنیم. باغ گرفتیم کلی آدم دعوت کردیم تو نوشتی جشن کوچک ما؟

اصلا نمیشد به حرفی جواب داد. بدتر میشد. توی کار هم همینطوری بود. یکبار پشت دخل بودم. هوا بدجور گرم بود و تقریبا خوابم گرفته بود. برای اینکه حالم عوض شود سعی کردم سر به سر ویزیتور شکر بگذارم. گفتم: ما اوضاعمون زیاد میزون نیست. میبینی که زمستون کسی شیرینی نمیخره. بیا و کمتر حساب کن. بابا یکهو نمیدانم از کجا پیدایش شد و گفت:

ما اصلا مشکل مالی نداریم. ما به اندازه‌ی کافی داریم. مسعود جان ببین شکر رو چند میگه 20درصد گرون تر بهش بده بخریم ازش. بعد از آن طرف دخل رفت این ور و گفت: حالا قبلش یه زنگ به عموت بزن بلکه اون خریده باشه. بعد دست کرد توی دخل و کاغذها را زیر و رو کرد. آن موقع حسابدار نداشتیم. همه چیز دست خودمان بود. یک زونکن درآورد و گفت: نه آقا ما همین دو روز پیش خرید کردیم. تعجب کردم. بچه بودم. گفتم: کوش پس؟ پدر خودش را از تک و تا نیانداخت و گفت: هنوز نرسیده. گفت با مال حاج فتاح سه روز دیگه کلش رو میفرسته. از مشهد میاد. تو هم اینقدر اینجا واینستا. برو پایین ببین دانمارکیها آماده شد؟

دانمارکیها می‌ماند و ما یکی دو لیتر شیر گرم میکردیم و میریختیم رویش تا دوباره نو بشوند. بعد مشتری تا سینی داغ را می‌دید میگفت: آقا. از تو یخچال نه. همین سینی رو، از این سینی 2کیلو بهم بدین.

رییس کارخانه‌ی قند و شکر که از مشهد آمد خانه ما مامان کفری بود. آمده بودند و خیمه زده بودند. هر روز من باید می‌بردمشان یک جایی تا بگردند. عاشق سوراخ سنبه‌های تهران بودند. من فقط توی نخ دختر کوچکترشان بودم. بابا هم توی نخ من بود. دخترهاش به قولی رعایت نمی‌کردند. یک روز کوچکتره دکلته پوشیده بود. اینقدر بهش گیر دادم این زیری بندش کجاست. بهم بند نامرئی را نشان داد بدون هیچ ادا و قیافه‌ای در صورتی که من توی تهران جرات نداشتم با کسی اینطوری حرف بزنم. حتی یک وقت دیگر که داشتند حاضر می‌شدند بیایند اتاق پایین شام بخوریم ازش پرسیدم چطوری زیرش چیزی نمی‌پوشی؟ خندید. صورت ریز نقش و چشمهای مشکی داشت. قدش کوتاه و جمع و جور بود. به نظرم با دو دقیقه آرایش هم درست می‌شد ولی همان کار را نیم ساعت طول می‌داد. خلاصه توضیح داد که یک تکه دستمال کاغذی میزان می‌کنیم رویش تا کسی هیچ برجستگی‌ای نبیند. پدر همان موقع که ما حرف می‌زدیم آمده بود توی اتاق. در باز بود ولی اصلا فکرش را نمی‌کردم مهمانهای عزیزش را ول کند و مثل عقاب بالاسرما سر برسد. آن روز کاری کرد که مهمانها خیر هر چه نادیده در تهران داشتند را بخورند و بروند مشهد. راهش را بلد بود. زبانشان را بلد بود. قشنگ دو سه جا را پرسیده بودند و بابا گفته بود: دیگه خراب شد. خرابش کردن. بهش اشاره زدم و گفتم: بابا اینا میزنن تو اینترنت می‌بینن هست. خراب نشده. بابا هم گفت: ساکت باش بچه. اینترنت هزار تا آدرس اشتباهی داره. هر خیابون توی تهران رو صد جا میزنه. ولی میری میبینی نیست. هیچ کس هیچی نگفت.

گاهی وقتها خیلی رک و راست به طرف می‌گفت باید برود بالای سرکارگر و کارخانه‌‌اش و الا این فصل سال خیلی توی کارخانه‌ها موش می‌افتد. هیچ دستگاهی هم این موشها را نمی‌تواند دک کنند. طوری گفته بود که انگار خودش فرمانده و هماهنگ کننده‌ی کل موشها بود.

امسال عید برای اولین بار به خودش رسیده بود. بعد از سالها کراوات قدیمی‌اش را درآورد. پدر و پسر کراوات زدیم و مثل یک سناتور آمریکایی بردمش چند جا آدمهای قدیمی را توی عید ببیند. وقتی تازه پشت لبم سبز شده بود قرار بود عروسی سهراب، پسر عمویم بروم و کراوات زده بودم. خیلی جدی و طوری که عموها ناراحت نشوند گفت: پسر این چه کاریه؟ بازش کن اونو.

گفتم: چرا بابا همه‌ی پسر عموهام زدن. گفت: بابا یکی ممکنه بیاد گوشه‌ی خیابون اونو بکشه خفه‌ات کنه. آن روزها یعنی توی دهه‌ی شصت باید سر چنین استدلالهایی قانع میشدیم. من هم همین کار را نعل به نعل انجام دادم.

دید و بازدید عید توی خرداد سخت تر شده بود. آدرس یکی را که میگفت تازه یک سال است آمده تهران و قبلا توی بوشهر دیده بود، پیدا کردیم و برای تبریک عید روز 12خرداد رفتیم خانه شان. پدر متخصص شوخیهای بیمزه است برای همین گفت: حالا تا آخر خرداد هم عید حساب میشه. طرف سبزه نبود بیشتر زرد و زار به نظر میرسید. مهم نبود چون با ده دقیقه بیرون ایستادن سر و ته دید و بازدید فصل بهارمان هم میآمد. برایش خیلی مهم بود هر کسی که سرش به تنش می‌ارزد را ببیند. دنبال بزرگتری کوچکتری نبود. از در دروازه رد نمی‌شد ولی از سوراخ سوزن، به وقتش رد می‌شد. پول چایی تکیه کلامش بود چون باید توی جمع فامیل از تند و تیز بودن او خبر میداد. به هر کارمند دولتی میرسید باید یک جوری بهش میفهماند که ما میدانیم تو داری پول نفت میگیری. حالا جان من بگو چقدر ماهیانه پول چایی به دستت میرسد. بهترین و بدترین حرفها را از خودش یاد گرفته بودم. عمو در مقابل او یک آماتور خاموش بود. یک طوطی سربه راه که فقط بخشی از اصطلاحات و ضرب المثلهای نیش دار فارسی را بلد بود.

