نقد و تحلیل قسمت ۵ سریال لوکی

سریال لوکی (Loki) با اپیزود پنجمش «سفر به درون رمز و راز»، ثابت می‌کند که کیفیت بالای قسمت‌های قبلی تصادفی نبوده و سازندگانش می‌دانند که چطور همزمان داستانی جذاب و سرگرم‌کننده و در عین حال، پرمحتوا و هدفمند را به مخاطب عرضه کنند.

اپیزود قبل با چند تعلیق بزرگ به پایان رسید: ساختگی بودن ماهیت نگهبانان زمان فاش شد، لوکی توسط مامور روانا هرس شد و سیلوی با شکست دادن روانا از او سراغ فرد مجهولی که پشت ساخت نگهبانان زمان و سازمان محافظت از زمان یا TVA است را گرفت. حالا اپیزود پنجم دقیقا از پایان قسمت قبل ادامه‌ی ماجرا را سر می‌گیرد.

این اپیزود از همان اولین نما، متفاوت بودنش با اپیزودهای قبلی را به رخ می‌کشد. حرکت دوربین کیت هرون، کارگردان سریال حکم آنچه گذشتی سریع بر نقطه‌ی اوج قسمت قبل را دارد. دوربین از فضای داخل سازمان محافظت از زمان یا TVA شروع می‌‌کند، از در آسانسور طلایی رنگ منتهی به محل استقرار نگهبانان زمان رد می‌شود و سر قطع شده‌ی نگهبان زمان تقلبی که با مه در بر گفته شده را پشت سر می‌گذارد تا در نهایت به ویرانه‌ای ترسناک که هیولایی از جنس طوفان در آن پرسه می‌زند، می‌رسد. حرکت پیوسته‌ و تدریجی دوربین از داخل TVA تا خلایی در انتهای زمان (Void)، تعلیق و انتظار را در ذهن بیننده می‌کارد؛ تعلیقی که به‌خصوص با توجه به وقایع دیوانه‌وار و هیجان‌انگیزی که در ادامه‌ی این اپیزود انتظارمان را می‌کشند، کاملا قابل توجیه است و بیننده را به طور ناخودآگاه برای پرت شدن داخل زنجیره‌ای از حوادث پرهیجان آماده می‌کند.

چرخش عجیب دوربین و معکوس شدن آن از طرفی جلوی یکنواخت شدن حرکت دوربین را می‌‌گیرد و به تصویر حالتی رمز‌آلود و آبستن از تعلیق می‌بخشد؛ و از طرف دیگر نمادی از وضعیت درهم‌ریخته و آشوبناک TVA است و به بیننده یادآور می‌شود که این اپیزود قرار است ادامه‌ی داستان را از آن پایان‌بندی پرحادثه و پرسرصدای اپیزود قبل، دنبال کند. از کار آهنگ‌ساز سریال خانم ناتالی هولت هم غافل نشویم که با نواختن قطعه‌ای تنش‌زا در پس‌زمینه، کاملا هم‌جهت با کارکرد تصویر عمل می‌کند.

به این ترتیب، «سفر به درون رمز و راز» شروع می‌شود. معرفی می‌کنم: لوکی کلاسیک (Classic Loki)، لوکی بچه (Kid Loki) و لوکی لاف‌زن (Boastful Loki)؛ البته به همراه یک تمساح در دستان لوکی بچه که به گفته‌ی این سه، او هم یک لوکی است! به علاوه، پدیده‌ای تاریک و ترسناک از جنس دود غلیظ تیره که غرشی سهمگین سر می‌دهد، در اطراف لوکی‌ها پرسه می‌زند. به این شکل، ما معنای حرفی که لوکی در صحنه‌ی پس از تیتراژ قسمت قبل و بلافاصله پس از بیدار شدن در ناکجا‌آباد شنید را متوجه می‌شویم: «هنوز نمردی، به‌شرطی که دنبال ما بیای!»

از قرار معلوم، ماجراهای این سه لوکی (به‌خصوص لوکی کلاسیک و لوکی بچه) به علاوه‌ی یک صحنه‌ی زیبا و دوست‌داشتنی از سیلوی و لوکی، مهمترین شگفتی‌های این اپیزود از آب درمی‌آیند. ابتدا با شخصیت‌پردازی لوکی کلاسیک شروع می‌کنیم.

