آخرین سکانس سریال دارک چگونه معنای پشت داستان را آشکار می‌کند؟

اگر شما هم از کسانی هستید که پس از تماشای سریال Dark در یافتن معنا و مفهوم آخرین سکانس آن دچار مشکل شدید و با پخش تیتراژ پایانی با سردرگمی به صفحه‌ی تاریک نمایشگر خیره ماندید، این نوشته را از دست ندهید!

هشدار لو رفتن داستان! اگر هنوز سریال Dark را تا به انتها ندیده‌اید، ادامه‌ی این نوشته را نخوانید! در این مطلب داستان سریال تا آخرین قسمت اسپویل می‌شود.

سریال آلمانی دارک (Dark) محصول شبکه‌ی نتفلیکس (Netflix) به بی‌شمار رمز و راز و داستان فوق‌العاده پیچیده‌ و سردرگم‌کننده‌اش معروف است؛ پیچیدگی‌هایی که برق از سر بیننده می‌پرانند و او را مجبور به بارها و بارها فکر کردن بر روی داستان آن می‌کنند؛ موضوعی که در نوشته‌های فراوانی تا به حال به آن پرداخته شده است. این مقاله اما به مسئله‌ای متفاوت از معماها و پیچیدگی‌های این سریال قرار است بپردازد؛ به اینکه سکانس پایانی سریال چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ این سکانس برخلاف پایان‌بندی بسیاری از سریال‌های دیگر، پایانی سرراست و واضح نبود و ابهام و اسرار زیادی دربر داشت. با این‌حال با کنار هم قرار دادن صحبت‌هایی که کاراکترها در آخرین دقایق سریال بر زبان آوردند، می‌توان مضمونی فلسفی که از ابتدا تا انتها بر داستان سریال سایه انداخته را کشف کرد؛ به عبارت دیگر، هدف این نوشته آشکار کردن طرز فکر و جهان‌بینی‌ای است که سازندگان مجموعه از ساخت آن در ذهن داشتند. در ادامه این پیام و تم فلسفی را پله پله با یکدیگر از دل آخرین دقایق سریال استخراج می‌کنیم و به انگیزه‌ی سازندگان از قرار دادن آن در سریال اشاره خواهیم کرد.

سکانس پایانی Dark در نگاه اول ممکن است صحنه‌ای ساده و فاقد نکته‌‌‌ای مهم به نظر برسد. با این‌حال با تامل بیشتر روی دیالوگ‌هایی که بین کاراکترهای حاضر در صحنه (هانا، توربن وولر، رگینا، کاترینا، پیتر دوپلر و بنی) رد و بدل می‌شود، نکات قابل‌توجهی از فلسفه و جهان‌بینی پشت داستان برایمان آشکار می‌شود؛ نکاتی که برای کامل شدن درک ما از سریال بسیار حائز اهمیت هستند. در این نوشته مشخصا روی دیالوگ‌هایی که توسط هانا و کاترینا بیان می‌شود تمرکز می‌کنیم؛ چرا که گشودن قفل معنای پشت این سکانس در لابه‌لای صحبت‌های ردوبدل شده بین این‌دو شخصیت نهفته است.

این صحنه‌ی میهمانی برای بیننده غریب است؛ چرا که پس از نابودی دو دنیا و کاراکترهایی که سه فصل به تماشای زندگی و ماجراهایشان نشسته بودیم، ناگهان به دنیای سوم یعنی دنیای اصلی (Origin) پرتاب می‌شویم (دنیایی که جهان‌های آدام و ایوا از آن منشا گرفتند) که به جز کاراکتر هگه تانهاوس و پسر و نوه و عروسش، هیچ‌کس دیگری را تا به حال از این دنیای غریبه ندیده‌ایم و نمی‌دانیم چه کسانی در آن زندگی می‌کنند و آیا اصلا از هیچ‌کدام از کاراکترهای آشنا خبری هست؟

در ابتدا صاحب‌خانه یعنی رگینا را می‌بینیم و سپس شخصیت‌ها یکی‌یکی سروکله‌شان پیدا می‌شود: هانا روی صندلی می‌نشیند، کاترینا و پیتر و بنی در کنار هم ایستاده‌اند و در نهایت آقای وولر در کنار هانا قرار می‌گیرد. ظاهرا این مهمانی 6 نفره به افتخار رگینا (احتمالا به خاطر موفقیت و دستاوردی از جانب او) برپا شده است.

