داستان پسرها و دخترها - آلیس مونرو

پسرها و دخترها-ترجمه: ایرج رحمانی

اکتبر 17, 2013 | ادبیات

آلیس مونرو

پدرم کشاورز بود و کارش پرورش روباه، یعنی او روباه‌های نقره‌ای را در قفس نگاه می‌داشت تا بزرگ شوند؛ بعد، در پائیز یا اوائل زمستان، وقتی حسابی پر پشم می‌شدند آنها را می‌کشت و پوست‌‌شان را به کمپانی “هادسن بی” و یا به شرکت “بازرگانی خز مونترال” می‌فروخت. این شرکتها به ما تقویم می‌دادند و ما آنها را روی درِ آشپزخانه آویزان می‌کردیم، یکی این طرف و یکی هم آن طرف: در زمینه‌ی سرد و آبی‌ی آسمان و جنگلهای سیاهِ کاج و رودخانه‌های خطرناک، ماجراجویانی با کلاه های پُر پر، پرچمهای انگلیس و یا فرانسه را به اهتزار درمی‌آوردند؛ و سرخپوست هائی که کمرشان زیر بار حمل قایقها خم شده بود.

قبل از کریسمس، به مدت چند هفته، پدرم بعد از شام در زیرزمین خانه کار می‌کرد. دیوارهای زیرزمین دوغاب شده بودند و یک لامپ صد وات که بالا سر میزِ کار آویزان بود زیرزمین را روشن می‌کرد. من و برادرم “لِرد” بالای پله‌ها می‌نشستیم و تماشا می‌کردیم. پدرم روباه‌ها را پوست می‌کند. آن ها، بدون آن پشم زیبا و پر نخوت، عجیب کوچک، بدجنس و مثل موش صحرائی به نظر می رسیدند. بدن های برهنه و لیز، داخل کیسه‌ای گذاشته و خاک می شد. یک بار “هنری بیلی”، مردی که در استخدام پدرم بود، کیسه را به طرف من گرفت و گفت: “هدیۀ کریسمس!” مادرم فکر کرد این کار اصلاً بامزه نبود. در واقع، مادرم از کلِ کار راضی نبود ـ کاری که شامل کشتن و پوست کندن و آماده کردن پشم روباه‌ها بود ـ مادرم آرزو می کرد کاش این کار در خانه انجام نمی‌شد. مسئله، بوی بد بود. بعد از کشتن روباه‌ها، پدرم پوست‌شان را، پشت و رو، روی یک تختۀ دراز پهن می‌کرد و با دقت، رگ های خونی و تکه‌های چربی را می‌تراشید و پاک می‌کرد و بوی بدوی روباه به تمام چهار گوشه‌ی خانه نشت می‌کرد. به نظر من، این بو، مثل بوی پرتقال یا سوزن های کاج، به طور اطمینان بخشی فصلی بود.

هنری بیلی از مشکلات برونشیتی رنج می‌برد. او سرفه می‌کرد و می‌کرد تا صورت باریک‌اش قرمز و چشم های آبی‌ی کمرنگ و استهزا آمیزش پر از اشک می‌شد؛ بعد، درِ اجاق را برمی‌داشت، عقب می‌ایستاد و خلطِ خونی‌اش را به قلب آتش پرت می‌کرد. ما او را برای این کار، و همچنین به خاطر این که هر وقت اراده می‌کرد می‌توانست شکم‌اش را به قار و قور بیاندازد تحسین می‌کردیم، و به خاطر خنده‌هایش، که پر از صدای سوتِ بلند و غِرغِره بود و تمام دستگاه معیوب سینه‌اش را درگیر می‌کرد. بعضی وقتها سخت بود بگوئی هنری به چه چیزی می‌خندد، و همیشه محتمل بود که او دارد به ما می‌خندد.

روباه - پسرها و دخترها- آلیس مونرو
روباه - پسرها و دخترها- آلیس مونرو


بعد از این که ما را به اتاقمان می‌فرستادند، هنوز بوی روباه را حس می‌کردیم و خندۀ هنری را می‌شنیدم، اما این چیزها که یادآور گرما، امنیت و دنیای بسیار روشن زیرزمین بود در هوای مانده و سرد طبقه‌ی بالا تقلیل می‌یافت، گم می‌شد. شب های زمستان، ما دچار ترس می‌شدیم، ترس ما البته از بیرون نبود، هر چند در این فصل از سال، پشته‌های برف، مثل نهنگ هائی خوابیده، دور تا دور خانه را می‌گرفتند و بادی که از مزارع پوشیده از برف و برکه‌های یخزده می‌آمد، با کُرِ تهدید کننده‌ی لُولُوهای پیرش، تمام شب مزاحم ما بود. ما، از داخل، از اتاقی که در آن می‌خوابیدیم می‌ترسیدیم. آن وقت ها، طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما هنوز کامل نشده بود. یک دودکش آجری از دیوار بالا می رفت و در وسط اتاق، یک سوراخ چهار گوش بود با یک نرده‌ی چوبی دور تا دورش. پله‌ها به همین سوراخ ختم می‌شدند. در طرف دیگر راه پله، چیزهائی قرار داشت که برای هیچ کس استفاده ای نداشت ـ یک رُول مشمعی که مثل یک سرباز، سر پا ایستاده بود، یک کالسکه‌ی چوبی، یک سبد ترکه‌ای، چند کوزه‌ی چینی و چند لگن دستشوئی که همه ترک برداشته بودند، یک عکس مربوط به نبرد “بَلَکلوا”(۱) که نگاه کردن به آن آدم را غمگین می‌کرد. وقتی لِرد آنقدر بزرگ شده بود که این چیزها را بفهمد، به او گفته بودم: خفاش‌ها و اسکلت‌ها بین آن چیزها زندگی می‌کنند و هر وقت مردی از زندانی که بیست مایلی تا ما فاصله دارد در می رود پنجره را باز می‌کند و داخل می‌شود و پشت آن رول مشمائی قایم می‌شود. البته ما قوانینی برای خودمان داشتیم تا امن بمانیم، یعنی تا وقتی که چراغ اتاق روشن بود و ما پایمان را از چهارگوش سائیده شده‌ی فرش بیرون نمی‌گذاشتیم امن بودیم، این چهارگوش در واقع محدوده‌ی امن اتاق خواب ما را معین می‌کرد، اما وقتی چراغ خاموش می‌شد هیچ کجا، به غیر از تختخواب، امن نبود.