به‌نظر می‌رسد که نقشی که لوکی‌ها در این دنیا باید ایفا کنند، انزوا و تنهایی است. این را از حرف‌های لوکی کلاسیک می‌فهمیم؛ زمانی که او برای لوکی از سرگذشتش صحبت می‌کند. او تعریف می‌کند که بعد از مدت زمانی خیلی طولانی که پس از فرار از چنگ تانوس به انزوا در یک سیاره‌ی دورافتاده گذراند، دلش برای برادرش و بقیه تنگ شد و خواست که از آن سیاره بیرون بیاید. اما به محض اینکه این اتفاق افتاد، ماموران TVA از راه رسیدند و او را دستگیر کردند؛ چرا که به قول خودش: «چون ما، دوستان من، فقط قراره یک نقش رو بازی کنیم: خدای طردشدگان.»

ما این موضوع را قبلا در قسمت چهار هم هنگام نزدیک شدن لوکی و سیلوی به یکدیگر دیده‌ایم؛ هر بار که یک لوکی برای دست برداشتن از اشتباهات گذشته‌اش یا برقراری ارتباط با دیگری تلاش می‌کند، TVA سروکله‌اش پیدا می‌شود تا اجازه ندهد لوکی از مسیر از پیش تعیین شده برایش خارج شود. این را لوکی بچه هم بعد از فرار از جنگ لوکی‌ها با یکدیگر بر سر قدرت، با ناراحتی بیان می‌کند: «هر موقع یکی از ما جرئت می‌کنه که برای اصلاح خودش تلاش کنه، به اینجا فرستاده می‌شه تا بمیره.» به‌نظر می‌رسد تا زمانی که TVA یا بهتر بگوییم، فردی که پشت آن است پابرجاست، لوکی‌های داستان ما نمی‌توانند از سرنوشت تلخ خود فرار کنند.

به گفته‌ی شورانر سریال مایکل والدرون، ایده‌ی پیشینه‌ی لوکی کلاسیک از یک «چه می‌شد اگر؟» شکل گرفت: «چه می‌شد اگر لوکی واقعا از وقایع انتقام‌جویان: جنگ بی‌نهایت جان سالم به‌در می‌برد؟ اگر این اتفاق می‌افتاد، لوکی چگونه پیر می‌شد؟ او چگونه باید عمر خود را می‌گذراند به شکلی که TVA هیچ‌گاه نتواند او را پیدا کند؟» اما شخصیت‌پردازی لوکی کلاسیک چگونه به لوکی اصلی ارتباط پیدا می‌کند؟ والدرون به این نکته اشاره می‌کند که سرگذشت لوکی کلاسیک به لوکی یادآوری می‌کند که او هم می‌تواند خود را تغییر دهد و با دیگران رابطه برقرار کند. همچنین، برای فهم بهتر این قضیه باید به یک نقل قول کلیدی از لوکی در اپیزود اول سریال برگردیم.

لوکی در قسمت اول سریال یک جمله‌ی مهم دارد که معرف شخصیت و طرز فکر او تا قبل شروع جریانات سریال است: «من لوکی از آزگارد هستم؛ کسی که هدفی شکوهمند بر دوش او گذاشته شده است.» کلید واژه در اینجا، «هدف شکوهمند» است، عبارتی که عنوان قسمت آغازین سریال هم بود. هدف شکوهمند، نامی است که لوکی‌ روی جاه‌طلبی و قدرت‌طلبی فراوانش می‌گذارد؛ چیزی که از المان‌های معرف شخصیت او در طول فیلم‌های متعدد دنیای سینمایی مارول بود. حالا اپیزود پنج سریال بار دیگر و اینبار به شکلی متفاوت، به این مفهوم باز می‌گردد. لوکی لاف‌زن با لحنی طعنه‌آمیز از لوکی می‌پرسد که آیا علت اینکه می‌خواهد به TVA بازگردد، این است که هدف شکوهمندش را در آنجا جا گذاشته است؟ سپس جلوتر و در صحنه‌ای که لوکی کلاسیک به همراه لوکی بچه و خود لوکی از مخمصه‌ی دعوای لوکی‌ها فرار می‌کنند، لوکی کلاسیک در این‌باره حرف‌های مهمی می‌زند: «لعنتی! حیوان‌ها! حیوان‌ها! ما دروغ‌ میگیم و کلک می‌زنیم؛ گلوی هر کسی که بهمون اعتماد میکنه رو می‌بریم؛ اونم به خاطر چی؟ به‌ خاطر قدرت شکوهمند! به‌خاطر هدف شکوهمند!» سپس لحن صدای او از لحنی خشمگین، به حالتی غمگین و ناامید تغییر وضعیت می‌دهد: «ما نمی‌تونیم تغییر کنیم. ما درست‌نشدنی هستیم؛ همه‌ی نسخه‌های ما برای همیشه.»