ریحان هفته‌ی پیش همینجا نشسته بود و داشت برای دورهمی فردا با دوستهاش، غذا درست میکرد. همینطوری هم از پدر شوهرش تعریف میکرد که برایم عجیب به نظر میرسید. حتما مادرم اخیرا کار بدی کرده بود که او دوباره تعریف و تمجید از پدر را سر لوحه‌ی کارش قرار داده بود. میگفت: پدرت خیلی روشن فکره.

گفتم: کجاش؟ بابای من؟ یا خدا.

داستان آدیداس مشکی ندارد - عمار پورصادق
داستان آدیداس مشکی ندارد - عمار پورصادق


ریحان موهایش را از توی صورتش زد کنار و گفت: همیشه توی جمع فامیل میگه: با عشق و علاقه غذا درست کردن رو اونایی میگن که میخوان زنها رو پای گاز نیگر دارن.

گفتم: خوب این یعنی روشن فکر؟ والا مامان ما یه روز براش غذا درست نکنه باید بیای و ببینیش. البته الان که نه. ولی قبلترها که حالش بهتر بود.

وقتهایی بود که توی مغازه سر ظهر شیرینی‌ای کیکی به یک مناسبت نخورده بود و گرسنه می آمد خانه. زن و مرد برایش فرقی نداشت. می‌آمد پنجرهها را طوری باز میکرد که میگفتی همین الان است از گرسنگی داد و فریاد کند.

اما عمو اصلا مغازه نبود همش این بنگاهی آن بنگاهی پلاس بود تا اینکه موقع تقسیم دخل مغازه بشود. چون پدر اصلا کار فنی‌اش را قبول نداشت.برادر بزرگتر بود بهش حال داده بود تا یک لاقبا نماند. 50 سال به اندازه سلطنت ناصرالدین شاه مواظب بود یک لاقبا نباشد.

پدر اخلاقهای خاصی داشت و کلا به روش خودش زندگی میکرد. آن موقع که مدرسه میرفتم اینطوری نبود ولی وقتی دانشجو بودم زیاد برایم پیش آمده بود. توی زمستان به جای اینکه کت یا کاپشن بپوشد راحتتر بود که دوتا پیراهن پشمی را روی هم بپوشد و به جای ماشین شاسی بلندش که فقط توی مهمانیهای خانوادگی روشن میکرد، توی سرما و گرما سوار موتورش میشد. این اواخر به اصرار جاوید موتورش را عوض کرد چون دوره‌ی بگیر بگیر دلار فروشها بود و جاوید قانعاش کرده بود با این موتور ممکن است اشتباهی بهش گیر بدهند. شاید باورتان نشود ولی پدر عاشق تیر اندازی بود. برای همین از سالها پیش یعنی همان دوره‌ی جنگ به ضرب و زور و بردن کیلو کیلو شیرینی برای این و آن، عضو باشگاه تیراندازی کلت بادی شده بود و کارش هم عالی بود. برای مدرسه عوض کردن ما برای خانه‌ای که خواهرم پایش را توی یک کفش کرده بود که اجاره کنند برای دکتر قلب مادر. برای مهدکودک فسقلی‌ای که سمیرا افتتاح کرده بود. همیشه شیرینی‌های آنچنانی برده بود. توی جوانی، اینقدر کارگاه نقل کار کرده بود که از رمق افتاده بود. مثل یک کشتی‌گیر دایم ورزیده بود. خودشان یاس پنج پرمی‌کاشتند تا بریزند توی نقل.

مهمانی افتاده بود دو روز دیگر و ما برای جای خواب مهمانهای راه دور داشتیم مشورت میکردیم. قبلترها اینطوری نبود. مهمانیهای دهه‌ی شصت طوری بود که صاحب خانه آرزو داشت برای یک روز هم که شده تمام دیوارهای اتاقها برداشته شوند تا اتاق پذیرایی‌اش بزرگترین ابعاد ممکن را پیدا کند.

پدر همه جای جهان را که شیرینی می‌پختند رفته بود. توکیو. بیجینگ. تمام اروپا و دانه به دانه کشورهای آفریقای جنوبی که تازه مد شده بود را رفته بود و همه نوع شیرینی دیده بود. شکلاتهایی از کرم که توی دانمارک درست شده بود و پر از پروتئین بود. حتی یک کتاب شیرینی پزی درست و حسابی هم نوشته بود که خیلی توی چشم نمی‌آمد. عمو همان موقع گفته بود که به جای جاوید به یک طراح درست و حسابی پول بدهد تا کتاب را پر رنگ و لعاب دربیاورد. البته برای پدر این حرفها مهم نبود چون کتابش مثل یک سفرنامه جذاب شده بود ولی به درد گیج کردن خانومهایی که میخواستند دقیقا یک شیرینی خاص را تهیه کنند می‌خورد. پدر همان موقع هر جایی که میرفت تا مدتها دکور مغازه را به شکل همان شهر در می‌آورد مثلا به دستور او کلی –هایکو- از این طرف و آن طرف پیدا کرده بودم و با رنگهای ملایم و روشن روی زمینه‌ی سفید پرینت گرفته بودم و تا مدتها از گوشه و کنار مغازه آویزان کرده بودم. روی ویترین هم پنجره‌های چوبی نصب کردیم که کنار میرفتند و فضای ما را به چشم بادامیها نزدیک کرده بودند. این تنها جایی بود که پول اصلا برایش مهم نبود.

اما یک روز که با یک مشتری ژاپنی واقعی صحبت میکردم تازه به اشتباه خودمان پی بردم. پدر گفت: بهش بگو خیلی خوش اومده. ما اینجا حتی شیرینی سلطنتی ژاپنی هم بلدیم درست کنیم. من هم مو به مو به انگلیسی ترجمه کردم. بعد پدر که دید طرف خندید، گل از گلش شکفت. گفت: بهش بگو ما خیلی عاشق شما چشم بادومیها هستیم. من هم کلمه به کلمه ترجمه کردم. بعد دیدم طرف ترش کرد. نزدیک بود با انگشت چشم خودش را دربیاورد. میگفت: .peanut eye? No. no. neverبعد من گفتم این اصطلاح است. پدر گفت:

چی شده؟ چی میگه؟

گفتم: بهش برخورده گفتم چشم بادومی. پدر اوضاع را بدتر کرد. رفت مشت زد توی آجیل و بادام درختی برداشت و گفت:! too much! Expensive. High! Highدیدم اوضاع خوب نشد و طرف گذاشت و رفت.