قبل از اینکه چراغ را خاموش کنم، مجبور بودم روی دو زانو، روی تخت بنشینم، خودم را کش بیآورم تا دستم به کلید برق برسد و چراغ را خاموش کنم. ما در تاریکی، روی تخت‌هایمان، روی زورق های باریک‌مان دراز می‌کشیدیم و چشم‌هایمان را به نور ضعیفی که از راه پله می‌آمد می‌دوختیم و آواز می‌خواندیم. لِرد “جینگل بلز” را می‌خواند، که همیشه‌ی خدا ورد زبانش بود، خواه کریسمس بود یا نبود، و من “دنی بوی”(٢) را می‌خواندم و از صدای آواز خودم، صدائی نازک و ملتمسانه که در تاریکی بلند می‌شد خوشم می‌آمد. ما حالا می‌توانستیم به اشکال بلند و سفید و افسرده و یخ زدۀ روی شیشه‌ی پنجره نگاه کنیم و برای خودمان چیزهائی را مجسم کنیم. وقتی به این بخش از آهنگ می‌رسیدم که “تو زانو خواهی زد و بر من دعای مریم را خواهی خواند”، احساس لذت بخشی به سکوتم وامی‌داشت، اما راستی “دعای مریم” یعنی چه؟ مدام یادم می‌رفت از کسی بپرسم.

لِرد بعد از خواندن آهنگ فوری به خواب می‌رفت و من می‌توانستم نفسهای بلند و خشنود و پر حباب‌اش را بشنوم. کامل ترین، خصوصی ترین و شاید بهترین اوقات تمام روزم همین وقت بود که با خودم تنها می‌شدم. لحاف را حسابی دور خودم می‌پیچیدم و سرگرم تعریف یکی از داستان هائی می‌شدم که هر شب برای خودم تعریف می‌کردم. این داستان‌ها درباره‌ی خودم بودند، مربوط به زمانی که یک خورده بزرگتر شده بودم، و در دنیائی اتفاق می‌افتادند که به طور ملموسی مال من بودند، هر چند در یکی از آن ها فرصتی برای نشان دادن شهامت، شجاعت و از خود گذشتگی بود، اما زندگی‌ی خودِ من این طور نبود.

من آدم های گرفتار در یک ساختمان بمب‌باران شده را نجات دادم (باعث ناامیدی بود که جنگ واقعی، بسیار دورتر از شهرکِ “جوبیلی” در جریان بود). من یک بار دو تا گرگِ هار که تهدیدی برای حیاط مدرسه بودند را با تیر زدم (معلم‌های وحشتزده پشت سر من قایم شدند)، سوار یک اسب زیبا شدم و با روحیه‌ای بالا، در خیابانِ اصلی‌ی جوبیلی و از میان شادی‌ی مردم راندم و قدرشناسی آنها را برای قهرمانی‌ام‌ تصدیق کردم. (هیچ‌کس در آنجا سوار اسب نمی‌شد، به غیر از شاه بیلی (۳) در رژۀ “روز مردان نارنجی پوش”). در داستان هایم همیشه اسب سواری و تیراندازی بود، هر چند من فقط تنها دو بار سوار اسب شده بودم ـ اولین بار ما زین نداشتیم و بار دوم هم لیز خوردم و افتادم زیر پاهای اسب و او به آرامی و با متانت روی من پا گذاشت، اما من واقعاً داشتم یاد می‌گرفتم چطور تیراندازی کنم، هر چند هنوز هیچ چیز را نمی‌توانستم بزنم، حتی قوطی‌های خالی‌ی کنسرو یا تیرهای چوبی‌ی حصار را.

روباه‌ها در دنیائی که پدرم برایشان ساخته بود زندگی می‌کردند. این محوطه توسط حصار بلندی، مثل یک شهر قرون وسطائی، محافظت می‌شد و دروازه‌ای داشت که شب ها قفل می‌شد. در درازای خیابان های این شهر، آغل‌های بزرگ و محکمی قرار داشتند که هر کدام‌شان یک درِ درست و حسابی داشتند که آدم می‌توانست داخل‌شان شود، و در امتدادِ حصار سیمی، یک سطح شیب دار چوبی تعبیه شده بود تا روباه‌ها بالا و پائین بپرند؛ و یک اتاقک که مثل یک صندوق لباس بود و سوراخ هائی برای هوا داشت. زمستانها روباه‌ها در این اتاقک می‌خوابیدند و بچه‌هایشان را بزرگ می‌کردند. بشقاب‌هائی هم برای غذا و آب خوردنشان به حصارِ سیمی وصل شده بود. این بشقابها را می‌شد از بیرون برداشت و تمیز کرد. بشقاب‌ها از قوطی حلبی‌های کهنه درست شده بودند و سطح شیب دار و آغل‌ها هم از الوار اضافی و قدیمی. همه چیز تمیز و مرتب و مبتکرانه ساخته شده بود. پدرم مخترع خستگی ناپذیری بود و بهترین کتاب مورد علاقه‌اش در دنیا “رابینسون کروزو” بود. برای آوردن آب به آغل‌ها، او یک بشکه‌ی فلزی را روی یک فرغون سوار کرده بود. آوردن آب وظیفه‌ی من بود. روباه‌ها در تابستان می‌بایستی دو بار در روز آب می‌خوردند، یک بار بین ساعت نه و ده صبح و یک بار هم بعد از شام. من بشکه را دم شیر پر از آب می‌کردم و از طریق حیاط اطراف انبارِ غله به سمت آغل می‌بردم. همانجا، بشکه را پارک می‌کردم، آب پاش را پر می‌کردم و در طول خیابان راه می‌افتادم. لِرد هم می‌آمد و ظرف کوچکِ کِرِم و سبز باغبانی‌اش را پر می‌کرد و همان طور که ظرف به پاهایش می‌خورد، آب روی کفش‌های کتانی‌اش می‌ریخت. آبپاش من، آبپاش پدرم بود و واقعی، اما تنها اگر سه چهارم‌اش را پر می‌کردم می‌توانستم حمل‌اش کنم.

تمام روباه‌ها اسم داشتند که ما آنها را روی ورقه‌های حلبی نوشته بودیم و کنار درِ لانه‌شان آویزان کرده بودیم، البته آنها وقتی به دنیا می‌آمدند اسم نداشتند، اما اگر از سختیِ سال اول جان سالم به در می‌بردند و برای تولید مثل آماده می‌شدند اسمی بهشان داده می‌شد. پدرم چند تائی از آنها را “شازده”، “باب” و “بتی” نامگذاری کرده بود و آنهائی را که من بهشان اسم داده بودم “ستاره”، “ترک”، “مورین” یا “دیانا” نامیده می شدند. لِرد اسم یکی‌شان را گذاشته بود “مود”، اسم دختری که وقتی او کوچک بود برایمان کار می‌کرد. یکی را هم “هارولد” صدا می‌کرد، به خاطر یکی از بچه‌های مدرسه‌اش، و یکی را هم “مکزیک” که این یکی را نگفت به چه علت انتخاب کرده بود.