این صحبت‌های فردی است که زمانی خواست از چیزی که یک عمر بوده، یعنی کسی که فقط به قدرت و منفعت شخصی خود فکر می‌کند و از هر حقه و فریب و کلکی برای رسیدن به آن استفاده می‌کند، فاصله بگیرد و تغییر کند. اما دست تقدیر این اجازه را به او نداد؛ و حالا او بار دیگر با نقطه‌ی ضعف اساسی همتایانش به عریان‌ترین شکل ممکن برخورد می‌کند و ناتوان از ایجاد تغییر، از این وضعیت حالش به‌هم می‌خورد.

حالا به لوکی اصلی بازگردیم. مشاهده‌ی گیر افتادن لوکی در بین نسخه‌‌های دیگر خود و فراری شدن او از دست آن‌ها صحنه‌های بامزه و در عین حال بامعنایی را رقم می‌زند. لوکی که پس از یک سخنرانی پرشور برای سه لوکی دیگر و در پاسخ دریافت خنده و استهزا از جانب آن‌ها، از این سه ناامید شده، به سمت نردبان خروج از پناهگاه زیرزمینی می‌رود در حالی‌که زیر لب آن‌ها را هیولا خطاب می‌کند. سپس با باز کردن در، با دسته‌ای دیگر از لوکی‌ها مواجه می‌شود و در این لحظه وضعیت خود را این‌گونه توصیف می‌کند: « این یه کابوسه.» کمی جلوتر، دوباره به پناهگاه زیرزمینی و پی‌گرفتن ادامه‌ی خط داستانی لوکی‌ها بر می‌گردیم. حالا بیایید به نحوه‌ی رفتار و زبان بدن لوکی در این صحنه دقت کنیم. در حالی‌که لوکی‌ها با هم سر قدرت جر و بحث می‌کنند و یکی یکی خیانتشان به یکدیگر افشا می‌شود، لوکی ما که یک گوشه ایستاده، با نگاهی سرزنش‌گر به ماجرا نگاه می‌کند؛ انگار که از طرز رفتار باقی لوکی‌ها به کلی ناامید شده است. او اکنون موقعیتی بسیار ممتاز و ویژه دارد؛ اینکه بتواند از بیرون، ناظر نحوه‌ی رفتار نسخه‌های دیگری از خودش باشد. او هم مثل ما به مضحکی و پوچی قدرت‌طلبی و خودخواهی و وفادار نبودن همتایانش پی برده است؛ به بی‌ارزشی سبک زندگی‌ای که تا قبل از این در تمام عمرش داشته است.

نکته‌ی قابل توجه دیگر، یکسان بودن بازیگر نقش لوکی اصلی و رهبر لوکی‌های مزاحم است. سایر لوکی‌ها همگی چهره‌های متفاوتی از لوکی اصلی این داستان دارند، اما رهبر لوکی‌های مهاجم که در بین طرفداران سریال به لوکی پرزیدنت معروف شده عینا نسخه‌‌ی دیگری از لوکی اصلی با بازی تام هیدلستون است. لوکی «پرزیدنت» از نظر شخصیتی، همان لوکی قدیمی‌ای است که ما تا قبل از این سریال میشناختیم؛ همان لوکی قدرت‌طلب و مغرور و خودخواه یا به عبارت دیگر، «خدای شیطنت». از نظر چهره و ظاهر هم که عینا لوکی خودمان است. انگار به این شکل سازندگان می‌خواهند به ما (و شاید به خود لوکی) نسخه‌ای از گذشته‌ی او را یادآوری کنند؛ کسی که او قبلا بوده و البته به‌تدریج از آن فاصله گرفته و اکنون از مشاهده‌ی رفتار این نسخه‌ی قدیمی ناامید به‌نظر می‌رسد.