تا اینجا از دو شخصیت اصلی سریال یعنی یوناس (Jonas) و مارتا (Martha) هیچ خبری نیست. اگرچه ما به عنوان بیننده هر شش نفر از این جمع را می‌شناسیم، اما فقط هانا، کاترینا، رگینا و پیتر کاراکترهایی هستند که در دو دنیای قبلی با آنها زیاد سروکار داشتیم؛ وولر و بنی (که احتمالا برادر هستند) شخصیت‌هایی فرعی و بی‌ارتباط به کاراکترهای اصلی بودند که حضورشان در این جمع عجیب به‌نظر می‌رسد. اما به‌سرعت علت عدم حضور بقیه‌‌ی شخصیت‌ها مشخص می‌شود: با نابودی یوناس و مارتا (آدام و ایوا)، شجره‌‌ی خانوادگی که از نسل آنها شکل گرفته بود هم دیگر وجود ندارد و بنابراین هیچ‌کدام از شخصیت‌هایی که از نسل آن‌‌دو بوده‌اند (ترونته، اولریک، مدس، مگنوس و میکل) و همچنین کاراکترهایی که بر اثر سفر در زمان شکل گرفتند (سیلیا، اگنس و هانو، الیزابت و شارلوته و فرانسیسکا) در دنیای سوم حضور ندارند.

در این دنیای بیگانه هانا، کاترینا، رگینا، پیتر، وولر و بنی ظاهرا جمع دوستانه‌ای را در خانه‌ی رگینا شکل داده‌اند. در ادامه، وسط صحبت‌های وولر رعدوبرق می‌شود و برق می‌رود و تاریکی خانه را فرا می‌گیرد. در این لحظه ما هانا را می‌بینیم که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده است. سپس مشخص می‌شود که چه چیزی توجهش را جلب کرده بوده: ژاکتی زرد رنگ؛ لباسی که برای بیننده مشخصا یادآور یوناس است.

کاترینا و سپس وولر از هانا می‌پرسند که آیا حالش خوب بوده و همه‌چیز اوکی است؟ هانا در پاسخ جملاتی تامل‌برانگیز را بر زبان می‌آورد: «نمی‌دونم، مطمئن نیستم. فکر کنم الان دژاوو (Deja vu) یا یه همچین چیزی رو تجربه کردم» و بعد با کمی مکث ادامه می‌دهد: «اینی که می‌خوام بگم شاید کاملا مضحک به نظر برسه، اما این لحظه دقیقا همون چیزیه که من دیشب خوابش رو دیدم. برق قطع و وصل می‌شد، یه صدای بنگ بلند اومد، و بعدش ناگهان همه چیز تاریک شد؛ انگار یه جورایی دنیا به آخر رسیده بود.» در اینجا کاترینا می‌پرسد: «گفتی دنیا به آخر رسید؟» و هانا ادامه می‌دهد: «آره، نمی‌دونم. همه چیز کاملا تاریک شده بود و دیگه از نور خبری نشد؛ و من این احساس عجیب رو داشتم که این اتفاق خوبی بود که همه چیز تموم شد؛ انگار که از همه چیز یهو آزاد و رها شده باشی. نه میل و خواسته‌ای، نه اجباری. فقط تاریکی بی‌منتها.
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی. هیچ چیزی.»

بعد از این صحبت‌های عجیب و غریب، بنی با یک شوخی جو سنگین و جدی حاکم بر فضا را می‌شکند و هانا پاسخ می‌دهد که شاید دیدن این خواب فقط به خاطر به هم ریختن تعادل هورمون‌هایش بوده باشد. سپس رگینا سوال بسیار آشنایی را می‌پرسد، سوالی که قبلا در زمانی دیگر، در دنیایی دیگر و از زبان شخصیت دیگری آن را شنیده بودیم: «اگه دنیا قرار باشه همین امروز به پایان برسه و شما یه آرزو داشته باشید که بخواید برآورده بشه، اون چه آرزویه؟». در پاسخ، جوابی آشنا از کاترینا می‌شنویم: «دنیایی بدون ویندن!» و بقیه هم یک‌صدا می‌گویند: «به امید دنیایی بدون ویندن!».