اسم گذاری‌ی روباه‌ها آنها را بدل به حیوانات خانگی نمی‌کرد. هیچ‌کس به غیر از پدرم داخل آغل‌ها نمی‌شد، حتی او را هم دو بار گاز گرفته بودند و دچار مسمومیت خون شده بود. وقتی برایشان آب می‌بردم، داخل آغل بالا و پائین می‌پریدند، اما به ندرت پارس می‌کردند، پارس کردن را می‌گذاشتند برای شب. آن وقت، با شور و هیجان و توٲمان شروع می‌کردند ـ اما همیشه مرا نگاه می‌کردند، آن ها با چشم هائی که مثل طلای روشن، در صورت های دراز و بدخواه‌شان می‌درخشید به من نگاه می‌کردند. آن ها، با آن پاهای ظریف و دم سنگین و اشرافی و پشم درخشان و چهره‌ای که به طوری بدیع و دلپسند، دراز و خصمانه بود، و با آن چشم های طلائی زیبا بودند.

به غیر از بردن آب، من به پدرم در زدن چمن و علفهای هرز و بلندی که بین آغل‌ها می‌روئید هم کمک می‌کردم. او علفها را با داس دسته بلندی می‌زد و من با چنگک آنها را روی هم کود می‌کردم. بعد، او علفهای کود شده را با چنگال دوشاخه‌ی چوبی‌اش برمی‌داشت و علف های تازه چیده شده را روی بام آغل‌ها می‌ریخت تا سایه بانی برای روباه‌ها شود که پشم شان به خاطر آفتابِ زیاد قهوه‌ای شده بود. این کار برای این که آن ها را خنک نگاه دارد نیز انجام می‌گرفت. به جز کار، پدرم در باره‌ی موضوع دیگری با من حرف نمی‌زد. در این مورد، او کاملاً با مادرم متفاوت بود. اگر مادرم سر حال بود، با من درباره‌ی همه چیز صحبت می‌کرد ـ اسم سگ دوران کودکی‌اش، اسامی‌ی دوست پسرهایش، و این که فلان لباس‌اش چه شکلی بوده، لباس هائی که حالا نمی‌دانست چه بلائی سرشان آمده بود. افکار و داستان های پدرم کاملاً خصوصی بودند و من خجالت می‌کشیدم ازش چیزی بپرسم. با این رو، با اشتیاق و با احساس غرور، زیر نگاه‌های او کار می‌کردم. یک روز کسی که غذای حیوانات می‌فروخت به آغل آمد و با او شروع به حرف زدن کرد. پدرم گفت: “مایلم کارگر تازه‌ام را ملاقات کنید.” صورتم از لذت سرخ شد، اما رویم را به آن طرف گرداندم و با جدیت تمام علف ها را روی هم کود کردم.

فروشنده گفت: “نزدیک بود فریب بخورم و فکر کنم که او فقط یک دختر است.”

بعد از این که علف ها زده شد، یک باره به نظر رسید داریم به آخر سال نزدیک می شویم. نزدیکی های غروب، روی علف های کوتاه و زبر و خشک راه رفتم و متوجه آسمانی که به سرخی می زد و در آستانه‌ی ورود به پائیز بود شدم. وقتی بشکه‌ی آب را بیرون بردم و دروازه را قفل کردم تقریباً تاریک بود. یک شب در همین موقع‌ها، پدر و مادرم را دیدم که جلوی انبار، روی یک تکه از زمین که بلندتر از بقیه‌ی جاها بود و ما آن را “گذرگاه” می‌نامیدیم ایستاده بودند و صحبت می کردند. پدرم تازه از اتاقکِ مخصوص تکه کردن گوشت برگشته بود، پیش‌بند تنگ و خونی‌اش را به تن داشت و یک تکه گوشت بریده شده و رنگ پریده در دستش بود.

تعجب آور بود که مادرم را در انبار غله ببینم، برای این که او اغلب از خانه بیرون نمی‌آمد مگر این که کاری داشته باشد ـ پهن کردن لباس یا بیرون آوردن سیب زمینی‌ها از خاکِ باغچه. با آن پاهای گل کلمی و برهنه‌اش که آفتاب ندیده بودند، پیشبندش هنوز تنش بود و جلوی شکم‌اش از شستن ظرف های شام نم داشت. روسری سرش کرده بود و تکه‌هائی از موهایش مثل چوب جارو بیرون زده بود. صبح‌ها، مادرم موهایش را این طور می‌بست، می گفت وقت ندارد آن ها را با دقت جمع کند، و موهایش تمام روز همین طوری بسته می ماند. راست می‌گفت، او واقعاً وقت نداشت. آن روزها ایوان پشت خانه پر بود از سبدهای هلو و انگور و گلابی که از شهر خریده شده بودند، و پیاز و گوجه فرنگی و خیار که در خانه کاشته می شد، و در انتظار تبدیل شدن به مربا و ترشی و سسِ تند. تمام روز، آتش در اجاقِ آشپزخانه شعله می کشید و ظرف های شیشه‌ای در آب جوشان جلینگ جلینگ می‌کردند. بعضی اوقات هم کیسه‌ای کرباسی از دیرکی که بین دو صندلی قرار داده می‌شد آویزان بود و عصارۀ سیاه و آبیِ انگور، برای درست کردن ژله، از آن می‌چکید. به من هم کار محول می‌شد، یعنی پشت میز می‌نشستم و هلوهائی را که در آب گرم خیسانده شده بودند را پوست می‌کردم یا پیازها را تکه می‌کردم و چشم هایم می‌سوخت و اشکم روان می‌شد. به محض این که کارم تمام می شد از خانه بیرون می‌دویدم و قبل ازاین که مادرم کار دیگری به من بدهد از صدارس او دور می‌شدم. تابستان‌ها، من از آشپزخانه‌ی داغ و تاریک‌مان متنفر بودم: پرده کرکره‌ای‌های سبز، حشره‌کُش‌های کاغذی و چسبناک، همان رومیزی‌ی کهنه و آینه‌ی مواج و کف پوشِ چروک شده. مادرم خیلی خسته و حسابی مشغول بود و نمی‌توانست با من صحبت کند، یعنی دلش را نداشت تا با من درباره‌ی رقص “جشن فارغ‌التحصیلی مدرسه” حرف بزند؛ عرق، همیشه روی چهره‌اش روان بود و همانطور که به ظرف های شیشه‌ای اشاره می‌کرد یا پیمانه‌های شکر را می‌ریخت همیشه زیر لبی آن ها را شماره می‌کرد. به نظر من، کارِ خانه بی پایان، خسته کننده و به طور غریبی افسرده کننده بود، اما کارهای بیرون و کمک کردن به پدرم، به طور تشریفاتی‌ئی مهم بودند.

من بشکه را به طرف انبار، جائی که بشکه گذاشته می‌شد بردم و شنیدم مادرم می‌گفت: “صبر کن لِرد کمی بزرگ شود، آن وقت یک کمک ـ دست درست و حسابی خواهی داشت.”