در صحنه‌ای طنز و به‌یاد ماندنی، لوکی از سه لوکی دیگر می‌پرسد که چرا از یک بچه فرمان می‌برند. لوکی کلاسیک به تندی پاسخ می‌دهد که اینجا قلمرو حکم‌رانی اوست و تو هم باید حواست جمع باشد که به او احترام بگذاری! لوکی با لحنی تمسخرآمیز از لوکی بچه می‌پرسد که اگر اینطور است، چه واقعه‌ای موجب شد تا TVA او را به اینجا بفرستد؟ جواب لوکی بچه شوکه‌کننده است: «من ثور رو کشتم!» و موسیقی ناتالی هولت که در این لحظه پخش می‌شود و بهت و حیرت ما را به زبان نت‌ها در گوش‌هایمان طنین‌انداز می‌کند.

نکته‌ای که در این صحنه مد نظر است، مقایسه‌ی واقعه‌ی نکسوسِ (واقعه‌ای که منجر به دستگیری متغیرها توسط TVA می‌شود) لوکی بچه با لوکی کلاسیک است. لوکی بچه به دلیل کشتن برادرش (چیزی که حداقل تلاش برای آن از خصایص شخصیتی همه‌ی لوکی‌ها به‌نظر می‌رسد) و از آن طرف لوکی کلاسیک به دلیل اینکه دلش برای برادرش تنگ شده بوده است، توسط ماموران سازمان نظارت بر زمان دستگیر می‌شوند. این تضاد شدید بین واقعه‌ی نکسوس دو لوکی بسیار معنادار است؛ انگار که می‌توانیم کل قوس شخصیتی لوکی اصلی را در آن ببینیم: لوکی از نقطه‌ای که با برادر و خانواده‌اش نمی‌تواند کنار بیاید و آن‌ها را رقبا و دشمنان خود می‌بیند، شروع می‌کند و در نهایت در سن بالا به این نقطه می‌رسد که از اصرار بر تنها بودن و آزار دیگران و خیانت و دشمنی با آن‌ها فاصله گرفته و دلش برایشان تنگ شده است و به دنبال برقراری ارتباط با آن‌ها و بیرون آمدن از تنهایی است. نویسندگان سریال در طول این پنج اپیزود دقیقا همین قوس شخصیتی را برای لوکی به خوبی ترسیم و اجرا کرده‌اند؛ تغییری که ابتدا از آشنایی لوکی با موبیوس جرقه‌ زده شد و سپس از طریق سیلوی، به تکامل رسید.

از منظر شخصیت‌پردازی، نکته‌ی مهم دیگر این اپیزود فاش شدن انگیزه‌ی واقعی مامور روانا بود. ما از صحبت‌های او با سیلوی متوجه می‌شویم که او هم ظاهرا از تقلبی بودن نگهبانان زمان خبر نداشته و در تمام این مدت مثل بقیه در بی‌خبری به‌سر می‌برده است. با این‌حال، او همچنان تلاش می‌کند مانع سیلوی شود و جلوی او را بگیرد؛ حرکتی که این سوال مهم را مطرح می‌کند که اگر او هم مثل باقی کاراکترها از پشت پرده خبر نداشته و مثل آن‌ها قربانی یک دروغ و دسیسه‌ی بزرگ بوده است، پس چرا همچنان در برابر فاش شدن حقیقت برای دیگران و نابودی TVA مقاومت می‌کند؟

پاسخ این سوال در صحنه‌ای که روانا با مامور C-15 صحبت می‌کند، روشن می‌شود. روانا به سراغ C-15 می‌رود که پس از آزاد کردن و کمک به لوکی‌ها در اپیزود قبل اکنون دستگیر شده و در اتاق عجیبی با نور قرمز رنگ زندانی است. روانا C-15 را متهم به خیانت و عدم وفاداری می‌کند؛ اما C-15 پاسخ می‌دهد که مرتکب هیچ خیانتی نشده است؛ چرا که همان‌طور که خود روانا هم شاهد بود، نگهبانان زمان صرفا یکسری آدمک روباتیک از آب درآمدند. روانا پاسخ می‌دهد که این موضوع هیچ تغییری در مسئله ایجاد نمی‌کند و C-15 با ناباوری می‌گوید که این همه‌چیز را عوض می‌کند و مردم باید حقیقت را بدانند. جواب روانا اما قابل‌توجه است: «TVA نباید فروبپاشه و تا زمانی که ما بفهمیم که قضیه از چه قراره (چه‌کسی در اصل پشت این ماجراست)، هدف ما باید همین باشه.»