برق‌ها می‌آیند و این‌بار نوبت پیتر است که جمله‌‌‌‌ای آشنا را بر زبان آورد: «مثل اینکه ویندن نمی‌خواد به این سادگیا ناپدید شه!» در پاسخ، وولر دست روی شکم هانا می‌گذارد که از فرزندشان آبستن است و می‌گوید: «چه بهتر!». سپس کاترینا از هانا می‌پرسد: «اسمی براش انتخاب کردی؟». ابتدا هانا می‌گوید: «نمی‌دونم»، و بعد مکث می‌کند و به سمتِ کت زرد رنگ خیره می‌شود و بعد از چند لحظه، آخرین جمله‌ی‌ سریال را بر زبان می‌آورد: «فکر کنم یوناس اسم قشنگی باشه!».

حالا روی دو قسمت از این مکالمه‌‌ها متمرکز می‌شویم. قسمت اول جایی است که هانا خوابی که در شب قبل دیده بوده را تعریف می‌کند. اولین چیزی که بعد از شنیدن صحبت‌های هانا به ذهن می‌رسد این است که این حرف‌ها راجع به غرق شدن در تاریکی ابدی و نابودی همه چیز، به وضوح یادآور مرگ است. از طرفی ما دقایقی قبل نابودی یوناس، مارتا، آدام، ایوا و هر کسی که از نسل این دو نفر پدید آمده بود را شاهد بودیم؛ پس صحبت‌های هانا واضحا می‌تواند به مرگ افرادی که در دو دنیای قبلی وجود داشتند و در این دنیا دیگر حضور ندارند، اشاره داشته باشد. اینکه هانا مرگ و نابودی را اینقدر آرام‌بخش توصیف می‌کند، بیننده را تسکین می‌دهد که سرنوشت یوناس و مارتا و بقیه‌ کاراکترهایی که می‌شناختیم یا دوستشان داشتیم چندان هم بد نشده است. با اینکه مرگ و نابودی آن‌ها ناراحت‌کننده است؛ اما جوری که هانا مرگ را توصیف می‌کند حقیقتا تسکین‌دهنده و آرامش‌بخش است؛ به شکلی که به شخصه در آن لحظات مرگ را دوست‌داشتنی یافتم!

اما این صحبت‌های هانا وجه دیگری هم دارد که با دقت در دیالوگ‌های بعدی مشخص‌ می‌شود. کاترینا آرزوی دنیایی بدون ویندن را می‌کند و بقیه هم به تایید لیوان‌ها را بالا می‌برند. عجیب نیست؟ هم در دنیای قبلی که پر از درد و رنج و بدبختی بود کاراکترهایمان خواستار دنیایی بدون ویندنِ نفرین شده بودند (در آنجا این اولریک بود که این آرزو را کرد)، و هم در این دنیا که ظاهرا قرار بود خبری از آن‌همه رنج و درد نباشد. با اینکه ما می‌دانیم که آن چرخه‌های تکرارشونده‌ی سفر در زمان که بی‌نهایت درد و عذاب را برای ساکنان این شهر به ارمغان می‌آوردند در این دنیا وجود ندارند؛ اما ظاهرا همچنان کاراکترهایمان از این شهر و این زندگی ناراضی هستند؛ انگار اوضاع چندان تغییری نکرده است؛ گویا همچنان این شهر، شاید صرفا به نوعی متفاوت از قبل، نفرین‌زده است.

در آخرین لحظات سریال، هانا می‌گوید که می‌خواهد اسم پسر در شکمش را یوناس بگذارد. اندکی مکث می‌شود و سپس در آخرین لحظه سایه‌ی‌ لبخندی کمرنگ روی لبان هانا نقش می‌بندد و ما به تاریکی و تیتراژ پایانی کات می‌خوریم.

یوناس. شنیدن این نام بیننده را هیجان‌زده و خوشحال می‌کند و بلافاصله ذهن را به این سمت هل می‌دهد که پس احتمالا یوناس در این دنیا هم وجود خواهد داشت. اگرچه که اینجا پدر جنینی که در شکم هانا است، نه میکائیل بلکه وولر است و بنابراین طبیعتا نمی‌توان انتظار تولد یوناس خودمان را داشت؛ و به‌علاوه، ترکیب ژنتیکی در هنگام شکل‌گیری تخمک و اسپرم با هر بار تقسیم سلول‌های سازنده‌ی‌ اسپرم و تخمک بُر می‌خورد و آرایش تازه‌ای شکل می‌گیرد و بنابراین حتی اگر پدر و مادر هر دو یکسان باشند باز هم ترکیب ژنتیکی پسری که در شکم هانا است با ژنوم یوناس تفاوت‌های جدی خواهد داشت. خلاصه از نظر علمی غیر‌ممکن است این جنین به همان یوناسی که می‌شناسیم تبدیل شود؛ اما باز هم سازندگان با قرار دادن این صحبت‌ها در آخرین لحظات داستان به ما چشمک می‌زنند که خدا را چه دیدی! شاید در این دنیا هم یوناس بار دیگر متولد شود و برای همیشه از بین نرفته باشد.