پدرم در جواب‌اش چه گفت را نشنیدم، اما از این بابت خوشحال بودم که او همانجا ایستاد و مؤدبانه، همان طور که معمولاً به یک فروشنده و یا به آدمی غریبه گوش می داد، حرف های مادرم را شنید، اگرچه نشان می‌داد که می‌خواهد سر کار اصلی‌اش برگردد. حس می‌کردم مادرم نبایستی به کارهای خارج از خانه دخالت کند و دلم می‌خواست پدرم هم همین طور فکر کند. منظور مادرم از حرفی که در مورد لِرد زده بود چه بود؟ لِرد که هیچ کمکی از دست‌اش برنمی‌آمد. اصلاً او حالا کجا بود؟ لابد از تاب خوردنِ زیاد، سرش گیج می رفت یا این که بیهوده دور خودش می‌چرخید یا مشغول گرفتن کرم ابریشم بود؛ او هیچ وقت تا آخر کار با من نمی‌ماند.

شنیدم که مادرم اضافه کرد: “تازه، من می‌توانم از او بیشتر در کارهای خانه استفاده کنم.” مادرم همیشه با یک شیوه‌ی کاملاً تأسف بار راجع به من حرف می‌زد که مرا واقعاً ناراحت می‌کرد: “همین که پشت‌ام را بهش می کنم فرار می‌کند. انگار نه انگار که من در این خانه یک دختر دارم.”

رفتم روی کیسه‌ی علوفه، در گوشه‌ی انبار نشستم، نمی‌خواستم وقتی این حرف ها زده می‌شد آنجا حاضر باشم. حس می‌کردم مادرم قابل اعتماد نیست. او مهربان تر از پدرم بود و به راحتی فریب می‌خورد، اما نمی‌شد به او اطمینان کرد و دلایل واقعی‌ی چیزهائی را که می‌گفت و می‌کرد معلوم نبود. او مرا دوست داشت. وقتی مدرسه شروع می‌شد، شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند تا لباسی که مدل مشکلی داشت و مورد درخواست من بود را برایم بدوزد، با این حال، او دشمن من هم بود، همیشه توطئه می‌کرد، حالا هم داشت نقشه می‌کشید تا مرا بیشتر در خانه نگاه دارد، هر چند می‌دانست که من از کارِ خانه متنفر بودم، و درست برای این که می‌دانست من از آن نفرت دارم می خواست مانع کار کردن من برای پدرم شود. به نظر من، او این کار را صرفاً و به سادگی از روی بدخواهی می‌کرد و در عین حال می‌خواست قدرت نمائی کند. فکر نمی‌کردم مادرم تنها و یا حسود باشد، یعنی هیچ آدمِ بزرگی نمی‌توانست چنین باشد؛ آن ها خیلی خوشبخت بودند. من همان جا نشستم و پاهایم را همان طور به کیسه‌ی علوفه می زدم و تولید گرد و خاک می‌کردم و پیش از رفتن مادرم به داخل خانه، از آنجا بیرون نیامدم.

بهر حال، انتظار نداشتم پدرم به حرف های مادرم توجهی نشان دهد. چه کسی می‌توانست تصور کند که لِرد قادر است از عهده‌ی کارهائی که من انجام می‌دادم برآید ـ آیا لِرد قفل کردن دروازه را یادش می‌ماند؟ بشقاب های آب را با یک برگ که به سر یک چوب می‌بست تمیز می‌کرد، یا حتی می‌توانست بشکه را بدون این که چپه کند داخل انباری بگذارد؟ این ها همه نشان می داد که چقدر اطلاعات مادرم درباره‌ی چگونگی‌ی انجام امور کم بود.

فرمواش کردم بگویم چه غذائی به روباه‌ها می‌دادیم. پیشبند خونی‌ی پدرم این نکته را به یادم آورد. به آن ها گوشت اسب داده می‌شد. آن وقتها بیشتر کشاورزها اسب داشتند و وقتی یک اسب برای کار کردن خیلی پیر می‌شد یا پایش می‌شکست یا این که یک باره می‌افتاد و دیگر نمی‌توانست بلند شود، صاحب اسب پدرم را خبر می‌کرد و او و هنری، با وانت به مزرعه می‌رفتند. معمولاً آنها به اسب شلیک می‌کردند و همانجا او را تکه تکه می‌کردند و به کشاورز مربوطه هم بین پنج تا دوازده دلار می‌دادند. البته اگر گوشت به اندازه‌ی کافی در خانه موجود بود، آن وقت اسب را زنده می‌آوردند و چند روز یا چند هفته در اصطبل‌مان نگهش می‌داشتند تا زمانی که گوشت‌اش لازم می‌شد. بعد از جنگ، بیشترِ کشاورزها تراکتور خریدند و به تدریج از شر اسبهاشان راحت شدند، یعنی دیگر احتیاجی بهشان نبود. اگر این کار در زمستان اتفاق می‌افتاد، امکان داشت ما اسب را تا بهار در اصطبل‌مان نگه داریم، چون که ما به اندازه‌ی کافی علوفه داشتیم، و اگر برف زیاد بود و طبق معمول جاده‌ها را تمیز نمی کردند، آن وقت راحت تر بود که با اسب و کالسکه‌ی اسکی دار به شهر رفت.

زمستانی که من یازده سالم بود دو تا اسب در اصطبل داشتیم. نمی دانستیم که اسب ها قبلاً چه اسمی داشتند، ما آن ها را مَک و فلورا نامیدیم. مک یک یابوی پیر و سیاه بود، دوده‌ای و بی‌تفاوت. فلورا یک مادیان کهر بود، اسبی برای سواری. ما هر دو را به کالسکه می بستیم. مک آرام بود و قابل کنترل، اما فلورا وحشی بود و به طرف ماشین ها و حتی اسب های دیگر ویراژ می داد. ما عاشق سرعت، شجاعت و رها بودنش بودیم. شنبه‌ها به اصطبل می رفتیم و به محض این که در را روی پاشنه‌ی دنج و تاریک و آمیخته به بوی اسب باز می کردیم فلورا سرش را بالا می‌آورد، چشم هایش را می‌چرخاند، با ناامیدی شیهه می‌کشید و عصبی می‌شد. اصلاً امن نبود که وارد محفظه‌ی او بشوی برای این که لگد می زد.