مساله این بود که فردا یک آقا و خانم با چهرهای سرد از در مغازه‌ی ما توی خیابان پاسداران آمدند تو و خودشان را کارمند سفارت ژاپن معرفی کرده بودند. بعد یک جوری به ما تذکر دادند که جناب سفیر از رفتار ما ناراحت شده اند. پدر سرش را خاراند و گفت: خوب آخه ما چیز مهمی به جناب سفیر نگفتیم. گفتیم مسعود؟ من هم حرفش را تایید کردم ولی اول خانم و بعد آقای همراهش گفتند: ولی توی فضای مجازی مث اینکه درباره‌ی چشم بادومی گفتن شما و ناراحتی سفیر کلی عکس و مطلب منتشر شده. پدر فکر میکرد برای ژاپنیها هم بادام درختی اینقدر گرانبها و ارزشمند است.

معلوم بود کار چه کسی است. اشکان تازه دو ماه بود توی مغازهی پدرکار میکرد و حالا به نوعی باعث اخراجش شده بود. هیچ وقت فریاد پدر وقتی خواست به جای گوش دادن به توضیحات اشکان، ساکتش کند را یادم نمیرود. اشکان مثل معلمی که تمام جزوه را باید توی پنج دقیقه‌ی باقیمانده از کلاس بگوید، تند و تند عذر خواهی کرد ولی فایده نداشت و بالاخره اخراج شد. پدر به تازه داماد بودن اشکان اعنتا نکرد. آدم همیشه برای کارهایش دلایل معقول ندارد.

پدر روزهای تعطیلی که دو سه روز مجبور بودند مغازه را تعطیل کنند، با دوستهای خودش میرفت شکار. تعطیلی رسمی مهم نبود. برنامه برنامه‌ی خودش بود. علی الخصوص یک سالی نزدیک بود توی تاسوعا به خاطر باز بودن مغازه و پختن کیک یزدی مغازه را به آتش بکشند. من نبودم ولی می‌گفت چند روز قبل تهدید کرده بودند. بعد با یک 20 لیتری نفت آمده بودند در مغازه. ولی به خیر گذشت. هیچ کدام از دو طرف دنبال لجبازی نبودند.

هیچ وقت هم چیزی از آن سفرهایش نمیگفت و ما را هم نبرد. مادر اسمش جمیله بود و برای همین بچه‌ی اول را جاوید گذاشتند ولی آخری یعنی من، مسعود اسمم را از محمود یعنی پدرم گرفته بودم. پدر دو روز بعد از اینکه اشکان را اخراج کرد. گلوله‌ی یک تفنگ بادی خورد که باعث شد دست راستش بشکند. سر شب بود و طرف توی سوئیشرت قایم شده بود و تا شلیک کرد سوار موتور شد و رفت. با اینکه عمو گفته بود از اشکان شکایت کنند، کاری نکرد. اصلا هیچ وقت حرفی ازش نزد. فقط همان روز بعد از اینکه دستش را گچ گرفتیم گفت: به مادرهاتون نگید چی شده. بگین داشت میرفت توی کارگاه خورد زمین. زن عمو شمسی حسابی گریه کرده بود. مامان ولی فقط غرغر کرد که هیچ وقت حواست نیست ولی چیزی نگفت.

بعضی وقتها به درخواست عمو و البته رضایت پدر مجبور بودیم با پسر عموها برویم بیرون. یک زمانی هر دوتاشان برای امتحانات دیپلم درس میخواندند. با هم میرفتند قبرستان کوچکی توی دربند که از خنکی و سایه‌ی درختها استفاده کنند و کسی هم مزاحمشان نباشد. البته دوستهای دیگرشان هم بودند. پدر میگفت همان موقع من از صبح میرفتم سر درسم. عمویت میرسید و هربار باصداهای عجیب سعی میکرد ادای مرده در بیاورد. حالا هم دوست داشتند ما باهم دوست باشیم و رفت و آمد کنیم. برای همین من و سهراب که بیشتر از همه وقت اضافی دارد عصر قرار گذاشتیم برویم بیرون. دیدم هنوز بوی ساندویچی که ظهر خورده دارد از ته معده‌اش می‌آید. به رویش نیاوردم. گفتم سهراب بریم این کتابفروشیه. بعد دیدم اخمهاش رفت تو هم. همش سرش این طرف و آن طرف می‌چرخید. بالاخره گفتم باید بروم کتابخانه تا درس بخوانم. همان سال تنها کسی که از بین پسرعموها قبول شد من بودم. بقیه در گیر و دار مغازه و کارهای بیرون خودشان بودند. سینا هم دو سال بعد زد توی کار موسیقی. مجبور بودیم با هم برویم کوه. سینا و سهراب زودتر از من رسیدند چون خانه‌شان دقیقا دوتا کوچه بالاتر از ما قرار داشت. طوری روی سنگ ایستاده بودند که من انگار از پایین دارم برایشان عریضه‌ای میبرم. سینا مجوزش خراب شده بود و با اینکه این همه سر ترانه و تنظیم کارش هزینه کرده بود به جایی نرسید. گفت: بچه‌ها من میگم ولش. نریم کوه. تنها چیزی که بین ما سه تا پسر عمو همیشه بر قرار بود احترام بود. حرفش را زمین نینداختیم. رفتیم سید مهدی صبحانه خوردیم. داشتند بحث میکردند که این شعبه اصل است یا نه. من گوش نمیکردم. بعد با ماشین سینا رفتیم یک جایی وسط شهر توی خیابان شیخ هادی. عصر روز جمعه بود و خیابان خلوت‌تر از روزهای عادی بود. رفتیم توی یک کوچه. هیچ حرفی نمیزدیم که سینا دارد ما را کجا میبرد. دیدم ته یک کوچه نگه داشت. یک لیرز کمی قطورتر از معمول از جیبش درآورد. روشن اش کرد و انداخت توی طبقه‌ی دوم یک ساختمان قدیمی. به نظر یک اداره میرسید. دیدم اول یک زونکن بالای یک کمد فلزی را نشانه گرفت. سه دقیقه طول نکشید که زونکن شروع کرد به دود کردن. بعدش شعله ور شد. بعد دیدم روی تراس یک جعبه‌ی پر از خرت و پرت را نشانه گرفت و همین موضوع تکرار شد.

سهراب گفت: لامصب بسه الان یکی پیداش میشه.

گفت: نه هنوز اتاق مدیر مونده.

دیدم رفت اتاق مدیر و یک سری پرونده که توی کمد مانده بود را به همین روش آتش زد. بعد سوار شدیم و گازش را گرفتیم و رفتیم. سر کوچه سینا ایستاد. از توی صندوق عقب چند تا چوب با میخهای فراوان درآورد و گذاشت سرکوچه تا راه بسته شود. بعد سوار شد و رفتیم.

گفتم: اینا رو ممنوع نمیکنن؟ به چه دردی میخوره سینا.