با این‌‌حال این جمله‌ی‌ هانا را می‌شود به شیوه‌ای نه خوشحال کننده بلکه نگران‌کننده تعبیر کرد؛ اگر دوباره یوناس در این دنیا هم حضور پیدا کند، آیا این به معنای راه افتادن مجدد آن سیکل زمانی بی‌انتها و تکرارشونده‌ نیست؟ ما در همین قسمتِ آخر سریال متوجه شدیم که علت راه افتادن و ادامه یافتن ابدی آن چرخه‌ها، خود یوناس/آدام و مارتا/ایوا بوده‌اند؛ همه‌ی‌ این بدبختی‌ها از این دو نفر نشات گرفته است. به قول یوناس: «ما (یوناس و مارتا) گاف ماتریکس هستیم!» و اصلا از اول نباید وجود می‌داشتیم.

پس منطقی است که از این جمله‌ی‌ هانا ترسید و وحشت کرد؛ که ترسید که بعد از فداکاری یوناس و مارتا و نابودی‌شان به همراه دو دنیا، باز در این دنیای سوم هم سروکله‌شان پیدا شود و آن چرخه‌های زمانی نکبتی هم دوباره راه بیفتند. انگار سریال می‌خواهد به ما بگوید که چندان هم امیدوار نباشیم؛ امیدوار نباشیم که آن دو دنیای لعنتی از بین رفته‌اند و درد و رنج و بدبختی به پایان رسیده است. حتی اگر بخواهیم منطقی باشیم و طبق توضیحی که بالاتر داده شد بپذیریم که امکان ندارد از نظر علمی همان یوناسی که می‌شناسیم در این دنیا متولد شود و صرفا قرار است اسم او یوناس باشد و بس؛ باز هم جایی برای ترسیدن باقی می‌ماند. می‌توان گفت که این موضوع که هانا همچنان در این دنیا هم قرار است نام پسرش را یوناس بگذارد، نشان می‌دهد که این شخصیت‌ها در هر دنیایی که باشند به یک شکل رفتار خواهند کرد و مسیری یکسان را همیشه خواهند پیمود. با این تفسیر ترس از به دنیا آمدن یوناس پابرجا می‌ماند.

حالا اگر این جمله‌ی هانا را به این شکل‌ نگران‌کننده و ترسناک که بیان شد در کنار صحبت‌های قبلی او و کاترینا قرار بدهیم، هدف نویسنده از این دیالوگ‌ها را متوجه خواهیم شد: کاترینا همچنان از شهر محل زندگی‌اش ناراضی است؛ یوناس ممکن است دوباره به‌دنیا بیاید و چرخه‌های زمانی را راه بیندازد؛ هانا به ظرافت و به شکل نامحسوسی آرزوی مرگ می‌کند و می‌گوید که نیستی و تاریکی ابدی چندان هم بد نیست؛ چرا که مرگ به معنای راحت شدن از دست خواسته‌ها، آمال و امیال قلبی، جبر روزگار، دیروز، امروز و فردا است. آدم از شر همه‌ی‌ این نیروها و فشارها که هر روز او را به سمتی هل می‌دهند و هر روز درد و رنج جدیدی را بر انسان وارد می‌کنند، راحت می‌شود؛ دیگر هیچ چیزی وجود ندارد؛ هیچ دنیایی و به تبع آن، هیچ رنجی هم وجود ندارد. به این ترتیب قضیه دارد کم‌کم روشن می‌شود: دنیاهای نکبت‌بار یوناس و مارتا از بین رفته‌اند، اما همچنان از آن بهشت موعودی (Das Paradies) که کاراکترهای دنیاهای قبلی از شدت بدبختی و درماندگی آرزویش را می‌کردند، خبری نیست؛ این‌طور نیست که حالا دنیا از درد و رنج خالی شده باشد.