آن زمستان، درباره‌ی حرف هائی که مادرم جلوی انبار زده بود چیزهای بیشتری شنیدم. دیگر احساس امنیت نمی کردم. به نظر می‌رسید که در ذهن آدم های دور و برم، پیوسته افکاری از همان قماش در جریان بود. به نظر من، قبلاً، کلمه‌ی دختر چیزی بود مثل معصوم و بی‌آزار، مثل کلمه‌ی کودک، اما حالا به نظر می رسید که این طور نبود. یک دختر، از قرار، موجودی نبود که من به سادگی تصور می کردم، بلکه چیزی بود که من می بایستی می‌شدم. این تعریفِ آن ها از دختر بود و همیشه هم، با ناامیدی و سرزنش و توبیخِ مؤکد همراه بود، حتی در این باره مرا مسخره هم می کردند. یک بار من و لِرد دعوا می کردیم و برای اولین بار مجبور شدم تمام قدرتم را در برابرش استفاده کنم، با این وجود، او مرا گرفت و دستم را پیچاند که به راستی دردم گرفت. هنری این را دید، خندید و گفت:”یکی از همین روزها لِرد نشانت خواهد داد.” لِرد داشت بزرگ می‌شد، اما من هم داشتم رشد می‌کردم.

مادر بزرگم آمد و چند هفته‌ای پیش ما ماند و من چیزهای دیگری شنیدم: “دخترها در را آن طور بهم نمی‌زنند.” یا: “دخترها وقت نشستن زانوهاشان را بهم می‌چسبانند.” و بدتر از آن، وقتی از او سوآل می‌کردم می گفت: “این موضوع به دخترها مربوط نمی‌شود.” هر چند من تعمداً در را با صدا به هم می‌زدم و تا حد امکان عجیب و غریب می‌نشستم و فکر می‌کردم با این کارها دارم خودم را آزاد نگه می‌دارم.


وقتی بهار از راه رسید، اسب ها را گذاشتیم به محوطه ی بیرونِ انبار بیایند. مک پشت به دیوار انبار می ایستاد و سعی می‌کرد گردن و گرده‌اش را بخاراند، اما فلورا از این طرف به آن طرف یورتمه می‌رفت و دست هایش را بالا می‌برد و سم هایش را به حصار می‌کوبید. پشته‌های برف به سرعت تحلیل می‌رفتند و خاک قهوه‌ای و خاکستری و پستی و بلندیِ آشنای زمین، خالی و برهنه، بعد از چشم انداز خارق‌العاده‌ی زمستان، ظاهر می‌شد و احساس گشایش و رها شدن وجود داشت. ما حالا روی کفش هایمان گالش پا می‌کردیم و پاهایمان به طور خنده‌آوری سبک بودند. شنبه روزی ما به اصطبل رفتیم و فهمیدیم که تمام درها بازند و برخلاف معمول هوای تازه و نور خورشید به داخل می آید. هنری همان دور و بر می‌پلکید و به کلکسیون تقویم‌هایش نگاه می‌کرد که پشت محفظه‌ی نگه‌داری اسب ها، به دیوار کوبیده بودشان، جائی از اصطبل که مادرم احتمالاً هرگز آنجا را ندیده بود.

هنری گفت: “بیا و از دوست پیرت مک خداحافظی کن. بیا، یک خورده جو بهش بده.” و مقداری جو داخل دست های کاسه شده‌ی لِرد ریخت و برادرم به طرف مک رفت تا به او غذا بدهد. دندان های مک در وضعیت بدی بودند. او خیلی به آهستگی می‌خورد و جو را صبورانه در دهانش ازاین‌طرف به آن‌طرف می‌داد و سعی می‌کرد لااقل ریشه‌ی پوسیده‌ی یک دندان کرسی را پیدا کند تا جو را بجود. هنری سوگوارانه گفت: “بیچاره مکِ پیر. وقتی دندان های یک اسب افتادند، کارش دیگر تمام است. اینجوری است.”

پرسیدم: “آیا امروز بهش شلیک می کنی؟” مک و فلورا مدتی طولانی را در اصطبل مانده بودند که من تقریباً فراموش کرده بودم که آن ها بناست کشته شوند.

هنری جوابم را نداد. در عوض شروع کرد با صدائی بلند، لرزان و تمسخرآمیز و سوگوارانه به خواندن آهنگی: آه، دیگر کاری برای عمو “ندِ” بیچاره نمانده، او به جائی رفته که کاکا سیاهای خوب می روند.

زبان کلفت و سیاه مک با سخت کوشی مشغول کار روی دست های لِرد بود. من قبل از این که آهنگ هنری تمام شود از در بیرون رفتم و در گذرگاه نشستم.

من هرگز آنها را در حال شلیک به اسب ندیده بودم، اما می‌دانستم این کار کجا صورت می گرفت. تابستان گذشته، من و لِرد، امعاء و احشای اسبی را قبل از این که خاک کنند دیدیم. ما فکر کرده بودیم یک مار بزرگ و سیاه زیر آفتاب چنبره زده است. روده‌ها روی زمین، جائی که از کنار انبار می گذرد افتاده بود. فکر کردم اگر به انبار برویم و یک تَرَکِ بزرگ یا سوراخی پیدا کنیم که بشود از آنجا بیرون را نگاه کرد خواهیم توانست آن ها را موقع انجام کار ببینیم، البته من مایل به دیدن چنین چیزی نبودم، اما اگر چیزی واقعاً اتفاق می افتد بهترست آدم ببیند و بداند.

پدرم با یک تفنگ از خانه بیرون آمد.

پرسید: “اینجا چکار می کنی؟”

“هیچکار.”

“برو داخل خانه بازی کن.”

پدرم لِرد را از انبار به بیرون فرستاد. من از او پرسیدم: “می خواهی آن ها را موقع شلیک به مک ببینی؟” و بدون این که منتظر جواب بمانم ساختمان را دور زدیم، درِ جلوئی انبار را با احتیاط باز کردم و داخل شدیم. گفتم: “ساکت باش، وگرنه آن ها صدای ما را خواهند شنید.” ما صدای هنری و پدرم که در اصطبل صحبت می‌کردند را می‌شنیدیم. بعد، صدای قدم های سنگین مک که عقب عقبکی و به این سو آن سو برداشته می‌شد به گوش رسید. داشتند او را از محفظه‌اش خارج می کردند.

زیر شیروانی، هوا تاریک و خنک بود. پرتوهای متقاطع آفتاب از میان تَرَک‌ها به داخل می‌تابید. علف ها کوتاه بودند و تپه‌ها و فرورفتگی‌ها زیر پایمان می‌لغزیدند. تقریباً چهار فوت بالاتر، تیرکی گرداگرد دیوارها بود. کمی علوفه روی هم ریختیم و من، لِرد را بلند کردم و خودم را هم بالا کشیدم. تیرک خیلی پهن نبود، اما ما همان طور که دست ها را روی دیوار انبار گذاشته بودیم بالا خزیدیم. سوراخ های بسیاری روی دیوار بود و من شکافی را که به من منظری دلخواه می‌داد پیدا کردم: گوشه‌ی حیاط دور انبار، دروازه و قسمتی از مزرعه پیدا بود. لِرد هنوز سوراخی پیدا نکرده بود و شروع کرد به شکوه.

شکافی بین دو تخته را نشانش دادم و گفتم: “ساکت باش و صبر کن. اگر آن ها صدای تو را بشنوند ما را به دردسر خواهی انداخت.”