سینا با لبخندی که فقط کریستیانو رونالدو میتواند بعد از سومین گل توی یک بازی بزند گفت: برای بهتر نشون دادن ستاره‌ها تو تور کویر، لابد نمیدونم.وقتی اداره‌ی موسیقی سابق، مجوزم رو باطل کرد، راه افتادم توی خیابون. رفتم سمت حسن آباد. همینطوری یه یارویی رو پیدا کردم گفت: بخر آقا نمیدونی چقدر قویه. بردش زیاده لامصب.

من مثل سینا و سهراب نبودم. سرم توی کتاب بود. برای همین با آدمهای منقضی و منزوی فامیل راحت‌تر میگشتم. حتی اگر میخواستم توی خیابان قدم بزنم سعی میکردم شب شده باشد و حتما از راه رفتن زیر نور افکنهای خیابان پرهیز کنم. سینا و من مثل شب پره و چراغ جذب هم شده بودیم. همین جور جذب شدنها باعث نفرتهای عجیب و غریب هم میشود. بعد از او، هر آدمی که به نوعی به موسیقی ربط دارد را توی خیابان می‌بینم راهم را کج میکنم. حتی یکبار وسط بزرگراه پیاده شدم چون کسی که پنج قدم پایینتر سوار شده بود دقیقا سهراب بود که مرا نشناخت. پسر عمویم هم ارث خور عمو و هم رقیب من به حساب میآید. خوش نداشتم با چنین روش احمقانهای کارهایم را پیش ببرم. اگر ماشین یک بنده خدایی که زنش پابه ماه است روی میخها گیر میکرد چه میشد؟ ولی یک چیزی بهم میگفت فقط ماشین آتش نشانی میتوانست سر کوچه پنچر شود. جلوی چشم پرسشگر راننده و تمام مسافرها پیاده شدم. بیخودی عصبانی بودم تا اینکه آب پاشهای چمن کنار بزرگراه توی سرمای زمستان خیسم کردند. آن موقع فهمیدم به جای عصبانی شدن آدم باید کلاه خودش را محکم بچسبد.

یکبار که من و جاوید داشتیم توی باغچه، علفهای هرز و شاخههای خشک را هرس میکردیم پدر پیدایش شد و برای اولین بار بهم گفت: میدونی مهندس؟ علف کش بیو ارگانیک باید تهیه کنی.

انگار هر دوتا چیزی که گفته بود از عالم غیب آمده بودند. مهندس، بیو ارگانیک. پدر اغلب جلوی عمو هر سه دقیقه یکبار بهم میگفت مهندس تا معلوم شود پسر عموها به بیراهه رفته‌اند.

پیر مرد اینقدر به پرستارها گیر داد تا اینکه مجبورمان کردند بیمارستانش را عوض کنیم. این بار اینقدر حالش وخیم شده بود که نای حرف زدن نداشت. نفسش درست چاق نمیشد. ولی یواشکی رفته بود با یک آدم معتاد که حالا توی بخش قلب داشت ترک میکرد، سیگار بکشد. این بار گیرش انداختم. معتاد همراهش میگفت: من زنم همین سه هفته پیش مرد. دلیلی برای ترک ندارم.

پدر هم سر تکان میداد و مرا بیشتر عصبانی میکرد. کشیدمش کنار و گفتم: پدر جان. شما چرا همپای این آدم شدی.

دیدم به تته پته افتاده است. دلم برایش سوخت. گفتم: آبمیوه گرفتم از همین پایین مغازه، داوود بیخود. خیلی هم سلام رسوند.

پیر مرد چیزی نگفت. نای حسابی نداشت. فقط تشکر کرد.

هزاران بار هم او مرا گیر انداخته بود. یکبار که یک دبه شکر غلیظ و قوام یافته را ریختم روی تخت جاوید، پدر همان موقع که جاوید از مدرسه آمد، پشت سرش رفت توی اتاق. جاوید هم با بی ادبی تمام روی تخت دمر دراز کشید و چسبید. پدر یک جورهایی هم خوشحال شده بود که درجا جواب بی ادبی جاوید داده شده است و از طرفی هم ناراحت این بود که این همه مواد مغازه‌اش را هدر داده بودم. آن روز به خاطر کارم حسابی تنبیه شدم. در حقیقت دو هفته کار تابستانی بدون دستمزد در مغازه. ولی هر بار که از خستگی کارهای مغازه در حال افتادن بودم صورت جاوید یادم می‌آمد که حسابی با شکر به تخت چسبیده بود. یکبار هم برای یکی از پسر عموها توی باغچه گودالی کنده بودیم تا اینقدر پز سبیل پرپشتش را ندهد. همان عصر بابا داشت از پنجره کل ماجرا را تماشا میکرد. جلوی عمو ناصر چیزی نگفت ولی رگ گردنش حسابی باد کرده بود. من و جاوید هم اظهار بی اطلاعی کردیم چون قرار بود سرایدار یک کارهایی با لوله‌ی فاضلاب که از توی باغچه رد میشد انجام بدهد. سریدار رفته بود قندهار و البته پدر هم باور نکرده بود. مهرزاد ولی همان طور غلفتی افتاده بود توی گودالی که تویش پر از آشغالهای خیس بود. البته میدانید که هر سه نفر مجبور شدیم آشغالهای یک هفته را که توی گودال بود با بیل و سطل به بیرون انتقال بدهیم. عمو ناصر گفت: میگم وقتی اومدیم توی حیاط چقدر بو میداد. البته خانه‌ی ما واقعا بزرگ بود و اصلا توی طبقات بالا اینقدر بوی خوراکیها و سرخ کردنیهای ناهار می‌پیچید که دیگر اثری از هیچ بد اقبالی بیرونی‌ای دیده نمیشد.

بابا این دفعه با یک خاک انداز پلاستیکی آن هم بعد از مهمانی حسابی به خدمتمان رسید. من هم صدایم درنیامد. ولی رفتم بود سراغ ماشین ریش تراش بابا و موهای زائدم را باهاش زدم. بعد هم ماشین را گذاشتم توی جعبه‌ی دائمی‌اش. سی سال خبردار همانجا ایستاده بود. جاوید بعدها تعریف کرد که با الکل ماشین ریش تراش را تمیز کرده است چون ما حقمان نبود که کتک بیشتری بخوریم.