حالا مشخص می‌شود که سریال از این‌همه داستان‌گویی، حرفی برای گفتن دارد. ما در طول این سه فصل از چرخه‌های زمانی و سفرهای بی‌انتهای شخصیت‌ها در زمان می‌نالیدیم که منجر به حجم عظیمی از رنج و عذاب و جنایت شدند؛ که باعث شدند که فردی با سنگ بارها و بارها به سر کودکی بکوبد و صورتش را غرق خون و چشم و گوشش را له کند؛ که موجب شدند سه کودک ناپدید شوند و پدر و مادرهایشان را با درد و رنجی وحشتناک برای همیشه تنها بگذارند؛ باعث شدند این کودکان مثل موش آزمایشگاهی تحت آزمایش قرار گیرند و در نهایت هم صورتشان به طرز دلخراشی بسوزد و از بین بروند؛ که میکل در دل جنگل ناپدید شود و سر از گذشته در آورد، یک عمر در دوری از پدر و مادرش زندگی کند، پدرش در جستجوی او به گذشته برود و در بیمارستان روانی گیر بیفتد و دهه‌ها در آنجا به دور از دسترس و حتی اطلاع خانواده‌اش زندانی باشد؛ پدری که برای 33 سال فکر می‌کند فرزندش مرده است، اما بعد متوجه می‌شود که پسرش جایی در آن بیرون از او و مادرش جدا افتاده و با فردی غریبه دارد زندگی می‌کند و با این‌حال، کاری از دستش بر نمی‌آید؛ یا مادری که به دنبال پسر و شوهر گمشده‌اش به گذشته می‌رود و در نهایت توسط مادر خودش جمجمه‌اش خرد می‌شود و جسدش به دریاچه می‌افتد.

یوناسی که خودکشی پدرش را می بیند و در نهایت یا کشته می‌شود یا بدتر، به معنای واقعی کلمه سرتاسر بدنش جزغاله می‌شود و به هیولایی تبدیل می‌شود که عشق دیرینه‌اش را جلوی خودِ نوجوانش می‌کشد یا او را به صندلی می‌بندد و در دل نیروهای ناشناخته به استقبال مرگ می‌فرستد؛ یوناسی که دستور دزدیدن و انجام آزمایشات مرگبار روی کودکان را صادر می‌کند و مادر خود را با دستان خودش خفه می‌کند.

الیزابتی که فکر می‌کند مادر و خواهرش مرده‌اند؛ تا مرز مورد تجاوز قرار گرفتن پیش می‌رود و پدرش جلوی چشمش با خنجری در گلو کشته می‌شود؛ سال‌ها بعد کودکِ نوزادش از داخل گهواره دزدیده می‌شود و او یک عمر به انتظارِ بازگشت کسانی که دوست‌شان داشته است از مرگ و خلاصی از این‌همه بدبختی و ظهور بهشت موعود می‌نشیند. نوحی که به امید بازگشت نوزاد دزدیده شده‌اش، عذاب وجدان آن‌همه جنایت را بر خود هموار می‌کند. ایگونی که توسط دختر خودش کشته می‌شود، رگینایی که به دستور مادر خودش خفه می‌شود، نیروگاه هسته‌ای که توسط ایوا دچار سانحه می‌شود و شهری که به همراه مردمانش نابود می‌شود و آخرالزمانی که در دنیا راه می‌افتد.

به همه‌ی‌ اینها فکر کنید؛ حالا از شما می‌پرسم: کدام یک از وقایع بالا بوده که در واقعیت و در تاریخ عین آن یا حداقل چیزی مشابه آن تا به حال اتفاق نیفتاده باشد؟ هزاران کودکی که از اول تاریخ تاکنون در همین دنیای واقعی ما دزدیده شده‌اند، شکنجه شده‌اند، مورد تجاوز قرار گرفته‌اند یا به شکل فجیعی کشته شده‌اند؛ پدر و مادرهایی که دست به قتل فرزندانشان زد‌ند و فرزندانی که والدین خود را از بین بردند. عذاب و درد و رنجی که ما آدم‌ها در واقعیت بر سر هم آورده‌ایم و می‌آوریم حقیقتا تکان‌دهنده است؛ از هر تخیلی وحشتناک‌تر است.

سریال به این ترتیب با آخرین دقایقش می‌گوید که این دنیای نکبت‌باری که در طول این سه فصل دیدید، استعاره از همین دنیای واقعی است؛ جنایتی نیست که در این سریال رخ داده باشد و نمونه و نظیری در واقعیت نداشته باشد. اتفاقا این جنایات و بدبختی‌ها اصلا کمیاب و نادر نیستند و با مطالعه‌ی تاریخ و حتی اتفاقاتی که در همین لحظه و در زمان حال در نقاط مختلف دنیا رخ می‌دهند، می‌بینیم که اینجور وقایع بسیار فراوان هم هستند. اصلا همین که ما با شخصیت‌های سریال همدردی می‌کنیم یعنی درد و رنجشان را می‌فهمیم؛ یعنی عذاب و بدبختی‌هایشان ملموس و قابل درک است. چون می‌دانیم که این درد و رنج‌ها ریشه در دنیای واقعی دارند. ما در واقعیت با مشابه دردهایی که این شخصیت‌های خیالی تجربه کرده‌اند روبرو شده‌ایم؛ یا خودمان رنجی مشابه را از سر گذرانده‌ایم یا می‌دانیم که دیگرانی هستند که این عذاب‌ها را تجربه کرده‌اند.