پدرم در حالی که تفنگ‌اش را حمل می‌کرد در دید قرار گرفت. هنری افسار مک را در دست داشت و او را می‌برد. افسار را به زمین انداخت و کاغذِ سیگار و تنباکویش را بیرون آورد. سیگاری برای پدرم و یکی هم برای خودش پیچید. زمانی که هنری مشغول پیچیدن سیگار بود، مک علف های خشک کنار حصار را بو می کرد. بعد، پدرم دروازه را باز کرد و مک را بیرون برد. هنری مک را به جائی دورتر از جاده برد و آن ها شروع به صحبت کردند، نه آنقدر بلند که ما بشنویم. مک دوباره دنبال این بود تا کمی علف تازه پیدا کند که پیدا نمی‌شد. پدرم در یک خط مستقیم از او دور شد و در فاصله‌ای که به نظرش مناسب بود ایستاد. هنری هم از مک فاصله گرفت، اما هنوز با بی دقتی افسار مک را در دست داشت. پدرم تفنگ‌اش را بالا برد. مک گوئی متوجه قضیه شده بود، به بالا نگاه کرد و پدرم به او شلیک کرد.


مک دفعتاً به زمین نیفتاد بلکه این پا و آن پا کرد، کمی به چپ و راست رفت، اول با پهلو به زمین افتاد، بعد به پشت چرخید و با کمال تعجب پاهایش را برای چند ثانیه در هوا تکان داد. هنری خندید، هنری طوری خندید که گوئی مک داشت برای او شعبده بازی می کرد. لِرد که با شنیدن صدای تفنگ آه کشداری از سر تعجب کشیده بود با صدای بلندی گفت: “هنوز نمرده.” این حرف، به نظرم می‌توانست درست باشد، اما پاهای مک از حرکت ایستاد، دوباره روی پهلو افتاد، ماهیچه‌هایش لرزید و او فرو مرد. آن دو مرد به طرف‌اش رفتند، خم شدند و پیشانی‌اش را، جائی که گلوله داخل شده بود را نگاه کردند، و من خون را روی علف های قهوه‌ای دیدیم.

گفتم: “آن ها حالا پوست‌اش را می کنند، تکه تکه‌اش می کنند؛ برویم.” پاهایم کمی می لرزید، به آرامی روی علوفه‌ها پریدم. تو گوئی من این صحنه را قبلاً بارها دیده بودم، با لحنی تبریک آمیز به برادرم گفتم: “حالا دیگر می‌دانی که چطور به یک اسب شلیک می‌کنند.” اضافه کردم: “بیا ببینیم آیا گربه‌های انبار، داخل علوفه‌ها بچه دارند یا نه.” لِرد هم پائین پرید و حالا دوباره کوچک و فرمانبردار به نظر می‌رسید. ناگهان به یاد آوردم، وقتی که او کوچک بود، چطور او را به انبار غله بردم و به او گفتم از نردبام، تا آن پله ی آخر بالا برود. این واقعه هم در بهار اتفاق افتاده بود، زمانی که علف ها کوتاه بودند. من این کار را از روی نیاز به هیجان کرده بودم، از روی میل به این که چیزی اتفاق بیفتد تا من بتوانم درباره‌اش حرف بزنم. لِرد یک کُت گنده‌ی چهارخانه سفید و قهوه‌ای پوشیده بود که از لباس های قبلی من درست شده بود. او همان طور که من گفته بودم تا آن پله‌ی آخر بالا رفت و همانجا نشست. علوفه‌ها، با فاصله‌ی زیادی از او، در این طرف بودند، کف زمین انبار و چند تا ماشین‌آلات قدیمی هم در طرف دیگر. فریادکنان به طرف پدرم دویدم و گفتم: “لِرد آنجا، روی پله ی بالائی است.” پدر و مادرم آمدند، پدرم از نردبام بالا رفت و همان طور که به آرامی حرف می زد لِرد را زیر بغل زد و پائین آورد، اما مادرم به نردبام تکیه داد و شروع کرد به گریه. آن ها به من گفتند: “چرا مواظب‌اش نبودی؟” اما هیچکس هرگز پی به حقیقت نبرد. لِرد هنوز آنقدرها نمی‌فهمید که ماجرا را به آن ها بگوید، اما از آن روز به بعد، من هر وقت چشم‌ام به آن کت چهارخانه‌ی سفید و قهوه‌ای می‌افتاد که در گنجه آویزان شده بود و یا در ته کیسه‌ی لباس های کهنه بود (جائی که بالاخره نصیب‌اش شد) احساس می کردم وزنه‌ای روی دلم قرار گرفته، غمی به خاطر یک گناهِ فراموش ناشدنی.

به لِرد که حتی این واقعه را به یاد نمی‌آورد نگاه کردم و از چهره‌ی پریده از سرمای او خوشم نیآمد. حالتِ چهره‌اش ترسیده یا ناراحت به نظر نمی‌رسید، فقط کمی در فکر بود. برعکس معمول و با لحن دوستانه‌ای گفتم: “به آن ها چیزی نخواهی گفت، درسته؟”

با حواس پرتی جواب داد: “نه.”

“قول می دهی؟”

گفت: “قول می دهم.”

دست‌اش را که پشت سرش گذاشته بود گرفتم و نگاه کردم تا مطمئن شوم انگشت هایش را (به نشانه‌ی دروغ گفتن) روی هم نگذاشته باشد. در هر حال، امکان داشت لِرد دچار کابوس شود، یعنی بعضی اوقات این طور پیش می‌آید. فکر کردم بهترست سعی کنم تمام افکار و تأثیرات مربوط به آن اتفاق را از سرش بیرون بیآورم، هرچند به نظر من او هنوز به سنی نرسیده بود که بتواند چیزهای متعددی را در آن واحد در سرش نگاه دارد.

من کمی پول پس انداز کرده بودم و بعد از ظهر همان روز، با دوست‌ام “جودی کنوا”، به شهرک جوبیلی رفتیم و نمایشی دیدیم که هر دومان خیلی خندیدیم و بعدش فکر کردم همه چیز روبراه خواهد بود.

دو هفته بعدتر، دانستم که آن ها فلورا را خواهند کشت، یعنی من از شب قبل‌اش می دانستم، از همان لحظه‌ای که شنیدم مادرم از پدرم پرسید آیا علوفه به اندازه‌ی کافی هست؟ و پدرم در جواب گفت “بعد از فردا، فقط گاو برایمان می‌ماند و تازه، هفته‌ی دیگر هوا گرم تر می‌شود و می‌توانیم گاو را به دشت ببریم تا علف بخورد” فهمیدم که صبح روز بعد نوبت فلوراست.