عکس تزیینی است
عکس تزیینی است


مهمانی از صبح ساعت 8 شروع شد. 3ساعت بعدش مهمانها توی اتاق بزرگ پذیرایی ما جمع شدند. از خارج آمده‌ها ذره‌ای سر جای خودشان بند نبودند. همش این طرف و آن طرف وسایل عتیقه‌ی روی دیوار و سوراخ سنبه‌های پارتیشنها را دید میزدند و همه چیز را به شکل خاطره می‌دیدند. در صورتی که حقیقت این نبود. پدر ناخوش بود و دلش میخواست برای آخرین روزها همه را حسابی سیر ببیند. سید مرتضی باجناق بابا، با سبیلهای دود زده و هیکل جمع شده بدون اینکه ریش را زده باشد، حمایل دستهای دوتا پسرش از در آمد تو. یک پرده اشک توی چشمهاش جمع شده بود و حرفش زیر سبیلهاش مانده بود که قطره‌ی اشکش رها شد. گفت: سلام آقا محمود. مجلس ساکت شد. نازیلا که فقط 30ثانیه نشسته بود، به قول خودش stopکرد و رفت یک گوشه. پدر هم گفت: علیک السلام سید. بعد قدم برداشتند به سمت هم. سید مرتضی سرش را گذاشت روی دوش بابا و شروع کرد به های های گریه کردن. طوری گریه میکرد که انگار همین حالا از شکم مادرش بیرون آمده بود. توی صورتش نگاه کردم. دقیقا خطوط چهره‌ی یک نوزاد ازش معلوم بود. عصایش مانده بود روی هوا.

عمه سوقی که هیچ وقت نفهمیدم اسمش چرا اینطوری است از جایش بلند شد. گفت: صلوات بفرستین. مامان خواست کم نیاورد گفت: صلوات بلند. بعد اشاره زد به خواهر زاده‌اش ندا که برو گلپر را بیاور. گفتم: مامان نمیخواد الان این همه آدم اینجاست خفه میشیم. گفت: برای همین هم اتفاقا خوبه. هر کسی از یه جای دنیا یه ویروسی با خودش آورده این باعث میشه ویروس کشی بشه. عصر شده بود ولی دو تاخواهرهای مامان که سالهاست رفته بودند آمریکا دست بردار نبودند. همینطوری کنار عمه سوقی که او هم آمریکا بود ولی خیلی ازشان دور بود نشسته بودند و حرف میزدند.عجیب بود خاله های من توی تهران هم توی یک کوچه زندگی می‌کردند. آن طرف دنیا هم همان بودند. فقط سه تا چهار راه آن طرف تر. هر دو هم صلوات شمار توی دستشان بود. چطور آدم می‌رود آمریکا و این یک قلم از دستش نمی‌افتد. مادر و بقیه‌ی زنهای فامیل داشتند حرفهاشان را گوش میکردند. خاله سیما همینطوری که صلوات شمار توی دستش بود از شبی میگفت که با ماشین توی بزرگراه میرفتند و یک راننده‌ی مست آمریکایی جلویشان را گرفته بود و هی بهشان بد و بیراه میگفت. خاله میگفت آن شب اینقدر صلوات فرستادم و بالاخره نره خر شرش را کند و رفت. بعدش عمه سوقی یکی دیگر میگفت: عمه خیلی مسلمان مسلک نبود ولی حالا روسری‌اش را سفت روی سرش داشت و تعریف میکرد. از مدرسه رفتن بچه‌ها و از خیلی چیزهای دیگر تقریبا اینقدر از خریدهای توی وال مارت و جاهای دیگر چیزهای خنده‌دار گفت، که همه باهاش همراه شدند. گریه‌دار هم گفت ولی زود ازش رد شد. از فقر وبی پولی. از بی تفاوتی آدمها نسبت به هم. سید مرتضی از بس خندید به سرفه افتاد. بعد پیر مردها و پیر زنها هر کدام توی گوشه‌ای از خانه جمع شدند. پیر زنها همان حول و حوش آشپزخانه‌ی ما که همان موقع پدر به عشق مادرم، 50 متری ساخته بود جمع شدند. پیر مردها قرار شد بروند چرتی بزنند. شد تا حوالی پنج عصر. پنج عصر همه قرار شد دور هم جمع شویم که فهمیدیم سید مرتضی همانطوری گوشه‌ی اتاق در خواب فوت شده است. اول منصور نوه‌اش دویده بود تا پدربزرگش را صدا کند. دست سردش روی ساعدم انگار گز گز می‌کرد. بعد از سالها دیده بودمش. بعد همه رفتیم توی اتاق بالا. حس میکردم چقدر آن اتاق گرم و خشک است. سید مرتضی مثل یک بچه چمبره زده بود و برای همیشه خوابیده بود. پدر هر دقیقه میگفت: خدا بیامرزدش. همه به گریه افتاده بودند. خدا از سر تقصیرات ما بگذره. یکبار هم مرا کشید کنار و گفت: الان این پسر بزرگش نیاد شر بشه برای ما. من هم گفتم: نه بابا ما چی کارش کردیم. دیگه وقتش بوده و رفته.

سید مرتضی را مثل حرفه‌ای ها به خاک سپردیم. پسر بزرگش جواد لام تا کام حرف نمیزد. تربتی که عمه سوقی آورده بود برای سید مرتضی گذاشتیم توی کفن‌اش. یکی دو روز بعد هم خواب سید مرتضی دیده شد. هیچ کس هم از خانه‌ی ما جم نمیخورد چون از اول همینطوری دور هم جمع شده بودیم تا برخلاف خانواده‌های دیگر در کنار هم باشیم. روزها خانه‌ی ما پاتوق زنها و پیرها بود ولی عصرها همه دور هم بودیم.

کافی است توی این جمع یک دکتر باشد که تمام ویزیتها همانجا انجام شود. مهرنسا دارای برد تخصصی از آمریکا دختر عمه سوقی نشسته بود و حتی مردها را هم معاینه و مشورت میداد.

مادر نشسته بود کنار خاله سیما که یکهو برگشت بهم گفت: بدترین اتفاق دنیا شباهت رقیبها به همدیگه اس. یه چیزی که توفامیل ما خیلی زیاده اینه که همه‌ی پسرامون هم شبیه هم هستن. فردا حتما بدون سر این شیرینی فروشی به این بزرگی اونم بالای شهر، داستان دارن.

عمه سوقی گفته بود پدر یک مدت توی جوانی بوکس کارکرده بود ولی من خبر نداشتم ولی جاوید همانطور که سرش توی گوشی بود تایید کرد. گفتم: عمه الان لرزش دستش برای همینه؟

اعتنایی نکرد. از جوانیهای بابا گفت. حالا پیر مرد مجبور بود با این همه مهمان ساعت 8 اجازه بگیرد و برود طبقه‌ی بالا بخوابد. اصلا برایش مهم نبود که همین چندروز پیش باجناقش توی همان اتاق مرده است. البته هفتمش را قبلتر یعنی 5ام گرفته بودند.