به عبارت دیگر، با اینک اکنون روانا از فریب خوردن خود و همکارانش در تمام این سال‌ها آگاه شده است، اما هنوز نمی‌تواند یا نمی‌خواهد از سازمانی که سال‌ها به آن اعتقاد داشت دست بکشد. او کنجکاو است که از هویت واقعی فرد یا افراد پشت پرده مطلع شود، همان‌طور که در ادامه می‌بینیم که از خانم راهنمای کارتونی می‌خواهد که فایل‌های مربوط به تاسیس TVA را برایش از آرشیو بیرون بیاورد؛ اما فعلا قصد ندارد که زیر همه‌ چیز بزند و با دست خود سازمانی که یک عمر به آن اعتقاد داشت را ویران کند؛ بلکه می‌خواهد همچنان TVA را پایدار نگه دارد و فعلا منتظر بماند تا ببیند چه می‌شود. شاید با خود اینطور فکر می‌کند که در نهایت ممکن است مشخص شود که فردی که نگهبانان زمان را ساخته، دلیل قانع‌کننده‌ای برای این کارش داشته باشد و در نهایت در صحیح بودن هدف TVA تغییری ایجاد نشود! اما وضعیت سیلوی و لوکی با روانا کاملا متفاوت است؛ به قول مامور C-15: «تو صرفا می‌خوای که فرد پشت پرده رو پیدا کنی؛ اما اون (سیلوی) نیاز داره که اینکارو بکنه.»

در همین رابطه نکته‌ی جالب تفاوت نحوه‌ی واکنش نشان دادن موبیوس و روانا به فاش شدن حقیقت است. موبیوس اکنون که متوجه شده که یک عمر به او دروغ گفته شده و یک عمر به اشتباه مردم را دستگیر و هرس کرده است، برخلاف روانا می‌خواهد همه‌ی همکارانش را از حقیقت مطلع کند و در پاسخ به سوال لوکی بچه می‌گوید که می‌خواهد TVA را با خاک یکسان کند (جالب است که دقیقا همین عبارت را لوکی در اپیزود اول و پس از اولین دستگیری‌اش توسط TVA، خطاب به موبیوس به زبان می‌آورد). اما لوکی کلاسیک از این موضوع اظهار تعجب می‌کند. پس از اینکه موبیوس می‌گوید که بعد از بازگشت به TVA، قصد دارد مردم را از حقیقت آگاه کند، لوکی کلاسیک می‌پرسد: «یعنی به این راحتی به چیزی که تمام عمرت رو وقفش کردی، پشت می‌کنی؟» و موبیوس هم به آرامی پاسخ می‌دهد: «خب، هیچ‌وقت برای تغییر دیر نیست.»

پاسخ موبیوس غیر از ارتباطی که به شخصیت‌پردازی خودش دارد، به پردازش شخصیت لوکی کلاسیک هم اشاره می‌کند. این پاسخ لوکی کلاسیک را به فکر فرو می‌برد؛ گویا که موبیوس ناخواسته به ضعف اصلی لوکی کلاسیک اشاره کرده است. از چه نظر؟ در اوایل این اپیزود، پس از نجات یافتن لوکی توسط سه لوکی دیگر، او از آن‌ها می‌پرسد چرا اینقدر نسخه‌های متعدد از لوکی در این محل وجود دارد؟ لوکی کلاسیک پاسخ می‌دهد: «چون لوکی‌ها جون سالم بدر می‌برند. این کار ماست.» بعد لوکی از آن‌ها می‌پرسد که نقشه‌شان چیست و آن‌ها می‌گویند زنده ماندن. اما لوکی با این جواب راضی نمی‌شود و اصرار دارد که باید حتما یک کاری باشد که آن‌ها بتوانند انجام دهند. لوکی کلاسیک با قاطعیت پاسخ می‌دهد: «فقط یک کار برای انجام دادن هست: زنده ماندن؛ تنها مسئله‌ای که مطرحه؛ تنها مسئله‌ای که همیشه مطرح بوده.»