این‌بار نمی‌خواستم صحنه را ببینم. این چیزها فقط یک بار دیدن داشت. از روزِ کشتنِ مک به این طرف، زیاد درباره‌ی موضوع فکر نکرده بودم، اما گاهی اوقات که مشغول انجام تکالیف مدرسه بودم یا زمانی که جلوی آینه می‌ایستادم و موهایم را شانه می‌زدم و به این فکر می‌کردم که وقتی بزرگ شوم آیا زیبا خواهم بود یا نه یک مرتبه تمام آن صحنه توی کله‌ام انگار برق می زد: می‌دیدم که چطور پدرم به سادگی و با تجربه‌ی کافی تفنگ‌اش را بالا می برد و چطور هنری، وقتی که مک پاهایش را در هوا تکان می‌دهد می‌خندد. برعکس بچه‌های شهر، من چندان دچار حس وحشت و یا مخالفت نبودم، یعنی من بیش از اندازه به مرگ حیوانات، به عنوان ضرورتِ زندگی ـ نوع زندگی‌ئی که ما داشتیم ـ عادت کرده بودم. با این حال کمی شرمنده بودم و در طرز فکرم نسبت به پدرم و کارهایش یک جور احتیاط، یک حس بیزاری دیده می‌شد.


روزِ روشنی بود و ما در حیاطِ خانه مشغول جمع‌آوری‌ی شاخه‌هائی بودیم که توسط طوفان های زمستانی شکسته شده بود. این کاری بود که به ما گفته شده بود انجام دهیم، اما در عین حال ما می‌خواستیم با استفاده از این شاخه‌ها، برای خودمان خیمه‌ی سرخپوستی درست کنیم. ما صدای شیهه‌ی فلورا را شنیدیم و بعد، صدای پدرم و فریاد هنری را، و به طرف پائین دویدیم و رفتیم به طرف محوطه‌ی دور انبار غله ببینیم چه خبر است.

درِ اصطبل باز بود. هنری تازه فلورا را بیرون آورده بود، اما او از دست‌اش فرار کرده بود. فلورا آزادانه در محوطه‌ی دور انبار، از این طرف به آن طرف می‌دوید. ما از حصار بالا کشیدیم و هیجان زده به او نگاه کردیم که می‌دوید و شیهه کشان روی پاهای عقب‌اش بلند می‌شد، جفتک می‌انداخت و مثل اسب های فیلم های وسترن، تهدید می کرد. فلورا مثل یک اسبِ وحشی و رام نشده‌ی یک مزرعه‌ی احشام بود، اگرچه او فقط یک مادیان سواریِ پیر بود، یک مادیانِ کرند. پدرم و هنری دنبال فلورا دویدند و سعی کردند افسار او را بگیرند، آن ها سعی داشتند او را به گوشه‌ای بکشانند و تقریباً هم موفق شدند، اما او با چشم هائی وحشی، از وسط هر دو نفرشان دوید و پشت انبار غله ناپدید شد. ما صدای تق تق کردن تیر چوبی را وقتی فلورا از روی حصار پرید شنیدیم و هنری داد زد: “حالا دیگر توی کشتزار است.”

این به آن معنی بود که فلورا در کشتزار دراز و “ال” شکلی که از کنار خانه رد می‌شد بود و اگر به مرکز آن که نزدیک جاده بود می‌رسید می‌توانست فرار کند چون که امروز صبح وانت در کشتزار بود و دروازه هم باز مانده بود. پدرم رو به من داد زد: “برو دروازه را ببند!”

من خیلی چابک بودم. از میان باغچه دویدم و از کنار درخت که تاب ما به آن بسته شده بود گذشتم و از روی گودالِ آب پریدم و به جاده رسیدم. دروازه باز بود، اما فلورا هنوز بیرون نرفته بود، او توی جاده هم نبود و می‌بایستی به طرف دیگر کشتزار رفته باشد. دروازه خیلی سنگین بود، آن را با زحمت از درون گل بیرون کشیدم و بلند کردم و به طرف دیگر جاده بردم. هنوز دروازه را کاملاً نبسته بودم که او را دیدم که به تاخت به طرف من می‌آید. لِرد آمد کمک‌ام کند که با کله توی گودال آب افتاد. من فقط می‌بایستی زنجیر را می‌انداختم، اما به جای این که دروازه را ببندم آن را کاملاً باز کردم. راست‌اش تصمیم نداشتم دروازه را باز کنم، اما این کار را انجام دادم. فلورا هرگز از سرعت‌اش نکاست و به تاخت از کنارم رد شد و لِرد، حتی وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود، بالا و پائین ‌پرید و داد زد: “ببندش! ببندش!” پدرم و هنری بعد از این که کار از کار گذشته بود رسیدند و فلورا را دیدند که به طرف جاده‌ای که به شهر می‌رفت می‌تاخت. آنها فکر کردند من به موقع نتوانسته بودم خودم را برای بستن دروازه برسانم.

پدرم و هنری بدون فوت وقت شروع به پرس و جو کردند و بعد به انبار غله رفتند، تفنگ را برداشتند و چاقوهای مورد نیاز را در وانت گذاشتند، وانت را سر و ته کردند و به طرف ما آمدند. لِرد داد زد: “بگذارید من هم بیایم، بگذارید من هم بیآیم!” هنری وانت را متوقف کرد و او را سوار کردند. بعد ازاین که آن ها رفتند دروازه را بستم.

فکر کردم لِرد حقیقت ماجرا را به آن ها خواهد گفت و در این فکر بودم که چه به روزم خواهد آمد. من هیچوقت از پدرم نافرمانی نکرده بودم و نمی‌توانستم بفهمم چرا آن کار را کرده بودم. فلورا نمی‌توانست جان به سلامت ببرد. آن ها با وانت بار به او می‌رسیدند و اگر امروز صبح این کار عملی نمی‌شد مطمئناً کسی پیدایش می‌کرد و همان بعدازظهر یا فردا صبح به ما تلفن می کرد. در این سرزمین منطقه‌ی وحشی‌ئی برای فلورا موجود نبود و ما به گوشت او برای روباه‌ها احتیاج داشتیم تا زندگی‌مان بگذرد. تنها کاری که من کرده بودم این بود که کار بیشتری برای پدرم درست کنم که خودش به اندازه‌ی کافی گرفتاری داشت. اگر پدرم به موضوع پی می‌برد دیگر هیچوقت به من اطمینان نمی‌کرد، چرا که می‌فهمید من کاملاً با او نبوده‌ام، بلکه در طرفِ فلورا قرار داشته‌ام و همین موضوع مرا به یک آدم بی‌فایده تبدیل می کرد، من حتی برای فلورا هم بی‌فایده بودم. از طرف دیگر، از کاری که کرده بودم پشیمان هم نبودم چون که وقتی فلورا به تاخت به طرف من آمد، تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که دروازه را باز کنم.