عمه سوقی داشت می گفت که پدر چه سفرهایی را فقط به خاطر این لغو کرده بود که مثلا مغز بادام برای فلان شیرینی را نداشت و شیرینی‌اش به همان اندازه‌ی نیم کیلویی که برای خودش و مادر خانواده توی داشبرد میچپاند، نپخته بود. هر چند سال یکبار مواد اولیه‌ی شیرینیهای لوکس نایاب و گران میشد و پیر مرد از این بابت کلی آزرده میشد. عمو ناصر که 5سال از بابا کوچکتر بود با خنده میگفت: چرت گفته و اصلا بهانه‌های پدر همیشه مثال زدنی است. حتی میگفت ماجرای بوکس بیشتر از 6ماه طول نکشیده بود. یک بار دقیقا شب مسابقه، ضربه‌ای آنچنانی از ناصر خورده بود. فکش قفل شده بود و بالاخره اینقدر شیره‌ی تریاک خورده بود که به مسابقه نرسیده بود. شاید همان ضربه‌ی کاری عمو باعث شده بود که پدر بوکس را رها کند. به عمه سوقی نگاه کردم. یک لحظه درباره‌ی خوب یا بد بودن آدمها فکر کردم. اصلا معلوم نبود این علاقه به خواهر و مادر و خانواده که در پدر بود واقعی بود یا عمه سوقی داشت بازیهای سالها پیش برگزار شده را به نفع خودش تمام میکرد. عمه سوقی همان عمو ناصر بود که فقط برای تفکیک شدن سبیل گذاشته بود و روسری سرش بود.

عمه یکهو از سکوت درآمد و گفت: خانواده‌ی ما دعواهاش هم اینقدر مسخره است که هر کسی دلش میخواد میتونه بره وسط دعواشون و بیخودی ازشون بخواد روی همو ببوسن.

تنها شبی بود که از دست تلویزیون و ورورهای بیخودش خلاص شده بودیم. افسوس که مهمانی بزرگ داشت تمام میشد.


پدر اصلا حالش خوب نبود. ولی نشسته بود تا من برسم خانه. هر روز تهیه و تدارک داشتیم و اصلا خیالش نبود که این همه مهمان ریز و درشت دارد حسابی بهشان خوش میگذرد. عصر همان روز آدیداس مشکی را با طرح شبرنگ و توری، خریدم. کفش را پایم کردم. توی خیابان راه افتادم. به نظرم اینقدر جذاب شده بودم که همه داشتند براندازم میکردند. حتی دو ساعت زودتر مرخصی گرفتم تا برگردم خانه. به نظرم آن روز زودتر از همیشه گرم شده بود. توی راه دختری با پرایدش ترمز زد و آدرس پرسید. اینطرف وآن طرف کردم بعد خودش توضیح داد که میدانی که دنبالش بود، همین کوچه‌ی بالایی است. من هم ازش تشکر کردم. در ماشینش را آرام بستم. باز هم به آدیداسهام نگاه کردم.

وقتی رسیدم خانه حتی بچه‌ها هم داشتند برای هم از دیزنی لند تعریف میکردند. پدر کفش را دید. لبخند زد. به نظرم امن ترین اتفاق این حالت بود که مهشید کوچولوی هشت ساله که تازه افتاده بود توی تطعیلات تابستانی، لازم داشت با پدر بزرگش که بیشتر از همه وقت داشت برود ترکیه یا یونان گردش. حتی بهشان گفتم یونان شاید بهتر باشد. عمه همینطوری چپ چپ نگاهم میکرد. انگار دخل مغازه را زده بودم و حالا داشتم عذرخواهی میکردم. جاوید رسید. مهشید پرید بغلش. یک خیار از توی ظرف میوه برداشت و بعد شروع کرد به سوالهای انحرافی از داروها، از اینکه با عمو تماس گرفته‌ام یا نه ؟ از اینکه مستاجر همین دیروز آمده بود و باهات کار داشت. پدر هم همه را دانه به دانه جواب داد. بهش گفتم: جاوید پدر خسته است.

گفت: خوب بالاخره باید درباره‌ی مستاجر باهاش حرف بزنم؟

بعد یک دانه انگور انداخت هوا و با دهان گرفت. افتاد به سرفه کردن. پدر چای نباتش را خورده بود و شاید فشارش خوب شده بود گفت: آره بابا جون بخور. منم اگر عرضه نداشتم زنمو نگه دارم. دخترمو نگه دارم اینطوری انگور مینداختم هوا بعدشم میگفتم آخی فوتبالیست بشم خوبه‌ها.

جاوید گفت: حالا پدر جون که چی؟ خودتون این زنو کردین تو پاچه‌ی ما. اگه این همه موقع اردو رفتن توی دانشگاه گیر نمیدادی یه چیز درست و حسابی گیرما می‌اومد.

بعد رو کرد به من و در حالی که گوشت یک حبه‌ی درشت انگور عسگری را توی دهنش میچرخاند گفت: همون وقت بهم اجازه داد برم اردو، ولی بعدشم گفت: جاوید بشنوم کسی توی دانشگاه بچه‌دار شده اولش می‌آم یقهی تو رو میگیرم.

اینجا انگورش را قورت داد و ملتمسانه گفت: باورت میشه من اون شب تا صبح هر پسری بیدار میشد میگفتم: هوی! کجا؟ نصف بیشترشون میخواستن برن دستشویی. اون نصفه هم بدخواب شده بودن میرفتن سیگاری چیزی بکشن.

مادر گفت: زشته جلوی این همه مهمون.

دوباره پدر بُراق شد. از تلویزیون دست برداشت. شکمش را چرخاند و روی مبل بلند شد و نشست: آره دیگه. معلوم نبود چی میکشیدن همون موقع. بد بود مواظبت بودم؟ باباهای دیگه اصلا سراغ بچه‌هاشونو نمیگیرن. آقا جاوید بد شد جرات نکردی بری سمت اعتیاد؟

جاوید تمام حرفهایش را رو به من میزد: حالا مثلا اعتیاد داشتیم چی میشد؟ یه سال بعد میذاشتیم کنار. بهتر از این بود که مثل کدو تنبل برم سرکار برا زن و بچه بعدشم بیام خونه هیچی به هیچی. نه تفریحی نه رفاقتی. نه حتی مسافرتی. به خدا بیست بار چک میکردم هتل درست رزرو شده. بلیط هواپیما ایراد نداشته باشه. یه ترکیه‌ی ساده‌ی کوفتی میخواستیم بریم سه شب باید چهار میلیون خرج می‌کردیم که چی؟

پدر گفت: این به من چه. میخواستی بری زن همشهری بگیری بیکار شدی دستشو بگیری بندازی بری یزد کله‌ات باد بخوره. سه روز صدتومنم نمیشد خرجش.

جاوید کوتاه آمد.از لحن حرف زدن سبکسرانه‌اش فهمیدم فقط دارد پدر را شاد می‌کند. شب آخری بود که مهمان داشتیم. خارج روها که همان نیمه شب پرواز داشتند. از یزد و جاهای دیگر هم فردا تکه تکه میرفتند. شاید پدر داشت برای تنها شدن دوباره و خالی شدن خانه بهانه جویی میکرد.