لوکی کلاسیک و باقی لوکی‌های تبعید شده به Void، تنها چیزی که می‌شناسند، بقا است و بس. البته که بقا به هر شکلی خصیصه‌ی بارز لوکی‌هاست و محدود به زندگی در این آخرالزمان نمی‌شود؛ چیزی که در اپیزود قبل هم لوکی در پاسخ به سوال سیلوی که آیا شکست خوردن چیزی است که یک لوکی را لوکی می‌کند، به آن اشاره کرد؛ اما در انتهای این اپیزود دست کشیدن از این تلاش برای بقا چیزی است که قوس شخصیتی لوکی کلاسیک را شکل می‌دهد. او پس از تماشای به مشکل خوردن سیلوی و لوکی در مواجهه با Alioth (هیولای طوفانی)، حاضر می‌شود یک‌بار برای همیشه دست از فرار بردارد و به خاطر «دیگران»، خود را فدا کند. به این ترتیب آخرین جمله‌ی او قبل از در بر گفته شدن توسط طوفان سیاه، تکرار عبارت «هدف شکوهمند» است؛ عبارتی که حالا به طرز کنایه‌آمیزی معنایی کاملا وارونه از چیزی که همیشه لوکی‌ها از بیان آن مد نظر داشتند را می‌رساند.

سریال لوکی در این پنج قسمت نشان داده که تنهایی و انزوا، از مضامین اساسی آن است؛ چیزهایی که از ویژگی‌های برجسته‌ی کاراکتر اصلی آن هستند. سریال همان‌طور که سازنده‌اش بیان کرده است، درباره‌ی عشق به خود، بخشیدن خود و پذیرفتن خود است؛ مسائلی که خیلی‌ها در دنیای واقعی با آن روزانه دست و پنجه نرم می‌کنند. ما می‌بینیم که اپیزود به اپیزود و به تدریج، لوکی با جنبه‌های درونی از خودش که هیچگاه به آن‌ها عمیقا فکر نکرده بوده یا از تامل راجع آن‌ها فراری بوده است، مواجه شده و ناچار می‌شود که صفات شخصیتی منفی خود را بپذیرد و دست از متهم کردن دیگران بابت تنهایی و طرد شدنش بردارد؛ مثال بارز آن گیر افتادنش در یک حلقه‌ی زمانی تکرارشونده‌ با لیدی سیف در اپیزود چهارم. حالا و در اپیزود پنجم، سریال به یک مسئله‌ی مهم دیگر که با انزوا و تنهایی و طردشدن از جامعه مرتبط است، یعنی «دست کم گرفتن خود» اشاره می‌کند. این چیزی است که لوکی در پاسخ به اظهار تعجب سیلوی از میزان قدرتمند بودن لوکی کلاسیک، به آن می‌رسد: «فکر کنم ما از اون چیزی که تصور می‌کنیم، قوی‌تر هستیم.» اینجا ما با روان‌شناسی لوکی سروکار داریم؛ کاراکتری تنها و مطرود از همگان که خودش را هم دست کم می‌گیرد و این دیالوگ لوکی درسی است برای افراد منزوی و بی‌اعتماد به نفس در دنیای واقعی و سخنی است روحیه‌بخش برای آن‌ها.

البته که هیچ‌کدام از این معانی و پیام‌هایی که بیان شد، بدون تیم بازیگری درجه یک این سریال نمی‌توانستند به بیننده منتقل شوند. بهترین مثال آن هم اجرایی است که تام هیدلستون و سوفیا دی مارتینو در صحنه‌ی گفتگوی لوکی و سیلوی از خود به نمایش می‌گذارند. کاری که این دو در این صحنه با چهره‌هایشان انجام می‌دهند، فوق‌العاده است؛ از هزار دیالوگ تاثیرگذاری‌ بیشتری دارد. کارگردان هنگام صحبت‌کردن هر کدام به جای استفاده از نماهای تک نفره (Single Shot)، هر دو را در قاب قرار داده است تا بیننده واکنش یکی به جمله‌ی دیگری را بتواند مشاهده کند؛ تصمیمی که به لطف بازی درجه یک دی مارتینو و هیدلستون کاملا نتیجه داده است. این دو با زبان چهره، ناتوانی لوکی و سیلوی در ابراز احساساتی که نسبت به یکدیگر دارند را به زیبایی به بیننده منتقل می‌کنند.