به خانه برگشتم. مادرم گفت: “این سر و صداها برای چه بود؟” گفتم فلورا با لگد حصار را انداخته و فرار کرده. گفت: “پدر بیچاره‌ات! حالا باید تمام منطقه را دنبال او بگردد. خب، فایده ندارد که تدارک شام را ببینم.” میز اطو را آورد. می‌خواستم ماجرا را به او بگویم، اما بهتر دیدم چیزی نگویم و به طبقه‌ی بالا رفتم و روی تخت‌ام نشستم.

اخیراً سعی داشتم تا قسمتِ خودم از اتاق خواب مان را تجمل ببخشم، مثل انداختن پرده‌ی توری روی تخت‌ام یا درست کردن میز آرایش و یا دوختن دامن از اضافه پارچه‌های کتانی و پر نقش و نگار. تصمیم داشتم بین تخت خودم و لِرد حائلی بگذارم که قسمت خودم را از او جدا نگه دارم. زیر نور آفتاب، پرده‌ی توری که روی تخت انداخته بودم، کهنه‌ی پر از گرد و خاکی به نظر می‌رسید.

ما دیگر در شب ها آهنگ نمی‌خواندیم. یک شب وقتی داشتم می خواندم لِرد گفت: “تو احمق به نظر می آیی.” من بدون توجه به حرف او همان طور به خواندن ادامه دادم، اما شب بعد اصلاً شروع نکردم، یعنی دیگر احتیاجی به خواندن نبود، چون که ما دیگر نمی‌ترسیدیم و می‌دانستیم آن چیزها فقط وسائل کهنه‌ی خانه بودند، یک درهم ریختگی، یک آشفتگی. ما دیگر حتی قوانین‌مان را هم رعایت نمی‌کردیم، هر چند من هنوز بعد از این که لِرد خوابش می‌برد برای خودم داستان می‌گفتم، اما حتی در این داستان ها هم چیزهای متفاوتی اتفاق می‌افتادند: تغییراتی اسرارآمیز؛ البته داستان‌هایم هنوز به همان شیوه‌ی قدیمی، یعنی با یک موقعیت خطرناک و تماشائی، با یک آتش سوزی یا با حیوانات وحشی شروع می‌شدند و برای مدتی، من آدم ها را نجات می دادم، اما فوری چیزها عوض می‌شدند و آ وقت، کس دیگری مرا نجات می‌داد و آن کس، امکان داشت پسری از همکلاسیهای مدرسه یا حتی معلم‌مان آقای “کمپبل” باشد که زیر بغل دخترها را غلغلک می‌داد و در این موقع، توجهِ داستان، به تفصیل، معطوف این بود که من چطوری به نظر می‌رسم، چقدر موهایم بلند است و چه لباسی به تن دارم؛ و زمانی که به این جزئیات می‌پرداختم هیجان واقعیِ داستان دیگر گم شده بود.

دیرتر از نُه شب بود که وانت برگشت. برزنت، روی قسمت بار را پوشانده بود و معنی‌اش این بود که در پشت وانت گوشت هست. مادرم مجبور شد غذا را دوباره گرم کند. پدرم و هنری لباس های کار و خونی‌شان را عوض کرده بودند و لباس معمولِ کار در انبار را به تن داشتند و دست و صورت و گردن‌شان را در روشوئی شسته و آب به موهایشان پاشیده و شانه زده بودند. لِرد بازویش را بلند کرد و رگۀ خون را نشان داد و گفت “ما فلورای پیر را زدیم و پنجاه تکه‌اش کردیم.”

مادرم گفت: “خیلی خوب، دلم نمی‌خواهد چیزی در این باره بشنوم. با این وضعیت هم سر میز من نشین.”

پدرم لِرد را مجبور کرد برود و خون را از بازویش بشوید.

نشستیم. پدرم دعا خواند و هنری آدامس‌اش را به نک چنگال چسباند. این عادت همیشگی‌اش بود و وقتی دوباره آدامس را بر می‌داشت انتظار داشت ما این کارش را تحسین کنیم. ما شروع کردیم به دست به دست کردن ظرف بخار آلودِ سبزیجاتی که زیاد از حد پخته شده بودند. لِرد از آن سر میز به من نگاه کرد و غرورآمیز گفت: “بهر حال، تقصیر او بود که فلورا فرار کرد.”

پدرم پرسید: “چی؟”

“می توانست دروازه را ببندد، اما بازش کرد تا فلورا فرار کند.”

پدرم پرسید: “واقعاً اینطوره؟”

همه که دور میز نشسته بودند به من نگاه کردند. من همانطور که غذا را به زحمت پائین می دادم سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و از خجالت، چشم هایم پر از اشک شدند.

پدرم صدائی از خودش درآورد که علامت بیزاری بود، پرسید: “برای چی این کار را کردی؟”

جوابی ندادم. چنگالم را روی میز گذاشتم. هنوز سرم پائین بود و منتظر بودم برای تنبیه به اتاق‌ام فرستاده شوم.

اما این اتفاق نیفتاد. برای مدتی هیچکس چیزی نگفت، بعد لِرد گفت: “دارد گریه می کند.”

پدرم گفت: “اهمیتی ندارد.” او با لحنی پر از تسلیم، حتی با لحنی پر شوخی حرف زد، کلماتی که مرا برای همیشه معاف و مبرا و بری از تقصیر کرد. گفت: “او فقط یک دختره.”

من حتی در دلم هم به این حرف اعتراض نکردم. شاید راست بود.

زیرنویس های مترجم:

۱- جنگ های کریمه، ٢۵ اکتبر ۱۸۵۴

٢- دنی بوی Danny Boy تصنیفی است نوشته آهنگ نویس انگلیسی Frederic Weatherly این تصنیف به جامعه‌ی ایرلندیها مربوط می‌شود.

آه، دنی بوی، شیپورها، شیپورها صدایت میکنند

دره به دره و در پائین کوهستانها

تابستان رفت و تمام گلها در حال احتضارند

تو می‌بایستی بروی و من به انتظارت خواهم ماند

اما برگرد، وقتی تابستان به مرغزار برمی‌گردد

یا زمانی که دره خاموش و سفید از برف است

من در اینجا، در آفتاب یا در سایه خواهم بود

آه، دنی بوی، دنی بوی، تو را دوست دارم

و اگر تو بیائی، و اگر تمام گلها مرده باشند

و اگر من مرده باشم، که ممکن است مرده باشم

آرزو می‌کنم جائی که در آن آرامیده‌ام را بیابی

زانو بزنی و بر من دعای مریم بخوانی

و من بر فراز سرم خواهم شنید، صدای پای آرام تو را

و گور من گرم و شیرین خواهد شد

و سپس تو زانو خواهی زد و نجواکنان خواهی گفت که مرا دوست داری

و من در آرامش خواهم خفت تا زمانی که تو نزد من بیائی

آه دنی بوی، دنی بوی، تو را دوست دارم

۳- ویلیام دوم ۱۶۵۰-۱۷۰٢