خیلی جگر میخواست که آدم مثلا با کشیدن یک عدد سیگار یک عادتی را ترک کند. دیدم تقریبا ساعت سه صبح بود که پیر مرد دارد سیگارش را یواشکی میکشد. شاید داشت با همین یکی تمام آدمهای دور و برش را فراموش میکرد. آن شب حرف زد. حالش دگرگون بود. ترسش این بود که خانه را بکوبیم. از شیرینی فروشی چیزی باقی نگذاریم و با این پولها برویم خارج و مادر را همینجا رها کنیم. اینها را نمیگفت. داشت درباره‌ی مراسم عاشورا توی یزد میگفت. فقط از بچگی‌اش میگفت. از گم شدن توی دسته روی میگفت از این میگفت که توی دهسالگی جلوی عشقش گریه کرده بود. اسم طرف یادش بود. حمیده. منقلب شده بود. گفتم بابا ولش کن دنیا الان جای مدرنی شده. داشتم تشویقش میکردم مثل روزهای عادی که میرفت توی سایتهای اینترنتی که نکات مثبت زندگی را میگویند، یک چیزی ببیند یا بخواند که حالش عوض شود. از جوانی‌اش گفت. از اینکه توی یک عروسی برای همه قیمه آورده بودند و برای ارباب بره خوابانده بودند. بهم گفت ما هفت نفر بودیم من وسط آن جمع صدایم را انداختم توی سرم که ارباب از اون بره به ما هم می‌رسه؟ ارباب گفت آره جوانمرد. بعد دستور داد بره را آوردند برایشان. بیرون از مجلس ارباب صدایش کرده بود و گفته بود: اینا پشت سر ما حرف در می‌آرن. ما مگه بیشتر از یه کف دست چیزی میخوریم؟

می‌خواست بگوید تمام زندگی جنگیده است. الان خسته بود. حتی این را هم نگفت. اینقدر بهش نزدیک بودم که حس کردم چقدر یک پسر بچه‌‌ی بی دفاع و معصوم است.

اشک هر دوتامان درآمده است. جایش را میاندازم. پیر مرد میرود توی رخت خواب. صورتش را میبوسم. از اتاق می‌آیم بیرون. میروم توی خیابان. یک عده دارند توی نور جلوی یک فروشگاه بزرگ آن هم این وقت شب فوتبال بازی میکنند. پیر مردی با یک تیشرت روشن چرک و موهای از بغل سر در رفته با یک کمربند سنگین سگک دار چرمی میپرد وسط و شروع میکند به زدن وتاراندن بچه‌ها. بچه‌ها به دو فرار میکنند. پیر مرد نعره میزند. توی نعره‌اش فحشها شکل قرقره کردن به خود می‌گیرند و اصلا سر و تهشان معلوم نیست. نمی‌ایستم میزنم میروم تا آن شب را زود بخوابم. ساعت تازه چهار و نیم است.

صبح دارم میروم سرکار سرما خورده‌ام. پیرمردی با تن پشمالو و یکه شرت ایستاده است توی تراس و دارد رختهای صبحگاهی‌اش را پهن میکند. برایش دست تکان میدهم. با اخم و تخم نگاهم میکند. بر میگردد و دوباره مشغول کارش میشود. بعد انگار چیزی به ذهنش میرسد. اشاره میکند به من و بعد دستش را میگیرد به کش شلوارش. دوباره به من اشاره میزند.

توی شرکت یک پیرمرد هست که به زور دارد از پله‌ها بالا میرود. بهش میگویم پدر جان آسانسور مگه خرابه ؟ نه خراب نیست. ولی آدم برای موفقیت باید از پله ها بالا بره.

می‌ایستم نگاهش میکنم. دور شکمش چربیها دارند ورجه وورجه میکنند. این چه کاری است. میخواهم بروم یقه‌اش کنم و بگویم: لامصب مگه پول علف خرسه که بچه‌هات بیان بدن خرج اون زانوی واموندهات کنی. خوب نکن. از آسانسور استفاده کن.

قلبم توی خانه جامانده است. هر نیم ساعت به یک بهانه‌ای زنگ میزنم. بر خلاف همیشه خواب است. همش مامان گوشی را برمیدارد. مهشید هم دو بارش را متقبل میشود.

بالاخره خودشان بهم زنگ میزنند. پدر را برده‌اند آی سی یو. چشمهام مثل اینکه بچه‌ای با مشت زده باشد تویش قرمز میشود.

از آن همه مهمانی فقط مامان و جاوید آمده‌اند. قدم میزنم و دارم با عمو تلفنی صحبت میکنم. رفته بودند شهریار مهمانی و حالا حالا ها توی ترافیک هستند. جاوید ته راهرو پشت دیوار دارد سیگار میکشد.

پدر یکبار به خاطر دعوا با مادر پایش شیشه رفته بود و برای همین نگار رفته بود و بهشان توپیده بود که دیگر بس است بزرگ شده‌اند. من هم همان موقع پایم توی فوتبال آسیب دیده بود. یک هفته هر کدام عصای همدیگر را اشتباهی میگرفتیم. پدر گفته بود: فکر کردم الان دیگه میتونم مجبورت کنم تو به جای من پشت فرمون بشینی. قصر در رفتی.

من اغلب مجبور بودم برایش رانندگی کنم چون از جاوید دقیقتر می‌رفتم. ماشینی که عمرا اجازه نمیداد حتی نگار که عزیز دردانه‌اش بود پشتش بنشیند.

انگار درست نمیشود نفس بکشم. همه چیز به سرعت از جلوی چشمم طوری رد میشوند که حتی نمیتوانم دستم را بگیرم بهشان. انگار روی یک نوار نقاله‌ی قوی و تیز دارند جلو میروند. اشکم بند نمی‌آید. دستهایم برای ترمز کردن این نوار نقاله‌ی تیز خاطرات خون آلود است. من دهسالم بود که تلویزیون خریدیم. پدر اجازه نمیداد برچسب تلویزیون را حتی سربازیگوشی هم که شده از صفحه جدا کنیم. مادر که میخواست دانشجو شود بعد از سالها اجازه نداد دانشگاه آزاد برود. چون محیطش جالب نبود. گذاشت برود پیام نور که به نظرش می‌رسید دانشجوها جایی برای دور هم جمع شدن ندارند. اولین بار وقتی زنم به یکی از دوستهای مجردم سلام کرد و باهاش دست داد خودش کشیدم کنار و بهم گفت: بی غیرت. عروسی نگار بود. پرتقالی که داشت توی دستم بالا و پایین میپرید خشک شد. اخم کردم. او هم گذاشت رفت. ده دقیقه بعد رفتم زدم روی دوشش که فلان بانک دارد خوب سود میدهد. برایش جذابترین خبر همین سودهای بانکی بود.