در همین رابطه، بازیگر سیلوی در مصاحبه با سایت مارول، لوکی و سیلوی را به «دو نوجوان که تا به‌حال چنین احساساتی را تجربه نکرده‌اند» تشبیه می‌کند. دی مارتینو می‌گوید: «من در نقش سیلوی می‌دانستم که او هیچ‌وقت با کسی تا به‌حال چنین احساساتی را تجربه نکرده است. او خودش را در وضعیت بسیار آسیب‌پذیری حس می‌کند؛ بنابراین من می‌خواستم که پذیرفتن این رابطه برای او آسان به‌نظر نرسد. این دو نمی‌دانند چطور راجع این قضیه با هم حرف بزنند؛ نمی‌دانند وقتی با هم هستند چطور باید رفتار کنند. این موقعیت برایشان زیادی سخت و دشوار است.»

او از طرز فکر سیلوی راجع به این موضوع صحبت می‌کند: «سیلوی هنوز نسبت به این موضوع که اعتراف کند که کسی را به این شکل دوست دارد یا نسبت به کسی چنین احساساتی دارد، شدیدا احساس معذب بودن و آسیب‌پذیری می‌کند. این چیزی است که او تاکنون تجربه نکرده است؛ هیچ‌گاه برایش فرصتش پیش نیامده است؛ هیچ‌گاه کسی را ملاقات نکرده که از او خوشش بیاید چه برسد به اینکه به کسی اهمیت دهد. سیلوی به دور خود یک دیوار ساخته است و حاضر نمی‌شود به خاطر هر کسی آن دیوار را تخریب کند؛ حتی اگر خودش هم بخواهد، خلاص شدن از آن دیوار دشوار است.»

قابل‌توجه است که با اینکه در این صحنه این دو سعی می‌کنند راجع احساساتشان نسبت به یکدیگر با هم صحبت کنند، اما چندان در این زمینه پیش نمی‌روند. «می‌دانید، یکسری آدم‌ها هستند که بغل کردن دیگران برایشان کار خیلی سختی است. من تصور می‌کنم برای لوکی و سیلوی هم قضیه به همین شکل باشد؛ کسانی که بیشتر از هر کس دیگری به بغل کردن نیاز دارند اما نمی‌دانند چطوری باید این کار را بکنند. من دوست دارم هر دویشان را بغل کنم و بهشان بگویم: اشکالی نداره بچه‌ها، هیچ اشکالی نداره. بیاید با هم همدیگه رو بغل کنیم.»

این اپیزود از نظر فیلم‌برداری هم تا حدی متفاوت از قسمت‌های قبلی عمل می‌کند. از همان قسمت اول سریال، ما شاهد الگوی فیلم‌برداری خاصی در آن بودیم: کارگردان عموما با زاویه دوربین پایین (Low Angle) و نماهای لانگ‌شات و مدیوم شات صحنه را فیلم‌برداری می‌کند. دوربین فاصله‌اش را با کاراکترها حفظ می‌کرد و در طول سه قسمت ابتدایی سریال، بسیار به ندرت دوربینِ هرون نمایی کلوزآپ از شخصیت‌ها را تحویل ما می‌داد. اما در اپیزود چهار و به‌خصوص اپیزود پنج، چند نمای کلوزآپ از کاراکترهایمان دیدیم؛ نماهایی که به علت خودداری کردن کارگردان از استفاده از نماهای نزدیک از شخصیت‌ها در بخش عمده‌ای از سریال، بلافاصله توجه بیننده را به خود جلب می‌کنند و به دلیل تازگی و جدید بودن، اثر بیشتری بر مخاطب می‌گذارند.

برای مثال یک نمای نزدیک از چهره‌ی سیلوی و روانا در اوایل این اپیزود شاهد هستیم؛ زمانی که روانا در تلاش است تا اعتماد سیلوی را به خود جلب کند. در انتهای اپیزود هم زمانی که سه لوکی و سیلوی و موبیوس در کنار هم ایستاده‌اند و از یکدیگر خداحافظی می‌کنند، چندین بار نماهایی نزدیک از چهره‌ی تک تک کاراکترها را می‌بینیم تا به این ترتیب در صحنه‌ای که کاراکترهایمان برای خداحافظی دور هم جمع شده‌اند، به خوبی در فضای ذهنی هر کدام قرار بگیریم.