هدف سریال از نشان دادن این بازی‌های زمانی و این‌همه بلا سر شخصیت‌ها آوار کردن صرفا سرگرمی من و شمای بیننده نیست. دنیای دردناک یوناس و مارتا همین دنیای واقعی ماست. شاید سفر در زمان و چرخه‌های زمانی ابدی در دنیای واقعی وجود نداشته باشند، اما همان درد و رنج‌ها عینا در دنیای ما وجود دارند؛ همان آدم‌ها با تمایلات و خواسته‌ها و ترس‌های مشابه در دنیای واقعی وجود دارند؛ کسانی که خواسته‌هایشان جنایات مشابه را در واقعیت رقم می‌زنند. شخصیت‌های سریال و انگیزه‌ها و تصمیماتی که می‌گیرند برای ما بسیار قابل درک هستند و چه بسا ما هم اگر خودمان را در موقعیت آن‌ها تصور کنیم، همان جنایات آن‌ها را از سر جبر روزگار تکرار کنیم.

در داستان دیدیم که دنیاهای آدام و ایوا اصلا از ابتدا نباید وجود می‌داشتند؛ دنیای اصلی دنیای دیگری بوده است که با از بین رفتنش این دو دنیای مسموم از دل آن شکل گرفتند. در انتهای سریال، شاید چرخه‌های زمانی و دنیاهای سرطانی آدام و ایوا دیگر وجود نداشته باشند؛ اما کاراکترها همچنان آرزوی نیستی ویندن و مرگ و نابودی خود را دارند. دنیای سریال شاید خیالی باشد (مثل دنیاهای ایوا و آدام)، اما دنیای واقعی هم فرق چندانی با خیالات و داستان‌ها ندارد (مثل دنیای سوم یا Origin). چرخه‌های ظلم و ستم و درد و بدبختی در واقعیت هزاران بار تکرار شده‌اند و می‌شوند.

در نتیجه عجیب نیست که هانا همچنان در این دنیای سوم صحبت از خلاص شدن از این دنیا و آرامش ناشی از مرگ و نیستی و رفتن از دنیا را می‌کند. عجیب نیست که سریال به ما هشدار می‌دهد که بدبختی هنوز تمام نشده؛ که با آمدن یوناس ممکن است دوباره شاهد همان مصائب قبل باشیم؛ که این موضوع که هانا در اینجا هم می‌خواهد نام فرزندش را یوناس بگذارد یعنی این دنیا چندان تفاوتی با دنیاهای قبلی ندارد. عجیب نیست که کاترینا حتی در این دنیا هم آرزوی جهانی بدون ویندن را می‌کند؛ ویندن نفرین‌شده و نکبت‌بار که محمل همه‌ این بلایا و بدبختی‌هایی بود که سر شخصیت‌ها خراب شد. می‌دانیم که در دید بزرگ‌تر، دنیای واقعی هم دست‌کمی از ویندن ندارد. چقدر در همین دنیای خودمان مردمان بوده‌اند و در همین لحظه هستند که آرزو می‌کنند در شهر یا کشور دیگری به‌دنیا می‌آمدند، با این امید و آرزو که شاید در این‌صورت از این‌همه بدبختی و عذاب راحت می‌شدند؛ و چقدر انسان‌ها بوده‌اند و هستند که آرزو می‌کنند که کاش اصلا به دنیا نمی‌آمدند، کاش اصلا در این دنیا زندگی نمی‌کردند و کاش اصلا دنیایی وجود نمی‌داشت.

پس به عنوان جمع‌بندی و نتیجه‌گیری، شاید باید جمله‌‌ی کاترینا را کمی اصلاح کنیم؛ شاید به جای آرزوی نیستیِ ویندن، باید بگوییم:

«به امید نیستیِ دنیا! به امید نیستی و مرگ!»



پی‌نوشت: و البته که می‌دانیم که «دنیا نمی‌خواد به این سادگی ناپدید شه!».