مامان با دوستهاش قرار گذاشته بودند تا شب امتحان درس بخوانند. من تازه دانشجو شده بودم. از توی اینترنت دستور پیراشکی گوشت را درآوردم. اینقدر مواظب بودم گوشتش خام نباشد که بالاخره سوخت. ککم نگزید. فقط با حس کردن بوی سوختگی رفتم توی آشپز خانه و دکمه‌ی هود را زدم. پدر که دید کلی گوشت از بین رفته گفت : بی عرضه. تو بی‌عرضه‌ای. بده منوی همین فست فودیه رو زنگ بزنیم ببینیم چی میشه.

دوباره توی مغازه‌ام. میخورم به پاتیل خمیر دعوایم میکند. بهم بر میخورد. ولی مثل کسی که توی بازی دارد فلشهای مسیر حرکتش را تعقیب میکند سعی میکنم بروم مرحله‌ی بعد. بهش میگویم: باشه. پدر فردا پنج شنبه است بیا بریم بگردیم.

بعد میرویم جلوی دانشگاه آزادی که دم خانه‌مان است. بین دانشجوها مثل شاگرد تنبلهای رفوزه به نظر میرسیم. پدر و پسر. کافه اینقدر کم نور است که پدر برای مسخره کردن کافی من هم که شده با موبایلش منو را روشن میکند. بعد هم با اینکه هزاربار همین جا آمده‌ایم میگوید : من یه دونه از شماره‌ی 4و این دوستم هم شماره‌ی .5راستی نیمرو هم دارین؟

کافی من دستهاش را تندتر با پیش بندش پاک میکند. سعی میکند لبخندش را قایم کند. بعد میگوید: نه متاسفانه.

بعد طوری با کافی من حرف میزند که انگار صدا به صدا نمیرسد.پدر هر جمله را تکرار میکند. خجالت آور است. از زیر میز شیشه‌ای آستینش را میکشم. کافی من میبیند و میرود. همه جا را دود گرفته است. پدر سرفه نمیکند. حس میکنم توی آستینش یک چیزی غیر از دست است. دوباره آستینش را میکشم.

پدر میآید بیرون و در همین حال میگوید: ببین اصلا این میز و صندلی مال غربیهاست. ایرانیها باید روی تخت قهوه خونه بشینن. در حقیقت لم بدن. اینطوری تمام سلولهای ذهنی و حتی حافظه‌اشون به‌کار می‌افته.

این جمله از پدر عجیب است. دیگر خسته نیست. انگار اینقدر برانداز کرده و قبول کرده که مادر بیاید همینجا درس بخواند. دست میکند از جیبش 10تا 100 ای در می‌آورد. میگوید: مسعود جان برای سور و ساط دانشگاه مادرت برو قصابی. تمام دوستات رو هم دعوت کن.

بچه ها میرسند. همه جای خانه آدم هست. هم فامیل هست هم دوستهام هستند. اینقدر ادا و اصول درآورده‌ام که ترجیح داده‌اند تا خودشان بروند ذغال بگذارند و کم کم اوضاع را دست بگیرند. بهشان میگویم: من همینجا باید پیش پدرم بمانم. دستش را گرفته‌ام. انگشتهاش خیلی کلفتند. قدش هم خیلی ازم بلند تر است. نادر و بقیه‌ی بچه‌ها در گوش هم هی یک چیزی میگویند و میخندند. نادر میگوید : واقعا این همه کباب که روی روشوییهای آشپزخانه ردیف کردین، کی میخواد بخوره؟ آدم بالا میاره. میبینم من هم انگار دارم بالا می‌آورم. سیمین به نادر میگوید: خفه شو نادر حالمو به هم زدی. بعد همینطوری مثل آدمهایی که ادای مستها را در می‌آورند. شکل حرف زدن و رفتارهایش مستانه میشود. پایین موهایش را میگیرد و لول میکند بعد بهم نگاه میکند. من دوباره بالا می‌آورم. انگار ریحان است ولی سیمین است. ریحان روسری سفید ندارد. من و نادر و سیمین کنار پدر ایستاده‌ایم. یک بیمارستان است. پدر چیزی نمیگوید. پرستار میگوید: تست پنیسلینش مثبته. پسرتون حساسیت داره. پدر مرا از زمین بلند میکند. توی بغلش دوباره بالا می‌آورم. بدون اینکه چیزی بگوید پیراهنش را درمی‌آورد و گلوله میکند. بازیر پیراهن ایستاده است. خجالت میکشم.


دست جاوید بیدارم میکند. دارد گریه میکند. من هیچی ازش نمیپرسم. به سمت ورودی آی سی یو نگاه میکنم. انگار دکتر و پرستارها دارند میروند یک جای دیگر. داد میزنم. تقلب کن پدر. تقلب کن. جاوید میگوید: مسعود جان! آروم باش.

پرستارها مرا میگیرند. تقلا میکنم. زورم نمیرسد. آمپولشان را میزنند.

من و پدر و جاوید یکی از آخرین دهاتهای لواسان هستیم. کنار یک حوضچه‌ی بزرگ آب. بالا سرمان یک درخت گردوی بزرگ است. پدر میخندد. من و جاوید داریم زور میزنیم مشتش را باز کنیم. جاوید مچش را نیشگون میگیرد. من هم همان کار را میکنم. جاوید جوراب پدر را در می‌اورد جلوی صورتش میگیرد. من هم یک طرف دیگر جوراب را بهش نزدیک میکنم.

دورتا دورمان درخت های کوتاه سیب هست. بین باغها هیچ مرزی وجود ندارد. آسمان واقعا آبی است. پدر چشمهاش بسته است. میگوید: هر کی پسر خوبی باشه براش یه قصه تعریف میکنم. ما هم ساکت میشویم. بعد می‌بینم بین زمین و آسمان هستیم. پدر هر کداممان را با کف دستش بلند کرده و برده‌است بالا توی آسمان. میگوید: گول خوردین. قصه‌ای که من بگم به درد بچه‌ها نمیخوره. بعد التماس می‌کنیم تا ما را زمین بگذارد. محل اتراقمان دو در اتاق کوچک است. بالایش هنوز ساخته نشده است. پدر میرود بالا. من و جاوید دنبالش میرویم. خیلی تند می‌رود. بهش میگویم بایستد ولی به راه خودش میرود. آن بالا توی اتاقک ما یک دریچه‌ی کوچک هست. من و جاوید خسته شده‌ایم. همانجا ایستاده‌ایم. داریم پدر را تماشا میکنیم. پدر با آن هیکل بلند بالا به طرفه‌العینی از دریچه رد می‌شود. من میدوم. هر چقدر میخواهم از دریچه رد شوم نمیشود. هم دریچه خیلی باریک است و هم آن طرفش تقریبا به کوه چسبیده است.