از منظر میزانسن، این نکته جلب توجه می‌کند که این قسمت در صحنه‌هایی که در Void رخ می‌دهند رنگ‌مایه‌ی سرد دارد؛ رنگ‌های خاکستری و بی‌رمقی که حال و هوایی سرد و بی‌روح را به تصویر می‌بخشند و حس حضور در آخرالزمانی ویران با حضور هیولایی شکست‌ناپذیر را به بیننده القا می‌کنند. از آن طرف موسیقی ناتالی هولت هم که تقریبا در هر صحنه‌ای که پخش می‌شود، بیننده را مسحور خود کرده و مثل یک سیم حامل جریان الکتریکی پرقدرت، ذهن بیننده را به حال و هوای آن صحنه پیوند می‌زند.

اما در بررسی جنبه‌های مختلفی که این اپیزود را به عقیده نگارنده به برترین اپیزود سریال تبدیل می‌کنند، علاوه بر کارگردانی و بازیگری و موسیقی نباید از کیفیت بالای فیلمنامه‌ی تام کافمن غافل شد. ایده‌هایی مثل وجود چهار نسخه‌ی رنگ و وارنگ از لوکی (که یکیشان هم یک تمساح است!) و تلاش آن‌ها و لوکی برای بقا در دنیایی آخرالزمانی و جنگ لوکی‌ها با یکدیگر بر سر قدرت، روی کاغذ ایده‌هایی بسیار جذابی هستند. اما فیلمنامه‌ی کافمن در دام جذابیت ظاهری یکسری ایده‌ نمی‌افتد؛ بلکه پا را کمی فراتر گذاشته و این ایده‌ها را با شخصیت‌پردازی کاراکترها درهم تنیده می‌کند تا اپیزودی را خلق کند که غیر از لحظات هیجان‌انگیز و بامزه و غافلگیرکننده و جلوه‌های ویژه و بصری جذاب، حرف و معنایی هم برای گفتن داشته باشد تا به این شکل به چیزی فراتر از اکثریت آثار ابرقهرمانی و مارولی تبدیل شود.

برای مثال ببینید که چگونه تیم نویسندگان سریال، لوکی کلاسیک را طوری به تصویر می‌کشند که همزمان آینه‌‌ی گذشته و آینده‌ی لوکی باشد و بازی درخشان ریچارد گرنت هم روی فیلمنامه سوار می‌شود تا از یک شخصیتی که فقط در یک اپیزود حضور یافت، کاراکتری به‌یاد ماندنی در ذهن طرفداران بسازد. از آن طرف کافمن با یک صحنه‌ی ساده‌ی گفتگوی دو نفره بین لوکی و سیلوی، همزمان هم دل طرفداران را می‌رباید و هم نحوه‌ی احساس این دو نسبت به یکدیگر با توجه به پیشینه‌ای که داشته‌اند را به روشنی به تصویر می‌کشد؛ امری که باز هم به لطف قدرت نقش‌آفرینی بازیگران این سریال به ثمر می‌نشیند.

لوکی در این پنج اپیزودش تاکنون خود را یک سر و گردن بالاتر از آثار مشابه نشان داده است و محصولی از آب درآمده که انتظار هفتگی برای انتشار قسمت جدید آن به کاری سخت تبدیل شده است. اما اکنون فقط یک قسمت تا انتهای فصل اول لوکی باقی مانده و در این فاصله کاری جز صبر و انتظار و البته امیدواری از دست ما ساخته نیست؛ امیدواری برای اینکه سریال در اپیزود پایانی‌اش نلغزد و همین مسیری که تاکنون آمده را تا انتها حفظ کند. بیایید امیدوار باشیم که آخرین قسمت این فصل خوب از آب در بیاید؛ چرا که این سریال لیاقتش را دارد؛ لیاقتش را دارد که با یک اپیزود نهاییِ با کیفیت مثل اپیزودهای قبل، خود را برای همیشه در ذهن مخاطبان ماندگار کند.



منبع صحبت‌های سازندگان: Marvel.com


پی‌نوشت: راستی به نظر‌تان جواب سوالی که روانا در اوایل این قسمت از سیلوی می‌پرسد چیست؟

«دستتاتو ببر بالا و تسلیم شو و من هم صرفا توی یک لوپ زمانی می‌زارمت؛ یه چیزی که چندان بد نباشه. می‌تونی بقیه عمرت رو توی یه خاطره‌ی خوب سپری کنی. هیچ خاطره‌ی خوبی داری؟»

«راستش، فقط یکی.»

سیلوی که نگفت آن «یک» خاطره‌ی خوبش چه بوده است؛ اما فکر کنم حدس زدن جواب درست برای ما چندان سخت نباشد!